Review به پیامبرانم یکی دیگر اضافه شد. این کتاب محشر را نخوانده بودم و از صفحه ی اول گرفت جانم را.. جنگ و ضدجنگ و سرابز و خون و... شاید در این توضیحات فکر کنید باز هم یک رمان جنگی دیگر. اما اینطور نیست. این کتاب خونتان را به غلیان می اندازد. جوشان می کند احساساتتان را و دوباره به حماقت جنگ ها مقدس و غیر مقدس پی می بردی. این بار عمیق تر و جان دارتر و فراموش نشدنی تر
.
" زمانیکه انها هنوز داشتند می نوشتند و جمله می ساختند ما خون و مرگ می دیدم. زمانی که ان ها هنوز با صدای رسا نصیحت می کردند که خدمت به وطن بزرگترین خدمت هاست ما خوب فهمیده بودیم که خوف مرگ از آن هم بزرگتر است."
.
" او ما را جوانان اهنین می نامد. جوانان آهنین. جوانان. هنوز هیچ کدام از ما به بیست سالگی نرسیده ایم اما جوانی؟ جوانی مدت هاست مرده. ما دیگر پیر شده ایم. پیر و فرسوده"
.
" وقتیکه فکر می کنم در کشو میز تحریر اتاقم یک نمایشنامه ی نیمه تمام و یک مشت شعر خوابیده به نظرم عجیب و باورنکردنی می آید. چه شب ها که تا صبح بیدار نشسته ام و روی انها کار کرده ام. همه ی ما از اینجور کارها کرده ایم. اما حالا این چیزها به صورت خواب و خیال درآمده است. از رویکه پا در اینجا گذاشته ایم بی آنکه خود خواسته باشیم زندگی از ما فاصله گرفته است."
.
" انهایی که مسن ترند زن دارند و بچه دارند و زندگی شان آنقدر قرص و مجکم است که جنگ نمی تواند ان را پاره کند. اما برعکس ما بیست ساله ها جز پدر و مادر و احیانا یک رفیقه چیز دیگری نداریم که ان هم قابل نیست. "
.
" مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده است چشمها را مالیدیم و دیدم که مفهوم کلاسیک وطن که در مدرسه یاد گرفته ایم اینجا عو.ض شده است. در اینجا وطن یعنی نداشتن شخصیت فردی و تن دادن به کارهایی که پست ترین آدم باید ان را انجام دهد."
.
" همیشه خط و نشان می کشیدیم که بعد از جنگ انتقاممان را بگیریم."
.
شروع کردم به خواندن از زندگی اریک مارک نویسنده ی فرانسوی. مدتی در نیویورک زندگی کرده است و کتاب بعدی اش را در آنجا نوشته. باید بروم به خیابان 57 و خانه اش را ببینم. خانه ای که او این کتاب های روانپریشانه ی فوق العاده رد آن نوشته است. و بعد از نوشتن این کتاب آلمان او را از وطنش بیرون می کند به خاطر نوشتن این کتاب ضدجنگ و مطمئنم در ایران هم این کتاب را می نوشت همین بود سرنوشتش.
.
" حالت غربت در میانه ی میدان کارزار را به زیبایی توصیف می کند."
" صورتمان نه رنگ پریده تر است و نه سرخ تر. نه گرفته تر و نه بازتر... ولی با این حال با همیشه فرق دارد. احساس غربت به رگ هایمان دویده است. چطور بگویم این حالت را نمی توان با حرف توصیف کرد. این احساس محض است. "
..
" او یک دهاتی ست و عاشق اسب. روح و جسمش به خاطر ان زبان بسته ها می سوزد."
.
با دوستانش در جبهه و آرام آرام قصه ی هر کدام را گفتن. یکی با فحش گفتن آرام می گیرد. و یکی با اسب ها و... در نهایت همه شان می میرند و فقط او زنده می ماند زخمی و مجروح
.
" حالا نوبت توعه. بگو ببینم بعد از صلح چی کار می کنی؟
- چنان به اردنگی یم زنمت که با برف سال دیگه بیای پایین. تو این وضعیت صلح کجا بود؟
- .
- " هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا می دادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منهدم کنیم."
- .
- " همین سکوت و آرامش خاطرات گذشته است که این روزها را به جای اشتیاق و آرامش به غمی عمیق و عجیب مبتلا می کند. آرزوهایی داشتیم که فراموش شدند چون مال دنیای دیگری بودند که امروز از ما خیلی دور است. اگر امروز روزهای جوانی ما برگردند نمی دانیم چه کنیم. چقدر آرزو داریم که ان چهره ی لطیف جوانی را بیدار کنیم. چقدر آرزو داریم که دوباره غرق در احساسات جوانی و امواج خروشان شویم اما چه فایده؟ این درست مثل این است که ادم به عکس رفیق مرده اش چشم بدوزد. این صورت و چشم و گوش اوست. اما خود او کجاست؟ مرده."
- .
- " در میانه ی جنگ و بحبوحه ی خون ریزی و اجساد ریخته دو پروانه پیدایشان می شود که روی دنده ی ادمی می نشینند."
.
صحنه های فوق العاده ظریف و جزییات واقعی تکان دهنده از ادم هایی که مجروح شده اند با اعضای تن شان درگیرند. یکی دل و روده اش را در دست گرفته است و دیگری سرش را و..
.
" از دیدن دختر مات و مبهوت شده ایم. اصلا یادمان رفته است که اینطور چیزها هم توی دنیا هست. سال هاست که از این چیزها ندیده ایم. چیزهایی که از خوشگلی و شادی و خوشبختی حکایت کنند."
.
یک هفته مرخصی و بازگشت به خانه عالی ست. همه چیز تازه و نو و پر از بوی زندگی ست. از بوی آلجو تا بالش نرم
.
" آرزو می کنم به روزهای پیش از سربازی بازگردم. زمان در چهاردیواری اتاقم محفوظ مانده است."
.
" به عقیده ی من جنگ مسریه. بدون انکه کسی خواسته باشد خود به خود همه جارو می گیره. ما که جنگ نمی خواستیم.بقیه هم جنگ نمی خواستم اما الان نصف مردم دنیارو گرفته."
.
" راستی که ادم چه اهسته می میرد."
.
" راستی که با چنین جنایات خونینی چقدر نوشته ها و اندیشه های بشر باطل و بی اسا جلوه می کند. آنجا که فرهنگ و تمدن هزارساله نتوانسته باشد جلو این رودهای خون را بگیرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بین ببرد."
.
" تادن به محض شنیدن خبر حمله ی دشمن سوپ داغش را دیوانه وار سر می کشد و هیچ فکری ندارد جز اینکه تمام زندگی و روح و جسمش را در آن یک لحظه خلاصه کند."
.
زندگی و شاخه های البلو. یکی از سربازها با دیدن درخت آلبالو یاد زندگی بیرون از این فضا می افتد و فرار می کند. او را می گیرند و دار می زنند.
.
" پاییز است. همه از صلح و متارکه جنگ حرف می زنند. آنچه از خاطرم می گذرد آنچه مرا غرق می کند همه چیز هست به جز احساس حرص زندگی. هیچ شوقی در میان نیست."
.
" این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه به هیچ وجه یک ماجرای قهرمانی ست. زیرا مرگ برای کسانی که با ان دست به گریبانند ماجرا به شمار نمی آید. این کتاب از نسلی از انسان ها سخن می گوید که چگونه جسمشان را از مهلکه به در بردند. ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید