خیلی عجیب بود وقتی والریا فهمید چه تغییری بزرگی رخ داده است. اینکه یک زلزله اتفاق افتاده و ار دورن معلوم است جای بزرگ و کوچک حفره های آتش فشان و گداره های طولانی و گرم و کوتاه و اتد... والریا فهمیده بود و این برای اولین بار که یکی از یک زبان دیگر از یک کشور دیگر- کشور عزیزکرده ی مارکز- این را می فهمید و اشاره می کرد که چقدر مهلک است این همه تغییر بزرگ به یکباره و در فاصله ی یک ماه در زندگی. ازدواج و تصمیم با دیگری بودن. هجرت بلند و دور و طولانی به قاره ای پهناور و تمام شدن یک دوره از تحصیلات و رشته ای تازه و به یکباره کندن و دور و دور شدن و تلاش دوباره برای یافتن خودت.

در روزهای اول یکبار سوار ماشین بابک پریسا شده بودیم. بابک پرسید این روزها چطور است؟ دقیقا شاید دو سه هفته ای بود که رسیده بودم و در حال سر و سامان دادن بودم و به عادت مالوف عجول بودن می خواستم همه چیز را خیلی سریع یاد بگیرم  و به ذهن بیست ساله ی احمقم بقلولانم که روی روال افتادم. او پرسید و من هم جواب دادم خوبه ولی هنوز روی رولال نیفتادم. واقعا جوابی از این ابلهانه تر نمی شود داد. کودک بودن و بی تجربه بودن و بلاهت از همین جواب روشن می شود. بابک گفت ای بابا ما بعد از 6 سال زندگی کردن هنوز نیفتادمی رو روال و تو می خواهی توی دو سه هفته..

 جوانی و خام بودن امور ظریفی هستند که در این جواب های به ظاهر مرتب و بزرگ منشانه و در واقع احمقانه و به دور از واقعیت خودشان را نشان می دهند. به همین سادگی.

.

دو روز است که تماما به تغییر فکر می کنم. کتاب و مجله وئ مقاله می خوانم و به تغییر فکر می کنم. سوال می پرسم از خودم. سوال ها را دسته بندی کرده ام و نوشته ام همه را. تغییر چیست؟ همان جمله ای ست که هراکلیتوس می گغت که شما نمی توانید در یک رودخانه دو بار پا بگذارید. یا کتاب تکرار کی یر کگور است. فیلسوف ترس و لرز.

تغییر  قیافه. تغییر شخصیت. تغییر رفتار. تغییر زمان و مکان. تغییر مکان و محیط زندگی. تغییر زندگی و سبک زندگی. تغییر وضعیت زندگی مثلا با طلاق گرفتن. با امدن یک بچه. با معشوقه گرفتن و .... تغییر را برای خودم بسیار نوشته ام و بسیار خوانده ام. طوفان پاشیده و آشفته ی ایده ها. بعد هم خواندن فراوان داستان ها و ناداستان ها.

 یک شماره ی کامل مجله ی سان درباره ی تغییر است. از صبح شروع به خواندن کردم. داستان ها و تکه های ناب اند بعضی هایشان. داستان نفیسه نصیران را خیلی دوست داشتم. داستان سفر حامد حبیبی را. نوشته ی پیاده روی بزرگ طلوعی را بارها خوانده ام. جای تامل بسیار دارد. نوشته ی احمدرضا احمدی را و.... باید همه را دسته بندی کنم. ایده های خودم را پراکنده نوشته ام. بخش هایی از کتاب " نوشتن با تنفس آغاز می شود" را خوانده ام. بسیار خوانده ام و به هیچ نتیجه ای نرسیده ام. نوشتن برایم بی اندازه سخت و نفس گیر و طاقت فرسا و گاها بی معنا شده است. تلخ و مثل یک زایمان دردناک که آخرش بچه با نفس تنگی و بیماری های فراوان بیرون می آید. دور خود چرخیدن در میان کلمه ها و ایده ها و خط ها و ... در میان این همه داستان و ناداستان... دلم شور می زند. به هم می ریزد.

دیشب هندفسری جدیدم آمد. همین الان هم توی گوشم در حال گوش دادن هستم. دیشب هم حرف های آلن دو باتن را راجع به جستار عشق چبست گوش دادم تا خوابم برد. با چشم های پف کرده و قیافه ای که به شدت فکر می کنم این روزها زشت است از خواب بیدار شدم. صورتم را دوست ندارم. ابروهایم. چشم هایم. همه ی چیزهایی که وقت هایی زیبا هستند. مخصوصا در ایران در حوالی دوستانم وقتی از دورنم ذوق دارم و شادم و بی قراری کودکانه ای در دلم در حال زندگی کردن است. دیرزو برای به یاد آوردن آن چهره و آن جوانی به عکس های ایستاگرام و استوری ها پناه بردم. زیبا بیش از اندازه. خودشیفته واز خود راضی. آراشگاه رفته و موهای رنگی و تمیز و مرتب. ابروهای برداتشه شده و مژه های بلند و حالت دار...

باید این جانور را از خودم بیرون بکشم و به دنیا بیاورمش. تغییر یعنی همین غلبه بر ننوشتن و بر زمان دیگر موکول کردن. باید تغییر کنم. چه چیز را باید تغییر بدهم؟ چه تغییراتی کرده ام؟ نیاز بوده؟ یا جوگیر شده ام ؟ یا چی؟ چی؟ چی؟

کمی دور و بر نوشته هایی که از تغییر خوانده ام باید بچرخم. نوشته هایی که نصف روزم را پایشان بودم. به شیوه ای میخکوب شده. از ساعت 9 صبح شروع کردم به خواندن شان تا ساعت دو ظهر. گشنه گی و تشنگی و ... چند شروع جذاب دارم اما فقط همین ها را در دست دارم. دیروز دو مجله ام از میشیگان رسیدند به اضافه ی یک گردنبند از چین که ساعت شنی آبی ای ست.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید