
.
" بابابزگر همیشه در حیاط بود. در سرما و گرما زیلوی کوچکش همیشه کنار دیوار آجری نزدیک آشپزخانه پهن بود. زیرس سایه سار خنکی بود که هیچ وقت آفتاب نمی شد. سایه ی درخت کنار بزرگ حیاط. آبریزگاه هم نزدیکش بود."
.
صحنه ای که انگشت یک مرده را در جیب می گذارد و ان را چال می کند. یک فضای عالی.
.
"عینک طبی به چشم داشت. باغ های لیمو از پشت شیشه هم سرسبز و شاداب بودند و چلچه ها شاداب تر از همیشه"
این رو می شه برای مرضیه نوشت.
.
" حالا دیدی سربلندی مردم برگ هیچ درختی نبود؟"
این تکه کلام بابابزرگ است که اسم کتاب نیز می باشد.
.
کتاب کوتاه و خواندنی ست. اگرچه فصل آخر می توانست گزنده تر باشد و کتاب جان دارتر تمام شود. ولی در کل کتابی ست برای توصیه کردن.