نوروزنامه ی خیام را دو روز مانده به عید 99 تمام کردم.
از کتاب های مهجور خیام است. من خودم نشنیده بودم که خیام چنین کتابی داشته باشد. حال و هوئای نوروز ندارد این روزهای قرنطینه و در خانه ماندن.
- می نوش و زلف دلبری به کف گیر
تا چند روزی بیش نمانده است
.
پس از من و تو جهان سال ها به جا خواهد ماند و آن را پروای امدن و رفتن ما نیست. کاروان عمر تو دمی بیش نمی ماند. آن را در کشف اسرار وجود صرف مکن که از عالم شک تا یقین یک نفس بیش نیست. این یک نفس را عزیز دارو در جست و جوی وجود و عدم ناچیز مکن.
.
- گذشته و آینده دو عدم است و ایام عمر که به این دو عدم محدود است دمی بیش نیست.
.
- من روح خویش را فراز سپهر فرستادم تا از جهان دیگری خبری بازآورد. بازشگت و گفت بهشت و دوزخ با توست. فردوس دمی ز وقت آسوده ی توست و دوزخ شرری از رنج بیهوده است.
.
- در کارگه کوزه گری رفتن دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
.
- ان قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهاندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
نشسته و می گفت کوکو کوکو
.
یکی از مضامین مهم نوشته های خیام نوحه گری بر گذشته ی باشکوه و باستانی ایران بوده است.
.
نوروز در زمان جمشید که خدواند دوازده فرشته در آشمان و گوشه های زمین داشت برای محافظت از مردم در مقابل اهریمنان
. 4 فرشته در آسمان
4 فرشته در گوشه های جهان تا اهریمنان از کوه قاف نگذرند.
4 فرشته در آسمان و زمین که اجازه ندهند دست اهریمنان به مردمان برسد.
.
دوران جمشید خیلی شباهت دارد به دوران سلیمان در عهد عتیق
.
اغاز با بررسی ماه ها
فروردین- آغاز رستن- سراسر آفتاب
اردیبهشت- بهشت
خرداد- ماهی ست که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه
تیرماه- تیر آفتاب از غایت بلندی
مرداد- خاک داد خویش بداد از میوه ها
شهریور- دخل پادشاهان- شه- در این ماه
مهرماه- مهربانی مردمان بر یکدیگر
آبان- آب ها زیادت گیرند. آفتاب در این ماه در برج عقرب باشد.
آذر- آتش- یعنی ماه اتش است. چون هوا سرد می شود نیاز به آتش می شود.
دی- دیو
زیرا این ماه درشت بود و زمین از سرسبزی ها دور مانده
بهمن- به همان مانند. مانند دی ماه می ماند
اسفند- به زبان پهلوی میوه0 یعنی میوه و گیاهان دمیدن گیرند و نوبت آفتاب به اخر رسد.
.
کیومرث ماه ها را به دوازده قسمت تقسیم کرد.
هوشنگ که با دیوان قهر کرد و بافندگی و اهنگری پیشه گرفت. - تصویر هوشنگ در حال بافندگی و قهر کرده با دویان در ذهنم که خیلی بامزه است.-
.
من با تعابیر ماه ها خیلی لذت بردماما انتهای کتاب نوشته اینها درست نیست و از خیام بعید بوده که اینطور سهل نام ماه ها را ترجمه کند.
.
طهمورث را دیوبند می خوانند. دیوان را در اطاعت اورد. ایبریشم و پشم ببافت. طهمورث را دیونبد می خوانند. جمشید برادر اوست که در زمان او نوروز پدید آمد.
در این روز زر و انگشتری و کافور و زعفران و مشک و عنبر و عود بیرون اورد و...
پس در این روز جشن ساخت و روز عید نامیدش
.
اما از جمشید فر ایزدی می رود دقیقا مثل سلمیان که انگشترش را گم می کند و گمراه می شود در اواخر عمر.
بعد از جمشید. ضحاک بر جمشید پیروز می شود. فریدون ضحاک را شکست می دهد و مهرگان را پدید می اورد. جشن سده روزی ست که فریدون بر ضحاک پیروز می شود.
-
گشتاسب که دین زرتشت را پذیرفت.
.
زر-
جوانی را زیاد کند. پیری را دیر رساند. صورت نکو گرداند. - یاد ان آقایی افتادم که در موزه ی هنر فلوریدا دیده بودم و دندان های بیش از اندازه زردی داشت. دندان های طلای خیلی ترسناک-
زمین هایی که زیرشان زر باشد برف در ان ها پا نکیرد و باران جمع نشود- یاد ماجرای شهر ری و شبانه رفتن های لوجان در راستای گنج با یک مردی که اسمش محمد بود و بیش از اندازه با ادب بود.-
حکایت هایی هم در باب زر می گوید که کمی خرافاتی ست برای حکیمی مثل خیام. مثلا اگر زن دیوانه ای طلا بپوشد خوب می شود.- یکی از رسم هایی که هنوز هم پابرحاست آب طلا دادن به بیمار است برای قوت بخشدن به او. فکر کنم این کاری بود که خانوم فیلی یکی از همسایه هایمان انجام می داد.-
.
انگشتری-
در انگشتر پادشاهان باید الماس و یاقوت باشد. نخستن کسی که انگشتری درست کرد جمشید بود. یاقوت- اتش به آن کار نبقتد
الماس- از تشنگی باز می دارد.
.
جکایت- اسکندر خواب دید انگتشری دارد که نگین ندارد. تعبیر خواب- جهان همه ملک تو گردد اما تو از آن بهره ای نخواهی برد.
سوالی که برام پیش میاد اینکه چطور؟ چگونه ممکن است.
.
2. جو
هم غذاست و هم دارو
راحت کاشت می شود و راحت انبار می شود.
جو غذای پیامبران است.
- آدم گندم بخورد و از بهشت اتاد. گندم را عذای او کرد و می خورد و سیر نمی شد. جو فرستاد. خورد و سیر شد.
.
3. شمشیر- انواع شمشیر و پادشاهان
4. تیر و کمان
بهرام گور که تیراندازی می کرد و پیامبر که گفته بود به فرزندان خود تیراندازی بیاموزید.
5. قلم
انواع قلم
قلم را مشاطه ی ملک خوانند و سفیر دل
نخسیتن کسی که دبیری کرد طهمورث بود.
حکایات قلم که مرگ و زندگی افراد را نجات می دهد و
سپاهی که با نوشتن نون و اضافه کردنش سپاهاین از جنگ بازنگشتند و با یک نقطه ی قلم هزاران شمشیر و انسان و...
حکایات که گفته می شود اول بار در ممکت باغ شمیران پدید آمد. که جرعه ی اول ترش کرد. جرعه ی دوم طرب و سرود. جرعه ی سوم- شکوه پادشاه در نظرش تنگ امد.
.
9. روی نیکو
قصه ی سلطان محمود که پسر روی نیکو می گیرد- ماجراهایی از این دست که در رساله ی دلگشا بسیار است.
.
آنچه امروز مزه ی شربا می گوییم سابقا نقل گفته می شده.
در پی نوشت داستان ها . اسامی حاکمان و حتی اسم ماه ها را تصحیج کرده است.
مثلا داستان پیدایش شراب
در زمان جمشید که انگور بسیار دوست داشت خمره ای درست کرده بود برای زمستان. که سر خمره رفت دید زهر است و گفت نخورید. کنیزکی رنج دیده ریخت و خورد و از رنج زندگی رهایی یافت.
.
فردوردین در پهلوی به معنای فروهر- ایزد نگهبانان
اردیبهشت به معنای بهترین راستی
خرداد- سلامت و کامل بودن
تیر ماه- فرشتگان درجه دوم- ستاره ی عطارد
مرداد- بی مرگی
شهریور- مملکت مطلوب
مهر- روشنایی مطلق و خدای آفتاب
آبان- فرشته ی نگهبان اب
آذر- فرشته ی نگهبان آذر
دی- اورمزد- آفریدگار- هرمز
بهمن- منش و نیک نهاد
اسفند- مظهر فروتنی و فرمانبرداری
.
پس از ایم دوازده ماه یکی به نام خداوند- دی و شش تا( اردیبهشت- خرداد و مرداد و بهمن و اسفند) فرشتگان درجه ی اول
با دو داستان اول ارتباط بیشتری گرفتم. داستان دوم آمیخته به بوی ادویه ها را قبل ترها در سایت جایزه ی بهرام صادقی خوانده بودم. داستانی که در قاهره و تهران می گذرد و همان موقع هم خیلی دوست داشتم. بقیه ی داستان ها همگی در فضا جنوب با محوریت دریا وفوتبال و عطر و بوی غذاهایی مثل رنگینگ و قلیه ماهی و مکان هایی در بوشهر مثل کافه شیخ رییس و... می گذرد.
.
" مامان عاشق هر چیزی بود که به آفریقا مربوط می شد. حاشیه ی لباس هایش همیشه پر از قصه بود."
.
نام قاهره را هزار بار توی مغزم تکار می کنم و چشمم توی پیاده روهای تهران سر می گذارد دنبال پنجره ی خانه ها."
.
" در قهوه ها تو همیشه توی فال های من بودی."
.
وقتی کتاب را می خواندم شب بود و نور خانه کمرنگ بود و همان موقع مثل یک اشراق ناگهانی از ذهنم گذاشتم نویسنده بودن کافی ست. نمی دونم چطور این نور ناگهانی را توضیح بدهم. بر
با دو داستان اول ارتباط بیشتری گرفتم. داستان دوم آمیخته به بوی ادویه ها را قبل ترها در سایت جایزه ی بهرام صادقی خوانده بودم. داستانی که در قاهره و تهران می گذرد و همان موقع هم خیلی دوست داشتم. بقیه ی داستان ها همگی در فضا جنوب با محوریت دریا وفوتبال و عطر و بوی غذاهایی مثل رنگینگ و قلیه ماهی و مکان هایی در بوشهر مثل کافه شیخ رییس و... می گذرد.
.
" مامان عاشق هر چیزی بود که به آفریقا مربوط می شد. حاشیه ی لباس هایش همیشه پر از قصه بود."
.
نام قاهره را هزار بار توی مغزم تکار می کنم و چشمم توی پیاده روهای تهران سر می گذارد دنبال پنجره ی خانه ها."
.
" در قهوه ها تو همیشه توی فال های من بودی."
.
وقتی کتاب را می خواندم شب بود و نور خانه کمرنگ بود و همان موقع مثل یک اشراق ناگهانی از ذهنم گذاشتم نویسنده بودن کافی ست. نمی دونم چطور این نور ناگهانی را توضیح بدهم. برایش کلمه کم دارم..
.
" کلمات عربی مرا عاشق می کنند و دلم می خواهد پر گیرم. اما می دانم قاتل من همین کلماتتد. کلمات عربی مرا گیر می اندازد اما این کلمات فارسی اند که مرا نجات می دهند. تو تهران را ندیده ای."
.
" شهرها چه بی صدا می توانند خود ما باشند و خود ما بشنود. پاهایم باید روی زمین باشند."
.
" اینجا برای من یکی از شلوغ ترین چهاراره های جهان است. تقاطعی که وصلم می کند به زندگی. به جنگیدن. به امید و به مرگ."
.
" عشق چاره ی همه چیز است. و عشق چاره ی همه چیز است به شرطی که شعله های آن روشن بماند."
.
" من انتخاب کرده ام با پاهایم زندگی کنم. می خواهم به پاهایم اقتدا کنم. به جایی که قرار می گیرند و قفل می شوند روی زمین."
این جمله یم تواند با حرف علی مستشاری و چیزی که برای بابا بعد از کرونا نوشته ام تظابقت داشته باشد. جایی برای قفل شدن پاها روی زمین. برای یگانگی همه ی پا و تن ادمی...
ایش کلمه کم دارم..
.
" کلمات عربی مرا عاشق می کنند و دلم می خواهد پر گیرم. اما می دانم قاتل من همین کلماتتد. کلمات عربی مرا گیر می اندازد اما این کلمات فارسی اند که مرا نجات می دهند. تو تهران را ندیده ای."
.
" شهرها چه بی صدا می توانند خود ما باشند و خود ما بشنود. پاهایم باید روی زمین باشند."
.
" اینجا برای من یکی از شلوغ ترین چهاراره های جهان است. تقاطعی که وصلم می کند به زندگی. به جنگیدن. به امید و به مرگ."
.
" عشق چاره ی همه چیز است. و عشق چاره ی همه چیز است به شرطی که شعله های آن روشن بماند."
.
" من انتخاب کرده ام با پاهایم زندگی کنم. می خواهم به پاهایم اقتدا کنم. به جایی که قرار می گیرند و قفل می شوند روی زمین."
این جمله یم تواند با حرف علی مستشاری و چیزی که برای بابا بعد از کرونا نوشته ام تظابقت داشته باشد. جایی برای قفل شدن پاها روی زمین. برای یگانگی همه ی پا و تن ادمی...
نماز میت یک اثر بی اندازه درخشان بود. از ان لذت های عجیب و رویاگونی را به همراه داشت که بعد از خواندن " روزگار دوزخی آقای ایاز" همراهم شد.
زبان به شدت سلین گونه- شروع تند وتیز و یادآور روزگار دوزخی و انگار وط های داستان فردنیان سلین در سفر به انتهای شب امده بود و داشت قصه تعریف می کرد.
همینطور سیال ذهنی که به خاطر وضعیت شکنجه دو آشفته حالی شخصیت رخ می دهد عالی ست. یعنی به شدت علت و معلولی و فکر شده برای این نوع از سیلان ذهن.
.
کتاب با شکنجه آغاز می شود و سه شخصیت دارد. خواهر و برادر که از طبقه ی بورژوا هستند اما می خواهند انقلاب کنند و همسر خواهر که ارمنی ست و نامه های او روشنگر آشنایی و رابطه ی خواهر برادر است. یکی زیر شکنجه تاب می آورد و در زندان می ماند- همسر خواهر- و دیگری از زندان آزاد می شود چون خواهر با سروان خوابیده است.
.
رضا دانشور را دیر کشف کرده ام اما باید خسرو خوبان ش را خیلی سریع شروع کنم به خواندن. دانلود کرده ام و مخصوصا اینکه در ادبیات مهاجرت است.
.
فضاهای متعدد داستان- وضعیت مالیخولیایی برادر که زیر شکنجه داستانش را تعریف می کند.
.
دوستش در جذام خانه که کی از شخصیت های جالب است. او قبل ترها به خدا اعتقاد داشته اما حالا با شیخی که می آید تا برایشان روضه بخواند جدل می کند که مگه امام حسین علم نداشت و نمی دونست پس چرا این کارو کرد که خودشو به کشتن بده و...
این شخصیت همه ی فکر و ذکرش خوابیدن با راهبه هاست و برای این کار نقشه می کشد.
.
" بعد از آن همه قرنی که گذشته بود. ان همه نسل. و آن همه زندگی. گویی هیاهوی فسیل شده ی مزدک، کنار من دوباره تولد یافت. با حالتی خیلی خیلی نزدیک به موت، آهسته بیخ گوشم زمزمه کرد.
.
" باتوم را در مقعدش فرو کردند و.."
.
" هیچ چیز را حس نمی کردم. نم را، توهین را، کوفت را، زهرمار را حس نمی کردم. روز را اما حس می کردم که گرد من می چرخد. نابکارانه گرد من می چرخید."
و
جمله ها کوتاه و تشبیه ها و توصیفات فوق العاده جان دار. این کتاب را باید دوباره نیز بخوانم. 60 صفحه است و بسیار بیشتر می توان از داشنور آموخت. او دانشگاه ما ادبیات خوانده است و اینجا قلبم روشن و پر نور می شود و در دل می گویم " اه زنده باید داشنگاه تهران
.
.
" من به مرگ می اندیشیدم که در آستانه ها نشسته بود و پشت گربه پیرزن را دستمالی می کرد. با نوازش شروع می کرد. با اشک و ندامت رهایشان می کرد."
.
بخش " اهسته به یاد می آروم" نامه های عاشقانه ی ارمنی برای دختر در حالیکه از اکثر زن ها کینه ای نامعقول در دل داشت و ان ها را کوته فکر می خواند."
.
" خیابان ها شروع کرده بودند به خنک شدن و عصر رشد آهسته اش را از آغاز بو های جگرکی و رفت و امدهای خانوادگی آغاز کرده بود. شادی قریبی گلویم را نوازش می داد.چیزی به امدنش نمانده بود. به انتهای خیابان نگاه می کردم. به عصر نگاه می کردم. به آرامش و سعادتی که روی پیاده روها رد و بدل می شد. فکر کردم عاشق شدن کاری ست تجملی. انجا یک جای تجملی رخوت اور بود و عصر یک عصر تجملی خیلی شاد و سبک.
برایش گفتم که امروز هیچ کجای دنیا خونی به جز آرامش جریان ندارد و من بادبادکی بودم در دست بچه ای شاد. بی دوام و قرمز و کوچک
.
" خیال کردم زندگی دارد در میان دستانم اخرین نفس هایش را می زند."
.
برگشتم توی سلولم. به خودم مژده دادم و با خودم فکر کرده ام آیا زنده ام؟ اه خوش به حالت عقیل تا صبح جلق زده ا. من چه کار باید می کردم و فردا چگونه باید باور می کردم که زنده ام. اه سن توماس تو باید دست هایت را در زخم های مسیح فرو ببری. سن توماس مورد احترام و خواهر جنده."
.
" جذام خانه میان باران بود. باران مدامی که پیوسته می شست و گوشت های ریزه را از روی سنگفرش های تنهای جاده باغ پاک می کرد.
.
یکی از نکته های مجهول برای من صفحه ی 40 است. که آیا خواهر برادر با هم می خوابیدند یا نه؟ این رو متوجه نشدم چون در لایه ی خیال و رویا روایت می کرد.
.
" ان زن همیشه وقتی او را در کنار خودش داشت گریه می کرد حتی خوشبخت بود."
.
" تو هیچ وقت فقری را که برای آن می جنگیدی از نزدیک ندیدی.برای تو فقر عبارت بود از مرد کچلی که سر کوچه تان گدایی می کرد. تو سرگرمی نداشتی طفلک معصوم."
.
پایان درخشان که من را یاد بوف کور صادق هدایت انداخت. شخصیت ها که عوض شدند.
" مثل محکومین دبه اعمال شاقه به جذامخانه نزدیک می شدیم. رفیق هم اتاقی م دم در منتظر بود تا مرا با آیه های قرآن بکشد و بر جسدم نماز میت بگذارد. صدایش زیر سقف می پیچد و منعکس می شد. صدای قاری ها را داشت و آیه هایی از داستان لوط می خواند."
.
"کسانی که به جریانی که به آن ایمان ندارند کشیده شوند و فداکاری های پوچ کنند شایسته ترحم بیشتری هستند از ان هایی که در نهایت بیهوده گی می میرند." " انیس هیچ وقت به چیزهایی که ما اعتقاد داشتیم اعتقادی نداشت. با خون این زن سرگشتگی و بی باوری عجین شده بود. کینه اش نسبت به چیزهایی که من دوست داشتم و به ان ها متعلق بودم معصوم و عمیق بود. روزی که مرا گرفتند خودش را توهین شده حس می کرد. او فقط می توانست ه برادرش کنار بیاید. آن ها در بسیاری از رنج هایی که با می بردند با نهایت ورزیدگی سهیم بودند.
.
گفت برادرش را ترک کرده است. صورتش را به میله ها چسبانده بود و می گفت " یوسف به من بگو چه کار کردم؟"
نه که برای بخشایش یا تبرئه ی خودش چیزی بخواهد. جدا می خواست بداند چه کار کرده است. و احتیاج داشت کسی برایش شرح دهد.
.
رابطه ی خواهر برادر عمیق بود و یگانه در ادبیات فارسی و یادآور چیزهای در ذهن سرگردان من...
رساله ی دلگشا را به پیشنهاد حمیدرضا منایی نویسنده ی برج سکوت خواندم.
شروع کردم و بسیار خندیدم. و تمام کردم و ناامید شدم.
درک می کنم که این اثر در زمانه ی خود که اکثر آثار ادبی مضامین عرفانی و عاشقانه داشته اند به مضامین انتقادی و طنز می پرازد ان هم با استفاده از زبان کوچه بازاری و استفاده ی جا به جا از آلت های جسنی زن و مرد و نشیمن گاه- که خاصه مورد علاقه ی ایشان می باشد با توجه به اشاره های فراوان-
از ظرف دیگر،حکایت های پندآمیز هم در این کتاب وجود دارد نه بسیار زیاد- که اکثر پندها هم بازمی گردد به مسایل جنسی.
یکی دیگر از ویژگی های کتاب، زبانش است که هنوز هم قابل درک و فهمیدن است. یعنی زبان متکلف سخت خوان استفاده نکرده است.
.
اما 330 صفحه که می توان گفت 325 صفحه آن حداقل یکی از "ک" ها را در یکی از بیت ها استفاده کرده است بیشتر من را به این فرضیه می رساند که منظومه و گربه ی او و بخت و اقبال بلندش اینچنین نام او و رساله ی دلگشا را در ادبیات ماندگار کرده است.
.
از طرفی به شدت ریسیت و ایجیست و ضد زن نیز بوده است.
.
یکی به دیگری می رسد که چه می کاری؟ گفت چیزی نمی کارم که به کار آید. گفت : پدرت نیز چنین بود. چیزی نکاشت که به کار آید.
.
مثلا حکایت های خیلی بی مزه ی خنک اینچنینی هم دارد.
" قزوینی تابستان از بغداد می امد. گفتند آنجا چه می کردی؟ گفت عرق "
.
.
روستایی ماده گاوی داشت و ماده خری. خر بمرد. شیر گاو به کرده خر می داد و برای خانواده دیگر شیر نبود. روستایی از خدا خواست خدایا این کره خر را مرگ ده تا عیالان من شیری خورند. فردا صبح دید گاوش مرده است. رو به خدا کرد که خدایا من خر را گفتم. تو گاو از خر بازنمی شناسی.
.
نصیحت های بامزه ای هم دارد که کاملا برخلاف تمام روایات و.. است.
مثلا: مسخرگی و فوادی و غمازی و دروغ و دین به دنیا فروختن و کفران نعمت پیشه ساز تا پیش بزرگان عزیر باشی و از عمر برخوردار باشی.
.
در کل، بیش از اندازه ادبیات به او و ماندگاری اش لطف نمده است.
- اشتیاق من به دخترکی باریک اندام- او یکی از شاهزادگان سرزمین فارس است. از باشکوه ترین شهرها یعنی اصفهان و دوشیزه ای از عراق است دخت امام من
- عاشق شدن ابن عربی و نوشتن یک کتاب برای دختر استاد- نظام- در کتاب گاه ناچیزی مرگ من با این کتاب آشنا شدم.
.
- اندام های برهنه و ظریف یا سینه های برجسته
- قصه های باد شمال و باد جنوب و باد صبا
- موسی سیاه پرپشت و درهم و برهم خود را فرو می ریزد- معیار زیبایی از دیدگاه ابن عربی که زیبایی یک دختر چیست. اندام باریک و موهای فر و پرپشت و سینه های برجسته-
.
در آنجا دوشیزگان فارس مسکن گزیده اند که دارای حرکات و اشارات لطیف و پلک های سست و بیمارگونه اند.
.
در شرح دختری از فارس آمده- صورت حکمت عجمی همراه با مکاتبی چون مکتب موسی و عیسی و ابراهیم. :)
.
- با باغ تنم کبوتری بر بالای شاخه" بان" نشسته است.
.
- من غایبم و عشق، شور و مستی جانم را نابود می سازد. چون با او رو به رو م شوم بهبود نمی یابم. این است خاصیت عشق. چه غایب باشم و چه حاضر.
مجموعه داستانی که نسیم در گروه کارگاه داستان گذاشت و من بعد از مدت ها یک شب که خوابم نمی برد و نگران وضعیت بیمارستان و کرونا بودم خواندمش. و بعد صبح شد و رنگ رودخانه سرخ شد.
یک مجموعه داستان کوتاه موجز لذت بخش و بدون سانسور و پر از جسارت. لذت بردم از خواندنش و بعد از مدت ها داستان کوتاه های به یاد ماندن خواندم.
.
داستان اول مرگ مرزی- قصه ی عشق است در مرز کانادا و آمریکا. در انتهای داستان رازی برملا می شود که مادر عاشق یکی بوده ان طرف مرز و به خاطر همین این همه دوست دارد برود از کانادا به آمریکا تا عاشق سال های دور را ببیند.
.
گرگور
مردی که چند زن داشت و یکی از زن ها به دلیل بوی بد لای پاهایش از او جدا شده بود
.
در نیوبرانزویک از سقف مار می چکد
این داستان را قبل تر در پادکست هزارتو شنیده بودم. داستان تازه ای ست اما باورپذیر نیست. هر اتفاقی که در جهان بیرونی رخ می دهد لزوما در فضای داستانی باروپذیر نیست و این است تفاوت واقعیت داستان و واقعیت هان خارجی
.
کریستوفر را به خاطر داری
داستان دوهمسایه از ملیت های مختلف که یکی شان می میرد و دیگری بعد از دو ماه می فهمد. پیچیده در لایه های ابهام. موجز و ریچ
.
دودی که از دودکش خارج می شود دکتر برایان است
هم خوابی زن و مرد در حالیکه مرد زن و بچه دارد و رابطه محدود است به همین جهت. اما بعد از مرگش زن می فهمد همه ی هویت ساختنگی مردی جعلی بوده و زن و بچه و خانواده ای در کار نبوده سات
.
عشق من سیفون را نکش. گوهر خواب است
یکی از داستان های عالی و قوی که چگونه یک فرد تبدیل به فرد دیگری می شود. در غربت می گذرد و گوهر از کشور آذربایجان امده در کانادا زندگی کند و... ماجرای دو همسایه. مرگ یک همسایه و دیگری که بعد از مرگ خودش را جای او می زند. صحنه ی متلاشی شدن جسد عالی ست.
.
ماهی گیران رودخانه ی فرانوسی
یک روایت جان دار و پر از تن از صحنه ی زایمان. این چیزی که همیشه به دنیالش بودم. تن و تغییراتش بعد از پاره شدن. بعد از پدید اوردن. آیدا از پس این کار برآمده- یک ماجرای کیوت خاله زنکی- دایی مردکی- هم یادم آمد. ویراستار کتاب و فتیش به آیدا اسم یک کتاب دیگر باشد.-
.
صحنه ی بعد از زایمان و تنی که از خودش یک موجود زنده بیرون آورده است. دوست شدن با مرد عراقی که او ب خاطر زنش در اتاق است.
.
مرد مشترک آپارتمان 2112
ماجرای عشقی قدیمی. مردی با خواهر زنش
دعوای دو همسایه و شروع درددل کردن و دوستی شان با همدیگر
.
پل های معلق مرزی- داستان عشقی که به خاطرش زن حاضر است از همه چیزش زندگی اش در این طرف مرز بگذرد. حرف زدن زن ا افسر و تعریف کردن داستانش
.
" همیشه می گفت برو با هم زبانت. ادم با هم زبانش نباشد انگار در خانه ی خودش هم با رخت بیرونش است. حتی شب ها هم انگار با کت دامن به رختخواب می روی. با کسی زندگی کن که وقتی به هوش می آیی یا هذیان می گویی بفهمد چی می گویی."
آغاز بشر- آغاز زبان ها- آغاز صنایع دستی و آغاز انسان
.
الان که دارم عهد عتیق را می نویسم نگرانم. و اتفاق های پشت سر هم ایران و ماجرای کرونا به شدت هر لحظه من را یاد اتفاق های قوم برگزیده ی خدا بنی اسراییل و اورشلیم می اندازد. رابطه ی مهر و کین خدا با ان ها که برایشان طاعون و سیل و ویروس و... بلاهای عجیب غریب فرستاد.
قصه به شدت سمبولیک هم هست. ایران به همه ی کشورهای دور و نزدیک از عمان و عراق و نیوزلند این ویروس را صادر کرده و شروع و شیوع گسترده از شهر قم بوده. حالا چی ژوزه؟ قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟
.
از فصل دوازدهم کتاب ماجرای قوم بنی اسراییل و زندگی ابراهیم و اسحاق و یعقوب و پسرانش آغاز می شود.
پایان فصل اول ماجرای یوسف و از مصر بیرون آمدن.
.
- هنگامی که خدا آسمان ها و زمین را آفرید. زمین خالی و بی شکل بود و روح خداروی توده ی تاریک بخار حرکت می کرد. خدا فرمود روشنایی شود و روشنایی شد. خدا روشنایی را پسندید و ان را از تاریکی جدا کرد.او روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب
.
آب های روی زمین جمع شوند. او خشکی را زمین نامید و اجتماع آب ها را دریا نامید. خدا گیاهان را پدید آورد و خشنود شد.
روزها و فصل ها و سال ها را پدید آورد و خشنود شد. او همچنین ستارگان را ساخت و آنها را در آسمان قرار داد تا زمین روشن شود. سرانجام خداوند فرمود انسان را شبیه خود بسازیم تا بر دریا و حیوانات حکومت کند.
روز هفتم. خدا آفرینش را تمام کرده بود. دست از کار کشید و استراحت کرد.
.
آدم و حوا- خدا زا خاک زمین قبل از اینکه در آن گیاهی روییده باشد آدمی را آفرید. ( خاک خالص و پیور)
در سرزمین عدن بغی به وجود اورد و ادم را در آنجا گذاشت. او وسط حیاط"درخت حیات" را قرار داد. درخت شناخت نیک و بد.
رودهایی در سرزمین عدن قرار داشتند. چهار رود- رود جیحون. - رود دجله - رود فرات - رودی فشیون
.
خداوند به ادم گفت از همه ی میوه ها بخور به غیر از میوه ی درخت نیک و بد.
.
حوا- خداوند ادم را به خوابی عمیق فرو برد.(به نوعی بیهوش ش کرد.) یکی از دنده های ادم را برداشت و آن را با گوشت پر کرد. این است استخوانی از استخوان هایم. نام او نسا باشد چون از انسان گرفته شد.
در باغ ادم و حوا برهنه بودند اما احساس خجالت نمی کردند. ( مثل دو پت خوشبخت در دستان خدا در سرزمین پر از شور و نشاط بدون هیچ آگاهی نسبت به بدن شان و نسبت به هیچ چیز دگر)
.
سقوط انسان
مار به انسان می گوید اینکه خداوند به شما گفته است که از ان میوه نخور مطمین باش نخواهی مرد و چشمانت باز می شود.
وقتی میوه ی درخت خوب و بد را می خورند متوجه می شوند که برهنه اند و خجالت می کشند و خودشان را در باغ پنهان می کنند.
( در دفرتم نوشته ام خدا می خواسته بدون اگاهی، انسان در شادی و نعمت زندگی کند. مثل یک گربه ی خوشبخت در دستان بزرگ خداوند و انسان از سر کنجکاوی و هوس، اگاهی را انتخاب می کند. میوه را می چیند و می خورد که ببیند چه طعمی ست و بعد از ان چه اتفاقی برایش می افتد. باز شدن چشم اسنان همانا و دیدن و برهنگی و قصه های بعد از آن...)
.
حوا یعنی رندگی
پس آدم از باغ عدن بیرون انداخت تا روی زمینی از خاک کار کند و به او گفت رنجت را زیاد می کنیم. حوا گفت با درد زیاد باید فرزندنت را به دنیا بیاروی...
.
قائن و هابیل
قائن- حاصل شده
هابیل به دست برادرش کشته می شود و حوا دوباره حامله می شود. پسری به نام شیث- این پسر را من در اسلام نشنیده ام و زیاد داستانی از او نیست.- آدم وقتی 130 ساله بود پسرش شیث به دنیا می آید.
نوح پسر لمک به معنای آسودگی. زیرا او انی ها را از کار سخت زراعت که در اثر لغت خداوند در زین دامنگیر آن ها شده بود آسوده کرد. نوح در 500 سالگی صاحب پسری به نام سام و حام و یافث شد.
.
طوفان نوج
تعداد انسان ها روی زمین زیاد شد و پسران خدا با دختران انسان ها ازدواج کردند و خدا گفت: روح من تا ابد در انسان باقی نخواهد ماند زیرا انسان فانی و نفسانی ست.
.
در تورات ماجرای پسر نوح کنعان نیامده است که در قرآن به ان اشاره شده که به حرف پرد گوش نمی کند و در طوفان می ماند و ا زبین می رود.
در تورات، نوح کنعان را لعنت می کند زیرا الت پدرش را در خواب دیده است.
.
ماجرای زبان ها و برج بابل-
در ان زمان، زبان همه ی مردم یکی بود و با هم تصمیم گرفتند شهری بزرگ با برج و بارو بسازند که پراکنده شوند.- برج بابل-
خداوند به شهر نظر انداخت و گفت زبان همه ی مردم یکی ست و متحد شده اند. اگر اکنون از کار ان ها جلوگیری نکینم در آینده ره کاری بخواهند انجام خواهند داد. پس زبان آن ها را تغییر خواهیم داد تا سخن همدیگر را نفهمند. این اختلاف زبان ها موجب شد آن ها از بنای شهر دست بردارند.
.
ابرام و لوط
خداوند به ابرام-
ولایتف انه ی پدری و خویشاوندان خود را رها کن و به سرزمینی برو که نامت تا ابد آنجا خواهد ماند و تو را پدر امت بزرگی می سازم.
سارای همسر ابرام و برادرزاده اش لوط به سرزمین کنعان کوچ کردند.
در کنعان قحطی شد. ابرام به مصر رفت. سارای نازا بود. کنیزش هاجر را برای ابرام گرفت. هاجر و سارای با هم غیظ می کنند و هاجر در حالیکه اسماعیل را حامله بوده در بیابان رها می شود و هاجر آه وناله می کند در محضر خداوند و اسنماعیل یعنی خدا می شنود.
.
ابرام وقتی 99 ساله بوده خداوند به او اسحاق را می دهد. پس نامش را ابرام به ابراهیم تغییر می دهد. ابرام یعنی پدر سرافراز- ابراهیم یعنی پدر قوم ها
.
شهر سدوم- شهر لوط
خرابی شهرها
.
لوط و دخترانش از شهر می روند چون مردی پیدا نمی شود که با آن ها ازدواج کند. شبانگاه که پدرشان خواب بوده با او همسبستر می شوند. مواب فرزند یکی از دخترهاست.
.
تولد اسحاق- فرزند ابراهیم و سارای- اسحاق یعنی خنده
هاجر و اسماعیل از خانه رانده می شوند.
اسماعیل فرزند هاجر- کنیز سارای- و ابرام
اسحاق- فرزند سارای و ابرام- یعنی سارای از نازا بودن رها می شود.
در عهد عتیق خداوند دستور می دهد که اسحاق را به قربانگاه ببرد. در قرآن اسماعیل را ما شنیده ایم.
.
اسحاق- ربکا زن اسحاق بوده
.
ابراهیم و ساره را در یک غار دفن می کنند.
اسماعیل در سن 137 سالگی می میرد.
.
خداوند به ربکا گفته بود که از دو پسری که در شکم داری دو دولت پدید می آید. دوقلوها- عیسو و یعقوب- عیسو یعنی سرخ رو- یعقوب پاشنه ی پای عیسو را گرفته بود. حیله گر بوده یعقوب. و برکت را از اسحاق می گیرد. خودش را جای عیسو می زند. برکت کلمه ی کلیدی ست که یعنی هدیه ای که خداوند به هر کس بخواهد می دهد.
.
یعقوب از دست برادرش عیسو فرار می کند. یعقوب دو زن می گیرد. راحیل و لیه دو خواهر
برای گرفتن راحیل که زیباتر بوده هفت سال برای لابان پدرش کار چوپانی می کند اما لیه را به او می دهند زیرا او خواهر بزرگتر بوده و دوباره هفت سال دیگر برای راحیل کار چوپانی می کند.
لیه پشت سر هم می زایید و راحیل نازا بوده.
اسم فرزندان لیه-
رئوبین- خداوند مصیبت مرا دیده است.
شمعون- خداوند شنید. خداوند مصیبت مرا شیند.
لاوی- دلبستگی- لاو احتمالا ریشه اش از همینجا می آید.
یهودا- ستایش
جاد- خوشبختی
اشیر- خوشحالی
.
دایه ی پیر ربکا وقتی می میرد او را زیر درخت بلوطی دفن می کنند و اسم ان درخت را می گذارند بلوط گریه
.
یعقوب به بیت ییل برمی گردد. خداوند به او می گوید برگردد و وقتی از بین النهرین وارد می شود خداوند به او می گوید از این به بعد نام تو اسراییل خواهد بود. در همان جا ستونی از سنگ بنا کرده و با روغن زیتون آن را تدهین می کند و اسم آن را خانه ی خدا می گذارد-
یعنی ابرام خانه ی خدا را نشاخته؟ در قران ابراهیم خانه ی خدا را می سازد که..
. راحیل در حال مرگ بئد که پسری به نام بنیامین می زاید. اول راحیل اسم او را بن اونی یعنی پسر غم من می گذارد اما پدرش اسم او را بنیامین یعنی پسر دست راست من می گذارد.
.
یعقوب در کنعان-
یوسف و ینیامین برادر بودند و بچه ها راحیل و یعقوب. راحیل زیبا بوده و خواهرش یله چلاق و کور بوده.
یوسف و خواب هایش-
در تورات اشاره ای به ماجرای زیبایی و عشق یوسف و زلخیا نمی شود اما در قران خیلی زیاد حول این محور می چرخد.
.
مرگ یعقوب.
پسرانش را جمع می کند. عاقبت شان را می گوید- نکته ی جالب تاثیر اسم ای بچه ها بر سرنوشت شان است. یعقوب درخواست می کند جسدش را به کنعان ببرند. در مصر می میرد.
یوسف در 110 سالگی می میرد و می گوید استخوان های من را به کنعان ببرید.
.
دفتر دوم- سفر خروج
سفر خروج
دفتر دوم
.
بنی اسراییل در مصر به دلیل نافرمانی خداوند به مدت 40 سال در بیابان های مصر سرگردان شد. ده فرمان در این دوران توسط موسی به بنی اسراییل
.
بردگی قوم بنی اسراییل در مصر
تولد موسی - فرعون مصر دستور داده بود که پسران را بکشند و ماجرای معروف آسیه و به آب انداختن موسی
مردی از قبیله ی لاوی با زنی ازدواج کرد. موسی پسر زیبایی بود. موسی یعنی از آب گرفته شده.
.
موسی فرار می کند چون مردی را در دعوا کشته است.
موسی به پیامبری برگزیده می شود. زیرا فرشته ی خداوند از میان بوته با موسی حرف می زند.
قدرت معجزه ی موسی- لکنت داشته و خوب نمی توانسته حرف بزند. اما خداوند از او می خواهد که نترسد و زبانش را صاف می کند- این داستان را خیلی دوست دارم اینگونه-
.
معجزات موسی- عصای موسی. معجزه ی خون که رود نیل تبدیل به خون می شود با زدن عصا به رود.- بلای قورباغه- بلای پشه- پلای مگس- بلای طاعون- بلای دمل- بلای تگرگ- بلای ملخ- بلای تاریکی-
(کاملا یک داستان جان دار علمی تخیلی که من را به یاد این روزهای ایران و جهان و امدن کرونا نیز می اندازد. همینطور به یاد صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز نیز می افتم که در ان یلای تاریکی و باران به مدت هفت سال آمده بود. و یاد پارسال که از شروع سال 98 پروانه ها در عید به کشور حمله کردند. تا آبان که اوج حادثه بود و اوج ماجرا و تا هواپیما و موشک و این ویروس کرونا)
.
موسی مقررات عید پسح را اعلام می کند.
عید فطیر. به خاطر رهایی قوم بنی اسراییل از بردگی مصر که وارد سرزمینی شدید که ه سرزمین شیر و عسل معروف است. به سرزمین کنعان
. رفتن به کنعان
موسی در این سفر استخوان های یوسف را هم با خودش برد.
.
سرود موسی- خداوند نشاط و سرور من است.
.
خداوند در صحرای سین- کوه سینا روز پانزدهم که به قوم به آنجا رسیدند بر ان ها ظاهر می شود. نان و بلدرچین و آب شرین به قوم می دهد.
در کوه سینا به قوم بنی اسراییل ده فرمان صادر می شود.
.
صندوق عهد- صندوقی که من در انجا با تو ملاقات خواهم کرد.
چراغذان که باید با روغن زیتون روشن نگاه داشته شود.
خیمه ی عبادت
میز نان مقدس
قربانگاه
حیاط عبادتگاه
لباس کاهنان
حوض مفرغی- برای شستن پای کاهنان-
روغن مسح و بوخور
.
وقتی موسی از کوه سینا پایین امد دید مردمان در حال عبادت گوساله ی طلایی هستند.
.
.
سفر سوم- لاویان
کتاب راهنمای کاهنان و قوانین مربوط به خوراک پاک و ناپاک و مقدس داشتن روز سبت و...
" در میان شما راه خواهم یافت و خدای شما خواهم بود و شما به قوم من خواهید بود."
.
در این کتاب، بارها کلمه ی مقدس به کار رفته است تا نشان دهد خدا چگونه است و چه رفتاری از قوم خود انتظار دارد.
روی بدن خالکوبی نکنید. موهای شقیقه تان را نتراشید. هنگام عزاداری بدنتان را زخم نکنید.
روز کفاره. روز دهم از ماه هفتم.
سال پنجاهم سال یوییل است. نه بذر بکارید و نه زمین و محضولی برداشت کنید. زیرا سال مقدسی ست.
.
کتاب چهارم- تثنیه
رویدادهای نوشته شده در این کتاب از آنجا آغاز می شود که قوم بنی اسراییل پس از چهل سال سرگردانی در بیابان به کنار رود اردن رسیدند.
سرزمین موعود،در آن سوی رود اردن قرار دارد. موسی در سن 120 سالگی می میرد.
.
قهر و آشتی خداوند با بنی اسراییل
یوشع جانشین موسی می شود.
موسی قبایل بنی اسراییل را برکت می دهد.
در اسراییل پیامبری مانند موسی نبوده که خداوند رو در رو با او صحبت کند.
.
یوشع- جاشوا کتاب پنجم
دستور تصرف کنعان. یوشع جاسوسانی به اریحا می فرستد. دوازده سنگ یادبود وسط رودخانه بعد از گذشتن و رسیدن به سرزمین موعود
تپه ی ختنه- خداوند به یوشع دستور داد تمام مردان ختنه کنند. تپه ی جلجال یعنی برداشتن
.
قرایت قوانین مقررات بر کوه عیبال
آفتاب از حرکت بازمی ایستد تا یوشع همراه سپاهیانش دشمن را نابود کند. یوشع به خداوند دعا می کند و خداوند آفتاب را از حرکت باز می ایستاد.
.
کار دیگر یوشع تقسیم زمین است. زمین قبیله ی بینامین. قبیله ی زبولون. قبیله ی یوسف
یوشع در سن 110 سالگی فوت کرد و او را در کوه دفن کردند.
استخوان های یوسف هم در شکیم دفن شد در تکه زمینی که یعقوب خریده بود.
.
کتاب هفتم- داوران
در سرزمین کنعان قوم هایی باقی ماندند مثل فلسطینی ها و اموری ها که به اسراییل یورش می بردند.
فرشته ی خداوند در بوکیم- خدای نژادپرست جباری داشته اند.- گفته باید قربانگاه فلسطینی ها را خربا کنید. فرشته ی خداوند امد و زیر درخت بلوط نشست- بوکیم یعنی آنانی که می گریند.
.
- برادرکشی
- قصه ی درخت ها و پادشاه شدن شان. درخت ها تصمیم می گیرند از بین خودشان یکی را پادشاه کنند. درخت زیتون قبول نمی کند و می گوید من روغن زیتون درست می کنم برای خداوند و انسان چرا پادشاه شوم. انجیر گفت مویه ی من خوب و شیرین است و نمی توام ان را ترک کنم و از تولید شیره ی انگور برای خداوند و انسان به وجد می آیم.
در نهایت بوته ی خار قوبل کرد که پادشاه شود و همه ی دختان زیر سایه اش باشند وگرنه او زبانه خواهد کشید و آتش می گیرد و همه ی سروهای بزرگ لبنان را خواهد سوزاند.
.
ماجرای دختر یفتاح که او را نذر کرده بود برای دا که هرگز ازدواج نکند و در خدمت خداوند باشد. دختر پذیرفت و دو ماه به کوهستان رفت و گریه زاری کرد و برگشت هرگز ازدواج نکرد. بعد از ان اسراییل رسم شد هر ساله دخترها 4 روز به کوهستان می رفتند و برای دختر یفتاح ماتم می گرفتند.
.
.
کتاب هفتم- تولد سامسون
نذر خداوند بوده است از مادر نازا
پس هرگز نباید موهایش را بتراشد و موی بلند به او قدرت جادویی و لایزال می دهد.
ازدواج با دختر فلسطینی و ماجای کشتن شیر و حمله به فلسطیی ها
.
عاشق دختر فلسطینی دلیله می وشد و از این طریق فلسطینی ها می توانند به جادوی او دست پیدا کنند و با کوتاه کردن موهایش قدرتش را از او بگیرند. او را زندانی کردند و د رجشن بیرون آوردند تا مسخره اش کنند. سامسون در میدان نبرد از خداوند دوباره قدرت و نیرویش را خواست. دتس هایش را بر ستون گذاشت و سقف ها و ستون ها همه با هم کنده شدند و بر سر فلسطیی ها ریختند و خودش هم مرد.
.
عمل قبیح بنیامینی ها
مرد مهیمان قبیله که به او و زنش تا صبح تجاوز کردند و زنش صبح می میرد. مرد هر تکه از تن زنش را برای یکی از پادشاهان قبایل اسراییل می فرستد و بدین تربیت قبایل اسراییل با ینیامینی ها می جنگند و ان ها را طرد می کنند.
.
نعومی- روت
ماجرای دو بیوه- عروس و مادرشوهر
روت و بوعز- صاحب مزرعه- با هم ازدواج می کنند. بچه شان عوبید که از نسل او عیسی و داوود پدید می آیند.
.
کتاب نهم- سامویل
مادرش حنا که او نازا بوده است. - نازایی در بین مادران پیامبران بسیار پررنگ است به دلیل اهمیت پیدا کردن این بچه ها
.
صندوق عهد در فلسطین- در کنار بتی گذاشته بودند که هم بت روی زمین می افتد و هم سر و دست جوان نگهبان قطع می شود و از اینجا صندوق را به اسراییل بازمی گرداند.
.
- شائول پاشاه می شود.
داوود فلسطینی ها را می کشد و قوی و قدرتمند. حسادت شائول را بر می انگیزد و یکی از پسران شائول- یوناتان- طرفدار داوود است.
شائول دخترش را با مهریه ی کشتن صد مرد فلسطینی به داوود می دهد.
داوود از دست شائول از شهر می گریزد و فرار می کند.
- زندگی داوود در کوهستان و نکشتن شائول زمانی که می توانسته این کار را بکند
- داوود نزد فلسطینی ها می رود تا در میان ان ها پناه بگیرد.
- شائول و زن جادوگر- کاملا یاداور گیمز آو ترون- روح مرده ی ساموئل را احضار می کند. سامویل می گوید تو و پسرانت فردا پیش من خواهید بود. خداوند شما را به دست فلسطینی ها می کشد.
شائول از محافظش می خواهد که با شمشیر او را بکشد که به دست فلسطینی ها کشته نشود.
.
کتاب دهم- سامویل و داوود
مرثیه ی داوود برای شائول و پسرش سوناتان که دوست او بوده است.
داوود پادشاه اسراییل می شود و اورشلیم را فتح می کند.
داوود فلسطینی ها شکت می دهد. صندو.ق عهد را به اورشلیم می آورد.
خداوند به داوود می گوید نمی خواهد برای من خانه ای از چوب بسازی. از همان موقع که بنی اسراییل را از مصر خارج کردم خانه ی من در خیمه ای بوده و از جایی به جای دیگر در حرکت بوده ام.
.
داوود با تشیبع ازدواج می کند- همسر پادشاه عقمالی ها- اولین پسرش می میرد و خداوند از این کار داوود چون خوشش نمیآید این اتفاق می افتد.
پسر دوم داوود سلمیان است که یعنی محبوب خداوند
.
ماجرای ابشالوم- انتقام خواهر بسیار زیبا- پدرکشی
ابشالوم پسر داوود که بی اندازه زیبا بوده و خواهرش هم
پسر دیگر داوود که برادر ناتنی بوده به خواهر دل می بندند و به او تجاوز می کند و همان لحظه عشقش به نفرت تبدیل می شود. او برادر ناتنی را می کشد و اشالوم علیه پدر توطیه می کندو اسراییل با او همراه می شود.
نصیحت های اختیفول- پشکار قبلی داوود به آبشالوم- که می گوید برای نشان دادن جنگ برو و در ملاعام با تمام کنیزان پدرت همبستر شو
.
جنگ پدر با پسر- که داوود پدر از سربازارنش می خواهد به خاطر من به پسرم صدمه نرسانید.
یواب با سه تیر ابشالوم را به درختی که آویزان بود می کشد و جنازه اش را در گودالی می اندازد و رویش را با سنگی می پوشاند.
.
عزای داوود برای پسرش ابشالوم
سرود رهایی داوود
.
خداوند قلعه ی من است. او صخره ی من است و من را نجات می دهد.
داوود چهل سال بر اسراییل حکومت کرد و در اورشلیم به خاک سپرده شد.
.
کتاب یازدهم- کتاب شاهان- سلیمان پادشاه می شود
سلیمان از خداوند حکمت می خواهد به جای پول و امپراوطوری
مردم یهودا و اسراییل در طول سلطنت سلیمان در کمال آرامش بودند و هر خانواده ای زیر درختان مو و انجیر آسوده زندگی می کرد. - وقتی از آرامش حرف می زنیم.-
سلیمان، خانه ی خدا را می سازد. اتاقی که در ان صندوق عهد قرار دارد- قدس الاقداس-
کاخ سلیمان- حوض مفرغی- اتاق تالار در جنگل لبنان-
بنای خانه ی خداوند و کاح سلمیان بیست سال طول کشید.
.
دیدار ملکه ی سبا با سلیمان که ثروت و شهرت سلیمان، او را خیره می کند.
.
دور شدن سلیمان از خداوند- چرا ؟ چون زان زیادی از سرزمین های گوناگون
( یعنی حکمت هم در مقابل شکوه و زیبایی زن کم می اورد . به همین جذابی)
مرگ سلیمان و نافرمانی دوباره ی اسراییل
.
ایلیا و خشکسالی
.
کتاب سیزدهم تواریخ ایام و نسب نامه ها و نسل ها
.
کتاب چهاردهم دوم تواریخ ساختن خانه ی خدا که هفت سال طول می کشد.
سلیمان در پایان عمر بی خدا می شود و با زنان بت پرست ازدواج می کند. مردم را به بیگاری می شکد و به میگساری می ردازد و سرانجام بعد از چهل سال حکومت بر اسراییل بدون توبه و پشیمانی می میرد در حالیکه بزرگترین و ثروتمندترین پادشاهی جهان را داشته.
- اینجا سوالی که برای من پیش می آید این است که چطور خداوند به او حکمت داده بود اما او با این دانش به راه نادرست کشیده می شود و در نهایت کافر می میرد.
.
سقوط اورشلیم به دست پادشاه بابل
ارمیای نبی این را پیشگویی کرده بود.
.
کوروش فرمان بازگشت یهودیان را صادر می کند. کلا امپرواتوری ایران خیلی خوب بوده باهاون
" من کوروش پادشاه امپراتوری پارس اعلام می دارم که خداوند خدای آسمان ها و تمام ممالک جهان است و او به من امر فرموده که در شهر اورشلیم که سرزمین یهوداست خانه ای بسازم. پس از تمام یهودیانی که در امپراتوری من هستند هر که بخواهد می تواند به انجا بازگردد. خداوند خدای اسراییل همراه او باشد."
.
کتاب پانزدهم- کتاب عزرا
.
کار ساختمانی خانه ی خدا با دستور داریوش دوم تکمیل می شود. بازسازی خانه ی خدا توسط یهودیان به فرمان به داریوش و اردشیر-
بازگشت یهودیان به اورشلیم.
.
عزرا کاهن متوجه می شود که یهودیان با زنان غیریهودی ازدواج کرده اند. به همین دلیل او باید برای گناهان ان ها اشک بریزد.
.
کتاب شانزدهم- نحمیا- 4 بخش دارد
بازگشت نحمیا به اورشلیم به عنوان نماینده ی پادشاه پارس به اوضاع سرزمین یهودا
بازسازی حصار اورشلیم
تلاوت تورات توسط عزرا- اعتراف و توبه قوم بنی اسراییل از گناهان ش
سایر خدمات نحمیا به عنوان حاکم سرزمین یهودا
.
کتاب هفدهم- استر
کتاب هفدهم
کتاب استر
اتر دختر یهود است همسر خشایارشاه پادشاه پارس می شود. مردخای قیم استر و یهودی بوده با هامان - رییس الوزرا خشایارشاه بحث شان می شود و خشایارشاه دستور کشتن مردخای را می دهد.
اما استر در اینجا یهودی بودن ش را پنهان کرده بود آشکا رمی سازد و مردخای را نجات می دهد. جشن پودیم به یادگار این روز است.
.
کتاب هجدهم- ایوب
چرا انسان خوب باید رنج بکشد؟
کتاب ایوب دلیل وجود رنج را نشان نمی دهد اما می گوید احساس درست و نادرست درمورد رنج و مفهوم زندگی چیست؟
.
ده فرزند ایوب در طوفان می میرند. ثروتش به کلی از بین می رود. به مرضی جانکاه مبتلا می شود. سه نفر از دوستانش نزد او می روند و می گویند همه ی اینها به خاطر گناهان توست.
.
ایوب پی می برد اعتمادی که به خداوند دارد نباید وابسته به اتفاق های باشد که برایش رخ می دهد. خداوند دوباره به او ثروت و فرزندانش را می دهد.
.
در کل کل و بازی خدا و شیطان این اتفاقات برای ایوب می افتد. خداوند از شیطان می پرسد کجا بودی؟ هیچی دور زمین می چرخیدم.
و بعد خدا برای اینکه به شیطان نشان دهد چقدر انسان به او وفادار است می گوید حالا این را ببین.
.
این داستان خدا و شیطان، من را به شدت به یاد عکسی می اندازد که این روزها از خانه ی خدا بخش شده است. کعبه که ساکت و خلوت است به خاطر کرونا- و مردم نوشته اند. کی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. - یا نوشته اند که بگذارید کمی تنها باشد تا به کارهایی که با ما کار کرده فکر کند کمی.
.
ایوب بارها با خدا حرف می زند. شکایت می کند. دل شکسته می شود. در نهایت خداوند از درون گردباد با ایوب سخن می گوید.
.
این کیست که با حرف های پوچ و بی معنی حکمت مرا رد می کند؟
وقتی زمین را بنیاد نهادم تو کجا بودی؟ آیا می دانی پهنای زمین چقدر است؟ آیا دروازه های دنیای مردگان را دیده ای؟
خدا با دوستان ایوب هم حرف می زند- می گوید هفت گاو و هفت گوسفند ببرید برای ایوب تا کفاره ی گناهانتان باشد.- خدا چقدر راحت با همه حرف می زده.
.
کتاب مزامیر- زبور داوود- 72 مزمور
شعر و سرود
1. خوشبختی واقعی
2. پادشاه برگزیده ی خداوند
3. اطمینان به خداوند در مشکلات
4. آرامش فکر
5. دعای محافظت
6. دعای انسان دردمند
7.فریاد دادخواهی
8. شکوه عظمت خداوند
.....
" خداوند شبان من است. محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
در مرتع های سبز مرا می خواباند.
به سوی آب های آرام هدایتم می کند و جان مرا تازه می کند.
حتی اگر از دره ی تاریکی مرگ نیز عبور کنم نخواهم ترسید.
زیرا تو ای شبان من با من هستی.
عصا و چوب دستی تو به من قوت قلب می بخشد.
.
دعای شکرگزاری
خداوند نور و نجات من است. از که بترسم
دعا برای اوشلیم
خداوند حافظ من است
دعای مرد پیر
تنبیه خدا
فریاد رهایی از رنج ها
.
کتاب بیست و یکم-
جامعه یک کتاب فلسفی
کتاب فلسفی نوشته ی سلیمان.
هر تکاپوی جهت کشف معنی زندگی، پوچ است.
در این دنیا عدالت همیشه پیروز نیست. امید به عدالت در دنیای دیگر نیز بیهوده است.
- بیهودگی ست. بیهودگی ست. زندگی سراسر بیهودگی ست.
همه چیز خسته کننده است. آنقدر خسته کننده که زبان از وصفش قاصر است. نه چشم از دیدن سیر می شود و نه گوش از شنیدن سیر می شود. انچه بوده باز هم خواهد بود. در زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست.
.
هرچه را زیر آسمان انجام می شود دیده ایم. همه چیز بیهوده است. درست مانند دویدن به دنبال باد.
.
- انسان هرچه بیشتر به دنبال حکمت می رود محزون تر می شود و هرچه بیشتر دانش می اندوزد غمگین تر می شود.
.
بیهودگی عشرت-
اکنون بیا و به عیش و عشرت بپرداز ولی خوش باش.
.
خداوند به کسانی که او را خشنود می سازند حکمت و دانش و شادی می بخشد ولی به گناهکاران، زحمت اندوختن مال را می دهد.
.
برای هرچیز زمانی ست. برای هر چیزی که زیر آسمان انجام می گیرد زمان معینی وجود دارد.
زمانی برای تولد. زمانی برای مرگ
زمانی برای کشاتن زمانی برای کاشتن
زمانی برای کشتن و زمانی برای شفا دادن
زانی برای گریه زمانی برای رقص
زمانی برای آغوش گرفتن و زمانی برای اجتناب در آغوش گرفتن-
کنارش نوشته اشم لاهیجان در دو سال پشت سر هم-
.
- آنچه که هست از قبل بوده و آنچه باید بشود دوباره باید تکرار شود. خداوند گذشته را تکرار می کند.
پس دریافتم که چیزی بهتر از این نیست که ادمی از دسترنج خود لذت ببرد. زیرا سهم او از زندگی همین است.
- همچنین دریافتم به دلیل حسادت است که مردم تلاش می کنند موفقیت کسب کنند. این نیز مانند دویدن دنبال یاد است.
- بیهودگی ترقی
- کیست که بداند در این عمر کوتاه و بیهوده که همچون سایه گذراست. چه چیزی برای انسان خوب است؟ کیست که بداند در آینده در زیر این آسمان چه اتفاقی خواهد افتاد؟
.
کتاب بیست و دوم- غزل های شیراز
محبوب- محبوبه
محبوب من در میان مردان مانند درخت سیبی ست در میان درختان جنگلی
.
کتاب بیست و سوم
اشعیا
هشدار دادن به قوم بنی اسراییل که از کارهای خود دست بردارند.
" گاو مالک خود و الاغ صاحب خود را می شناسد اما قوم بنی اسراییل شعور ندارد و خدای خود را نمی شناسد."
.
- سرود تاکستان
دوباره قهر و آشتی خدا با قوم بنی اسراییل و سر سختی اش و دعوا و حرف و حدیث خداوند با قوم بنی اسراییل
. اورشلیم را از نو می سازد شهری تازه و سرشار از شادی و...
.
کتاب بیست و چهارم- ارمیای نبی
ارمیا می گوید جوان بی تجربه ای ست و نمی تواند بپذیرد که پیامبر خدا باشد.
ارمیا در خواب رویا می بیند.
اندوه ارمیا برای قومش- یاس ارمیا
دعای ارمیا- شکایت ارمیا
.
دوره ی انبیای دروغین- پیامبران دروغین
.
بابلیان ارمیا را محاصره می کنند. سقوط اورشلیم- قهر کردن خداوند- نفقد خداوند از قومش.
.
کتاب بیست و پنجم- مراتی ارمیا
ارمیا را نبی گریان گفته اند. برای مردم رنج دیده و بینوای اورشلیم
.
کتاب حزقیال نبی
حزقیال یکی از انبیای اسراییل بود و همراه مردم یهودا در بابل به تبیعید به سر می برد. پیش بینی می کند که مردم دوباره به وطن خود اورشلیم بازخواهندگشت.
.
از طریق رویا به حزقیال نشان می دهد که یهودا و اورشلیم دوباره به هم پیوند می خورند.
.
رویای حزقبال نبی- کلا چقدر رویا می دیند و زیاد بهشون کشف و شهود می شد. مثل ابن عربی در گاه ناچیزی مرگ.
.
صحنه ی از بین بردن اورشلیم- مرد کتان پوش که زغال می ریزد بر سر شهر- صحنه های جدی و شدید گیم آو ترونز
.
حضور پرجلال خداوند اورشلیم را ترک می کند.
.
اورشلیم همسر بی وفا-
حرف زدن خداوند با اورشلیم- با شهر- به شیوه ی موجودی جان دار. " تو در سرزمین کنعان چشم به جهان گشودی. پدرت اموری بود و مادرت حیثی-
دیدم در خون خود می غلتیدی. رشد می کردی و همچون زنی زیبا آماده ی ازدواج بودی.
- خدا به شیوه ی زنی که عاشقش بوده روزگاری با اورشلیم حرف می زند و قصه ی عشق را می گوید و از اول قصه شان انگار برای اورشلیم تعریف می کند.
که تو فرزندان مرا کشتی و با آشوری ها خوابیدی و زنا کردی.
.
سامره و اورشلیم مثل دو خواهر زناکار
قصه ی دو شهر به شیوه ی دو خواهر و ماجرایشان با مصر و اورشلیم
.
حزقیال پیشگویی می کند- ضد مواب- ضد فلسطین- ضد...
.
تشبیه مصر به درخت سرو
اکنون مصر ای درخت بلندف مغرور و متکبر که خود را از دیگران بهتر و برتر می دانی و سر به فلک کشیده است پس تو را تسلیم می کنیم.
وقتی مصر سقوط کند دریاها را برمی انگیزم تا برایشان ماتم بگیرد.
.
دوره ی استخوان های خشک- خیلی فضای سورئال-
.
ای انسان خاکی - در این کتاب همش تکرار می شود.
- رودخانه ای که از خانه ی خدا جاری ست.
.
کتاب دانیال
دانیال تعبیر خواب می کند. خواب اول دانیال- چهار جانور- خواب دوم- قوچ و بز
در دوره ی سلطنت داریوش پادشاه پارش زندگی می کرده
.
کتاب بیست و هشتم
هوشع
شوع پامبری به گفته ی خدا زنی می گوید گومر، او را سمبل و نماد اسراییل است. زیرا او به دنبال مردان دیگر می رود و پادشاهی آن ها را می خواهد.
اسراییل مانند کبوتر، نادان و بی هم است. او از مصر کمک می خواهد و به آشور پرواز می کند ولی من در حین پروازش، تور خود را بر او می اندازم و مثل پرنده ای از آسمان او را به زمین می کشم.
.
محبت خدا به اسراییل
خشم خداوند نسبت به اسراییل
.
کتاب بیست و نهم- یوییل
یوییل آمدن ملخ ها را پیش بینی کرده-
" من در اورشلیم با قوم خود ساکن خواهم شد."
.
کتاب سی ام - عاموس
او در جنوب اورشلیم به شعل چوپانی و انجیرچینی مشغول بود. اما خداوند به او رسالتی را محول می کند.
پیشگویی های او متوجه سامره پاینخت حکومت شمالی اسراییل است.
.
دوباره ویران شدن اسراییل- توبه- آشتی خداوند و برکت دادن به قوم اسراییل
.
کتاب سی و یکم عوبدیا
. کوچکترین کتاب عهد عتیق
مجازات قوم ها- پیروزی اسراییل
.
کتاب سی و دوم- یونس
یونس نبی از جانب خداوند ماموریت می یابد تا به نینوا پایتخت آشور برود و مردم آنجا را به سوی خداوند هدایت کند. اما یونس از این کار سرباز می زند. زیرا اهالی آنجا دشمنان اسراییل بودند و آرزوی یونس بود که خداوند آنان را مجازات کند. بنابراین یونس به جای رفتن به نینوا راهی جای دیگر می شود. سفر دریایی
یعنی می خواسته خدارو گول بزنه فرار کنه:) عالیه:)
وقتی یونس را به دریا انداختن مردم کشتی طوفان قطع می شود. سه روز و سه شب در شکم ماهی
.
قهر و آشتی خداوند با یونس و سرکشی یونس و رحمت خداوند.
یونس خیلی برای خدا ناز می کرده. از اینکه دیده نینوا سالم مانده و هیچ بلایی بر آن نازل نشده ناراحت بوده. یونس با خداوند قهر می کند و به بیابان می زند. خداوند گیاهی را برای سایه سرش شدن می رویاند و شب کرمی آن را می خور. یونس عصبانی و ناراخت می شود.
.
فردا شاکی با خداوند- برای گیاهی که در یک شب به وجود آمده و در یک شب هم از بین رفته ناراحتی با انکه برایش هیچ زحمتی نکشیدی پس آیا من نباید دلم برای نینوا شهر به آن بزرگی با آن همه بچه و حیوان بسوزد.
.
کتاب سی و سوم- میکاه-
میکاه از نقشه ی خداوند برای نجات بشر سخن می گوید. میکاه تنها نبی ست که محل تولد مسیح را پیش گویی کرده. وعده ی ظهور رهبری از بیت لحم- مسیح
.
کتاب سی و چهارم- خداوند با شهر نینوا حرف می زند.
.
سی و پنجم
حبقوق نبی
چرا قوم یهود تا این حد پلید و گناهکار شده است؟
در کتابش سوالاتی می پرسد و منتظر است تا خداوند آن ها را پاسخ گوید.
"هرچند درخت انجیر شکوفه ندهد و درخت انگور میوه نیاورد، هرچند محصول درخت زیتون از بین برود و زمین ها بایر بماند هرچند گله ها در صحرا بمیرند اما من شاد و خوشحال خواهم بود زیرا خداوند نجات دهنده ی من است."
.
- خدا را می بینم که از کوه سینا پایین می آید.
.
کتاب سی و هفتم
ضفنیا- پیشگویی می کند که قوم ها مجازات می شوند.
کتاب سی و هشتم-
زکریا
پیشگویی راجع به مسیح
ظهور اولیه و ظهور ثانویه ی مسیح را پیشگویی کرده اند.
رویای اسب ها- رویای شاخ ها
رویای چراغدان
رویاهای گوناگون و دوباره آشتی خداوند با اورشلیم
.
کتاب سی و نهم
حجی
مردم یهود به اورشلیم بازگشته اند و در حال بازسازی خانه ی خداوند هستند. نیمه کاره رهایش می کنند و به فکر بازسازی خانه های خودشان می پردازند. در نتیجه خداوند حشکسالی و فقر را می فرستند.
.
کتاب سی و نهم
ملاکی نبی
پرسش های ملاکی نبی-
چرا خداوند ما را ترک گفته است؟ از ما چه می خواهد؟ چگونه او را از خود خسته کرده ایم؟ مگر ممکن است انسان خداوند را گول بزند؟
وعده ی آمدن مسیح را می دهد.
با این کتا، عهد عتیق به پایان می رسد و جهان در انتظار مسیح چهارصدسال بدون پیامی از انبیا باقی می ماند.
پس از این دوره ی "چهارصد سال سکوت"
یحیی نبی ظاهر می شود و عیسی مسیح را به عنوان بره ای برای آمرزش گناه مردم دنیا قربانی می شود معرفی می کند.
.
.
کوروش فرمان بازگشت یهودیان را صاد کرد و داریوش هم بسیار رفتار خوبی داشته با یهودیان-
- سامره خواهرت بود- صحبت خداوند با اورشلیم-
- خواهرت سدوم و سامره و دخترانشان همات آب های اطراف بودند.
- اورشلیم هم با خداوند حرف می زند.
" خداوندا ببین چگونه خار شده ایم؟ ای کسانی که از کنارم می گذرید چرا به من نگاه نمی کنید. نگاهی به من بیندازید و ببینید آیا غمی همچون عم من وجود دارد؟" سخنان ایوب
.
- تمامی زحمات انسان برای شکمش است با این وجود هرگز سیر نمی شود- جامعه سلیمان نبی
.
" من متوجه چیز دیگری شدم و آن این بود که در دنیا همیشه سریع ترین دونده، برنده ی مسابقه ی نمی شود و همیشه قوی ترین سرباز در میدان جنگ پیروز نمی گردند. اشخاص دانا همیشه شکمشان سیر نیست و افراد عاقل و ماهر همیشه به ثروت و نعمت نمی رسند. انسان هرگز نمی تواند چه بر سرش خواهد آمد. همه چیز به شانس و موقعیت بستگی دارد."
جامعه سلیمان نبی
.
.
سوالات من بعد از خواندن کتاب های عهد عتیق
.
- خداوند به شدت جسمانی ست در عهد عتیق
خداوند پایین می آید. روی زمین با مردم حرف می زند. با موسی حرف می زند و...
.
- یعقوب در عهد عتیق خیانتکار است. دورو و ریاکار است. اما یعقوب در قرآن اینطور نیست.
- ماجرای یوسف در عهد عتیق با قرآن- در قرآن به عشق یوسف و زیبایی اش بسیار معروف است اما در عهد عتیق بسیار گذراست.
- به ابراهیم دستور می دهد که اسحاق را قربانی می کند اما در قرآن اسماعیل را دستور به بردن و قربانی بردن می کند.
- خداوند جبار عاشق اورشلیم است و بارها دستور به قتل عام فلسطینی ها می دهد.
- سلمیان که در پایان عمر زنباز می شود کمی عجیب است با حکمت خداوند که به او عطا کرده بود. یعنی چرا با همان حکمت متوجه نشد که نباید این کارو نکرد؟
در مه و باران و بی آفتابی نورروشن روزهای من بود. چند روزی طول کشید . راه می رفتم و یم خواندم. روی چمن ها، روی پارکت چوبی خانه... همه جا با من بود و به وجد می آمدم وبا نسیم و یگانه حرف می زدم که چقدر جان دار است این عشق. این سفر ها، این شادمانی اموزش، این کشف و شهودهای درونیف این انتظار برای الهام شدن...
.
زبان و فرم نوشتاری داستان هم به شدت منسجم بود با متن و زندگی ابن عربی. کتاب که تمام شد حس کردم چقدر خوب بود بقیه ی بزرگان را نیز ایچنین خوانده بودم. من مدت هاست که ابن عربی را می شناسم. شاید از نوزده سالگی و از سال های فلسفه خوانی اما ادبیات این کشف و شهود را به من داد که کیف کنم. که از ابن عربی به عنوان یک اسم بگذرم و به زندگی اش برسم و کیف کنم. ادبیات این جاده را می سازد و از این طریق از فلسفه عبور می کند. ان موقع سارتر و سمیون دوبوار را به همین دلیل دوست می داشتم. چیزی بود که از فلسفه گذر کرده بود. شاید آبکی تر اما جاندارتر و زخمی تر. زخم است که باید باقی بماند.
.
قسمت های عربی نیز خواندن شان بی اندازه جذاب بود. کاش عربی بلد بودم.
.
" زهدان ها وطن ما بودند و با زاده شدن از آن ها دور شدیم."
.
" خداوند به من دو برزخ داد. یکی پیش از تولد و دیگری بعد از آن.
.
" تقوایی که باعث خروج تو از سختی ها نشود بی فایده است."
.
رابطه ی خانوادگی ابن عربی با پدرش و خانواده ی متمولی که داشته و پدر که به نوعی دیپلمات محسوب می شده است.
.
" مادر سست و لرزان مانند گاهی بی نام که کنار مردابی رسته باشد مویه کنان برخاست."
.
" هر فرسنگ از زمین خدا پیمودیم دل من به همان اندازه گسترده شد. خداوند چشمانم را به کرانه هایی می گشود که تا کنون کس ندیده و سینه ام را مالامال هوایی می کرد که کس نفس نکشیده."
.
" الناس نفوس الدیاره" مردمان جان های زمین اند.
.
زوزه ی شغالان تسبیح خداوند است. آیا ذکر نام الهی شما را ترسانده؟"
.
" نخستین اندیشه درست ترین اندیشه است/"
.
" هر مکانی که زنانگی نداشته باشد اعتباری ندارد."
.
" زمان مکانی ست سیال و مکان،زمانی ست جامد."
.
تقوایی که تنها به یک کار محدود باشد بی ارزش است."
.
حقیقت بسته به درک عارف، رنگ های مختلفی دارد مانند آب که به رنگ جام درمی آید."
.
دوستی با ابن رشد و وتدهای متعدد داشتن و به دنبال یافتن و آموختن از ایشان راهی سفر شدن و شهرهای مختلفی مثل قاهره و بغداد و.. را درک کردن.
" غریق محبت او شدم و محبت گاهی رودربایستی می آورد."
.
" به ان نور که تاریکی را از بین نبرد اتکا نتوان کرد."
.
" الحقیقه تابی الحصر" حقیقت حصر را برنمی تابد.
.
شعری که خداوند برایم کشف کرده بود. " حق عشق این است که عشق دلیل عشق باشد."
.
" شب بیداری بی داستان زدن سودی ندارد."
.
" هر حالی که در دو زمان یکسان بماند سودی ندارد."
.
" تو یکی ابری بر خورشید خویش. پس خود را بشناس."
.
" فلسفه یعنی دوست داشتن دانش و البته همه ی کسانی که چیزی را دوست دارند بنا نیست به آن برسند."
.
" ظهور حقیقت تنها در زن کامل می شود."
.
" آدمیزاد روزهایی هم دارد که بر مدار مرادند. پی در پی اتفاق های خوشایند می افتد. شاید امید بودن این روزهاست که ادمی را سرپا نگه می دارد."
.
4 زن در زندگی محی بودند. اولی مریم بود که از او دختری به نام زیبب داشت. در کودکی بیمار می شود و می میرد. با مریم خوشبخت و شاد بوده. دومی نظام که عشق آتشین با هم داشته اند و دختری ایرانی بوده است و وتد او. سومی فاطمه که خدمت و همبستری می کرده تا اینکه شوهرش شهید نشده و اسیر جنگی بوده و باز می گردد. چهارمی زن اسحاق دوستش به اسم صفیه.
.
" مادر نصیحت می کند که تو را به خواندن دائم سوره ی فاتحه سفارش می کنم که هر چیزی در زندگانی دیده ام از خواندن آن بوده و هر بدی که رسیده با آن مرتفع نموده ام."
.
" گویی از راه چشم به من نفوذ می کرد تا وجه اشتراکی ناگزیر بیابد."
.
" پناه بردن به گورستان و گوشه نشینی و خلوت در شش ماه و سخن گفتن با گورها که انگار شش روز بود."
.
" سفر اگر پرده از چیزی برندارد سودی ندارد."
.
" آزاده کسی ست که زمام امور را به دست گیرد نه اینکه امور زمام او را به دست گیرند."
.
ابن رشد آرام و سلانه می امد. پیر شده بود و از خلیفه کینه بر دل داشت. چند هفته بعد انگار که دیگر کاری در دنیا نداشته باشد رخت بربست و دیار آخرت رفت.
.
" فکر این مرد غریب که سرنوشت من با او متصل شده است مرا رها نمی کند. او را به هر شکلی تجسم کرده ام."
سفر به مراکش
.
" به معرفتی که گوناگون نباشد اعتماد نتوان کرد."
.
اولین وتد ریاضی دانی که به او ریاضی و گیاهان را آموخت. حصار
.
" هر بلایی که بدل به ابتلا نشود بی اعتبار است."
.
" اندوه اگر از دل بیرون رود ویران می گردد."
.
" جلیل ان است که به وصف درمی آید اما شناخته نمی شود."
.
" الحب سر الهی" عشق رازی ست الهی
.
" هر مهرورزی که دلیلش دانسته شود سبب جدایی ست و غیرقابل اعتماد."
رسیدن به مکه بدون وتد ریاضی دان زیرا او تلف شد و مرد و حالا مکه شهر عشق است. زن و بچه اش را از دست می دهد اما عشقی جدید پیدا می شود. ان ها سر کلاس درش عمه ی نظام فخرالنسا که آلزایمر دارد می نشیند و با هم معاشقه می کنند.
.
" بدون خداحافظی از دل هم بیرون رفتیم. خواست خدا چنین بود و خواست مکه نیز. برخی عشق ها تنها در سرزمینی مشخص رشد می کنند و در هر جای دیگر می میرد. عشق ما فواره ای بود که تنها در اندلس می جوشید. از انجا که دور شدیم آبمان کم شد و در مکه به تمامی فرونشست. آیا این همان مریم است که زمانی دیوانه وار دوستش داشتم؟ آیا جنازه ی عشق است که اکنون نشسته بر کجاوه، به مغرب می رود."
.
در خواب مرگ مریم و بچه اش را کشف کرده.
.
پس از شانزده سال که با خانواده اش زیست یک شب دردی در پهلویم احساس کردم دانستم مریم مرده است. چند ماه قلب هم شوهر بودم و هم پدر. اکنون هیچ کدام نیستم.
.
" عشق پیچکی ست که بر شاخه ی تاک می پیچد."
.
" به عشق از سرگردانی شکایت می کنی؟ عشق خود حواس پرت می کند و عقل را می برد. پس با بودن عشق چه چیز دیگری باقی خواه ماند که تو سرگردان بود و نبود آن شوی؟"
.
" الحب موت صغیر"
عشق، مرگ کوچک است."
.
" به زبان فارسی گفت عشق من. معنای این جمله که گفتی چیست. برایم ترجمه کن. ترجمه آن را ناقص می کند. چرا به عربی نمی گویی؟ عشق تنها در زبان مادری می گنجد.
به شدت نویسنده ی باهوشی ست و به مباحث روز ادبیات یعنی شهر و زبان و سفر توجه کرده است. حسودی های فراوان
.
" تو در قلب محی الدین به دنیا آمده ای و زنده ای و هرگز نخواهی مرد."
.
" تو ای انسان تویی چراغ و فیتیله و چراغدان و شیشه."
.
" خشنودی خداوند تو را قلبی می دهد از نو تازه و پاکیزه و رویایی، خواستنی و شیرین."
.
" این عشق از من و تو قدیمی تر است. قسمتی ست که پیش از ما نوشته شده و پس از ما باقی خواهد ماند. کوچک نبوده که بزرگ شود. ناقص نبوده که کمال یابد. کامل آفریده شده و کامل خواهد ماند. چیزی ست چنان فطرت... چنان سرشت... چنان نهاد..
.
" درد یا با زوال علت از بین می رود یا با بقای آن"
.
رفتن به دمشق. دمشق با همه ی کاروانسراها و باغ ها و بازارها و خانه هایش شبیه مکانی بود که می خواهد بهترین اقامتگاه باشید برای خستگان و غریبانی مه عشق یک بار حتی دو بار قلب شان را جریحه دار کرده است."
نظام و رفتارش من را یاد مرضیه انداخت.
.
فاس و دمشق دو شهری که غربت را از تو می گیرند و برایت وطن می شوند. وطن به معنای کامل کلمه. روزهای آرامش.. روزهای خرسندی.
.
" سفر سرگردانی را نهایتی نیست."
.
" سفر کردم. هیچ چیز به اندازه ی سفر از اندوه من نمی کاست و غمم را کم نمی کرد."
.
" اندوه میان اولین قسمت شده است و چون آب که از رود به آبراهه ها می ریزد میان قلب های ایشان تقسیم می شود."
.
" بر من حرجی نیست اگر عقیده ام را می گویم. بگذار جاهلان حق را باطل جلوه دهند."
.
" از وقتی پی بحث و تحقیق افتادم در میان مردم دوستی برایم باقی نماند."
.
سفر به قاهره
.
" طوبی لمن حاره"
خوشا به حال سرگردان.
.
" اندوهی را که مدام همنشین انسان نباشد اعتباری نیست."
.
رفتن به بغداد
.
" خداوند در مکان و زمان مرا میان انگشتان خود می چرخاند تا قدر خود را بدانم و از قدر خود فراتر نروم."
.
" به خشنودی او نخواهد رسید مگر کسی که خلاف خود کند."
.
" در هستی هیچ چیز نیست جز عاشق و معشوق"
.
" می دانم که تو مرا نیز عاشقی و البته اندکی از ان را می دانی و اگر همه ی آن را درمی یافتی تاب درک آن نمی آوردی. این راشنیدم و گویی دجله یکجا در عروقم ریخت."
.
" ببین چوبه ی دار سهروردی هنوز در دمشق برپاست. صلاح الدین که بزرگ خاندان ایوبی بود او را به دار آویخت. دیگر وای بر فرنزدان و پسران نادان او"
.
" چه چاره از مرگ. چه چاره از غم"
.
" شکیبایی به خدا را آن گاه که شکی در آن راه داشته باشد اعتباری نیست."
.
پسردار شدن از فاطمه به نام عمادالدین. و پسر اسحاق و صفیه که صدرالدین نام داشت و عاشق علم و دانش بود.
.
" عشقی که زوال یابد عشق نیست."
.
" انکه خواهان سلطه بر خلق باشد خداوند دلش را مشغول می دارد."
.
" آن را که ساکن شد عاشقی نیست."
.
وتد دیگر شمس تبریزی که در بازار از سرنوشت او می گوید.
کتاب انقدر رمز و راز دارد ادم کیف می کند. کاش جهان این همه رازآلود بود. این همه گره خورده با حال و اخوال درونی. یا کاش مجالی بد برای توجه مدام
.
" وقتی تمام دنیا در سینه ی تو باشد تفاوت میان خانه و زندان چیست؟"
.
دمشق محلی که عیسی فرود می آید.
.
" انچه با زور می شود با مهربانی هم می شود. اما آنچه با مهربانی می شود با زور نشدنی ست.
.
" بزرگترین گناهی که یک زن می تواند در حق خود روا دارد این است که نگذارد حداقل قلبش یک بار گداخته شود از شدت عشق. بسوزد.زنی که در جوانی عاشق نشود در پیری هرگز خود را نخواهد بخشید. قلب من از آن قلب هاست که هرگز نسوخته است. دست نخورده و تازه...
.
محی به فرزندش می گوید هرگز با اوحدالیدن کرمانی تنها نشود چون او شیفته ی پسران زیباروست:) فقط از او بیاموزد علم و دانش:)
.
در پیری در فقر و در حالیکه مشغول باغبانی ست می میرد.
.
" او به دنبال درخششی برقی از چهار سوی عالم است. از هر جهت که در خششی ببیند به همان سو رهسپار می شود. از شهری به شهر دیگر.
.
هانری کربن، محی الدین عربی را فردی می داند که تحلیل پدیده های عشق را به بی نهایت رسانده است. دیالکتیک عشق
.
" ان کس جاودانه می زید که در لحظه ی کنونی زندگی می کند."
.
انسان به عنوان جهانی کوچک در سه عالم سیر می کند. روح. خیال. جسم.
ابن عربی خیال را نه تنها عنصر تشکیل دهنده ی ذهن بلکه کل عالم می داند. خیال های منفرد ما انسان ها نهرهای بسیاری هستند در شبکه ی بی نهاتی از خیال درهم تنیده، خیال محور دغدغه ی انسانی ست.
.
راوی در فضایی برزخ گون " عالم خیال" پیش از تولد و بعد از مرگ خود را روایت می کد.
کاظم تینا از کشف های اقای منایی بود که در ایران شنیدم. از مهجورهای عجیب با ذهن های درخشان که خودشان کار خودشان را ساخته اند و دست به خودکشی زده اند.نثر و فضای کارها و نزدیک بودن مرگ در تمام داستان ها ایده ی خودکشی و کتاب زنده به گور صادق هدایت را بادم اورد.
.
دو دو روز با شوق تمام کتاب را خواندم. راه می رفتم و در وضعیتی آشفته می خواندم. از ان دست کتاب های ناب که یک دیوانه ی باهوش می تواند بنویسد. داستان اول بی نظیر و فوق العاده بود. یک داستان جان دار از فردی که در قبر زندگی می کند. از زندگی دل زده است. فضای این داستان و اکثر داستان ها به شدت مالیخولیایی و سورئال است. حضور مرگ و آفتاب در همه ی داستان ها تکرار می شود. آفتابی که یا در حال طلوع است یا در حال غروب است و نور کم و زیادش در همه جای داستان دیده می شود. به همین دلیل اسم مجموعه آفتاب بی غروب است. یک مجموعه داستان عجیب با قدرت تخیل بالا.
البته از ضعف های کتاب می توان به پرگویی هایی که تبدیل به واگویه ی راوی می شود نیز اشاره کرد.
.
داستان اول سایه های یک بدبختی- فضای قبرستان و زندگی آرام و عطاری داشتن و زن و بچه ای که در انتهای داستان متوجه می شویم مرد چشم های زنش را کور کرده است و بچه ی کوچک شان مرده است و...
.
شروع داستان" مثل هر روز از مقبره ای که شب ها در آن می خوابید بیرون امده بود. با گام های شمرده آهسته آهسته از کنار جوی آب می گذشت. سپیده ی صبح تازه به قبرستان ابن بابویه رسیده بود. اثری از ابرهای بارانی شب های پیش نبود اما قبرها نمناک و شسته در نور صبح دیده می شد و در بعضی چاله ها هنوز مقدار آبی ایستاده بود."
.
داستان اول شروع و پایان خوبی دارد. پایان حتی شوک اور است و در کل داستان باشکوهی بود.
.
داستان دوم به شدت عنصر تخیل دارد. پرنده ای که پروانه می شود اما علاقه ی چندانی به استفاده از بال هایش ندارد. تعالی اش را نمی خواهد. فقط این بزرگ شدن را در وجه بدنی اش می یابد. اسم داستان رستاخیز است.
" حیوان یاد بال هایش افتاد. میلی تاریک جسمش را تکان داد. شاید آنجا خوشبخت شوم. من که معنای خوشبختی را نمی دانم. اما شاید چیزی باشد که ارزوی ان را گم کرده ام. بالاخره من صاحب بال هایی هستم. پرواز خواهم کرد. اما این بال ها مرا به کجا خواهند برد؟"
.
دوره گرد و خواب گرد- دو داستان با فرم یکسان هوم لس هایی که از جهان سیر شده اند و در شهر پرسه می زنند.
.
داستان گویندگان یک قصه
فضای مالیخولیایی داستان با روایت های مختلف. خانه ی بزرگ و حضور جسد و...
تصویرسازی های خاص و وحشی
" خانوم طاقباز خواب بود. خون زیر گلویش دلمه بسته بود. چند مگس درشت ر.ی خون ها نشسته بود."
.
افسانه ی فراموش شدنی. داستان پر رمز ورازی که در واگویه ها و کلمات در فضای بسته ی یک اتاق روایت می شود.
.
آفتاب بی غروب سفری ست که یک نفر به همراه سربازی دیگر پا در جاده ای می گذرد. سفر او با غروب آفتاب مرتبط است. " پایان سفرم به غروب رسیده است و پهنای آفتاب پیشاپیشم حرکت می کند. بی اختیار از راهی که گذشته ام باز تماشا می کنم."
.
زندگی جاویدان از زبان مجسمه ای روایت می شود که زنده است و راه می رود و پرده را می کشد و از آفتاب گرم می شود.
.
در کل داستان ها را می توان در عنصر تخیل، فضای سوریال و جان بخشی به اشیا و وتگویه های فسلفسی و حضور همیشگی مرگ و آفتاب خلاصه کرد.
چهار مقاله را با افتخار خواندم. در دو روز. آنقدر که فکر می کردم سخت و طاقت فرسا و صعب العبور نبود. جذاب بود و گیرا.
این کتاب از جهان ایجازدر به کار بردن جمله های کوتاه بسیار آموزنده و درخشان است.
یکی از کتاب های کمکی که در کنارش خواندم "پرنیان هفت رنگ" نوشته ی دکتر عفت مستشار بود که بسیار به کمک در فهم امد و بسیار مرتب نوشته شده بود.
.
4 مقاله در باب دبیری و شاعری و نجوم و طبابت است.
فصل شاعران را بیشتر از بقیه ی فصل ها دوست داشتم. فصل دبیری بیشتر از علم به نوعی از رسوب حکمت در جان ها می پردازد. و فصل نجوم بیشتر از ستاره شناسی به نوعی درایت و پیشگویی و طبابت هم حدس و ذکاوت دکتر به اضافه ی استعانت به عالم غیب را مهم می شمارد.
.
اما چرا فصل شاعران برایم از همه جذاب تر بود؟
زیرا اهمیت کاربردی کلمه را نشان می دهد. اهمیتی که شعر و قدرت کلمه در زندگی دارد و تصمیم های شاهان و...
.
سفر دو روزه ی من با این کتاب اینطور بود که اولش سخت خوان بود و اصلا نمی توانستم ادامه دهم اما صبوری کردم و گرفت.
.
خیام در اینجا به عنوان منجم آورده می شود با تکیه بر وجه ی پیشگویی اش.
می گویند" گور من در موضعی باشد که هر بهار یباد شمال بر من گل افشان کند."
انجمن عمر خیام در لندن بوته ی گل سرخی را از نیشابور ار سر مقبره ی عمر خیام به دست آورده و ان را بر سر قبر فیتز جرالد شاعر معروف و بهترین مترجم آثار خیام آورده است.
.
نام اصلی کتاب مجمع النوادر است.
.
در بخش دبیری امده است " خیر الکلام ما قل و دل" هر گاه معانی، تابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار گویند و المکثار مهذار- یعنی پرگو یاوه گوست.
.
در بخش شاعران، ماجرای رودکی ست که شعر بوی جوی مولیان را بری پادشاه می خواند-
همراهان پادشاه از روزها و فصل ها دور از خانه ماندن غمگین و هم سیک شده اند و هوس خانه کرده اند. از رودکی درخواست می کنند که شعری برای پادشاه بخواند تا همگی بتوانند بازگردند سوی وطن و فرزندان و...
" مهرگان دیر کشید و سرما قوت نکرد و انگور در غایت شیرینی رسید."
.
حکایت عشقی که محمود به ایاز داشت. عاشق زلف ایاز شده بود و دستور داد تا زلش را ببرند که دل بر او نبند. زلف را برید و بیشتر دلبسته ی او شد.
عنصری دو بیتی برای او می سراید و محمود دستور می دهد سه بار دهانش را از جواهر پر و خالی کنند.
.
ماجرای فرخی سیستانی که فقیر بود و در به در دنبال پادشاهی می گشت که از او حمایت کند. شعر مرغزار را می سراید ." پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.."
و در نهایت به راحتی در دربار زیست می کند.
.
ماجرای غمگنانه ی فردوسی که پادشاه در نهایت از کار خود پشیمان می شود و به سوی او می رود که هدیه اش را بدهد اما فردوسی را از شهر مرده بیرون می برند.
.
در بخش طبابت، یکی از حکایت های جالب ماجرای گاو است دقیقا به شیوه ی فیلم گاو که کسی مالیخولیا گرفته است و فکر می کند گاو است و طبیب با درایت او را به شیوه ی گاو با علف دادن و سر بریدن درمان می کند.
طعم گس زندگی را از اینترنت خریدم. ایران که بودم زنگ زدم و گفتم سریع تر بفرستید و تا فرستادن شروع کردم به خواندنش. با اشتیاق بیش از اندازه که نوشته هایی از نویسنده ی برج سکوت می خوانم.
.
ایران که بودم کلاس ها و کارگاه ها و هرجا که سمیناری بود از او شرکت و بسیار آموختم. به وقت خواندن این کتاب سعی کردم دقیقا به شیوه ای که او داستان های ما را نقد می کند کتاب را بخوانم. با اموخته های خودش زیر خطوط کتاب را با قرمز خط می کشیدم به وقت خواندن. واقعیت این است در مجموع کتاب بسیار ضعیف تر از برج سکوت است و خیلی از داستان ها ته مایه ی فقر و اعتیاد برج سکوت را دارند اما داستان اخر، داستان آخر انقدر شاهکار است آنقدر درخشان و جسورانه نوشته شده است که باید بخوانید این کتاب را. یعنی به خاطر ان یک داستان عجیب غریب. ماجرای دختری ست که برای برطرف کردن امیال جنسی یک جانباز می آید هر هفته به خانه ی او و... یک شاهکار جسورانه.
.
اما ریویو خط به خط کتاب
.
داستان اول- طعم گس زندگی
کلمه ی شیرین و قند 7 بار در طول داستان تکرار شده است.
به لحاظ رسم الخطی و استفاده از کلمه هایی که داستانی نیستند و استفاده ی زیاد از صفت هایی که حشو دارند.
.
"شیوه ی زندگی اش عصیانی عمیق در مقابل هستی ست. عصیان و شورشی درونی که فقط ذاتش مهم است نه چگونگی پدید آمدنش."
این جمله ها به شدت غیرداستانی و توضیحی هستند.
.
تبدیل شدم به یک ادم قندی- چیزی مثل خروس قندی- برای چهارمین بار تکرار می شود. تکرار مکررات.
.
در صفحه ی 11 " از درون در حال گندیدن" دو بار در یک پاراگراف تکرار شده است.
.
پرستو فکر می کند... چیز عجیبی ست.
فکر می کند و تصور کرد و می خواست بگوید در داستان نداریم.
.
با خنده گفت خودش قند مکرر است. دوباره حشو و تکرار قند مکرر
.
" به قول خودش وقتی تجربه ی زسته ی یک انسان از حدی بالاتر رفت به همان نسبت از توقع ارتباطش با دیگران کم می شود. پی به راز ترکیب ذهن فرسوده و لا یه لایه با روحی ساده و زیبا و بدوی ببرم "
جمله به شدت انتزاعی و غیر تصویری و غیرداستانی به اضافه ی صفت های ساده و زیبا و بدوی. که بیشتر به سمت شاعرانه کردن نثر می رود.
.
جایی در افسانه های یونانی خواندم که.. ماجرای لوتوس....- به گل درشت ترین شیوه ی ممکن استفاده از اسطوره-
.
" هیچ پرستویی منتظر پاییز و زمستان نمی ماند. سربسته گفتم رها کن برو. گفت انتظارش از روی میل و انتخاب نیست. پر و بالش قدرت کوچ ندارد و جا مانده. می فهمم که او هم بریده است."
.
استفاده ی دوباره گل درشت از ماجرایی که در تلویزیون دیده شده و استفاده از معنای تخیل در نزد ابن عربی که در متن داستان نمی گنجد.
.
لحنش ساده و بازیگوشانه بود. آزار نمی داد."
توضیح اضافی و به جای نشان دادن به درحال گفتن شخصیت تازه وارد شده به داستان
.
تصویری در انتهای داستان که سرکیسه ی برنج شل شده و برنج ها می ریخته. تصویری که کاملا غیرضروری ست و هیچ کمکی در پیشبرد داستان نمی کند.
.
" این نامه را برای خودم بهانه کرده ام. دلم می خواهد ببینم کجا ایستاده ام."
.
در داستان اول نامه نوشته می شود که صرفا انگیزه روایت داشته باشیم. اما نامه و راوی دوم شخص به شدت زبان سانتی مانتالی به داستان داده است.
.
داستان دوم- اهل خیال
.
شروع- همیشه همینطور است. انگار.
همینطور و انگار در داستان نداریم.
.
بالا و پایین می پرم. اسفند روی آتشم.
دقیقا تکرار جمله ی قبلی ست. در این داستان سه نقطه ی انتهای سلین را اخر خط ها می بینیم.
.
در صفحه ی سی دو پاراگراف هشت خطی بدون نقطه و پر از "و" داریم.
.
فقط همین...
یاد نوشته های دیانی می افتم. همین.
.
.
راوی داستان اهل خیال همان راوی برج سکوت یا راوی سلین است در سفر به انتهای شب
.
دفتر و قلم را برمی داری می نویسی..
بسیار انگیزه روایت عجیبی ست که کسی در این وضعیت فقر و جسمی و روحی روانی به یاد نوشتن می افتد. داستان یک هوم لس را می خوانیم. در این داستان هم به نوعی نامه ی هوم لس را به مری می خوانیم. فرم هر دو داستان نامه بود.
.
استفاده از تکنیک برج سکوت که هیج کس اسم درست درمانی نداشت. اینجا هم به جای مرتضی، مری داریم.
.
داستان سوم
مرگ نابهنگام یک پیرمرد هشتاد و پنج ساله
.
" مثل صدای صدفی که بر گوش می گذارد. همهمه ی هیچ
جمله کارکرد داستانی ندارد. شاعرانه ست.
.
در صفحه ی 64 دیالوگ پنج خطی داریم و به شدت شعاری و فسلفی
.
دیالوگ نیم خطی مستحب و دیالوگ دو خطی گناه کبیره است.
.
صفحه ی 67 یک بار از تصویر مهتابی نیم سوز استفاده شده. صفحه ی 68 دوباره همان تصویر تکرار می شود که زور تصویر اول را می گیرد.
.
این داستان من را یاد فیلم یک حبه قند انداخت.
همچنین در این داستان برش های زمانی و مکانی زیاد داریم که تا حدی به پرش تبدیل می شوند. بیمارستان و خانه و قبرستان
.
داستان چهارم. من خاطره ی نکبت آلود و کم رنگ
بوی عرق. بوی نا. بوی کثافت و...
دقیقا در برج سکوت یک قسمت طولانی داریم در باب بوها.
.
دیالوگ های رفت و برگشتی زیاد و طولانی
.
در این داستان هم دوباره برج سکوت را می بینیم. مارکز می گوید همه ی نویسنده ها خودشان را تکرار می کنند. به عنوان مثال که ابوتراب همیشه یک چیز می نویسد. و در این کتاب هم کم و بیش ردپای برج سکوت و ان لحن ها و ان فحش ها و.. محسوس است.
.
بوها در صفحات بعدی نیز تکرار می شوند و زهر ان تازگی و خلاقیت اولیه را می گیرند.
.
.
و داستان اخر این شاهکار جان دار که برای این تک داستان باید همه ی کتاب را بخرید و بخوانید.
اسم داستان یلدا بنت آدم است و با فونت ریزی زیر ان نوشته شده - به عاشقان-
هر کلمه ای بیش از این از ان جایگاه خدایی داستان می کاهد. بخوانید.
بسیار بی تاب خواندن این کتا بودم و تعریفش را شدیدا شنیده بودم با ت وجه به اینکه کتاب برنده ی جایزه ی جلال هم شده بود وجوایز فراوان دیگر
.
در یکی از شب های مه آلود نیویورک درجالیکه هنوز ژانویه بود و تریینات کریسمس را نکنده بودند شروع کردم به خواندش و در یک ساعت تمام شد.
.
نقاط مثبت
فضای شهری و داستانی پویا که همراه با رانندگی زن در خیابان و شهر کرمانشاه سفری کوتاه می کنیم. نسبت به فضاهای آپارتمانی و خانه های بدون پنجره این نکته ی مثبت را داشت.
از دیگر نقاط مثبت شخصیت زن که دیپلم دارد و آنچنان تحصیل کرده و روشنفکر نیست. یعنی قشر جدید و طبقه ی اجتماعی تازه در فضای ادبیات
.
جزییات جالبی مصل اسم پرایدش که الیزابت است.
جزییاتی مثل " چرا من عوض راننده تاکسی شدن، استعدادم هرز رفت در پختن قرمه سبزی های پرملات و پاک کردن لکه ی روی اجاق گاز
.
نکات ضعف
سعی کلی کتاب در راستای فمنیست و علیه فرهنگ مردسالاری است اما انقدر در این کتاب همه طلاق گرفته اند که این رسالت در سطحی ترین حالتش اجرا می شود. در همین راستا پایان بندی کتاب که محبوبه دخترخاله ی نقاش طلاق گرفته خودکشی می کند یکی از ضعیف ترین پایان بندی های عجولانه است. اشاره هایی هم به اجازه ی خروج نداشن و اجازه ی همسر و... آنقدر گل درشت در دیالوگ ها ظاهر می شود که اصلا نمی تواند تاثیرگذار باشد.
.
حضور شخصیت های اضافی در داستان که در پیشبرد داستانی هیچ کمکی نمی کند و تقابل شدیدی نیز برای روشن تر شدن شخصیت راوی-شهره- ایجاد نمی کند. مثلا فرهاد و شراره و محبوبه
.
توزیع اظلاعاتی داستان بسیار نامتوازن اتس. مثلا در دو صفحه ی اول با انباشتگی شدید اطلاعات رو به رو هستیم. دیالوگ های طولانی و به یبکاره که همه ی ماجرا و اطلاعات را می دهند یکی دیگر از ضعف های توزیع ناموزون داستان است. .
.
ضعف دیگر شخصیت مستقل و ادبیات شهره است که می توانست به نوعی آشنایی زدایی بشود. یعنی شیوه ی خلاقانه تر این بود که شخصیت متضاد کلیشه ی راننده تاکسی زن را در کتاب داشته باشیم.
.
زپایان بندی بسیار عجولانه و بسیار دم دستی صرفا برای بستن داستان.
کتاب چگونه پیر شویم از مجموعه کتاب های کوچکی بود که به همراه چند چگونه ی دیگر خریدم- از نشر هنوز. این کتاب را در تاکسی و اسنپ و کافه های تهران خواندم و بعد از تمام شدنش به شیوه ی درخشانی پیر از نوع آلزایمری اش شده و عینکم را گم کردم.
.
کتاب فروید- جوک ها و ارتباط ان ها
شوخی- راهی ست برای بیان اضطراب ها و کنترل آن ها.
.
- پیر شدن اجتناب ناپذیر است. رویکرد پیر شدن روندی مادام العمر را در بر می گیرد نه فقط آخرین مرحله زندگی انسان را.
.
وودی آلن با پر شدن مخالف نیست چون راه بهتری برای فرار از جوانمردی پیدا نمی کند.
.
فواید پیری:
مغز در میانسالی بسیار منعطف تر است. نمونه ی هنرمندان و معماران و بزرگانی که در پیری، آثار درخشان خود را ساختند.
.
- ابلا رفتن سن در مرحله ای از زندگی به شکلی پویا می تواند آن را پربارتر کند.
- در واقع در سی سالگی به نسبت بیست سالگی رضایت بیشتری از زندگی وجود دارد.
.
خوشامدگوی به خویشتن در حال پیر شدن.
- فرهنگ است که سن ما را تعیین می کند.
- یک روز چشم باز کردم دیدم زنی هفتاد ساله در بسترم.
.
البته نمی توانیم به عقب بازگردیم. وجود انسان وابسته به زمان است. همانطور که بوداییان پیرو ذن می گویند هستی را نمی توان از زمان جدا کرد. ما در زمان زندگی می کنیم. زمان زندگی فردی خودمان و زمان نسل خود و دوره ای که در ان به دنیا امده ایم. پیر شدن نه تنها فرایندی فیزیولوژیک بلکه فرایندی روان شناختی و فکری و اجتماعی و فرهنگی ست.
.
- کسانی که به بهترین نحو پیر می شوند کسانی هستند که سبک سفر می کنند. پیر شدن انعطاف روحی لازم دارد.
.
- پنجاه سالگی اصلا غم انگیز نیست. مگر اینکه در پنجاه سالگی سعی کنی بیست و پنج ساله باشی.
.
- در زبان عبری، لغت گویل هم به معنای سن است و هم به معنای شادی
.
اودیپ، شهریار را در 68 سالگی سرود. پیکاسو تا زمان مرگش به نقاشی ادامه داد تا 92 سالگی.
.
- کنجکاوی هیچ محدودیت سنی ندارد. یادگیری باید عمیقا لذت بخش باشد و هرگز متوقف نشود.
.
- لذتی که در بودن هست.
عجیب نیست که فرهنگ هاییی که در آن ها صرف بودن بی ارزش است و انجام بیش از اندازه ی کار ارزشمند می شود پیری را به چشم تحقیر و ترس می نگرند.
.
- در مصاحبه ای از زنی صد ساله پرسیدند آیا هیچ وقت حسرت چیزی را می خورد؟ او جواب داد اگر می دانستم صد سال زندگی می کنم حتما در چهل سالگی تازه ویلون یاد می گرفتم و حالا شصت سالی می شد که ویلون می زدم.
.
- معنی خوب پیر شدن برای رمان نویسی چون ادیت وارتون، نترسیدن از تغییر بود. سیری ناپذیری در کنجکاوی فکری، علاقمندی به چیزهای بزرگ و خوشحال شدن به روش های ساده.
غاده السمان دوست من است. یک رفیق صمیمی که رابطه مان سه سالی می شود هر روز گرم و گرم تر می شود. من به فارسی به او می گویم: جانا سخن از زبان ما می گویی و او به عربی به من پاسخ می دهد. به همین شیرینی و به همین گرمی.
.
مجموعه شعر معشوق مجازی باز هم کلمه های یگانه ی او را با خود دارد.
.
من زنی هستم مجازی
در وطنی مجازی
با تاریخی مجازی و افتخارآفرین
با ارتش های مجازی
در دل جنگ های مجازی
.
"چشمانم را می گشایم
بر اسراییل که بر طبل جنگ می کوبد
و چشم هایم را می بندم
بر آمریکا که بر طبل جنگ می کوبد.
زندگی،
پرواز گنجشکی میان دو انفجار است و
یکی دو واژه بر یک سطر
اگر عشق تو نمی بود باور نمی کردم که زیسته ام.
.
هنر شعله ور شدن مجازی
.
می پرسند چرا تو را از یاد نمی برم
زیرا هزار و یک سال پیش
روزی که به هم برمی خوریم
من از صورت زن
به هواپیمایی رنگین کاغذی بدل شدم که سرمست پرواز بود
و از ملکه ی زنبورعسل در پیله
به پروانه ای بدل شدم که پرواز می کرد.
و از زنی ترسو
به کشتی ای که از اقیانوس ها نمی هراسید و
از زنی که می ترسید از خیابان بگذرد و از چراغ قرمز بیم داشت
کتاب شعر کم می خوانم. و اگر هم می خوانم کم می فهمم. و اگر هم می فهمم کم لذت می بر. - شبیه یکی از جمله های گرگیاس سوفیست شد که می گفت حقیقتی وجود ندارد و اگر هم دارد کسی نمی فهمد و اگر هم کسی می فهمد توان بازگویی حقیقت را ندارد."
.
کتاب به رنگ دانوب از واهه آرمن. یکی از شعرهایی که دوست داتشم به اسم " رنگین کمان"
واهه آرمن و شعرهایش به انگلیسی را هم چند وقت پیش در مجله ی شیکاگو خوانده بودم.
سفر زمستانی را از کتابفروشی ثالث خریدم. اخرین روز در راستای کشف بیشتر نویسنده های فرانسوی
.
نویسنده ی جالب امیلی تویوب که هیمشه کلاه های بامزه به سر دارد و خوشیب است.
کتاب داستان مردی ست که می خواهد هواپیمایی را برباید و به برج ایفل بزند. او با دو دختر آشنا می شود. ان ها لزبین هستند و یکی شان نویسنده است و او عاشق پارتنر می شود.
.
" با خودم تکرار می کنم به عظمت آن چیزی که در حال وقع است آگاه باش."
.
" نوشتن شیوه ای ست برای انتقال فکر که به واسطه ی قسمتی از بدن که به گمان من از گردن، شانه و بازوی راست تشکیل شده است."
.
راوی در پانزده سالگی تصمیم می گیرد ایلیاد و اودیسه را بار دیگر خودش ترجمه کند.
.
" عاشق شدن در زمستان فکر چندان خوبی نیست. در این فصل علام بیشتر و دردناک ترند. روشنایی بی نقص سرما لذت اندوهگین انتظار را تشدید می کند. لرزش از سرما تب و تاب و هیجان را چند برابر می کند. کسی که در فصل سرما عاشق می شود باید خطر سه ماه لرزیدن مدام را به جان بخرد. در برهنگی زمستان هیچ مامن و پناهگاهی پیدا نمی شود. سراب و وهم سرما چیزی ست فریبنده تر و موذی تر از سراب بیابان"
.
" اشتراک زمستان و عشق در این است که هر دو میل به خلاصی از فلاکت را در انسان تشدید می کنند."
.
" همه ان چیزی را که بیشتر دوست دارند از بین می برند."
.
برج ایفل- معمار برج ایفل دیوانه وار عاشق زنی به اسمی آمیلی بود به همین دلیل برج ایفل به شکل ای است. دلیل اینکه حرف ای بر پاریس حکومت می کند دلبستگی ان مرد است.
.
" به راستی ما تنها هنگامی که دیوانه وار عاشق کسی هستیم می توانیم با گذشت و بخشنده باشیم. به محض اینکه تنها کمی از علاقه مان کاسته شود بدجنسی ذاتی مان بازمی گردد. من در این دو مرحله در نوسانم."
.
{ فضاسازی زیستن با دو دختر- گل کشیدن با هم و موسیقی سفر زمستانی شوبرت}
در این کتاب پیام ناصر مثل کتاب دیگرش- قوها انعکاس فیل ها با ارجاعات برون متنی رو به رو هستیم. ارجاعاتی که در سطح باقی می مانند و به نوعی به خورد داستان نمی روند. نقطه ی قوت کارهای او تلفیق فضای تخیل و واقعیت است. شاید بتوان در ژانر علمی تخیلی بگنجد که به هر حال سلیقه ی من نیست.
.
با نوسنده ای رو به رو هستیم که خانه ی تازه اش را خریده و در اتاقش نشسته است. این کتاب اوست- نمونه ی استفاده ی درست انگیزه ی روایت در متن داستان-
.
نام هر فصل به نوعی ارجاعی برون متنی ست. گربه ی شرودینگر که با ورود یک ریاضی دان همراه است و فصل بعدی تندیسی از جاکومتی که در دیالوگ ها یاسمن- دختری که کتاب سارق چیزهای بی ارزش را می خواند- و ریاضی دان جاری می شود.
.
فصل سوم- آمیتیس و باغ های معلق
.
در واقع کتاب میان نویسنده و خواننده- یاسیمن- تقسیم شده است. خواننده و نویسنده ساکن دو طبقه از یک آپارتمان هستند. نویسنده کتاب را می نویسد و شاهد ماجرای همسایه هاست و خواننده- یاسمین در حین خواندن کتاب بلند می شود و به زندگی اش می پردازد و از طریق راوی سوم شخص روایت می شود. یک هم پوشانی بی نظیر که کتاب واقعی ست و ماجراهای نویسنده اش که راوی نیز می باشد یا زندگی یاسمین به عنوان خواننده که در کتاب روایت می شود.
.
به نوعی سارق چیزهای بی ارزش شاید همان نویسنده ای ست که در آپارتمانش ساکن است و هر صدای کوچک و بزرگ و هر اتفاقی را می دزد و در کتابش می اورد.
فلسفه ی ملال از ماجرای شخصی نویسنده شروع می شود وقتی که دوستش خودکشی می کند به دلیل ملال و او شروع به ترجمه ی این اثر می کند شاید که کمکی باشد.
" اغلب برای بیان چیزهایی که ما را عذاب می دهند از مفاهیمی که به خوبی پرورانده شده باشند بی بهره ایم."
.
چرا ملال ایجاد می شود؟ چرا نمی توان با پیروی از اراده بر آن غلبه کرد؟
.
در دوران مدرنیته ملال به پدیده ی رایج تبدیل شده است. تا قبل از ان به گروه ای کوچکی از اشراف و روحانیون محدود می شد.
.
" نیچه می گفت اشتباه موروثی فیلسوفان این است که پایه ی اندیشه های خود را بر انسانی در دوره ای خاص بنیاد می نهند و آن گاه ان را به واقعیتی ازلی تبدیل می کنند."
.
" ملال عمیق از منظر پدیدارشناختی به بیماری کم خوابی شبیه است که سبب می گرد فرد در تاریکی هویت خویش را از دست بدهد.او سعی می کند بخوابد و شاید با تردید گام هایی برمی دارد ولی در نهایت نمی تواند و در برزخ میان خواب و بیداری می ماند. ملال مردم را از دورن می خورد و چیزی نیست که به راحتی به چشم بیاید. چیرگی ملال بر مردم بی علت و بی شکل و بی نام و بی هدف است. مردمی که دچار ملال شده اند دقیقا نمی توانند علت را بگویند."
فروید تفاوت سودازدگی با اندوه را اینچنین بیان می کند که هر دو حاوی احساسی هستند که چیزی را از دست داده اند اما سودازده برخلاف کسی که اندوهگین است دقیقا نمی داند چه چیزی را از دست داده است.
.
" کی یرکگور، ملال را سرآغاز شرها می داند."
وقتی فیلم دو پاپ را می دیدم و تردید کاردینال را یاد کی یرکگور می افتادم و کتاب ترس و لرز. ابراهیم آیا تردید می کند؟
.
" کار کردن آسان است ولی بیکارگی واقعا برای انسان دشوار است."
.
ویزگی پرسش فلسفی برای ویتگنشتاین در نوعی سرگشتگی خود را نشان می دهد. وقتی که از خود می پرسیم نمی دانم کدام راه را باید بروم؟
.
" ملال از جذابیت سودازدگی بی بهره است. سودازدگی که با خرد و حساسیت و زیبایی ارتباط دارد. از این روف جذابیت ملال برای زیبایی شناسان کمتر است. و از جدیتی همچو افسردی نیز برخوردار نیست.و بنابراین برای روان شناسان و روان کاوان نیز جذابیت کمتری دارد.
.
ملال و فلسفه و خدیاان و آدم ها
.
کی یرکگور می گوید: خدیاان ملول بودند و اسنان را آفریدند. ادم از تنهایی ملول بود و حوا را آفرید. از ان زمان ملال وارد جهان شد و دقیقا به همان نسبتی که جمعیت رشد می کند ملال نیز رشد می کند."
.
کانت می گفت اگر ادم و حوا در بهشت باقی می مانند دچار ملال می شدند.
.
ملال انواع مختلفی دارد. ملال موقعیتی که برخاسته از وضعیتی خاص است و ملال وجودی که پدیده ی دوران مدرن است. " هر انچه باید می شده شده است و هیچ چیز زیر نور آفتاب تازه نیست."
.
" وقتی کسی دچار ملال می شود نمی داند با زمان چه کند. چون دقیقا همینجاست که توانایی های فرد رنگ می بازد و هیچ فرصتی واقعی نمی نماید."
.
تی اس الیوت نوشت" زندگی که در زیستن از دست داده ایم کجاست؟
حکمتی که در دانش گم کرده ایم کجاست؟
داشنی که در اطلاعات گم کرده ایم کجاست؟
.
ملال و معنا
انسان ها به معنا معتادند. نمی توانند زندگی را تحمل کنند که از معنا تهی باشد. بی معنایی ملال انگیز است.
رسیدن به معنای شخصی
ملال حاصل فقدان معنای شخصی ست.
.
ملال با بی کاری مرتبط نیست. بلکه بیماری جدی تری ست که در این احساس، هیچ کاری ارزش انجام دادن ندارد. این بدان معناست که هرچه کار بیشتر باشد فرد احساس ملال بیشتری می کند.
.
چهار نوع ملال
ملال موقعیتی
ملال وجودی - زمانیکه روح ما زا هر گونه محتوایی تهی می شود و دنیا به چیزی خنثی تبدیل می شود.
ملال اشباع- زمانی که مقداری بیش از حد از یک چیزی داریم و همه چیز مبتذل و پیش پاافتاده می شود.
ملال خلاقانه- ویزگی بارز ان نتیجه ای ست که ایجاد می کند نه محتوایش یعنی فرد مجبور می شود کار جدیدی انجام دهد.
.
ملال و تازگی
تجربه ی بیش از حد و کمبود تجربه هر دو باعث ملال ند.
تفاوت اکدیا و سودازدگی
آکدیا دوران پیشامدرن و عهد باستان که به نوعی در خود بی تفاوتی را دارد و مفهومی کاملا منفی ست.
از نظر پاسکال زمانیکه انسان خدا را از زندگی حذف کرد به ملال گرفتار شد. زیرا دون خدا انسان هیچ نیست و ملال، اگاهی از این هیچی و پوچی ست.
.
از نظر انسان تنها درمان ملال کار است نه لذت. انسان تنها موجودی ست که مجبور است کار کند.
.
در نگاه شوپنهاورف انسان میان رنج و ملال در نوسان است و بی وقفه باید یکی را انتخاب کند. اگر موفق شویم ملال را بشکنیم به رنج که اصل بنیادین زندگی ست بازخواهیم گشت.
.
هویت- ملال و روایت منسجم به دست دادن از خود باعث هویت بخشی ست و این می تواند از ملال دوری کند.
.
چرا در مدرنتیه ملال بیشتر است. زیرا سیک زندگی ست که در دوران مدرن حکمفرمایی می کند. در گذشته سنت ها باعث پدید آوردن یک سبک زندگی منسجم می شدند در حالیکه مفهوم اصلی مدرنیته تکثرگرایی ست.
انسان محوری به ملال منجر شد و هنگامی که ملال جای خود را به فناوری داد این عمیق تر شد.
.
فیلم تصادف مفهوم مرزشکنی یکی از دغدغه های اصلی ست. در اینجا فراتر رفتن به اوج لذت جنسی و تنهای و...
.
تفاوت فرد سودازده و ملول این است که انسان سودایی حسرت دوران گذشته را دارد و ان ها را دوست دارد تکرار کند اما ملال، درون بودگی ناب است. در حالیکه تکرار واقعی به معنای فرارفت و تعالی ست.
زیرا بدون تکرار، زندگی صدایی تهی از معناست.
ملال همواره حاوی اگاهی از گرفتار شدن در موقعیتی خاص یا به طور کلی در دنیاست. انگار که هر تلاشی برای گریز از ملال بیهوده است زیرا همگی در کلیت ملال رخ می دهد.
.
وارهل بر این بارو بود که فراموشی ریشه ی ملال را می زند زیرا فراموشی همه چیز را تازه می کند. من ملول نبودم چون ملال را فراموش کرده بودم.
.
" چون همه ی فضاها حال مندن. زمان و فضا با یکدیگر ارتباط متقابل دارند و در ملال ترس از خلا زمانی به ترس از خانه تبدیل می شود که تهی بودن مکانی خاص مرا عذاب می دهد."
.
مفهومی که هایدگر برای هستی ما به کار می برد دازاین است. یعنی آن جا بودگی. ما موجوداتی هستیم که در جهان است. ویزگی دازاین این است که در طول هستی نگران هستی خویش است. دازاین برخلاف حیوانات و گیاهان درکی از هستی خویش دارد.
پدیدراشناسی حالمندی یعنی جهان را از دریچه ی حال خود می بیند.
دازاین در هر روزگی و در جهان از حرکت یم افتد. ملال این بی حرکتی را برملا می کند. و ما را به گرداب درون بودگی می اندازد.
.
میلان کوندار می نویسد
سرعت شکلی از سرخوشی ست که انقلاب فنی به انسان بخشیده است. و می توانیم خود را در این سرعت از یاد ببریم. یا شاید اصلا فراموش کنیم که زندگی می کردیه ایم.
میزان کندی با شدت خاطره ارتباط مستقیم دارد و میزان سرعت با شدت فراموشی.
.
بدون تحمل میزان خاصی از ملال، زندگی تهی می شود. ملال به معنای تجربه کردن تکه ای از واقعیت است. گاهی اجازه دهید ملال به شما حمله ور شود و خود را دورن ان پرت کنید.
.
ملال با تهی شدن همراه است. تهی شدن می تواند پذیرنده باشد.
.
" همه ی انسان ها تنها هستند و برخی بیش از دیگران تنهایند. اما مهم این است که چگونه با این تنهایی رو به رو می شویم. آیا ان را فقدانی می یابیم که آرامش ما را سلب می کند یا امکانی که به ما آرامش می دهد."
کتاب را مدت ها دوست داشتم خوانم و ئبسیار تعریفش را شنیده بودم. نقطه ی عطف کتابف تخیل قوی و در هم آمیختن فضاهای سوزئال و تخیلی با داستانی ست که در واقعیت می گذرد. داشنجوی دانشگاه تهران که به یکباره در شب زنیسیاه پوش را می بیند.
اسم کتاب به شدت هوشمندانه انتخاب شده است و کاملا در راستای فضای کلی کتاب است که در مرز میان وهم و واقعیت در تلاطم است. شخصیتی به نام سمیر که دیوانه ی نابغه است این فضا را پررنگ تر می کند. او در دانشگاه تهران فلسفه خوانده است و بعد هم دوره های روان شناسی و بعد هم ریاضی و فیزیک و مدتی هم در تیمارستان بستری بوده است. او می تواند نویسنده ی کتاب باشد حتی. او شغل های مختلفی دارد که راوی در کافه ای با او آشنا می شود و فالش را می گیرد. سمیر در فصل آخر اشاره می کند که بهترین شغل برای او نویسنده گی ست و ماجرای مرگ آبام را- که بسیار وضعیت سوریال دارد جنازه ی قنداق پیچ شده در حمام- را حتما در رمانش خواهد اورد.
اما اسم کتاب، قوها انعکاس فیل ها یک تابلوی نقاشی اثر سالوادور دالی ست که در انتهای کتاب نیز آمده است. این اسم و این تابلو به نوعی نشانه شناسی کتاب می تواند باشد که همه ی داستان شاید برای شما واروونه تعریف شده است. مخصوصا فصل خیال که در انتها متوجه می شویم همه اش در خیال راوی می گذشته است و در واقعیت با چنین نورایی روبه رو نیسیتم و نورا اصلا سیک زندگی اش اینچنین نیست.
.
کتاب سه بخش دارد. تعادل، خیال، سقوط
.
نکته هایی که کتاب را از ریتم می اندازد و اطاله محسوب می شود.
در صفحه ی 20 راوی به یکباره از دوستش می گوید که زندگی مرفه ای دارد و... شخصیت پردازی ها خیلی به یکباره انجام می شوند. در صورتیکه می توان اطلاعات و ویژگی های شخصیت را خورد خورد در طول داستان به خواننده ارائه داد.
.
از دیگر عیب های کتاب پرداخت زیاد به کتاب ها و نقاشی ها و فیلم ها و اوردن ارجاعات و حول محور آن حرف زدن است که به خورد کتاب و پیشبرد داستانی کمکی نکرده است یا خواب هایی طولانی که تحلیل های زیادی هم بر آنها شده است. که اطاله است و داستان را از ریتم می اندازد. مثلا صفحه ی 35 خواب شعبده باز جادگر- یا ماجراهای حاشیه ای که فق به عنوان مخاطب های راوی برای گفتن خواب ها و نظرات و... استفاده شده اند. شخصیت های حاشیه ای مثل غزاله و ساحره. و مشکل دیگر دیالوگ های بسیار بسیار طولانی که به لحاظ صورتی نیز شکل داستانی ندارند و بهتر است دیالوگ های سر ضرب داشته باشند و در طول داستان و کتاب خورد شوند نه اینکه یک صفجه در حال خواندن دیالگ باشیم.
.
فضای خانه ی آام که عمارتی ست بزرگ و تاریخی در لاهیجان- فضایی مناسب برای رخ دادن اتفاق های حاشیه ای و تخیلی و سورئال- گاها از رابطه ی علت معلولی دور می شود مثلا حضور سمیر و دوستی مجدد و اتفاق های دیگر که می توان با خوردن قرص توهم زا آن را توجیه کرد اما توجیه سطحی باقی می ماند.
.
.
" اگر روان شناسی رو با فیزیک ترکیب کنی نتیجه ش می شه جهان شناسی روج انسان. بدن هر ادمی یک جهانه با میلیاردها ستاره و سیاره و منظومه در ابعاد میکروسکوبی. وقتی ابعاد و اجزای یک سیستم بی نهایت زیاد بشه انوقوت روج پیدا می کن."
.
"لحظه ی جاودانگی دقیقا همان آنی ست که در حالتی از بهت زدگی متوجه درخششی می شویم که بر ما می تابد."
.
صحنه ی پایانی دفن کردن آبام و بعد از ان دو خرگوش به طول دو متر که می آیند و تعظیم می کنند و ... فضای سوریال
.
" سال های آخر جنگ جهانی ست. یک افسر جوان بریتانیایی مجبور ماموریت دارد شهری را بمباران کند. اما به محض شروع بمباران، خاطره ای را به یاد می آورد. بنابراین فورا دستور بمباران را لغو می کند. عمل او برای نیروهای تخت فرمانش گبج کننده بود. افسر جوان قبلا در مقاله ای خوانده بود که زیباترین نقاشی جهان در این شهر قرار دارد. نقاشی رستاخیز. تصویری ست از مسیح که بازگشت او را از مرگ نشان می دهد. در تابلو، مسیح برانگیخته با نگاهی خالی و معماگونه به چشمان مخاطبش خیره شده در حالیکه چهار نگهبان وظیفه ی مراقبت از او را به عهده دارند در خوابی عمیق فرو رفته اند. به واسطه ی همین خواب است که بیداری مسیح ممکن می شود.
کتاب قبلی نسیم وهابی-خاطرات یک دروغگو- جرقه های روشن نثر و نوشتار گلی ترقی را داشت وقتی از هجرت می نوشت و بیشتر به سبک خاطره نویسی نزدیک بود با اینکه نام مجموعه داستان داشت. من بسیاری از نوشته های آن کتاب را دوست داشتم و لذت بردم. انی کتاب را تا صفحه ی هفتاد خواندم و بعد بیشتر ادامه ندادم و شاید این نوشته یکقضاوت زودهنگام و نامنصفانه باشد. کتاب در پنج فصل تهران، شیراز، پاریس، پراگ و بادالونا داستان بلندش را روایت می کند و هر فصل از زبان یکی از شخصیت ها.
بخش شیراز و تهران که من خواندم بسیار مطول بود و اضافه هایی داشت که به سیر پیشرفت کتاب و داستان هیچ کمکی نمی کرد و در بسیاری از جمله ها به جای روایت داستانی با خاطره گوی و صحبت های بیش از اندازه ی نیاز راوی ها رو به رو هستیم. استفاده ی زیاد از صفت ها و قیدها شکل داستانی را از کتاب گرفته است.
این کتاب هم با لحن خاطره گویی و کلمه ها و فعل های غیرداستانی و...
از تصویر و فضاسازی دور است و حفره های زبانی انقدر است که داستان در حال پیشرفت هجرت و دفتن و اتفاق های در این میان را کند می کند و کشش داستانی را کمرنگ.
بسیار از این مجموعه شنیده بودم. این مجموعه داستان جایزه های فراوان نیز برده است. در ایران خریدم و با شوق و کنجکاوی شروع به خواندنش کردم. اما انچنان شوقم را ارضا نکرد.
.
داستان اول - ما و خوراک
اصلا پیرنگ داستانی ندارد. ارتباط ادم ها با خوراکی ها را نشان می دهد. کشش داستانی و آن داستانی نیز وجود ندارد.
.
داستان دوم آتش بازی
دیالوگ های مطول که سر ضرب ندارند و بیش از اندازه اطلاعات ارائه می دهند و اصلا موجز نیستند. لوکیشن اکثر داستان ها فرانسه است.
در این داستان، شخصیت دوم حسن آخر داستان در جایی که مرتبط نیست وارد می شود که اصلا به خورد داستان نمی رود. دیالوگ ها و محتوای داستان به شیوه ی افتر سان ست و بیفور سان ست که فیلمی ست بر پایه ی دیالوگ های طولانی و سانتی مانتال- بسیار شیفته و واله این دو فیلم هستند.
.
داستان سوم- خانوم
اصلا تصویری نیست. راوی فقط در حال تعریف کردن ماجراست. جمله ها طولانی هستند. به لحاظ صوری هم آزاردهنده ست. جمله های بدون نقطه و بدون پاراگراف های جدا
اما با همه ی اینها این عالی ترین داستان این مجموعه است به خاطر شوک پایان داستان و محتوای جسورانه اش که درباره ی تغییر جنسیت است. زنی می میرد و همه دنبال شناسنامه ی او می گردند. شناسنامه اش را که پیدا می کنند متوجه می شوند اسمش کریم تورباف است.
.
پل موبین
داستان نیست. نان فیکشن و خاطره نویسی ست بیشتر. گرم می نویسد و خواندن خاطرات مهاجرتش بیش از اندازه لذت بخش است. با سوال " من اینجا چی کار می کنم؟"
.
خاطرات یک دروغگو- یک نوشته ی بامزه و دوست داشتنی اما باز هم خط داستانی در کار نیست.
.
داستان آفتابگردان که بیشتر فضای سورئالیسمی ست که کارکرد داستانی ندارد.
.
داستان آسمان تهران- شروع درخشان. معرفی راوی با این جمله- من روحم-
از دو کلمه ی سمنان و نماز بسیار در داستان استفاده می شود که از نقاط ضعف داستان است. اطاله ی بسیار و استفاده از صفت های بیش از اندازه و در نهایت پیرنگ ضعیف و نزدیک شدن به خاطره بازی
.
.
داستان الهه که ساختارش بیه به داستان - خاطرات یک دروغگو است. الهه فرشته ای ست که به همه آمپول کمی زند. در این داستان جزییات بسیاری وجود دارد که پیشبرد داستانی ندارد.
.
داستان چشم های پر از بهار و پاییز
بسیار شخصی ست و خاطره ی یک دوست را شرح می دهد.
.
جان جان
یک پاراگراف طولانی بدون نقطه و طولانی گفنتن و گفتن و گفتن
.
بوکر یا هیپر دیالوگ های طولانی نزدیک به شعارزدگی.
ژروم که ارزویش تمام می شود تغییر دراماتیک رخ می دهد.
.
داستان کار دنیا بدون کشش داستانی و شخصیت پردازی
.
کتک خورها
.
خروس و روباه- داستان ملال آور
.
پنج روز آخر یک مرده- داستان روایت می شود از زبان یک زن که به کما می رود.
یک بار وقتی مقاله ی کتابخوانش را خواندم فهمیدم او می تواند دوست من باشد. یکی دیگر از نویسنده گانی که می توان دوستی نزدیک با آن ها داشت. وبعد شروع کردم دنبال کردن کارهایش و هر وقت در نیویورک تاک و برنامه ای داشت شرکت می کردم.
این کتاب هم مجموعه مقاله های اوست در باب کتابخوانی و نوشتن و خانواده و واقعه ی خشونت و ...
من از همه بیشتر مقاله ی حمام را دوست داشتم. در ایران این کتاب را خواندم. در یک بعداز ظهر که به طرز عجیبی خانه بودم و بیرون نرفته بودم. مامان داشت غذا درست می کرد. دلم برای این بعدازظهرها تنگ می شود.
به هر حال. بخشی از این مقاله را اینجا می نویسم و بعد هم به سوسن زنگ می زنم. بعد از نوشتن این ریوو. و بعدش هم دوست دارم از کتاب خاطرات یک دروغگو بنویسم و از کتاب سارق چیزهای از دست رفته.
.
شروع مقاله ی حمام- خانواده. واقعه ای خشونت بار
.
هشت سالم بود که خانواده ام از یک خانه ی سازمانی به جایی نقل مکان کرد که به نظر من عمارت می آمد.
.
"راستش من اگر بچه ی خودم بودم تا دیر نشده از مدرسه می زدم بیرون تا در نوجوانی بچه دار شوم. حتی شده فقط محض اینکه میخ آزادی خودم را بکوبم.
به اختمال خیلی زیاد بچه های من به دانشگاه خواهند رفت. خیلی بعید است در نوجوانی بچه دار شوند و خب طبعا بچه های من بچه های دو نویسنده هستند. من بزرگسالی بچه های نویسنده ها را دیده ام. دائم با کلمات یک دیگر را هم پوشانی می کنند."
.
در کودکی که به حمام تاریک پدرش می رود با استعداد هنری ای که او در چنته داشت. و بعد تمام آرزوهایش برای بزرگ کردن ما رها شد.
"فقط به خاط بچه ها" دیگر چگونه جنونی ست؟ همسر کسی بمانی دوزاده سال آن هم فقط به خاطر بچه ها. حالا در گرداب بازنگری- در شرایطی که خودش بزرگسال است و بچه دارد- با نگاهی دیگری به پدرم و تصمیمش می نگرم.
.
" معمولا با حسی از گناه به پدر و مادرم فکر می کنم. من کارهایی را کرده ام که آن ها هیچ وقت فرصتش را نداشته اند و من این کارها را زیر نگاه ان ها کرده ام. با استفاده از زمان ان ها. اگر پدرم به نوعی هنرمند و هنرش در همان حمام ماند و زمان پیدا نکرد. "
.
" حقیقت این است که خانواده همیشه واقعه ای ست هنمراه با نوعی خشونت. فقط چند سال بعد در بازنگری خواهی فهمید که چه کسی آسیب دیده و چطور و چجقدر؟"
یک داستان بلند جان دار پر از جزییات گرم که فضای داستان را تشکیل می دهد. هر فصل به شیوه ای اغاز می شود که دوره ای از زندگی راوی را دربرمی گیرد. این کتاب به نظرم یک پرش اساسی نسبت به کتاب زخم شیر بود و به شدت من را یاد فضا و سبک زندگی خانواده هایی مثل صد سال تنهایی مارکز و همسایه ی های احمد محمود می انداخت.
.
" بابابزگر همیشه در حیاط بود. در سرما و گرما زیلوی کوچکش همیشه کنار دیوار آجری نزدیک آشپزخانه پهن بود. زیرس سایه سار خنکی بود که هیچ وقت آفتاب نمی شد. سایه ی درخت کنار بزرگ حیاط. آبریزگاه هم نزدیکش بود."
.
صحنه ای که انگشت یک مرده را در جیب می گذارد و ان را چال می کند. یک فضای عالی.
.
"عینک طبی به چشم داشت. باغ های لیمو از پشت شیشه هم سرسبز و شاداب بودند و چلچه ها شاداب تر از همیشه"
این رو می شه برای مرضیه نوشت.
.
" حالا دیدی سربلندی مردم برگ هیچ درختی نبود؟"
این تکه کلام بابابزرگ است که اسم کتاب نیز می باشد.
.
کتاب کوتاه و خواندنی ست. اگرچه فصل آخر می توانست گزنده تر باشد و کتاب جان دارتر تمام شود. ولی در کل کتابی ست برای توصیه کردن.
چگونه در شهر زندگی کنیم بعد از نوشتن مقاله و نان فیکشن شهریت برایم جذاب شد. و بعد از خواندنش بسیاری از ایده های خودم را می دیدم و ذوق می کردم. شباهت های زیادی بین روش من و روشن پیش بردن ازن کتاب وجود داشت اکه این هم جالب بود. از تهران تا نیویوک در کیفم حملش می کردم شاید یک جایی بازش کنم. در فرودگاهم همراهم بود اما باز نشد. تا در یک روز نیمه ابری در خانه خواندمش در یک ساعت.
.
بخش های مختلف این کتاب مثل چگونه شهرمان را حفظ کینم که شامل لمس کردن شهر، دقت کردن در جزییات ناپیدای شهر می شود و پیدا کردن ارزش های شهر
دیروز دکتر کمالی سر کلاس از فرهنگ می گفت که ارتباط مستقمی با نشانه نشانه شناسی چیزهای کوچک دارد. مثلا پنجره های کلاس با پنجره های بیمارستان و خانه ها چه فرقی دارند و دقت در اموری ریز اینچنین.
.
"احساس تعلق به یک مکان بخش عمیقا مهمی از هویت وجودی ما انسان هاست. این حس کمک می کند احساس کنیم اهمیت داریم و می توانیم تاثیر خودمان را در دنیا بگذاریم."
.
مکان هایی را به صورت روتین برای رفتن انتخاب کنید. این روتین شدن مکان ها و هرروز در ان ها قدم زدن به دوستی و رابطه تان با شهر کمک می کند.
.
"شخصبت شهرهای متفاوت در علایم خیابانی شان به شدت نمود پیدا می کنید. مثال آدمک تپل و کلاه دار چراغ عابر پیاده ی برلین.
.
آیا دارم فرصت هایی را از دست می دهم؟
- در مقدمه ی کتاب سوال هایی آمده که به نظرم شروع بسیار جذاب و دغدغه ی بسیاری از ما شهرنشینان است.
. من از این موضوع ناراحتم که درباره زندگی مردی که هر روز از او قهوه می خرم چیزی نمی دانم.
. خاک بر سرم. ان نمایشگاه را از دست دادم. یعنی من تنها کسی هستم که آن را ندیدم.
. دوستانم را به اندازه ی کافی نمی بینم. چرا هماهنگ کردن یک برنامه این همه سخت است؟
. هورا. برنامه کنسل شد. کل امشب مال خودم هستم.
. من دوست دارم از آن ادم هایی باشم که صبح روز تعطیل می روند بیرون پس چرا تا الان که ساعت سازده است هنوز در تختخوابم؟
. من همیشه به خانواده و دوستانم می گویم در این شهر خیلی کارها هست که می شود انجام داد. ولی اگر صادق باشم هیچ وقت سراغ هیچ کدام از کارها نمی رون-
این دقیقا استرس شهرهای بزرگ و پر از ایونت های متنوع و گوناگون و پرشوری مثل نیویورک است که من همیشه این حس را دارم.-
.
آیا دارم فرصت هایی را از دست می دهم؟ ترس از عقب ماندن و از دست دادن از نشانه های معمول شهرنشینی ست و این سوال همیشگی که رد این هیاهو و شلوغی اتفاق ها و نمایشگاه های متخلف و برنامه های فرهنگی گوناگون چه کسی اززمانش بهترین استفاده را می برد. این سوال ها همه اضطراب های شهری اند.
وسواس فکری ما درباره ی بهترین چیزی که عرضه می شود. درباره ی فعالیت های دیگران که همه از آفات جامعه ی مصرف گرایی ست.
(در مثنوی اصطلاحی ست به نام ثم خیر که یعنی در انگلیسی د نکست بست. بهترین چیز آن چیز بعدی ست. خانه ی بعدی. دوست دختر بعدی. ماشین بعدی. بهتر یعنی بعدی)
.
فصل دوم.
چگونه با شهر رابطسه داشته باشیم؟
دشواری های مجاورت همسایگی- آشنایی های کوچک در محله و ادم ها و...- فرزانه می گفت تعلق در محله و اینکه از این نانوایی نان می خرم نه از ان یکی و سال هاست این اتفاق میان ما می افتد خودش نمود بارز است.-
یک محله ی خوب چجور جایی ست؟ سر صحبت با غریبه ها. آشنایی های کوچک. همدلی هایی که بر سر حوادث غیرمترقبه خودشان را نشان می دهند مثل یک تصادف و کمک شهروندان مختلف
.
دوستی های قدیم و جدید و صحبت با غریبه ها-
ادم های مختلف وجوه مختلفی از شخصبت ما را برجسته می کنند. مجبور نیستید همه ی دوستانتان را یکجا جمع کنید و ان ها را با هم رفیق کنید. در گروه های متفاوت دوستی رویکردی های متفاوت لازم است.
دوستی های در شهر- در زندگی شهری بهتر است بیشتر تلاش کنی و با شبکه ی اجتماعی واقعی ت پیوند بیشتری داشته باشید.
.
عاشق شدن در شهر که رابطه تان را با مکان ها و فضاها تغییر می دهد.
رابطه داشتن در شهر می تواند از سرعت شما کم کند. همه ی رابطه ها مستلز کار و تلاش اند و شهر مملو از حواس پرتی ست و به راحتی توجه شما را از مقابله با هرگونه مشکلی که ممکن است در رابطه تان پیش بیاید.
.
چگونه تنها باشیم؟
.
فناوری چگونه رابطه ی ما را با شهر تغییر می دهد. استفاده از گوگل مپ و...
.
چگونه سخت و نرم باشیم؟ فصل سوم
. توازن بین کار و زندگی در شهر
. مقابله با استرس و اجتناب از درجا زدن- درباره ی آسیب پذیری تان با دیگران حرف بزنید. این نشانه ی ضعف نیست بلکه نشانه ی قدرت است و مایه ی جذابیت. البته دقت داشته باشید که تبدیل به آدم غرغرویی نشوید که محتاج توجه است و دایم اینگونه جرف ها را تکرار می کند. مرز باریکی ست میان این دو
. در واقع این اعلام شکست نیست که استرس را یپذیریم و ان را بخشی از زندگی خود در شهر بدانیم.
. آیا خوب است حوصله مان سر برود یا نه/
ملا.ل و کسالت فضایی ایجاد می کند که به خودتان فکر کنید. فضای منفعلانه برای سلامتی ذهن مفید است و نوعی مدیتیشن محسوب می شود. کسالت، حالتی گذرا بین فعاللیت و انفعال است و در این حالت است که ما می توانیم به جسم مان توجه بیشتری داتشه باشیم.
گاهی سعی کنید وقتی تنهایید هیچ کاری نکنید. در این خلااهای زمانی در حالت بی فکری و فقط و فقط با خودتان سپری کنید که می تواند عجیب نیروبخش و شوق آور باشد. .
.
چطورعلایق فوق برنامه داشته باشیم و ادم خسته کننده اس نباشیم؟
همه ی ما کسانی را می شناسیم که به شکلی افراطی از تمام برنامه هایی که در شهر عرضه می شود استفاده می شود. و جمع کردن تجربه های ریز و درشت به این شکل بی برنامه خود می تواند به شکلی عجیب بی روح و کسالت بار باشد.
شهرنشینی موفق یعنی بدانی چه زمانی بگذاری جریانی از کنارت بگذرد و چه زمانی در عمق شیرجه بزنی. کاری را با نیت انکه در ان مهارت یابید انجام دهید. کاری که حقیقتا می خواهید انجامش دهدی نه صرفا به این دلیل که باید انجامش دهید یا به این دلیل که بعدا می توانید درباره اش حرف بزنید چون جذاب به نظر می آید.
.
فصل چهارم
چگونه حرکت کنیم و ساکن باشیم؟
آمد و شد هر روزه که می توان از آن چه به صورت فعالانه و چه منفعلانه استفاده کنید.
. از سطح به عمق
. زود رسیدن و دیر رسیدن
. روح تاکسی سنتی
. روح پیاده روی در شهر
. شهر برای ورزش
- چگونه باز پس دهیم و رشد کنیم؟
صدایتان را پیدا کنید و کاری کنید که به گوش شهر برسد.
. به راهپیمایی بپیوندید.
. تجربه ی خودتان را دکته کنید.
.در شهرتان مثل یک گردشگر رفتار کیند.
.
نتیجه گیری
وبلاگ شهر صدا کندوکاو فوق العاده از زندگی و شهرها. در انجا مسایلی مثل رسانه و موسیقی و شهرسازی با هم تلاقی می کند.
و معرفی منابع مختلف کتاب و موسیقی و سایت برای هر بخش.
روزگار دوزخی یک حیرت بی اندازه بود. از شروع تا ادامه و انتهایش. احساس می کردم تمام سلول های بدنم در حال سوختن است. رنج ها و شکنجه ها را با تمام پوست و گوشتم لمس می کردم. هوای کتاب سوز دار بود و پر شده از یک خشونت فوق العاده و شدیدترین وضعیت شهوانی عالم. کتاب عجیب ترین و ملموس ترین وضعیت شهوت را داشت و این قلم و این نبوغ تند و تیز که آدمی را به شگفتی وا می دارد. شروع کتاب مثله کردن بی نظیر است. وقتی میس خواندم از همان شروع فهمیدم با یک شاهکار، با یک نبوغ بی بدیل رو به رو هستم و می دانستم در ادامه دیوانه خواهم شدم.
.
شروع. شروع شروع.. صحنه ی مثله کردن در مقابل تماشاگران. ایاز به همراه محمود شاه.
" اره را بالا بیار" و من در حالیکه پاهای خشک و لاغر و خاک آلوده و خون آلوده آن یکی را می دیدم و تماشا می کردم و می ترسیدم و آب دهنم خشک شده بود و نفسم در نمی آمد.
اره ی بزرگ و سفید و براق و وحشی را که دندانه های تیز و درشت و خشن و بیرحم داشت در یک دست گرفتم و با دست دیگر محکم \له های نردبان را چسبیدم و...؛
.
.
صحنه های سرخ و داغ عشق بازی...
.
صحنه ی شهوانی دسته جمعی تماشاگران.
کتاب به شدت نمادین است و تاریخ مفعولیت و فرو شدن در تن توسط حکومت ها و شاهان را روایت می کند. فردی که به شاه عاشق است و بچه مغ شاه است و خانواده اش و برادران او در راه مبارزه با فساد حکومتی می جنگند و برادرانش رد همین راه شهید می شوند و مثله و مرده و او در میان دو راهی ها می میاند. چشم های آبی \در- نماد معصومیت تن و تاریخ و وطن که فراموش شده است و برادران که به نوعی مردم مبارز هستند و خودش که شیفته ی شاه است و فرو می شود تا اعماق تن. به نوعی مازوخیسم لذت تام و تمام.
.
در این رابطه ی عجیبُ او گاهی به خودش به خانواده و به ریشه هایش و به عشقش کیمیا بازمی گردد اما دوباره محمود انجاست. همانجا برای عشق ورزیدن. این رفت و برگشت ها به ذات و زادگاه و گذشته اما موقتی و گذری ست.
.
این کتاب و براهنی با این کتاب به جرگه ی پیامبران ادبیات پیوستند و من تمام براهنی را آنقدر خواندم و آنقدر خواهم خواند تا از بر شوم. این کتاب را دوباره می خوانم. برای خواندش اما باید ورزش ذهنی داشت و اماده شد.
آزاده خانوم و نویسنده اش بدیع بود و شگقتی های قلم براهنی را با خود داشت. کتابی که احتمالا در زمانه ی خود بسیار هم مطرح تر و قوی تر بوده است. کتابی پست مدرن و کلازی تکه پاره از نویسنده ای که تلاش می کند تا کتابش را جلوی چشم خواننده بنویسد. به همین دلیل مثل این است که نسخه ی اول یک کتاب بدون پاکنویس و ویرایش های زیاد مقابل خواننده است. کتاب پر است اطاله های طولانی که نویسنده به آن ها اگاه است اما چون همزمان با خوانده شدن ان را می نویسد توان حذف و تمیز کردن ان ها را ندارد. یعنی این هوش براهنی ست. تا جایی می گفتم چقدر زاده از حد و.. دیدم نوشته چقدر زاید است و اینها را می توان حذف کرد. یعنی با آگاهی همه ی این ها را گنجانده است. این است آن هوشی که از ان حرف می زنیم.
همینطور کتاب پر است از آزاده خانوم در دوره های مختلف تاریخی با عکس های فراوان. این استاده ی عکس در کتاب را در " خون خورده" یزدانی خرم هم می شود دید. استفاده درست و به جا و حال خو ب کن.
. همینطور استفاده از کتاب های دیگر و ایلیاد و اودیسه و اسطوره ها و حضور نویسنده های دیگر و...
کتاب خیلی خیلی طولانی ست اما من در دوره ی هاری بودم و باید براهنی را قورت می دادم و به همین دلیل به خودم گفتم هر روز 50 صفحه بخوان تا 650 را تمام کنی. دو هفته طول کشیدن و در کمال ناباوری تمام شد.
.
"رییس جمهور بیل کاف دستور محاصره ی اقتثادی ایران را داده بود."
یعنی انگار هیچ چیزی تغییر نکرده است.
.
فصل اول به این صورت تمام می شود. " تنها پس از گذشت سی سال بود که فهمید آن شب چرا خواب می دیده که زنی به نام آزاده خانوم مدام روی نقش های نسبتا تیز و رنگ های کهنه ی آن قالی هندسی تبریز خم می شود و با پارچه قطرات خونی را که ریخته پاک می کند."
آزاده خانوم را برای اولین بار در طرح قالی می بیند.
" باهوش" . "نابغه" واقعا نبوغ این ادم بی نظیره
.
کتاب دوم با نامه های مجید از جبهه به پدر مادری که پدر مادر او نیستند آغاز می شود. یک داستان عالی
.
" آیا داستان غریب شخصی قصه ای را نشنیده اید که از اواسط قرن بیستم در تبریز به اواسط قرن نوزدهم در پطرزبورگ سفر کرد تا شاهد وقوع بخشی ار زندگانی خود در آن شهر باشد؟"
دقیقا مثل سریال دارک.
کتاب پر از است از شعر و دستخط نامه های جبهه و نقاشی و عکس های تاریخی و عکس های ساده ی معمولی از شخصیت های غیرتاریخی. به شدت پست مدرن ساختار زمان را شکسته
.
"گرچه اون به خوبی تو نیست ولی من اون رو بیشتر از تو دوست دارم."
." در واقع زنی بیست و دو ساله از جایی دیگر در قرنی دیگر است."
.
" زنی از قرن آیده که روح همه ی قرن ها را در خود جمع کرده است از سرزمینی دور به این شهر سفر کرده است. از شهری کهن که حالا رو به ویرانی ست و از دروازه های بلندش فقط چند دیوار لرزان باقی مانده است. زیرا گفته می شود که شهرها را زبان قصه ها و افسانه ها برپا می کنند و سرپا نگاه می دارند. می گفتند که کوچه های این شهر زمانی زرتشت یا مرد نورانی دیگری عبور کرده است و ایت زن کهنسال بیوه اوست."
.
زنده بود شهیدی که فهمیدند نفس می کشد. در جبهه فهیمدم که پدر مجید دنیال جنازه ی پسرش می گردد."پ
.
" انسان یعنی موجودی که مرده را به حال خود رها نمی کند و رای زبان مرز و آیین تعیین می کند. همه ی این ها نشانه ی تمدن بود."
.
" من شخصیت اصلی رمان تو هستم و هرگز اجازه نمیهم این سگ ها آن جنازه های روی باربند را تکه پاره کنند و یا به تو صدمه بزنند. ماشین را روشن کن پسردایی. این رمان باید به مقصد برسد."
.
" همین نویسنده نیست. نویسنده رفته. وجود ندارد."
تو چی؟ تو کی هستی؟"
من خواننده ی رمانم. یعنی شخصیت توام. و تو شخصیت یکی دیگه هستی و ما هر دو خواننده ی رمان هستیم. هر شخصیتی یک خواننده ست. یعنی من و تو درواقع خواهردوقلوی نویسنده هستیم و او همزاد سوم ماست. ولی ما در زمان های مختلف به دنیا می آیمم و با وجود اینکه سه جنس در یک جنس هستیم و همزمان."
" خدا لعنت کند من را که تو را آفریدم. و حالا همه چیز را برایم پیچیده کرده ای.
" و خدا جهان را به صورت رمان آفرید."
.
" میخ هایی بودند در تبریز که زمین رات به جای ثابتی متصل کرده بودند و کافی بود که اجازه نمی دادند زمین طوری تند بچرخد که از مسیرش خارج شود"
.
حضور راوی های گوناگون. لعنتی تو چرا این همه باهوشی جدی؟ رضا براهنی من را بهشدت هرچه تمام تر یاد رضا یاری می اندازد. تبریز زبان ترکی و دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران و زندگی های شبیه و هوش های عجیب غریب
.
حتی ادیت کردن هم جلوی چشم خواننده رخ می دهد.
.
" شایع شده دیشب تو تبریز نورباران بود. گویا زن مرده ای زنده شده. قبرستان دوچی بوده و به پرواز درآمده." شبیه کارهای مارکز شد اینجا
.
" به همین دلیل کل ماجرای مربوط به زنده شدن آزاده خانوم و گذاشتن و نگذاشتن سیبیل و برخورد با شادان را حذف کرد. شعر ترکی را هم که می گفت حذف کرد. اصلا اینها چی بود که می نوشت؟ چه دخلی به کتاب داشت؟ به علاوه او نمی خواست با نوشتن قصه راجع به آنچه بر سر زن بیب اولی آمده بود تاریخ جهان معاصر را بنویسد. اشتباهی که اغلب قصه نویس ها می کردند و گمان می کنند یا یک قصه ی ده صفحه ای دارند چکیده ی کل تاریخ را می نویسند."
.
قسمتی از مسلول بودن که در این کتاب در صفحه ی 288 امده است دقیقا شبیه سلیمان د رکتاب آواز کشته گان. احتمالا جایی در تجربه ی زیسته اش نقش داشته.
.
حضور فیبم و شخصیت های ادبی. بونویل و نیچه وارد می شوند.
.
" نیچه می گوید انسان می گوید یادم می آید و به حیوان حسودی اش می شود که فورا فراموش می کند و تماشا می کند هر لحظه را که می میرد و در شب و در مه ناپدید می شود و برای ابد فراموش می کند. به این ترتیب حیوان زندگی غیرتاریخی دارد و در افقی زندگی می کند که گسترش ندارد و در وضع نسبی خوشبختی زندگی می کند. مادر هر روز به حیوان نزدیک تر می شود."
.
" باز هم خندید. مثل تو خندید. مثل پدر خودم خندید. بعد مرده ها همه خندیدند. به من گفتند تو هنوز به دنیا نیامده ای تا بمیری. گفتم پس چطور مرات کشته اند؟ گفتند آن هم ممکن است. گفتم من نمی فهمم. گفتند ما هم نمی فهمیم."
.
" یک سال تمام من و مادرم نمایشنامه ی اعدام فدور را برای سالمندان زن آسایشگاه اجرا می کنیم."
.
" مادر توانسته فراموش کند پس وجود دارد. من فراموش کرده ام پس هستم."
.
" دست هایم را می نویسم. به تو می دهم.
چشم هایم را می نویسم. به تو می دهم.
سرم را می نویسم به تو می دهم.
قلبم را می نویسم به تو می دهم.
پاهایم را می نویسم به تو می دهم.
و مثل یک دونده ی واقعی سر از پانشناس
از کنار دیوار چین تا رود دانوب را می دوم.
و بعد به خراسان برمی گردم. امانتی را که تو گرفته بودی به صاحب نام پس می دهم
و می گویم بی نام و گمنامم کنید.
و می خواهم گور تو باز شود و استخوان هایت برای بغل کردن من تنظیم شود
آزاده ی بیجان
.
دنبال دستم می گردم که چیزی بنویسم. نیست.
.
.
" ما قبر ار پیدا نمی کنیم. از آن علامت قبر خبری نیست. فقط عده ای روی قبر نشسته اند و گریه می کنند." یاد داستانی می افتم که ح برایم تعریف کرد. وقتی بچه بودند با پدرش و عموها می روند."
.
" در زیر پوست همه ی ما مادر پرئاز می کند. مثل تصویر مکاشفه ی " حزقیال نبی" در چهار سمت هم زمان می رود. درست است که فراموشی بزرگترین انتقام را از یکی از قوی ترین حافظه های زنانمه ی تبریز گرفت ولی صبح که از کنار قهوه خانه رد می شدم پرنده بازها می گفاتند بری چهلم همه ی پرنده هامان را به آسمان می فرستیم."
.
ساچلی- اسم ترکی که هم در این کتاب و هم در مجموعه داستان اسم شوهر من تهران است امده است."
.
" استانبول به جای انکه پدیده ای در مکان باشد در تاریخ و زمان حضور دارد. تجلی زبان و رویا و گفت و گوهای خلوت ادم هاست."
.
" به وین که رسیدند شریفی به همه جا سر می زند حتی به خانه ی فورید و نمایشگاه دائمی آثار بروگل و آسایشگاه روانی که کافکا زمانی در آن بستری شده بود."
.
" انسان وقتی که رویا می بیند خداست."
.
حضور اخوان ثالث و جلال در کتاب و چهره های زنده و مرده ی ایرانی و غیر
.
" نوینسده ناراحت شد. تا اینجا سه رمان. جمعا هزار صفحه از زندگی اش حذف شد. ثمره ی چهارده سال. ولی نوشته نوشته است."
.
" من آزاده ام. شخصیت اصلی رمان شما. فکر کردم از اون دنیا به دیدن شما بیام. و این چک بانکی رو بعه شما بدم."
" در این زمانه که کسی به داد نویسنده ها نمی رسه هاد اگر ما شخصیت های رمان ها بدادشون نرسیم دیگه چیزی نوشته نخواهد شد."
.
یادداشت ناشر و همه ی ویرایش ها و نامه های رد و بدلی نویسنده و ناشر همه و همه در کتاب وجود دارد.
.
نکته ی جالب یادداشت ها و فهرست ها و ضمیمه های انتهای کتاب است که در نوع خود یگانه است.
اگر شبی از شب ها ار در لیست خواندنی های کاوه فولادی نسب پیدا کردم و دیدم از آن مهم هاست که نخوانده ام.
اما انچنان ارتباطی میان مان برقرار نشد. شاید چون به طور موازی با " آزاده خانوم و نویسده اش" براهنی می خواندم و هر دو اثر به شدت پست مدرن بودند و هر دو اثر به شدت در مقابل نویسنده نوشته می شدند و به همین دلیل این شباهت فرمی و ساختاری دورم می کرد.
این کتاب را فقط عشق کتاب ها و کرم کتاب ها می توانند بخوانند و دوست داشته باشند. به نوعی کیف خواندن را درونی و عمیق می کند و نشان می دهد. کتاب بدیعی ست.
پر ار نافرجامی نویسنده و داستان های نصفه نیمه رها شده. که هم جذاب است و هم آزاردهنده و دورکننده.
.
فصل اول
تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالیو کالوینو میکنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن و بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. مثل همیشه که تلویزیون روشن است...."
.
" داستان در ایستگاه قطار شروع می شود. لوکوموتیو سوت می کشد. بخار پیشتون قطار شروع فصل یک را می پوشاند."
.
" کتاب ها پلکان یک آغازند. آغازیث که تمام نویسندهگان از آن گذشته اند. بعد زبان بدوی بی کلام مرده ها شروع می شود که چیزی را می گوید که فقط زبان مرده ها می توانند بگوید. زبان سیمری. زبان نهایی زنده هاست. زبان آغاز."
.
" خواندن یعنی چیزی آنجا هست. چیزی که از یک نوشته ساخته شده. یک شی سخت مادی که نمی شود عوضش کرد. و از ورای این چیز می شود با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد. چیزی که به دنیای غیرمادی تعلق دارد نامریی ست.
.
" دخترک داری اشتباه می کنی. این مرده برای قصه ی دیگری مرده نه برای قصه تو. "
.
" بانوی خواننده تو چگونه ای؟ دیگر وقتش رسیده این کتاب با ضمیر دوم شخص مفرد و خطاب به تو باشد."
.
"خواندن یعنی انزوا"
.
" تفکر انعکاس. هر شکل تفکری برای من به آبنه ای می ماند. به قول فلوطین روح آینه ایست خالق اجسام مادی... به این خاطر است که من برای تفکر نیازمند آینه هستم."
.
" وقتی مرا نگاه می کند دیگر قادر به نوشتن نیستم. احساس می کنم انچه را دارم می نویسم دیگر به من تعلق ندارد."
.
کمی هم شبیه کارهای ابوترا خسروی ست. بازی اش با کلمات و کلمه ی مکتوب. مثلا کتاب دیوان سومنات یا داستان ویران
.
" یکی از ان دو نویسنده ای ست تولیدکننده و دیگری نویسنده ای ست سرگردان. "
.
"امروز می خواهم یک آزمایش بکنم. اولین جمله ی یک رمان معروف را پی کنم تا ببینم آیا قدرتی که در این شروع است با دست های من ارتباط پیدا می کند."
.
لودمیا شخصیت یکی از داستان ها در فقر و بیچارگی از داستان بیرون می آید و به نویسنده پول قرض می دهد. نه فکر کنم قاطی کردم اون آزاده خانومه که از داستانت براهنی میاد بیرون و پول قرض می ده. نباید این دوتا کتاب رو با هم می خوندم.
.
فصل یازدهم که از داستان هارون الرشید حرف می زنه حس تقلید از بورخس رو می ده.
.
و پایان درخشان فصل دوازدهم
آقای خواننده و بانوی خواننده در حال حاضر شما یک زن و شوهر هستید. یک تختخواب بزرگ مشترک پذیرای کتابخوانی موازی شماست.
لودمیا کتابش را می بندد. سرش را روی بالش رها می کند و می پرسد: تو خسته نشدی از خواندن؟
و تو هم می گویی: یک دقیقه ی دیگر صبر کن. دارم کتاب اگر شبی از شب های ایتالیو کالوینو را می خوانم.
به پیامبرانم یکی دیگر اضافه شد. این کتاب محشر را نخوانده بودم و از صفحه ی اول گرفت جانم را.. جنگ و ضدجنگ و سرابز و خون و... شاید در این توضیحات فکر کنید باز هم یک رمان جنگی دیگر. اما اینطور نیست. این کتاب خونتان را به غلیان می اندازد. جوشان می کند احساساتتان را و دوباره به حماقت جنگ ها مقدس و غیر مقدس پی می بردی. این بار عمیق تر و جان دارتر و فراموش نشدنی تر . " زمانیکه انها هنوز داشتند می نوشتند و جمله می ساختند ما خون و مرگ می دیدم. زمانی که ان ها هنوز با صدای رسا نصیحت می کردند که خدمت به وطن بزرگترین خدمت هاست ما خوب فهمیده بودیم که خوف مرگ از آن هم بزرگتر است." . " او ما را جوانان اهنین می نامد. جوانان آهنین. جوانان. هنوز هیچ کدام از ما به بیست سالگی نرسیده ایم اما جوانی؟ جوانی مدت هاست مرده. ما دیگر پیر شده ایم. پیر و فرسوده" . " وقتیکه فکر می کنم در کشو میز تحریر اتاقم یک نمایشنامه ی نیمه تمام و یک مشت شعر خوابیده به نظرم عجیب و باورنکردنی می آید. چه شب ها که تا صبح بیدار نشسته ام و روی انها کار کرده ام. همه ی ما از اینجور کارها کرده ایم. اما حالا این چیزها به صورت خواب و خیال درآمده است. از رویکه پا در اینجا گذاشته ایم بی آنکه خود خواسته باشیم زندگی از ما فاصله گرفته است." . " انهایی که مسن ترند زن دارند و بچه دارند و زندگی شان آنقدر قرص و مجکم است که جنگ نمی تواند ان را پاره کند. اما برعکس ما بیست ساله ها جز پدر و مادر و احیانا یک رفیقه چیز دیگری نداریم که ان هم قابل نیست. " . " مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده است چشمها را مالیدیم و دیدم که مفهوم کلاسیک وطن که در مدرسه یاد گرفته ایم اینجا عو.ض شده است. در اینجا وطن یعنی نداشتن شخصیت فردی و تن دادن به کارهایی که پست ترین آدم باید ان را انجام دهد." . " همیشه خط و نشان می کشیدیم که بعد از جنگ انتقاممان را بگیریم." . شروع کردم به خواندن از زندگی اریک مارک نویسنده ی فرانسوی. مدتی در نیویورک زندگی کرده است و کتاب بعدی اش را در آنجا نوشته. باید بروم به خیابان 57 و خانه اش را ببینم. خانه ای که او این کتاب های روانپریشانه ی فوق العاده رد آن نوشته است. و بعد از نوشتن این کتاب آلمان او را از وطنش بیرون می کند به خاطر نوشتن این کتاب ضدجنگ و مطمئنم در ایران هم این کتاب را می نوشت همین بود سرنوشتش. . " حالت غربت در میانه ی میدان کارزار را به زیبایی توصیف می کند." " صورتمان نه رنگ پریده تر است و نه سرخ تر. نه گرفته تر و نه بازتر... ولی با این حال با همیشه فرق دارد. احساس غربت به رگ هایمان دویده است. چطور بگویم این حالت را نمی توان با حرف توصیف کرد. این احساس محض است. " .. " او یک دهاتی ست و عاشق اسب. روح و جسمش به خاطر ان زبان بسته ها می سوزد." . با دوستانش در جبهه و آرام آرام قصه ی هر کدام را گفتن. یکی با فحش گفتن آرام می گیرد. و یکی با اسب ها و... در نهایت همه شان می میرند و فقط او زنده می ماند زخمی و مجروح . " حالا نوبت توعه. بگو ببینم بعد از صلح چی کار می کنی؟ - چنان به اردنگی یم زنمت که با برف سال دیگه بیای پایین. تو این وضعیت صلح کجا بود؟ - . - " هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا می دادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منهدم کنیم." - . - " همین سکوت و آرامش خاطرات گذشته است که این روزها را به جای اشتیاق و آرامش به غمی عمیق و عجیب مبتلا می کند. آرزوهایی داشتیم که فراموش شدند چون مال دنیای دیگری بودند که امروز از ما خیلی دور است. اگر امروز روزهای جوانی ما برگردند نمی دانیم چه کنیم. چقدر آرزو داریم که ان چهره ی لطیف جوانی را بیدار کنیم. چقدر آرزو داریم که دوباره غرق در احساسات جوانی و امواج خروشان شویم اما چه فایده؟ این درست مثل این است که ادم به عکس رفیق مرده اش چشم بدوزد. این صورت و چشم و گوش اوست. اما خود او کجاست؟ مرده." - . - " در میانه ی جنگ و بحبوحه ی خون ریزی و اجساد ریخته دو پروانه پیدایشان می شود که روی دنده ی ادمی می نشینند." . صحنه های فوق العاده ظریف و جزییات واقعی تکان دهنده از ادم هایی که مجروح شده اند با اعضای تن شان درگیرند. یکی دل و روده اش را در دست گرفته است و دیگری سرش را و.. . " از دیدن دختر مات و مبهوت شده ایم. اصلا یادمان رفته است که اینطور چیزها هم توی دنیا هست. سال هاست که از این چیزها ندیده ایم. چیزهایی که از خوشگلی و شادی و خوشبختی حکایت کنند." . یک هفته مرخصی و بازگشت به خانه عالی ست. همه چیز تازه و نو و پر از بوی زندگی ست. از بوی آلجو تا بالش نرم . " آرزو می کنم به روزهای پیش از سربازی بازگردم. زمان در چهاردیواری اتاقم محفوظ مانده است." . " به عقیده ی من جنگ مسریه. بدون انکه کسی خواسته باشد خود به خود همه جارو می گیره. ما که جنگ نمی خواستیم.بقیه هم جنگ نمی خواستم اما الان نصف مردم دنیارو گرفته." . " راستی که ادم چه اهسته می میرد." . " راستی که با چنین جنایات خونینی چقدر نوشته ها و اندیشه های بشر باطل و بی اسا جلوه می کند. آنجا که فرهنگ و تمدن هزارساله نتوانسته باشد جلو این رودهای خون را بگیرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بین ببرد." . " تادن به محض شنیدن خبر حمله ی دشمن سوپ داغش را دیوانه وار سر می کشد و هیچ فکری ندارد جز اینکه تمام زندگی و روح و جسمش را در آن یک لحظه خلاصه کند." . زندگی و شاخه های البلو. یکی از سربازها با دیدن درخت آلبالو یاد زندگی بیرون از این فضا می افتد و فرار می کند. او را می گیرند و دار می زنند. . " پاییز است. همه از صلح و متارکه جنگ حرف می زنند. آنچه از خاطرم می گذرد آنچه مرا غرق می کند همه چیز هست به جز احساس حرص زندگی. هیچ شوقی در میان نیست." . " این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه به هیچ وجه یک ماجرای قهرمانی ست. زیرا مرگ برای کسانی که با ان دست به گریبانند ماجرا به شمار نمی آید. این کتاب از نسلی از انسان ها سخن می گوید که چگونه جسمشان را از مهلکه به در بردند. ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.ز
شب هول را یک بار حدود 6 ماه پیش شاید هم بیشتر بود که شروع کردم. پی دی اف بی رنگ و رویی ست که باید در تب لت بخوانم. چراه چیست؟ بعد تا نیمه هایش رسیده بودم که رها کردم. نه به خاطر جذاب نوبد. کتاب های کاغذی با تن و بدن های اماده ی خط کشی از راه رسیده بودند و پی دی اف ها چشم هایم را خشک کرده بودند. پس این کتاب از یاد رفت تا اینکه دوباره مصمم شد قدیمی های ایرانی را در یک نشست یک ماهه بخوانم- شب هول و سفر شب و طوبا و معنای شب و روزگار دوزخی آقای ایاز و حن نامه و...- همه را خواندم.
شب هول شروع بسیار تکان دهنده ای دارد. تا یانجا شزروع کردم به سرچ رکدن هرمز شهداد و دیدم پیش در نیویورک است و خودش در بوستون و هول و هوا برم داشته بود که با خودش یک قراری بگذارم و بروم بوستون از کتاب حرف بزنیم. در حال حاضر وکالت کمی کند و مدتی هم استاد دانشگاه بوده در بوستون و نیویورک و ... افتاده بودم عین کارآگاه های خصوصی دنبالش و چند شماره تلفن و آدرس خانه در اینترنت از او پیدا کردم. داشتن چنین خوانندگان مریضی هم نوبر است واقعا...
.
شب هول بی نظیر شورع می شود. پر است از فضای دانشگاه تهران و اسماعیل و... یک سفر درونی دارد که گذر در خاطرات است و یک سفر بیرونی که در تاکسی ست از اصفهان به سوی تهران.
در میانه های داستان دچار پرگویی و توضیخ زیاد نایین و اصفهان و ماجراهای تاریخی حوصله سر بر و گم شدن خط روایی می شویم. و من اصلا دیگر نمی فهمیدم کی به کی ست.
در پایان کمی روشن تر می شود که با دو شخصیت و کنش زمانی حال و آینده رو به رو هستیم که هر دوی این شخصیت ها در تاکسی نشسته اند و نامشان ابراهیم و اسماعیل است و از زبان ان دو ماجراهایشان را می شنویم.
لحن و نثر براهنی را رد اینجا نیز می توان دید. ان قسمت های خیلی خوب داستان را انگار براهنی دارد روایت می کند برایمان.
.
" اصفهان همچنان در ذهن باقی می ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی در جاییف در پهنه ی دشت، در دامنه ی کوه ها و بر کناره ی زاینده رود."
.
" اکنون صبح است و راه مدرسه شکنجه ای مداوم است. من همه ی کوچه ها را می گردم. همه ی خیابان ها را طی می کنم. به دنبال ان دخترک سیاه چشمی می گردم که عصرها هنگام غروب در آستانه ی خانه می ایستاد و به من و به همه ی آفرینش نگاه می کرد."
.
" اسماعیل خطابم کنید یا چیزی شبیه به این. موبی دیک با این جمله شروع می شود."
.
یکی از اولین نمونه های درخشان پست مدرن ایرانی ست. یکی از نشانه هایش گفت وگوی درونی ست در جریان زندگی روزمره
.
" ایران موطلایی"
.
دوستی با هادی که از یک جایی به بعد عمل گرا می شود و کتاب خواندن را فعالیتی بورژوایی می شمرد.
به خانه اش رسیدم. اتاقی اجازه ای انباشته از کتاب های اغلب انگلیسی،چراغ نفتی و کاسه و لحاف و بشقاب و ماهی تابه.
همینطور که ان ها از سبک همینگوی حرف می زنند همسایه ها شروع به دعوا و کتک کاری می کنند و آقای قربانی زنش را محکم می زند.
.
" گفت الیوت نباید مذهبی می شد. هرچند مذهبی شدن وسوسه ی هر هنرمندی ست. اما الیوت که در برابر زندگی آشفته ی صنعتی طغیان کرده بود نباید مذهبی می شد."
..
" میل یه آزار تبدیل به شهوت کشتن شده بود. کشتنی که خدا هم در آن شریک بود. اینجا کذهب دیگر سلسله ی اداب و دستورهای اخلاقی نیست. مذهب شوقی جادویی می شود که افسون کشتن را به متعالی شدن از طریق ارتکاب جنایت تبدیل می کند."
.
" خدا با جانور درون جسم در هم می آمیزد و کشتن و جذبه ای الهی پیدا می کند."
.
انگار مسیله ی همیم امروز باشد در حالیکه کتاب 35 سال پیش نوشته شده است
" ادبیات ما به صورت رمز درامده است و آسان نیست که کسی بدون دانستن زبان رمز حرف های شاعران و نویسنده گان را بفهمد. و خوب طبیعی ست. شاعران و نویسندگاه ما رد موقعیت های دشواری گیر کرده اند. از یک طرف بای با مشکلات چاپ دست و پنجه نرم کنند و از طرف دیگر فکر می کنند کارشان باید نوآوری های هنر و ادبیات کشورهای دیگر همطراز باشد" زندگی روزمره ی مردم هم انقدر دشوار است که فرصت یادگیری این زبان هنرمندانه را ندارند.
.
در صفحه ی 66 نوشته ام- پرداخت روانکاوانه ی شخصیت ها
.
ماجرای ابراهیم شبیه به ماجرای اسماعیل و مونس در طوبا و معنای شب می شود کمی
.
" ای اصفهانف ای شهر من ای بانوی خاطرات وقتی که عصر می شود تو شکنجه آور می شوی. ناگهان چهارباغ از عابر خالی می شود. ناگهان پیاده رو کنار رودخانه را سکوت فرا می گیرد و باد در شاخه های درختان پیجان اعماق روح مرا می کاود. رودخانه رمز اساطیری توست. رودخانه روح توست که سرگردان و جاری و به خاک و خون آلوده است. رودخانه رازی را و تاریخی را بازگو می کند که زبان آدمیان جزئت گفتن ش را ندارد.
.
در حاشیه ی صفحه ی 135 کتاب نوشته ام که اولین بار خواندنش تا نیمه می خواستم 5 ستاره بدهم اما بعدتر که کارهای احمدمجمود و براهنی را خواندم باعث شد ستاره ها بیفتند. اینچنیند این دو بزرگ پیامبران ادبیات
.
" معاشرت مدام جنبه ی رازآلود و مبهم وجود هر یک را برای دیگری نابود می کند. هر دو در چشم یکدیگر نابود و نامریی می شوند. "
.
" دهانی را لبی را چشمانی را در کاسه ی سر من نهاد و گریخت. به گمانم هرکس در ذهن خود قالب های اساطیری دارد. قالب هایی که ذهن از وجود انها بی خبر است. ناگهان به تصادف زنی یا مردی را در قالب اساطیری خویش می یابیم. حضور حفته اش در ذهن ما بیدار می شو.د. و از ان لحظه به بعد حس می کنیم او را سالهاست که می شناسیم. سالهاست او را دوست می داریم. و سالهاست او همدم ذهنی ماست.
.
ماجراهای سکسی ایرانه خانوم و بند کردن به زن آیستن نثر تند و تیز براهنی در روزگار دوزخی را به یاد می اورد.
.
پایان
" راننده پیچ رادیو را باز می کند. اسماعیل برمی گردد و به ابراهیم نگاه می کند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دست ها حایل تن. تن فرورفته میان بالشها. ناگهان صدای زنی از رادیو به گوش می رسد. صدایی قدیمی. صدای رادیو. صدای تار.
جن نامه را دانلود کردم. جزو لیست کتاب های مهم ممنوعه ای بود که باید می خواندم. شوق داشتم که قرار است از گلشیری چه بخوانم. یک کتاب تازه از گلشیری به دست گرفتن و پرت شدن رد ادبیات کیف اور...
اما اصلا اصلا نتوانستم لذت ببرم. یعنی هیچ... کتاب 500 صفحه بود و من در حیرت بودم که چرا پیش نمی رود. در نهایت تا صفحه ی 200 خواندم و تمام. تصمیمم را گرفتم که ادامه ندهم و بی خیال شدم. خط سیر روایی کتاب اصلا روشن نبود و فقط ماجرای یک خانواده ی لشوغ را در اصفهان همراهی می کردیم. ماجراهای بی اهمیت و روزمره...
خوب بعد از همسایه های احمد محمود اگر این کتاب را بخوانید برایتان هیچ می شود. اگر کتاب شلوغ می خواهدی از ان نوع استخوان دار همسایه ها انجاست. بلور خانوم و شیطنت هایش هم...
زنده ام که روایت کنم را علی داداش در فیدیبو برایم خرید. کتاب گرانی بود حتی مجازی اش.
اما لذت زیادی داشت. زندگی کردن با مارکز که نشان می دهد همه ی صد سال تنهایی انقدرها جادویی و سورئال و عجیب غریب نیست. بلکه همه برامده زا زندگی مارکز است. همه ی همه اش. شلوغی زندگی شان. بچه هایی که به یکباره پیدایشان می شود. فاحشه های جاری در زندگی. جن دیدن ها و اعتراضات موز و...
همین است که صد سال تنهایی این همه به جان می نشیند. عصاره ی زندگی ست. چکیده ی یک تجربه ی زیسته است.
.
" زند گی آنچه که زیسته ایم نیست. بلکه همان چیزی ست که در خاطره مان مانده است و آن گونه است که به یادش می آوریم تا روایت کنیم."
.
داستان از یک سفر همراه با مادر به محله ی قدیمی شان شروع می شود. برای فروختن خانه. مادرش درواقع همان اورسلا است.
.
"شب ها بدتر است. چون صدای مردگان را می شنویم که در کوچه ها سرگردان ند."
بازگشت به روستایشان
.
سختی زندگی بسیار شلوغ خانوادگی شان و اینکه همیشه درگیر خانه نداشتن بودند و بچه هایی هم از پدر به ان ها اضافه می شدند و...
" یک بار دیدم مردی بدون سر روی الاغ می رود. و یان صحنه در ذهنم ثبت شد."
.
یکی از اصلی ترین مخالفت های خانواده ی مادرم این بود که همه می دانستند پدرم فرنزد نامشروع زنی مجرد است. – دقیقا همه ی اینها در کتاب امده است.-
رفته به تبارشناسی خانواده اش از صد سال پیش و ان اثر جادویی را آفریده است.
به پدرش می گفتند گارسیای مزقانچی
.
پدرم بعد از مدتی که دلش می خواست کتابی بنویسد منصرف شد چون فهمید رمانی که سرگرم نوشتنش هستم همان رمانی ست که او خیال داشت بنویسد.
قشنگ پدرش آئورلیانوست- کیوت همه ی قصه ها-
.
دیدن زایمان در بچگی در اتاقی که زنها همه جمع شده اند.
یان تصاویر همه ی ضمیر ناخودآگاه مارکز را تشکیل داده اند.
.
" نمی توانم محیط خانوادگی را پیدا کنم که برای پرورش تخیل و قریحه ام از ان خانه ی سودازده مناسب تر باشد.
.
بزرگسالی و جمع های کافه ای و زندگی فقیرانه و ترک گفتن دانشگاه و عضو هیئت تحریریه شدن و داستان های کوتاه به یکباره سرهم بندی کردن و...
" با غرولند مادرانه اش مرا وا می داشت تا بین بازی های رختخوابی درس های هفته ی بعد را هم اماده کنم." این خانوم های ساقی کلمبیا به حد تاثیر زیادی در شکوفایی استعداد استاد داشته اند.
.
" شاید هر گوشه ی شهر برایم با ادبیاتی خاص همخوانی می کرد."
.
در یکی از یاددشات های گوشه ی کتاب نوشته ام – چقدر دوست و رفیق داشته است و چقدر همخوابگی.-
یکی از اساتیدش- درواقع از دوستانی که دور هم جمع می شدند و می خوانند به او همیشه پیشنهاد خواندن اسطوره ها را می داده است.
.
موضوع دائمی نگرانی خانواده و پدر و مادربزرگ همیشه حقوق بازنشستگی پدر بوده که در داستان های کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد همهیشه این نگرانی را می بینکم. خیلی گناه داشتند.
.
درواقع سفر با مادر آن روشنگری محض بوده که راه را برای نوشتن رمانش باز کرده است.
.
درخیابان یکی می پرسد: با سرهنگ نیکولاس مارکز نسبتی دارید؟
پدربزرگم هستند.
- با این حساب پدربزرگ شما پدربزرگ مرا کشته است.
.
" برای اولین بار در زندگی از رفاه مالی برخوردار بودم اما فرصت نداشتم از ان لذت ببرم."
.
" تصور می کردم دختران کلمبیایی بدون عشق با کرانه نشین ها همیستر می شوند فقط برای اینکه رویای زندگی در کنار دریا را تحقق ببخشند."
.
و در نهایت با رفتن به اتریش و عشقی که به مرسده داشته است زمانی که او سیزده سال داشته دقیقا شبیه ماجرای سرهنگ و عشقی که به رمدیوس داشته در بچگی.
.
خواندن این کتاب لذت بخش تر از همه اتوبیوگرافی ها بود از میعاد در سپیده دم و پدر حضانتی و ...
نیوکاستل را نویسنده برایم پست کرد و قرار شد هر وقت ایران امدم از کتابش 5 تا بخرم. آرش محمودی را از جشنواره های داستان می شناسم. همه جا برگزیده و برنده است و همین مشتاقم می کرد به خواندن مجموعه داستان کوتاه ش که پر از ایده ها و فضاهای تازه است. این تازه گی بخش عمده ی موفقیت داستان هاست.
.
داستان اول نیوکاستل-
پسربچه هایی که کفتربازی می کنند به دیدن اعدام می روند. و بعد هم به دیدن اعدام های دیگر تا جایی که یکی شان می گوید " وقت نمایش دیگر نیوکاستل نمی گیریم. لطیف هم نمی شاشد." کریم گفت": مال این است که دیگر مرد شده اید.
یکی از داستان های خیلی خوب که می تواند از نظر جامعه شناسی و جرم مورد تحلیل قرار بگیرد.
.
داستان مثل برف دارین آب می شویم.
.
داستان های موجز و کوتاه و جان دار. بدون اطاله و حرف زیاد. ایده های نو
.
گاوکش ها
یکی از داستان هایی که خیلی دوست داشتم. دید زدن و نگهبانی دادن- راوی یک اطلاعاتی ست و همه ی داستان از دوربین او روایت می شود.
.
" کارتان همین است. به همه چیز شک کنید. خودشان می گویند رمز موفقیت همین است. شک کردن..."
.
چقدر دقیق است این داستان با جزییات فوق العاده
.
" به هم ریخته و کلافه اند. باورشان نمی شود یک دختر به خاطر پایان نامه اش تمام شهر را به هم بریزد."
.
" او که رفت نگاهم افتاد روی حبابی کدرشده. دانشجوی رشته ی الکترونیک با چند اختراع و چند جایزه و کاپیتانی تیم رباتیک دانشگاه که دستی در برنامه نویسی برای سیستم های شبکه ای دارد. از رویای هاروارد و بورس دانشگاه هامبورگ رسیده به دید زدن استخرها و پاک کردن فضله ی کلاغ ها.
.
جشن سایه بان
شروع پرکشش این داستان
.
" حالا سه روز است که حزقبال رفته است. با خانواده اش کوچ کرده اند نمی دانم به کجا"
این داستان را قبلا در برگزیده های داستان اهن خوانده بودم. خانواده ی یهودی و مرگ برادر و فضای داغ جنوب و معدن
.
" ازمان خواست تن شیث را رها کینم و ببریم روی مستطیل. رسم شان بود. بعقوب را هم سوزانده بود. گفت نمی خواهد مادرش شیث را در این وضعیت ببیند. با تن بادکرده دو چشم های سیاه و کبور.."
.
شب عروسی
زبان به شدت داستانی و دیالوگ های واقعی و باورپذیر
در این داستان شخصیت کرمی خیلی خوب درآمده است. (حالت های عصبی و میمک صورت)
.
اینجا یک صحنه ی تکان دهنده در این داستان وجود دارد. صحنه ی تجاوز که مقام بالا دستور می دهد. " آقاجان هم خم به ابرو نیاورد و جلدی گفت " النکاح وسنتی و ..."
.
" مامور حین راه رفتن خیس عرق بود. سگک کمربندش را سفت می کرد. دست هاش می لرزید. قطره ها مثل یخ ریزه های توی سطل ودکا نشسته بود بر صورتش"
.
(یادآور اتفاق سال های 88)
.
در احوال این نیمه ی روشن
رفتن بر سر مزار مصدق و مامورها و اجازه ندادن و ماجرا آن روز
. " ولی من شنیدم قوطی رانی را مچاله می کنند. بعد روی پیک نیک داغش می کنند و بعد با فشار..."
حسین کلامم را برید و گفت: اولا قوطی رانی نیست و بطری نوشابه است."
.
سربازهای نگهبان قبر مصدق- که اجازه نمی دهند در روز خاص- وارد محوطه شوید می گویند" این مملکت هشتاد میلیون جمیعت دارد ان وثت شما دونفر باید فیل تان یاد هندوستان بکند. زدید جمعه ی مارا خراب کردید.
در حال فوتبال دیدن هستند.
.
تهنگ آب های خرد
یکی از داستان های عالی که به ماجرای اخراج کردن استاد دانشگاه (فکر کنم در واقعیت استاد داشنگاه علم و صنعت بود. در داستان استاد دانشگاه شریف است.) به خاطر صدای نازکش می پردازد و به ماجرای اتوبوس دانشگاه شریف و مریم میرزاخانی و...
یک داستان خوب تلفیق واقعیت و خیال
" مریم داشت موبی دیک می خواند. خودش می گفت اگر جبر و مثلثات نبود حتما می رفت طرف نوشتن. کتاب خوان قدری بود. زیر نور کم جان قرمزی که از سقف اتوبوس می پاشید غرق خواندن موبی دیک بود."
سفر شب برای من سه بخش دارد. بخش اول شروع عالی و بی نظیر پسرها و الواطی شان و رفتن به شهر نو و ناتوانی شخصیت اصلی- هومر- در سکس است.
بخش دوم پرگویی فراوان از جد و آباد هومر و پدرش می باشد. شخصیتی شبیه هیولا مهران مدیری پدر پولدار محترم ریاکار که بخش غیرجذاب کتاب محسوب می شود.
و در نهایت بخش آخر که عین به عین من را یاد سفر به انتهای شب سلین می انداخت و همین آزارم می داد. بیشتر حالت تقلید پیدا کرده بود. به نظرم با همان زبان و فضای ابتدایی ادامه پیدا می کرد داستان درخشان تری می شد. در نهایت آنقدر که تعریف این کتاب را شنیده بودم تکان دهنده نبود. مخصوصا این کتاب و کتاب سفر هول را بعد از براهنی خوانده بودم و هر چه بعد از او بی مزه و بی طعم می شود.
.
این کتاب هم جزو ممنوعه هایی ست که بعد از انتشار در ایران بسیار سر و صدا کرده و بهمن شعله ور ممنوع الورود به ایران شده است. شعله ور را سرچ کردم. چقدر باسواد است. به زبان های مختلف فرانسوی و اسپانیایی و عربی و فارسی شعر و کتاب می نویس. چهار کتابش را از آمازون سفارش داده ام و هنوز نیامده.
.
شروع کتاب- کار نکردن آلت تناسلی هومر خود نشانه ای ست بر تفاوت او از دیگر پسرها. کتاب با این نشانه آغاز می شود.
.
دوره های فکری مختلفی که پدرش داشته است. چهار زنی که گرفته و همیشه هومر را به صورت سرداری می دید که سوار بر گردونه در پیشاپیش سپاه خود در حرکت است. وقتی سال ها بعد نام هومر را روی پسر کوچک خود گذاشت دیگر تصویر شاعر پیر نابینا کاملا از ذهنش محو شده بود و امید داشت که پسرش مرد غیور و گردنکشی بار بیاید.
اما هومر همیشه در اتاق در حال خواندن کتاب های صادق هدایت بوده و گریه می کرده و...
.
هومر در جوانی دوست هایی پیدا می کند مثل حسبن و اکبر شیراز و.. اکبر شیراز را دار می زنند و اعدام می کنند. – این صحنه من را یاد برج سکوت می اندازد.-
و بعد دوستی ها و تصمیم هایشان. پرویز می گوید من می روم پارییس. دیگری می گوید و.. وی کی شان می گوید من می رم خودکشی می کنم و بعدازظهر همان روز خودکشی می کند.
.
هومر پزشکی می خواند در دانشگاه
.
و بعد هم سفرهایش به دور دنیا شروع می شود. در اینجا همه ی زبان و لحن شبیه سفر به انتهای شب سلین است به شدت.
.
" انگار که مسیح سر پیچ بعدی توی یک ماشین پایس عمود بر جاده منتظر نشسته و با رادار سرعت رو کنترل می کند."
.
" ای اورشلیم ای اورشلیم که قاتل انبیا و سنگسارکننده ی مرسلین خود هستی آیا همین است آنکه اشعیا نبی از او خبر داده است؟"
.
قسمت های آخر کتاب کلاژی ست از سواد بی حد و حصر و خوانده های به چند زبان نویسنده اما خط داستانی را به شیوه ی پست مدرن، گم و گور می کند و همین من را آزاد می دهد.
موبی دیک برای من نقطه ی مقابل پیرمرد و دریا است. در موبی دیک طبیعت است که بی چون و چرا پیروز می شود و انسان و آرزوها و بلندپروازی اش را به سخره می گیرد- در صحنه ای که طناب دور گردن کاپیتان اهب مغرور گیر می کند و موبی دیک او را به ته دریا می کشاند.-
.
" وقتی دوباره صدایم کرد گفتم چیزی جز آب نیست. قاه قاه خندید و گفت : حالا تمام دنیا را دیده ای."
.
" تنفر از حیوان غیرمنطقی ست مثل این است که از باد چون به سمت تو می وزد دلگیر باشی."
شروع کتاب بسیار گیراست. دیدن یک آگهی استخدام. تاریخ دان آشنا به زبان فرانسه.
. این کتاب را برای اولین بار در دبیرستان اسمش را شنیده بودم. جزو کتاب های نام برده در قسمت رئالیست های جادویی در کنار کارهای مارکز در تاریخ ادبیات علوم انسانی
.
آئورا قصه ی رمزآلود کوتاهی ست که در ان فضای بین ذهن و عین در هم آمیخته می شود و پسر تاریخ دان که به خانه ای قدیمی وارد می شود عاشق و شیفته ی آئورا دختر جوان و زیبایی می شود که برادرزاده ی پیرزن است. او با این دختر عشق بازی می کند در خیال و در عالم واقع. در نهایت داستان مشخص می شود- بسیار در لفافه و ضمنی یعنی خیلی هم واضح و مشخص نیست و به نوعی به هوش خواننده واگذرا می کند این بخش را- که آئورا همان پیرزن است.
.
نوشته های ملال آور ژنرال را خواندن و از آن یک داستان تاریخی بیرون کشیدن.
به نوعی تاریخ دان غرق در تعاریف و زندگی گذشته ی ان ها می شود. در زمانی که زن هنوز جوان و زیبا بوده است.
.
کوتاه و در نیم ساعت خواندنش تمام می شود. از ان آثاری ست که باید خوانده شود اما
آواز کشته گان در فضای دانشگاه تهران و دقیقا دانشکده ی ادبیات اتفاق می افتد و همین برای من جذاب است و کتاب را خواندنی می کند. زمان کتاب سال های آشوب است در رژیم شاه و فرار کردن استادان و...
داستانی موازی با داستان اصلی کتاب هم پیش می رود که به دوران کودکی استاد و ماجرای ماهنی و دیوانه شدنش برمی گردد که در زمان شکنجه ی ساواک همه را به یاد می آرود.
" اشاره کرده بودند به انواع اتهاماتی که در آثارش بود. به یکی دو قصه و نمایش که چاپ کرده بود و مقاله ای که از نظر خودش بی ارزش بود ولی از نظر آن ها تهدیدی علیه امنیت ملی به حساب می آمد."
.
" ببین دکتر شریفی اگر بفهمیم در جایی از کتک و شکنجه و ناراحیت صحبت کرده ای دستور می دهم برت دارند بیاورندت همینجا و برایت یک پرونده ی رابطه با خارجی ها درست می کنم. می فهی یعنی چی؟ بعنی مرگ."
.
ماجراهای دانشگاه و اساتید و ماجرای مخزن کتابخانه ی مرکزی که یکی از اساتید در آنجا به دختری تجاوز کرده بود."
.
خیلی از اساتید را می توان در عالم واقع ان دوران پیدا کرد. مثلا دکتر عرب که همان دکتر صورتگر است با همسر خارجی اش که همه کاره ی گروه زبان و ادبیات انگلیسی ست.
.
اسم شخصیت اصلی این قصه محمود شریف است. روستازاده ای که استاد دانشگاه تهران شده است.
" می دانید که مسئولیت های ایشان خیلی زیاد شده است. ایشان هم در بنیاد فلسفه و فرهنگ تشریف دارند و هم ریاست دانشگاه صنعت را به عهده دارند و رییس کنگره های فرهنگی ایران هم هستند و به کار دانشکده گاهی وقت نمی کنند برسند و در نتیجه کار من خیلی زیاد شده."
.
" مجمود یک کتاب چاپ کرده بود و پولش را خرج دندان های دخترش کرده بود."
.
" یک نویسنده برای هفتاد خانواده کافی ست. البته تهران در هر چهل پنجاه متر مربع سه چهار شاعر واقعا نابغه دارد که کسی هم برایشان تره خورد نمی کند."
یکی تاز قسمت ها زمانیکه رشتی پور به داخل استخر می پرد و بعد ادای حیوانات را درمی آورد من را یاد یک تکه فیلم می اندازد. اسمش حیوان بود.- مطمن نیستم. فیلم سردی بود که کن برنده شده بود از فیلمساز سوئدی. مرد روی میز می پرد و ادای حیوانات وحشی را در می آورد.
.
" روح شمس تبریزی رفته توی دل من. دارند روی من کار می کنند. ان مرد خارجی دارد درباره ی من کتاب می نویسد."
.
قسمت جن گیر و جن دراوردن از تن ماهنی که عاشق سلیمان برادر استاد بود بسیار تکان دهنده و تند
.
فضای اغتشاش دانشگاه را در زمان شاه اگرچه تعریف می کند انگار که من زیسته باشمش در 88 خشت خشت میله های سبز دانشگاه را .
یک صحنه ی خیره کننده شاشیدن رییس در دهان محمود- صحنه های تیز و تند روزگار دوزخی آقای ایاز- و صحنه ای که مشابه اش را در برج سکوت هم دیده بودم. یک جایی بلند می شود مرد معتاد سر سفره و می شاشد روی سفره.
.
صحنه ی شاشیدن با جزییات تلخ و دل به هم زننده ی خشونت توصیف شده است. هیچ کس به اندازه ی براهنی از این قلم های تند و تیز وحشی ندارد.
.
صحنه های شکنجه و بازپرسی و اینکه گاهی خودش باید به خانه ی بازپرس برود با مادر مریضش- این صحنه ی خانه ی بازپرس رفتن عالی ست و به ریشخند و سخره گرفتنش یگانه است.
.
اسماعلیی یک بار به شوخی به محمود گفت که تو را در زندان شوک برقی می دهند و مرا در بیمارستان. مال تو مفت تمام می شود البته.
.
من یک تریالکی هستم. حاض ردر روزنامه هم اعلام کنم. پول تقاعدم را می گیرم و در دنیا به گوشت و مربا و تریاک فقط علاقه دارم. سرما و گرمای طبیعت و تاریخ را احساس نمی کنم. بمب اتم هم رویم بیندازند همینم که هستم. حالا بیا این وافور را به عنوان حساب نسل من ببر بگذار توی موزه! بکن توی ماتحت تاریخ."
.
در نهایت همه چیز- همه ی کثافت کاری های دانشگاه و استادان- گردن دکتر شریفی می افتد که داشت به آرامی و بی سر و صدا نان و ماستش را می خورد.
.
" اینها را شکنجه کنی برایت مرزبان نامه هم می خوانند."
.
چشم های درشت و آبی پدر در روگار دوزخی آقای ایاز هم هست. دوران کودکی دکتر شریف را خیلی دوست دارم. رنج و سختی کشیده.
.
کفتربازی سلمیان که در جوانی می میرد. من کفتر پاییزم. می دانی یعنی چی؟ کفرت پاییزه تبریز در زمستان نمی تواند زندگی کند." این تیکه را در برج سکوت هم می بینم. پدری که در نهایت با نگاه به آسمان می میرد.
و.
" روز تشییع جنازه ی سلمیان پرده باز، همه ی پرنده بازها پرنده هایشان را ساعت ها روی شهر به پرواز دراوردند.
.
پدرش که وارد جریانات سیاسی می شود و دوباره جان می گیرد و همان کسی ست که مجسمه ی رضاشاه را از بالا به پایین می کشد. – یک صحنه ی تاریخی را جاودانه می کند در کتابش-
.
پدر که سرطان می گیرد و سوراخ می شود صورتش. دود سیگار از دهن و دماغش بیورن می زد و هم از سوراخی که اطراف گلو و لپش باز شده بود. – مثل آقاجان که گلویش را سوراخ کرده بودند. چیزهای مبهمی از بچگی یادم یماد.-
.
کمی فضاها در هم آشفته می شود اما هر کدام از فضاها در جای خود دقیق و تصویرهای ظریف دارد. تند و تیز است.
.
همه ی ماجرای کودکی و برادر و پدر را زیر شکنجه به یاد می آورد و بعد پرتش می کنند در سلول انفرادی.
" چراغ ها را خاموش کردند. کلید را انداختو. دری را باز کرد. هیچ چیز وجود نداشت. هیچ چیز. سرش را گذاشت روی کف اتاق. گوشش را چسباند به زمین. گوش داد. زیرزمین. اول کوچکترین حرکتی نمی کرد. بعد صداهایی بلند شد و همه با هم در هم آمیختند. مثل این بود که پرنده های سلیمان همه با هم در یک آسمان زیرزمینی حرکت می کنند.