لباس های سیاهم را پوشیده ام و بر صندلی چوبی ام نشسته ام. اینجا و چندجای دیگر وطن من هستند. نباید دور شوم. حالا وقت جاهای دیگر نیست. اگرچه همیشه وقت وطن است. نباید احساساتی شوم. نباید سانتی مانتال شوم. اما می شوم. از فرط اندوه و غم و خشم توامان...
لباس های سیاهم را پوشیده ام. دامن توری بلند مشکی که رویش نقطه هایی دارد و سارفون سیاه آستین بلند و گردن بند سیاه و گوشواره ها و انگشتر سیاهم را... تماما سیاهم. برای خودم رخت عزا پوشیده ام و رو به روی تسکین نشسته ام. جایی که می تواند محل آرمیدن باشد. این صندلی و میز چوبی که همیشه من را به عریان ترین شکل خویش دیده اند. 
از وقتی رسیده ام اندوهم هر لحظه عمیق و عمیق تر می شود. پراکنده می شود در تمام تن و جان و بدنم. اندوهم ریشه کرده و شده گیاه عشقه که می پیچد بر تن و جان درخت های جوان و نحیف. این است رابطه ی من واندوه بعد از پیاده شدن از هواپیما و هفده ساعت در پرواز بودن.
می توانستم در آسمان باقی بمانم برای همیشه. همه ی ما می توانستیم برای همیشه مسافر ان هواپیما باشیم. به ح گفتم بلیط اوکراین را بگیر یک روزاین طرف آن طرف آنچنان فرقی نمی کند. گفتم به صرفه تر است. 
رسیدم به فرودگاه. آرام بودم و اندکی خسته و بارهایم باز هم زیاد بودند و گرمم بود. به نسبت ژانویه هوای بهاری و ملایمی بود. تا حدی گرم بود. سال های پیش آنقدر برف می نشست که تا استخوان می سوحخت. - به یکباره دلم خواست اسماعیل براهنی را بخوانم. یادم باشد بعد از نوشتن این مطلب بروم سراغش واای چه جان هایی چه جان هایی. اخ اسماعیل. آخ اسماعیل...- 
به فرودگاه رسیدم و مثل همیشه باید رو به روی مانیتورها می ایستادیم و اطلاعاتمان را ثبت می کردیم و کارهای سخت دست ها و چشم ها و برگه ی همیشه پاکیزه ی من که من را به سمت صف کم جمعیت تر سوق می دهد همیشه. اما این بار فرق داشت. این بار می ترسیدم برگه ی پاکیزه هم کمک نکند. 
از شبش وقتی در فرودگاه بودم بوی جنگ و حمله می آمد. گفته بودند می خواهند بزنند و همانجا در فرودگاه و ساعت های انتظار ماجرای ایرانیانی را می خواندم که از مرزها گذشته بودند وهمه را به گوشه ای برده بودند برای سین جین کردند و به اتاقی و... فضا امنیتی بود و ح هر لحظه زنگ می زد که اگر این سوال را پرسیدند این را بگو و نگران نباش و شماره ی من را داشته باش و سعی کن کوتاه جواب بدهی و کل کل نکنی و اصلا طولانی حرف نزن و ...
 نگرانی های ح بیشتر ترس می انداخت به جانم اما پشت تلفن سعی می کردم خودم را به مشنگی بزنم و بخندم و راحت خودم را نشان بدهم. در هواپیما هم فراموش کرده بودم ماجراها را.. خوب خوابیدم. آذربایجان آنقدر غذا و دسر و اسنک داد که برای اولین بار بخش هایی از خوراکی هایم را نخوردم و تا می توانستم درخواست آب دادم و بطری ام را دادم دستشان. فرق شان با ترکیش و امارات و ایتالیا در این بود که آب را لبریز می کردند. ان ها اما همه ی نوشیدنی ها را نصفه می ریختند. آذربایجانی های دست و دل باز و لارج.
تا انجا سعی کردم فیلم نبینم و اسکرین را روشن نکنم. گاهی هم چند کتابی را که در کوله ام گذاشته بودم و به سرخوشی فکر می کردم حتما دو تا سه تایشان را تمام خواهم کرد در طول سفر، باز می کردم و تورقی... کتاب برگ هیچ درختی صمد طاهری و چگونه در شهر زندگی کنیم همراهم بودند و البته تا روشنایی بنویس احمد اخوت که مطمین بودم این یکی را تمام خواهم کرد.
پروازم در سیاهی شب بود. قبلش با میم و مامان و ر همه سوار ماشین شدیم. بابا پشت ماشین میم آب ریخت و یک مسیر خیلی طولانی را تا فرودگاه خیلی خلوت و تمیز و تازه تاسیس سلام طی کردیم. معماری راهش البته بی اندازه دشخمی ست. هر کاری کردیم نتوانستیم ماشین را دم در فرودگاه پارک کنیم.
پرواز تهران آذربایجان به حیدرعلییف سر وقت حرکت کرد و وقتی رسیدم بوی شمال می آمد. دقیقا عطر گیلان بود و همان رطوبت خنک.. شبنم شب روی پوستم بود و بی خبر از اتفاق هایی که در جریان است. در آن شب و شب های دگر هم...
فرودگاه آذربایجان دومین باری بود که می رفتم و تا حدی آشنا بود. خلوت و شب زده و خواب زده... آرام و بدون چک کردن زیاد همه چیز به طرز شگفتی طی شد و خودم را در گیت نیویورک دیدم. - بار اولی که به آذربایجان رفتم زیباترین زن زندگی ام را دیدم. زن شغلش سکوریتی چک بود و وقتی رد می شدیم تمام تن و بدنمان را می گشت. او بی اندازه زیبا بود. از همه ی ملیت هایی که تا به حال در نیویورک و در فرودگاه های دنیا دیده ام او زیباتر بود. این بار که به فرودگاه رسیدم باز هم انتظار داشتم او را ببینم. او نبود و من غیابش را یادم بود.- 
بعد از دوزاده ساعت پرواز به نیویورک رسیدم. در ردیف وسط نشسته بودم. صندلی های کنارم دو خانوم خیلی عظیم الجثه ی تیپیک آمریکایی آفریقایی بودند با مژه های مصنوعی بیش از اندازه بلند و ناخون های کاشته شده ای که هر وقت موبایشان را دست می گرفتند سعی می کردم دقت کنم که چگونه کار می کنند با آن دست ها و انگشت ها... دو صندلی آنطرف ترم دو دانشجوی وکالت هاروارد بودند. یکی شان گرمکن هاروارد را هم پوشیده بود و....
مسیر خواب زده ای بود مثل تمام این روزهای رسیدنم. خواب زدگی در جان من است. افتاد از یک جایی به بعد در رگ هایم و بیرون نرفته است.
رسیدم. جی اف کی شلوغ بود اما نه آنقدر. کارهای مانیتوری ام را انجام دادم و توی صف خلوت تر ایستادم. استرس داشتم و جت لگ به آرامش روانی ام کمک می کردم. در خلا بودم و حوصله نداشتم که مرا از جمعیت جدا کنند و از اتفاقات اخیر بپرسند و  نظرم را و... کاش مرا در آن اتاقک های سفید و سرد و خذالی نبردند. کاش کلا سوال زیادی نپرسند و...
دختر جلویی ام لباس کانادا پوشیده بود و پاسپورت کانادایی داشت و هر لحظه با موبایلش چیزی به انگلیسی تایپ می رکد. محجبه بود و کوله ی بزرگی داشت که یه تکان تکانش می داد. همین بیشتر عصبی ام می کرد. لباس های طوسی ام را پوشیده بودم با پالتوی بلند طوسی و پالتوی بلند مشکی هم دستم بود و یک کوله داشتم و یک کیف دستی که همه شان پر بود از کتاب. گرما و تکان های دختر و استرس سین جین ها اذیتم می کرد. 
نوبت من شد. آفیسر یک پسر هم سن و سال خودم بود. جوان با جوش های بسیار و موهای تیره ی مشکی ژل زده. چینی آمریکایی.  آدرس خانه و دلیل سفر و کار و بار و اینها را پرسید. منتظر بودم بگوید انگشت هایت را بگذار.. نگفت و گفت برو.. رفتم. راحت و بی دردسر چمدان هایم را برداشتم و یکی را به یک دست و دیگری را به دست دیگر و کوله ای بر پشت و کیف دستی روی کی چمدان دیگر و پالتوها آویزان همه را با هم کشیدم و ح را در ردیف جلو با دسته گلی قرمز دیدم. کت تازه ی یشمی اش را پوشیده بود و کشمیری که تازه خریده بود. با هم اوبر گرفتیم. یک آقای هندی که بیش از اندازه صمیمی برایمان دست تکان داد. اوبر شد 114 دلار و همان لحظه یاد تمام اسنپ تپسی های سفر ایرانم افتادم که روی هم این همه نمی شد با همه ی گرانی اش و با همه ی استفاده ی هر روزه ام. نشستیم و ترس هایمان را تقسیم کرد و او داشت از نگرانی می مرد و...
صبح بود اما شبیه عصر بود. هوا ابری بود و دوباره یادم امد چرا تهران را با همه ی کثافتش دوست دارم. آفتاب امد دلیل آفتاب. آفتاب است که من را زنده می کند چون من آفتاب پرستم و اینجا همیشه ابر است. ابر بود و در ساعت یازده صبح راهی خانه می شدیم. خانه ی زییابیمان با گل هایی که نصف شان پلاسیده بودند و بسته های خیلی زیاد باز نکرده ای که پستچی برایمان اورده بود. یک بوت طوسی هم میانشان بود و گردن بندهای فراوان و...
چمدان هایم را باز کردم. رفتیم رومبا کوبانا و همان همیشگی را گرفتیم و دوباره شهر و خانه برایم آشنا شد. در خانه را که باز کردم رودخانه را در انتهای دیوار دیدم و یادم امد من اینجا روزگاری زندگی کرده ام. قسم به آب و رودخانه که همدم روزهای تنهای تنهای من بوده اند.
خوابم برد و بیدار شدم که چمدان ها وئ وسایلش را بچینم که خبر حمله آمد. دوباره خوابم برد و بیدار شدم که باقی مانده ی وسایل ها را بچینم که خبر سقوط هواپیما امد و بعد از سه روز که در خواب و بیداری راه می رفتم و وسایل رنگی و کتاب ها را می چیدم و به کلاس مولانا می رفتم و تولد دوستانم دعوت شده بودم گفتند با موشک خطا کرده ایم و زده ایم. لعنت بر خطایتان که نمثال عینی تمام خطاها دنیایید. 
هنوز خواب زده ام. هر روز خواب زده ام. هر روز و شب باغم بیدار می شوم. شجریان می گذارم و اشک می ریزم. ادمی وطنش را چمدان می کند. قلبش می شود چمدانی به اسم وطن. چمدانی آش و لاش و پاره پاره... 

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1398-11-28 12:05
شاید خنده دار باشه
اما من با این نوشته گریه کردم.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید