زشتم این روزها. موهای کوتاه مسخره ای دارم. ابروهای سیاه و زیرابروهای نامرتبم را قول داده اخم برندارم و قیافه ی ترشیده ی خسته ای پیدا کرده ام. زشتم این روزها. چشم های هیچ شادابی و روشنایی ندارد. مژه هایم می ریزند و هر صبح که بی دار می شوم می بینم روی بالش افتاده اند و روی دست و پایم می بینم شان. می ریزند و من در برابرشان بی دفاع ام. زشتم این روزها. هی می خوانم و هی گوشه ی چشم چپم سفت می شود و همین باعث می شود یک چشمم کوچک تر از دیگری باشد. آرایشگاه هیچ مشکلی را حل نمی کند مخصوصا که آرایشگر برزیلی ابروهایم را به طرز عجیبی نازک کرد و حالا مجبورم این همه ابروهای بالا و پایین درآمده را تحمل کنم. کمتر با خودم در آینه مواجه می شوم. موهای روی صورت و زیر گردن و روی چانه ام را می بینم که سیاه و درشت تر شده اند و همه ی پهنای صورت را دربرگرفته اند. زشتم و این روزهای ابری و این هورمون ها و این نسیم خنکی که می وزد زشتی ام را بیشتر و بیشتر می کند.

زشتم و بی خیال آینه می شوم. او به من جواب دیگری خواهد داد. آینه به من بگو نجات دهنده کیست؟ زیبا کیست؟ و... زشتم و به حرف های مینا فکر می کنم. مینا در روزهای نخستین ماه عسل زیستن در جزیره است. عکس هایی می گیرد که من را یاد روزهای اول و نگاه تازه ام می اندازد. از صندلی های چوبی قرمز عکس می گیرد. دقیقا مثل من که از در و دیوار و دودکش همسایه و حیاط پشتی شان عکس می گرفتم و استودیو پریسا برایم زیباترین ورودی جهان را داشت در حد یک منشن. یادم هست که چقدر در فصل های مختلف از ورودی سنگی آن آپارتمان صد ساله عکس انداخته ام. چیزهای کوچک و جزیی که امروز اصلا اصلا وجود ندارند و دیده نمی شوند را با چشم هایم با تمام وجودم با ذره ذره های حافظه ام می بلعیدم و زنگ می زدم به خانه مان و برای مرضیه ریحانه تعریف شان می کردم. کاملا به یاد دارم که یک روز سرد زمستانی به خانه زنگ زدم و یک لکچر طولانی از پینیر خامه ای فیلادلفیا دادم. یک پنیر خامه ای که می شد به شکل مثلثی ان را خورد و از زرورق نقره ای ش جدا کرد آنچنان من را به وجد اورده بود که برایش هزاران جمله و شوق و ذوق داشتم تا جایی که زنگ زدم چند قاره آنطرف تر... هزاران چیز خیلی خیلی خیلی کوچک و نادیدنی که می دیدم و برایم مثل رویا بود. برایم هر کدام شان ایده ی یک داستان کوتاه و بلند و حتی رمان بود را دیگر نمی دیدم. پارمیندس که خدایش بیامرزد و در سن 18 سالگی با او آشنا شدم می گوید : مگذارید که عادت ناشی از راه طولانی چشم هایتان را کور کند.

راه طولانی آمده ام و بینایی ام را کاملا از دست داده ام. همه چیز برایم به هست های ازلی تبدیل شده اند. رابطه ام را با هست ها از دست داده ام. بود های طولانی مدت شده اند. اولین بار وقتی این منظره ای را که رو به رویش نشسته ام و تایپ می کنم را دیدم. دقیقا همین منظره تا ر وزهای طولانی به یادش می اوردم. برایش می نوشتم. در چشمانم با ولع حفظش می کردم. هر لحظه در خاطرم تازه اش می کردم تا دوباره از دیدنش جان بگیرم. همین منظره. همین صحنه ی رویاگونی که شده است هر روزه و در دسترس....

راهش دوباره دیدن است. راهش فراموشی ست. باید به فراموشی سپرده شوم تا دوباره بازگردم به دیدن. دیدن و چشم هایی که نور به ان ها راه می یابد. دیدن مهم است. امروز رفتم زیر درخنتی که ریشه های قطورش تا پایین صندلی ها و علف ها کشیده شده است دراز کشیدم. روی علف های خیس و باران خورده و هوایی که بوی نم می داد موکت کوچک قهوه ای ام را که مریم برایم هدیه آورده بود پهن کردم.- مریم یکی از پرخوان ترین ادم های دنیاست. من دوست دارم با او دوست شوم. او در دلش بچه دارد و چند ماه دیگر حوالی روز تولد من مادر می شود.

بله زشتم. یک زشت واقعی که هر کاری کند فعلا زیبا نمی شود. زشتم اما امروز توانستم داستانم را تایپ کنم. بازنویسی اش کردم و کوتاه شد. داستانم رابطه ی من و رویا بود. با یکی از شخصیت های داستانم رفتیم با هم کافه گرامپی. او برایم از سفرهایش گفت و من بی حرف و ساکت در فضایی مسکوت او را به قضاوت نشستم.  زشتم اما امروز داستانی نوشته ام پس هستم. نه تنها هستم بلکه به واسطه ی نوشتن یک داستان- خوب یا بد، شاهکار یا فاجعه فرقی نمی کند.- خوشبخت هستم.

           

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید