بیماری هایی هستند که فقط با شب خوابیدن درمان می شوند. یعنی شب می خوابید و یادتان می رود به کلی که دیروز دچار بودید به این بیماری.
سال اول دانشگاه ان روزهای فلسفه خوانی در 18 سالگی دکتر قوام می گفت ما به جای "دچار" از "آلوده" استفاده می کنیم. ما یعنی در زبان ترکی. قوام من را یاد براهنی می اندازد. براهنی هم در کارهایش خیلی ترکی حرف می زند.
بله بیماری هایی که یک روز کامل به ان ها آلوده می شوید و چنان آلو ده می شوید که با تمام پوست و گوشت و خونتان عجین می شود و ممزوج می شود به تک تک ثانیه های آن روزتان...
.
یکی شان همان وقتی بود که مویابل را برداشتم و رفتم در گروه دوستان اسپاینایی زبانم اعلام کردم که من می خواهم اسپنیش یاد بگیرم. از همین امروز. من عاشق اسپنیش هستم و می خواهم در حدی یاد بگیرم که شروع کنم به خواندن سد سال تنهایی به زبان اسپنسش و کجا کلاس بروم؟ و ثبت نام و از فردا و دانلود اپ های انگلیسی به اسپنیش و دانلود دولینگو و... نزدیک به دوستانم بگویم از فردا لطفا همه با هم در این گروه اسپنیش حرف بزنیم و ...
شب خوابیدم و فردا از یادم رفته بود. دولینگو یک ههفته ی بعد ایمیل زد که ما زا پیشرفت شما ناامید شده ایم و تقریبا لحنش اینطور بود که واقعا متاسفیم خاک تو سرت...
و یادم آمد ان روز تمام سلول هایم زابن اسپانیایی و یادگیری اش را می خواست. ال پونو را هزار بار تکرار کردم و یک عالمه خواندم و..
.
دیروز در غروب آفتاب، وقتی خورشید خودش را در رودخانه ی هادسون غرق می کند با ح رفتیم وسل. این سازه ی تازه افتتاح شده در نیویورک که ویسط برج های بلند است و رو به روی های لاین پارک و شبیه کندوی عسل است. یک سازه ی خیره کننده برای به رخ کشیدن معماری در این شهر. به طبقه ی بالا که رسیدیم برج های بلند بودند و فرمانروایی شان. سرم که بالا می گرفتم تنها چیزی که اتفاق می افتد این بود که ناچیز بودن را به رخت می کشیدند. بعد رفتیم مال رو به رو که نیمن مارکوس داشت. مغازه ی لباس های سی هزاردلاری... از همان طبقه ی اول شروع کردم به مسخره کردن طرح های دیزاینرها و لباس های دو سه هزار دلاری. واقعا هم زشت بودند و مسخره بازی های بی اندازه برای پیراهن. خیلی هایشان مربوط به هزاره ی سوم در ایران می شدند از لحاظ خز و خیلی واقعا... و هی می گفتم اخه کی اینهارو می خره؟ کی 5 هزار دلار پول می ده ؟ و.. با تحقیر لباس ها را نگاه می کردم و با دست پرتاپ شان می کردم اینطرف و آنطرف و... تا اینکه او پیدایش شد. قرمز خون دار. پالتویی که احتمالا پوست حیوان بود. رنگ مخملی اش پاهایم را هل داد به سمتش. پوشیدم و در آینه به رنگ سرخ گیر کرده در ان انعکاس، یخره شدم. من عاشق پالتوی هفت هزاردلاری قرمز شده بودم. قلبم داشت می تپید. شیفته گی بی اندازه.... می دانستم که فقط و فقط راه چاره اش خواب است. باید می خوابیدم تا این بیماری مخمل و رنگ از تن و مغزم بیرون رود. خوابم نمی برد. خوابم نمی برد. صبح که بیدا شدم در یخچال را باز کردم. شیر بو می داد و کپک زده بود. دلم شیر می خواست و حوصله نداشتم تا پایین ساختمان بروم و بخرم. یک چای زنجبیل درست کردم و با نبات خوردم.
یادم رفته بود. ان عاشقی و شیفتگی بیمارگون از سرم پریده بود...فقط شیر تازه اگر داشتیم
.
سلین گفته آن جمله را...
دیدگاهها
منم برام پیش میاد دقیقا
میری بالاشهر لباسهای بیاندازه گرون و احمقانه بعد یکهو یک چیزی دلت رو می بره و به رخت میکشه که نمیتپنیداشته باشیش.
خیلی طعنهآمیزه
ولی «فراموشی» از نشانههای عشق خدا به آدمیزاد است