روز آخر پاییز بود و فردایش تولد میم و نون می شد. برای نون یک سال اشتراک سالانه ی مجله ای را گرفتم که خودم به تازگی لذت خواندنش را کشف کرده ام و دوست داشتم او هم لذت ببرد و هیچ هدیه ی بهتر از نوشته های منسجم در ذهنم نبود برای او.. برای میم هم پول. اولین روز پاییز با ان ها شروع می شود.
آخرین روز تابستان یک یکشنبه ی خوش آب و هوا بود. رودخانه نقره ای بود و آفتاب طلایی که خانوم نویسنده گفت بروکلین است و من هم کتاب و تقویم موردعلاقه ام را برداشتم و برایش هدیه بردم.
سوار قطار شدم و به محله ی تازه ای رفتم. در قطار پلیس ها ریختند. برای اولین بار در نیویورک با این صحنه مواجه می شدم. همان چیزی که بارها در تلویزیون دیده بودم. یک آدم بلک و بعد هم پلیس های زیاد و بعد هم هیستوری طولانی مدت این ها و ان ها و... خیابان خلوت بود و قدیمی. مغازه ها و ورستوران های کوچک شهر باز بودند و ادم ها با هم چیت چت می کردند. کیف عصرهای خیلی تعطیل در شهرهای شلوغ...
رفتن و قدم زدن و حل شدن در خیابان های تازه. در مسیر با گروه ما خودمون حرف می زدم و برایشان فیلم می فرستادم و...
نویسنده بی مقدمه و طوفانی برایم از عشق گفت. عشقی که از پس سال های تلخ و دردناک گذر کرده بود. عشق بی تابانه و تمنای طولانی تن.. حتی چنین عشقی هم تمام می شود. غم و اندوه طولانی ست پس این جمله. شاید هم نیست. ضرورت است و پذیرفتن ضرورت ها و... همان چیزی که اسپینوزا می گفت.
برای اولین بار نویسنده را می دیدم. قبلا کارهایش را در مجلات خوانده بودم. انگلیسی می نویسد و از زبان فارسی سال هاست دست شسته و منتظر انتشارا خاطرات است و... نویسنده از عشق گفت و شب شد و در راه بازگشت در ترمینال زوج سیاه سفیدی را دیدم که با هم روی پیانو می نواختند. عشقی از زاویه ای دیگر. در لحظه خوشایند و خومش آوا و این هم شاید دیر یا زود تمام شود. تمغام شدن اما مهم نست. ساختن و پرداختن و در لحظه عمیقا فرو رفتن شاید "آن" زندگی ست. آن لذت بی بدیل و ناب زندگی ست.
شب بود در هوای خنک اخرین ساعات تابستان رسیده بودم خانه. به ح گفتم بیا پایین و با هم رفتم کوبا و تابستان اینچنین تمام شد. با قصه ی عشق که تکرار مکرر است و از هر زبان تازه و جاندار...
دیدگاهها
پایان سرخوشانهای هست، تداعی رقص و شلوغی و غریزه