نشسته ام برای نوشتن خون خورده . ح این روزها می خواند. من مدت هاست تمامش کرده ام. گذاشته بودم از ان شوق اولیه اش بیفتد.
امروز دیدم یکی از نویسندگان را دعوت کرده اند به انجمن ادبی لاهیجان. به انجا که روح اغاز شد در من به طرز عجیبی. مدتی بود که به یکباره و بی دلیل در سرزمین ذهن زنده شده بودم. روحم روشن بود و درخشان و پرتلالو. ذهنی پر از زندگی داشت به زندگی سرشارش ادامه می داد. خیال می بافت و هر روز خیال ها روشن و واضح تر می شدند. بی اندازه نور داشت ان جهان. هر روز ساعت های زیادی در روشنایی ان دنیای درخشان قدم می زدم. شاد بود و خام و ساده دلانه فکر می کردم اتفاقی شگفت رخ خواهد داد که دست های من توانایی معجزه اش را درک نمی کنند. فقط ذهن است و خیال که روشن و روشن تر می سازدش. به راحتی در آن جهان زندگی می کردم. نگرانی نداشتم. از باران و مه پناه می بردم به خورشید پهناور ان سرزمین و بی اندازه مطمئن بودم چیزی رخ خواهد داد. چیزی که "آن" اش، لحظه اش در اختیار من نیست. و انقدر بزرگ است، انقدر بی اندازه جان دار است که من از پس اش برنمی آیم. اما رخ خواهد داد. و من به درستی نمی دانستم ان چیست و همین شادم می کرد. همین سپردن خود به دست امری بیش از اندازه بزرگ و روشن که ذهن را حتی یارای ساختنش نیست. همین رهایی آرامم کرده بود. تا مدت ها زندگی می کردم و شاد بودم و.. به یکباره از دست رفت. به یکباره که نه. شاید به تدریج... وقتی هر روز از خواب بیدار می شدم و می دیدم جهان چیز دیگری ست و هر بار با تیغی زجرآورش می کوبید به چشم هایم. قرنیه ی رویاپرداز چشم و ذهن را توامان پاره می کرد و می گفت من اینم نه ان. می گفت انجا دروغ است ابله. می گفت و هر روز صدایش بلند و بلندتر می شد. کم کم از دست رفت. دیگر هیچ جای رو.شنی نیست. آن سرزمین روشن که بیش از اندازه واقعی به بکیاره خشک شد. از خواب که بیدار شدم دیدم دیگر خبری نیست. امیدهای واهی را مثل یک انسان عاقل دور ریختم. امید که نه معجزه. روشنایی. چیزی که دقیقا خودم هم نمی دانم چیست. چیست ان سرزمین؟ جنس ش؟ روح ش؟ جان مایه اش از کجای من می آید که خودم اینچنین بی خبرم.
به هرجال کم اثر شده است. بی نور. خبری نیست. دیگر منتظر چیزی نیستم و این همه ی تلخی هاست. ماشینی شده ام در پی خط زدن کارهای روزانه. هر روز تلاش می کنم در راستای خط زدن شان. خط می زنم. خط می زنم. خط می زنم.
خوب کار می کنم. خوب می خوانم. خوب ورزش می کنم. خوب چیزهایی را که گفته است انجام می دهم. مراقبم و... هیچ.. هیچی بزرگ امات جایش را به سرزمین نورانی و نزدیک من داده است. هیچی که دست کشیده ام بر تن اش. جنسش ریاضی بود. شبیه به اعداد. شبیه به بیداری و هر روز زیتسن. هیچ در من بزرگ می شود و رشد می کند. شاید ادبیات نجات دهنده باشد دوباره. بازگشتن و نوشتن. مدت هاست ان چیزی که باید بنویسم را ننوشته ام. شاید همین است که سرزمینم این همنه خشک شده.
دیدگاهها
آن پرنده که از قلبها گریخته بود، ایمان بود.
یک بار دیگر یکی از دوستام برام از این راه گفت. از این روشنی بیاندازه وسیع که شبیه معجزه است و فقط باید دل بسپری.
اما یک جایی سراسیمه و ترسیده بود. میگفت از دستش دادم. پرید. نکند همهاش اشتباه بوده؟!
ولی به نظرم راه بدون این پرسش شبیه به بیراهه اس. همهی یقین در این سواله که مأوا کجاست؟ و اینکه نکند همهاش اشتباه باشد.
از خوشبختی آدمهاست که در این باغ بزرگ ابتدا به ساکن براشون باز میشه...
اما فتح باغ آسان نیست.