صبح بیدار شدم و مصاحبه ی منتشرشده ام را برایم فرستاده بود. فکر می کردم خوشحال می شوم. وقتی می نوشتم ذوق داشتم و حرف های عجیبی می زدم که انگار مال من نبود. از دهان داستان از دهان جان دار داستان بیرون زده بود همه ی حرف ها و من وسیله ای بودم برای ثبت کردنشان بر تن سفید شیشه ها... من وسیله ای بیش نبودم. دوست داشتم وسیله ی ان ها باشم. وسیله ی کلمه های دهان دار. وسیله و آلت دستی در تن و بدن ان ها...

صبح بیدار شدم و با اینکه از اول هفته خودم را آماده کرده بودم برای یک هفته ی تمام ابری.. یک هفته بدون دیدن آفتاب. یکی اینجا اسم بچه اش را آفتاب گذاشته و چقدر نیاز است در این ابرآلودی همیشه ی هوای نیویورک که ادم یک دختر داشته باشد به اسم آفتاب. به خنده اش شاد شود و فکر کند چیزی همیشه در خانه است که می تابد حتی وقتی هوای بیرون ابریست.

نویسنده برایم نوشته بود وقتی دختر داری مثل این است که کف دستت خورشید گذاشته باشند. چه تعبیر قسنگی.. دختر داشتن و خورشید کف دستت کاشتن.

پدرم خواسته و ناخواسته سه خورشید کف دستش دارد. نمی دانم چقدر به این خورشیدها گاه و بی گاه فکر می کند. اما او را هم می فهمم. امروز کتاب " در غرب خبری نیست." را تمام کردم. یکی دیگر از پیامبرانم را کشف کردم. در کنار سلین و مارکز و رومن گاری و ولف او را و این اثر را نیز بادی قرار بدهم.وقتی این کتاب و کتاب های دیگر را می خوانم می فهمم که چطور زندگی اش میان دوره های آشوب و فرماندهان احمق و فرمان های ابلهانه تکه پاره شده است. جوانی که باید سرشار از زندگی می بود را برایشان سرشار از عقده و زخم و رنج و حسرت ها کردند. زمانه شان تلخی را تا اعماق تن و بدن شان فرو رکد و این ماند. با ان ها رشد و نمو پیدا کرد و بزرگ شد و جای این زخم ها با ادامه ی زندگی و با تابیدن زیباترین خورشیدهای جهان هم پر نمی شود. زخم که چرک کند باران بیاید و نسیم بهاری و آفتاب گرم هیچ نمی شود. چرک می ماند و چرک می ماند و چرک می ماند...

 صبح بیدار شدم. خانوم پ تماس گرفت و با ابرهای توی سرم و بیرون پنجره با او حرف زدم. تو.ی کمد لباس ها پریدم و صدایم را صاف کردم و گفتم نه بیدار بودم. الان بیدار نشدم. بعد هم لینک های او را دیدم. تلخی توی دهانم پیچیده بود بدون حتی کلمه ای دو لینک فرستاده بود و همین حالم بد می کرد. همه ی حرف های تند و تیزم را جمع کرده بودم که دیر یا زود به سمتش پرتاپ کنم. نفرتم حد نداشت. آرزوهای از ته دلم هم حد نداشت.

چای گذاشتم. چای توت فرنگی که اخرین بسته اش باقی مانده است. با خودم به تنهایی و بدون اینکه با کسی مطرح کنم شرطی بسته بودم که هر وقت چای ها تمام شوند و لواشک ها و سبزی های خشک وقت رفتن است. کتاب هایم را همان دو سه ماه اول خواندم و تمام شد و به پی دی اف خوانی و طاقچه خوانی رسید و ماند این خوراکی ها...  در حال تمام شدن هستند. از چای ها چه باقی مانده است؟ همه ی چای زعفارن ها و هل ها و زنبیل ها را خورده ام و مانده چای پرتقال و چای نعنا و چا فلفلی و بادزمجوره و از این چیزهای بی معنی من دراوردی... اینها مانده اند و همین نشان می دهد زندگی دارد از طعم و عطر می افتد. چای های خوشبو و معطر که تمام بشوند خودشان نشانه ی یک چیزی هستند. باید کم کم باز سفر را بست.

در گروه های سبزمان. در گروه مامان و سه دختران گل و گروه سرخوش ها از بچه ها نظر پرسیدم کریسمس و نوروز. همه شان به اتفاق گفتند کریسمس...

 یکب ار هم که شده برای خودت... همیشه برای دیگران... سی را دارم تمام می کنم. یک ماه مانده است. سی پر بود از خواندن و نوشتن و دوست های تازه پیدا کردن. سی پر بود از دوستی و آشنایی با بدن. از دوستی پررنگ شده با او.. با او دیگر نیازمان را به حرف زدن و حتی گاهی آرزو کردن نیز از دست داده ایم.

دیروز رفتم پایین روماب کوبانا تا تیرامیسو بخرم. نداشتند. دو تا نان خریدم و بعد از حساب کردنش چشمم به کیکی ساده و مربعی افتاد که رویش پلاستیک کشیده بودند. دلم خواست اما حوصله نداشتم دوباره کارتم را ا ز کیف بیرون بیاورم و...

 شب که ح به خانه امد همان کیک را خریده بود. از یمان ان همه مدل های مختلف دقیقا همان را خریده بود. گفتم دیگر نباید حتی با هم حرف بزنیم. باید مفصل از این عدد 6 بنویسم و اتفاق های پیرامونش...

ح که داشت از خانه می زد بیرون ساعت یازده بود. گفتم امروز کتابخانه می آیم و تا ساعت هشت شهر هستم. گفتم دیر برو و از آن طرف هم دیر با هم برمی گردیم خانه. نشست مقاله اش را مرتب کرد و سه صفحه ویرایش نوشت و از در که می خواست بیرون برود این شعر را خواند برایم.

“تا تو با منی زمانه با منست
بخت و کام جاودانه با منست
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با منست”


― هوشنگ ابتهاج

قلبم گرم شد. آفتاب تابید. فکر کنم من خوشبختم...

 

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1398-07-21 07:35
بنفشه شکوفه زد و قول تو را یادت آورد. گفته بودی بهار با خنده می آیی...
گرم و پر از نور بود این یادداشت. تو آفتاب رو همیشه کف دست هات داری راضی
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید