کربستوفر جرقه های روشن درونش را مچاله کرد و در تاریکی شب همه را پرت کرد در سطل آشغال. زیرا روشنایی هرچند اندک اذیت کننده است. آزاردهنده است و چیزی نیست که آدم ها بتوانند بار سنگین لحظه های گاه و بیگاه نورانی اش را تحمل کنند. از همه بدتر اینکه می دانند این روشنایی هست. انجاست. هرچقدر هم که نگاهش نکنند. هرچقدر هم که با مافیای ایتالیایی نیوجرسی بروند آدم های را مشت و مال بدهند، این روشنایی هست. همان جرقه ای ست که بوکوفسکی از آن حرف می زند. همان جرقه ی خیلی خیلی کوچک نجات دهنده ای که اگر کافی ست رو بدهیم به حضورش تا تمام تن و بدن و استخوان ها و سلول ها را دربربگیرد. کریستوفر دید توانش را ندارد. همه ی نوشته ها و جرقه ها را برداشت و انداخت دور تا خیالش راحت شود. کاری که شاید یک روز همه ی ما نیز باید انجام بدهیم. با همه ی تلخی اش.