شروع کردن چقدر سخت است. مثل همین حالا که از نیم ساعت پیش اینجا نشسته ام و می چرخم و به آدم ها پیام می دهم. یوتوپ و لیست اهنگ ها را بالا پایین می کنم و دفترم را ورق می زنم و خلاصه هر کاری می کنم که کلمه ای ننویسم. چون نوشتن سخت است. نه اینکه بخواهیم مقایسه اش کینم با کار معدن و کار در مغازه و کار در بانک. چطور بگویم تا سختی اش را بر پایه ی یک حرف کلیشه ای سانتی مانتال نگذارید؟ تا این نوع سختی را در مقام خود درک کنید. در این جهان بینی جامع و مانع. در یک حضوری که شما هستید و شما. شما بی هیچ دفاعی. شما بی هیچ تلاشی. شما بی هیچ نقابی. شمای خالی. خالی و خالی و خالی تر. تجرد. به مجردی رسیدن. به خلوص. به زلالیو. چطور بگویم این سفیدی را؟ از کجا شرح دهم. خودتان را از خوانده ها و نوشته ها و مقام ها و آدم ها و تحصیلات و همه ی عرضیات. همه ی چیزهایی که به شما آویزان شده است خالی کنید و مقابل خودتان بنشیند. عریان و برهنه. حالا دست بکشید بر جوهره ی وجودی تان. بر تن لخت اندیشه ها و تجربه های ناب و عمیق تان. حالا دست بکشید بر زخم ها و جای ماندگارشان. چطور بگویم... کار راحتی نیست نشستن در برابر خود.م به همین خاطر از صبح دور خودمان می چرخیم. هر کاری می کنیم تا دور خودمان بچرخیم اما به خودمان نزدیک نشویم. نزدتیک شویم اما نه بیش از اندازه. یک حدی دارد نزدیکی به خودمان. حدش را یک جایی در ذهن مان. یک جایی در ناخودآگاهمان گذاشتیم. یک جایی برای خودمان قرار داده ایم و همین است که هی سریال پشت سریال می بینیم. هر کتاب پشت کتاب. هی میهمانی پشت میهمانی. هی کار پشت کار. هی پروژه پشت پروژه. هی هی هی هی... ما از خودمان. خودمان خالص مان هراس داریم. و نوشتن نزدیک شدن به این هراس است. نوشتن کندن لباس هاست. حجاب است و پرده برداری...

درد است و درد و و دوری از درد و عادت به درد و بی حس شدن در برابر درد و بعد.. بعد از مرحله ای بسیار طولانی . لذت است. لذت عریانی.. لذت آغازین عریانی.. لذت پدیداری و سکونت در خود. در خود خود. در تمام خود. در تنی که خود است. در تمام تن.. در تمام تمام تن.. چطور بگویم؟ بارش زیاد است بر دوش نحیف کلمه ها؟ این سختی فرق دارد با سختی های بیماری و تهوع و بچه دار شدن و بی پولی و بی کاری و رنج از دست دادن. همه شان جان را می کاهند. همه شان به تک تک. این یکی هم جان را می کاهد نحیف می کند. آب در تن نماند مثل گیاه عشقه که بر تن درخت می پچید و ضعیف می شود و همه اش از دست می رود آنچنان که با تمام تن با تمام ریشه و ساقه و برگ ها بر تن درخت دیگر می پیچد که بگوید دوستت دارم که بگوید رهایت نمی کند به این سادگی ها. که بگوید همه ی جان منی. که بگوید دیگر نمی دانم دکجا منم و کجا تویی اینچنین که بر تمام تنت پیچیده ام. این کار گیاه عشقه است در ابتدا. رنج می کشد و جانش کاسته می شود و عشق از تن کاسته و نحیف اش بیرون می زند. نوشتن هم مراحلی این چنین دارد. نحیف می کند. رنجور و خسته و خمیده می کند اما عشق می زند بیرون و لذت اغاز می شود. درد و لذت توامان که گویی جدایی ناپذیرند و در هر لحظه در هر آن در هم تنیده اند مثل گیاه و درخت. آنچنان به هم پیچده اند که گم شده اند در هم و از یک جایی دیگر معلوم نیست کدام شان کدامند و... از دل این درد و سختی نوشتن است که عصاره ی لذت، عصاره ی گیاه عشقه که عشق است می زند بیرون. اما صبوری اش، تلخی اش، روزهای مه آلودش کم نیستند.

.

من هم نمی امدم رو به روی اینجا. به هزرا دلیل و به هزار بهانه و در واقع به هزار ترس... یک کتاب خوب خواندم. کتابی بود با نورهایی برای ایستادن و برای ادامه دادن. این نورها حتی اگر به اندازه ی این کرم های شب تاپ هم باشند زیبا هستند- من در آمریکا آن ها را دیده ام. کرم نیستند. بال دارند. از نزدیک دیده ام شان. روی چمن ها همزمان با هم روشن می شوند و یک بخشی از حیاط را به یکباره روشن می کنند و بعد دوباره خاموش می شوند و بعد  دوباره روشن. مثل یک جشن همگانی. پریروز هم در راه جوزپه با ح یکی شان جلویمان پرواز می کرد. رفتیم جوزپه که برگشت من را به خانه با هم جشن بگیرم. اصلا آمدم زا سفر یک روزه ام بنویسم که به اینجا رسیدم و گیاه و نوشتن ووو این پرانتز بزرگ را باز کرده ام و نمی دانم کجا بسته می شود. جوزپه را برای جشن های بزرگ برگزیده ایم. من عاشق جوزپه هستم. باید یک روز از چرایی این همه دوست داشتن بنویسم. جوزپه را نغمه به ما معرفی کرد. مثل تمام چیزهای خوب و خوشمزه و زندگی بخش دنیا که نغمه ان ها را معرفی کرده است. اما جوزپه بسته بود و در عوض این حشره ی بالدار خیلی کوچک که به اندازه ی یک پشه است جلوی ما راه می رفت و هرچند ثانبه یک بار پشتش را روشن می کرد. مثل یک چراغ و جرقه ی واقعی روشن می شد و من ذوق می کردم. به این فکر می کردم که می شود یک لیوان پر از این ها داشت و روشن خاموش شوند. خودکار و با اراده ی خو دشان. اویلن حیوانی ست که این همه مرا به شگفتی وا داشته و می توانم به داشتنش در خانه فکر کنم. گربه ها را هم دوست دارم. یک بار هم به اینهکه چرا گربه را دوست دارم و سگ را دوست ندارم خوب فکر کردم. بیشتر آدم ها سگ را به خاطر وفا داری و مهربانی و محبت ترجیح می دهند اما من گربه را دوست دارم چون اخلاقش ت تخیلی ست و حال و حوصله ی وفاداری و چسبیدن ندارد و من را یاد خودم می اندازم که دوست ندارم کسی خیلی زیاد به من بچسبد و وفاداری و مطیمن بودن یک قدم دورم می کند اما گربه صفت ها را دوست دارم. خورده شیشه های ظریف انسانی و بی خیالی ها را... واقعا چیزهای دیگری می خواستم بنویسم که به سگ و گربه رسیدم.-

بله از کتابی می گفتم که این روزها خوانده ام و جرفه های روشنی داشت که من را یاد آن حشره انداخت و رسیدیم به صحرای کربلا...

جرقه های روشن کتاب من را وادار به نوشتن کرد. من را در بسیاری از جمله ها رو به روی خودم نشاند و گفت این ها تو هستی و همه ی بهانه هایت. خودم را دیده بودم و شرمنده بودم. از خودم در جمله های کتاب خجالت می کشیدم. همین شد که نشستم اینجا و این چرندیات را رد حال نوشتنم. اسم کتاب- نوشتن با تنفس آغاز می شود.- کتاب را در پیاده روی ام در طاقچه پیدا کردم. اپ طاقچه را بالا پایین می کردم و به نشر بیدگل رسیدم که کارهای خوبی دارد و به این کتاب راجع به نوشتن رسیدم. کشف کردن کتاب ها خود سفری ست پر از شور و شوق و شعف. وقتی کسی کتابی را از قبل به من معرفی نکرده و وقتی اسم کتاب را هم نشنیده ام و به یکباره خودم به آن رسیده ام و خوانده امش حس تمام کشف دارم. حس تمام یک شعله داغ و نورانی را در دست گرفتن. همین است که کیف می دهد به تمامه... از این کتاب مفصل خواهم نوشت.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید