پارسال همین حوالی بود. روزهای پاییزی در تهران و رفتن دل و فرار تا آسمان های دور و ادامه دار شدنش.. مرجان می گوید در ماه اکتبر اتفاق های عجیب زیادی برای رابطه ی آدم ها می افتد و از الف حرف می زند.
الف را اینجا دیده ام. نویسنده ای اهالی نیوهیون و سال ها به خاطر دزدی ماشین در زندان بوده و با لهجه ی سیاهی حرف می زند که برای من مثل این بود که ان نویسنده با لهجه ای دیگر حرف بزند و... برایمان داستان هایش را خواند درواقع شعرهایش را با لهجه ی بامزه ی سیاهی خواند. دوست دارم صدا و لحن حرف زدنش را تقلید کنم. مسلم است که نمی توانم.
تا ساعت 6 در کتابخانه نشستم و از غاده خواندم و بعد هم به یکی از سالن های ناپیدا رفتیم برای مراسم. سالن چوبی بود و انگار وسط یکی از فیلم های بریتانیایی قرن هیجدهم وارد شده بودیم. فقط باید دامن های پف دار می پوشیدیم و لباس های خیلی بلند و فاخر. روی در و دیوار چوبی پر بود از مجسمه و تابلوهای نفیس که نویسنده آمد و از دوران زندان گفت و از اینکه چطور در زندان و بعد از ان از خودش شاعری بزرگ ساخته است. اینجا پر است از پول ها و فلوشیپ هایی که اگر کمی به خودت بجنبی می توانی مرزت را جا به جا کنی البته برای خودشان. برای خودشان تا حدی می توان گفت همان رویای امریکایی و سرزمین فرصت هاست.
.
تا ساعت هشت انجا بودم و ادم های سوال می پرسیدند. یکی به شاعر گفت مستر کوول چقدر شما به نوشته هایتان نزدیک هستید و اخلاقتان نایس است و...
.
این روزها در کره ی جنوبی زندگی می کنم. در هوای مه آلود نیویورک و پاییزش. پارسال این روزها سوز عشق دارم. امسال از عشق یخ زده ام. عشقی نیست و فقط نگاه کردن است و تماشا.
لینکن سنتر من را شگفت زده می کند. در اکتبر دو بار این اتفاق افتاد. یک بارش ح من را سورپرایز کرد که چقدر سخت بود برایش بار راز را نگه داشتن و دوست داشت هرچه سریع تر بگوید قرار است چه اتفاقی بیفتد و من می گفتم نگو نگو.. چه مانده برای قلب های کوچک ما جز این لحظه های شگقتی که کاپولا امد و همه ی سالن پر شده از جمعیت برایش بلند شدند و دست زدند و..
دیروز هم پارازیت را دیدیم. یک اثر بدیع از فقر و ثروت و محتوم بودن و محکوم بودن و چرخه ی ابدی زندگی انسان. فیلمی که در ژانر نمی گمجید و کن امسال را گرفته بود. قبلش ح روزه اش را باز کرد. روزه ی یک هفته ایش را سالاد خورد و پنیری که خیلی خوشمزه بود و من هم بادمجان خوردم.
از دیروز باز هم در کره ی جنوبی هستم. در مرز بیان کره ی شمالی و کره جنوبی. پسر در مرز است. همه ی زندگی و وجودش. در مرز نویسنده بودن یا کشاورز بودن. در مرز خواستن یا رها کردن. در مرز طبقه ی اجتماعی اش. دقیقا مثل خانه اش که در مرز کره ی جنوبی و کره شمالی ست. او هم در مرز شهری و روستایی بودن و.. گیر کرده است. دختر همان خانه ی سبز بود که پسر به آتش کشید. زیرا لذت زندگی پسر دیگر در به آتش کشیدن بود.
مدت ها بود که فیلم نگاه نکرده بودم. سریال پشت سریال. سوپرانوز را شروع کرده ایم و به سیزن دو رسیده ایم. کم کم مرد را دوست دارم. برایم آشنا شده است. مادرش من را یاد مادربزرگم می ندازد همه ی بازی های روانی که با بچه هایش می کند و...
باید از خانه بیرون بزنم. پاییز است. داستانم مانده و هنوز کار دارد. ترجمه اش کرده ام و باید دوباره از رویش بخوانم. تاغ نوامبر این را می فرستم هرچه شد.