برای دانستن روزهای زیادی را هدر داده ام.

دانايی؛ همان زوشنایی دور

که سهم کسی نیست.

همان راز پنهان در پستو

گردوها به موقع می رسند.

کلاغ ها به سمت همیشه پرواز می کنند.

و

کسی نیست روزهای رفته را برگرداند.

 

.

وقتی می میریم ما به زمین پناه می بریم یا زمین به ما؟

.

دردی که از زمستان تعقیب مان می کرد به استخوان رسید.

.

کدام کلمه را برداري و به خیابان بروم.

.

صدای چکیدن آب از ابتدای خلقت می آمد.

 

قسم به زایمان ماهی ها در تنگ کوچک کافه

قسم به شب

و تو

که اگر حرف نمی زدم امروز چهل ساله بودم.

 

برای فرار از شب به تن تو پناه می برم.

این کتاب را در بوک کلاب فرشته های زمینی شروع کردیم. بچه هایمان چهار ماه داشتند و ما تصمیم گرفته بودیم به روزهای خوش و وحشی وار خواندن بازگردیم. با نجمه که پرگننت بادی بودیم و مدتی با هم کتاب ها را خواندیم و حرف زدیم راجع بهشان و دوباره لیستی تهیه کردیم از کتاب های خارجی و ایرانی برای خواندن. این کتاب، پیشنهاد نجمه بود. کتابی از خانوم آلنده که بعد از نوشتنش از کشورش تبعید شده بود. نجمه می گفت مثل این است که بچه های خم..نی ها کتابی نبویسند از انقلاب و حواشی اش. ایزایل هم برادرزاده ی کارلوس آلنده رهبر شیلی قبل از پینوشه است.

کتاب موردپسند من نبود مخصوصا که خط به خط و صحنه به صحنه برایم یادآور صدسال تنهایی مارکز بود. حضور دوقلوها و شخصیت زیبای خواهری- رزا- که مرد دقیقا مثل رمدیوس خوشگله و خانه ای که در آن اتفاق های نسل به نسل رخ می دهد و... فضاسازی همراه با جزییات کتاب خوب بود و دقیق. فیلم ساخته شده را هم دیدم بازیگرهای خوب و فیلم ضعیف با حدف های فراوان و چکیده ی کتاب.  در این کتاب قصه های سه نسل را می خوانیم. نسل اندر نسل در یک دهکده و خانه و اتفاق های سیاسی و انقلاب ها و تاثیرشان در زندگی های روزمره و عشق ها و...

در ادامه نظرات نجمه را هم اضافه می کنم.

" کلوچه های خوشمزه و خورش های گیاهی و تورتیلاهای چاق و چله"

." کلارا دختری بود بسیار زودرس و تخیل لجام گسیخته ی تمام زن های فامیل مادری شا را یکجا به ارث برده بود. این از سوال هایی که می کرد و هیچ کس جوایش را نمی داد معلوم بود."

.

 شخصیت ها با توصیفات بسیار شرح داده شده اند و گاها توصیف رفتارها و چهره ها و اتفاقات حالتی. مثلا دایی مارکوس و ماجراجویی هایش دقیقا شخصیت ملکیادس صد سال تنهایی که به نوعی آغاز و پایان کتاب بود. دایی مارکوس کارهای کیماگری می کرد و قدم می زد برای مدیتیشن و هواپیما می ساخت برای پرواز کردن و در آشپزخانه کارهای کیماگری می کرد و...

.

 دیدن مارکوس در هوا: هرگز هیچ اجتماع سیاسی نتوانسته بود این همه ادم را به خود جلب کند مگر نیم قرن بعد که نخستین کاندیدای مارکسیست کوشید با روش های کاملا دکوکراتیک رییس جمهور شود. کلارا تا زمانی که زنده بود این روز تعطیل را به یاد می آورد. مردم بهترین لباس های بهاره شان را پوشیده بودند و به پیشواز آغاز فصل رفته بودند. مردم برای مارکوس دسته گل اورده بودند و او دسته گل ها را می گرفت و به شوخی به بچه ها می گفت دسته گل ها را پیش خود نگه دارند و منتظر باشند تا او خورد و خمیر شود.

سرو کله ی جناب اسقف هم ظاهر شد تا پرنده را متبرک کند.

کلارا تا مدت ها بعد فکر می کرد دایی اش را دیده است اما آنچه دیده بود یک پرنده ی مهاجر بود. پس از گذشت سه روز آن نشاط اولیه که با نخستین پرواز هواپیما در کشور پدید آمده بود از بین رفت.

.

فصل دوم کتاب اول شخص می شه. مردی که عاشق رزا می شود و سال ها بعد کلارا خواهر پیشگو با او ازدواج می کند. شخصیت مهم و متجاوز و قدرت طلب و...

خانواده ی او- فرولا- خواهرش که در داستان و در فیلم نقش مهمی را دارد و سال ها با ان ها همخانه می شود و زندگی می کند و از مادر مریضشان نگهداری می کند. فرولا هم مثل زن بوئندیا- اسمشو الان یادم نمیاد- که یک مدتی از خانه می رود و بعد هم بدون دلیل به یکباره پیدایش می شود دقیقا همین اتفاق برایش می افتد.

سیر تحول شخصیت این مرد" استپان" بسیار در داستان مهمه. قدرتمندترین و تناورترین رگه ی داستانی کتاب. یک پسر جوان که برای پیدا کردن طلا به روستا می رود و بعد رییس دهکده می شود و بعد جز انقلابیون و سیاستمداران و همسر کلارا و...

.

داستان لبالب از اتفاق های تازه است. ورود یک حیوان، یک جشن و یک ماجرای تازه-

اما برای م خالی از کشش داستانی و جذابیت دنبال کردن بود زیرا هیچ گونه تعلیقی در داستان وجود ندارد.

.

صحنه ی دقیق دیدن کابلدشکافی رزا از چشمان کلارا- هیچ دلیلی برای این همه توصیف نمی بینم. واقعا کاربرد داستانی این صحنه ی بسیار طولانی مفصل چیه؟-

.

 مدل نوشتاری کتاب هم دقیقا مثل صدسال تنهایی که از آینده می گه در حال.

. مثلا " کلارا تا سه سال بعد که گفت می خواهد ازدواج کند دیگر لب نگشود."

.

روستای ترس ماریاس- شبیه روستای ماکاندو-

استپان و ورودش به روستا و کار کشیدن از مردم و آشنا کردنشان با تمدن و تجاوزها و...

.شخصیت استپان هم من رو یاد شخصیت سرهنگ می اندازه که با همه می خوابید و بچه های حرام زاده ی بسیاری داشت.

.

 کل کتاب خیلی توصیفیه به جای تصویری

کلا شخصیت کلارا یکدست نیست به لحاظ خصوصیات اخلاقی و...

.

کلارا که از ده سالگی دیگر حرف نزد و نانا که تلاش های بسیاری از جمله غذا ندادن و ترساندن و.. سعی می کرد دختر را به حرف بیاورد. کلارای غیب گو و ساکت و بدون حرف که بسیار کتاب می خواند: کتاب های بی ربط در همه ی زمینه ها.

.

(به نظرم انتخاب کلارا برای زندگی با یک متجاوز- نامزد خواهرش- بسیار غیرمنطقی و نامنسجم است در رمان)

ضیافتی بود با صفی بی پایان از بوقلمون هایی با شکم پر از قیمه. گوشت خوک. شکرآگین. مارماهی تازه و خرچنگ سوخاری و صدف خام و کلوچه ی لیمو و پرتقال مخصوص راهبه ها و شیرینی خامه ای فندقی و بادامی دومینیکن و شکلات و کیک کرم دار کلاریسا و جعبه های شامپانی فراسنوی- چقدر جزییات دقیق خوراکی های روی میز-

.

مهمانان از روی چاله های خون می پریدند و با سرعت شال های پوست کلاه های بله دار و عصاها و چترها و کیف های منجوق دوزی شده شان را جمع می کردند.

.

هجوم مورچه ها به باغ اتفاقی تازه. دوستی عمیق فرولا و کرالا. رفتن کلارا از خاته. حسودی بر ادر به خواهر. پیچسده شدن روابط.

.

 زنی که در خانه ی فاحشه ها کار می کرد یک نقش بسیار مهم در کتاب پیدا می کند. استپان با او می خوابد و پنجاه پزو به اوئ می دهد و او برای خودش یک فاحشه خانه ی مدرن تر و تمیزتر تاسیس می کند و تمام بزرگان و سیاستمداران کشور به آنجا رجوع می کنند.

.

نانا به دنیا امده بود تا بچه های دیگران را در گهواره بخواباند. لباس های مستعمل دیگران را بپوشید. غذاهای پسمانده بخورد. با شادی ها و غم های عاریتی زندگی کند. زیر سقف خانه های دیگران پیر شود. روزی در اتاقی محقر و رقت انگیز در کنج یک حیاط و در رختخوابی بیمرد که به وی تعلق ندارد و در گوری دسته جمعی در گورستان عمومی دفن شود. نزدیک هفتاد سال داشت ولی شو و ذوقش زوال ناپذیر بود.

.

 کلارا و استپان یک دختر داردند-بلانکا- در فیلم فقط همین فرزند وجود دارد و یک دوقلو پسردارند خاییم و نیکلاس.

.

 فصل عاشقان- قصه ی تکرای دختر ارباب و پسر گدا- بلانکا و پدرو

صحنه ی عشق بازی اینچنین تمام می شود: موهای بلانکا پر از برگ خشک شده بود و پدرو دانه دانه آن ها را از لابه لای موها بیرون می آورد. عشق بازی لب رودخانه

پدرو ترسه انقلابی می شود و با دهقانان علیه پدر دختر قیلم می کند- کلیشه های همیشگی- درهم تنیدگی عشق و آرمان

.

 سه سال به همین ترتیب گذشت تا اینکه زلزله همه را دگرگون کرد. رفتار حیوانات که وقوع زلزله را نشان میداد. مرغ ها دیگر تخم نمی گذاشتند. سگ ها آنقدر پارس کردند که از خستگی هلاک شدند. پرندگان لانه هایشان را ترک می کردند و موش ها و عنکبوت ها و کرم ها از سوراخ هایشان بیرون آمده بودند.

صحنه ی زلزله- دیوارهای گلی خانه فرو ریختند. زمین دهان باز کرد و شکافه عظیمی در برابرش ایجاد شد و لانه های مرغ ها و تغارهای رخت شویی و قسمتی زا طویله را به کام خود کشید.

.

 ماجرای جدید وسواس استپان

.

پدر پدروترسه هیچ وقت از پسرش حرف نمی زد اما د رنهان به او افتخار می کرد و ترجیح می داد او را در لباس یک فراری ببینند تا به صورت یکی از دهقانان فقیری که سیب زمینی می کارند و فقر درو می کنند.

.

 حضور کنت فرانسوی که درنهایت با بلانکا ازدواج می کند- شاتگان ودینگ-

.

 تفاوت ظاهر و باطن دوقلوها. عاشق یک دختر- آماندا- می شوند. یکی از پسرها که پزشک است عاشقش می شود اما دختر عاشق برادر دیگر می شود که برادر دیگر فقط او را برای رابطه ی دوستی می خواهد نه جدی تر. صحنه ی سقط جنین.

.

حضور دستگاه فیلمبرداری و دوربین در مراسم ختم- هرچیزی که گیر آورده نوشته از اساطیر و تاریخ و روان شنایی و روابط و مدرنیته و..-

.

 پس از آنکه کلارا رفت به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که چهره های زیاد و تازه ای در ترس ماریاس پیدا شده. دوست های قدیمی ام یا مرده بودند یا به جاهای دیگر رفته بودند. زن و دخترم را از دست داده بودم. روابطم با پسرهایم خیلی کم بود. مادرم. خواهرم نانای پیر و پدرو گارسیای پیر همه مرده بودند.

.

 یک پاراگراف کامل شرح و توصیف کیک عر.سی بلانکا و ژان دوسیپاتوس که زا خمیر بادام ساخته شده و طرح رویش و ... رابطه ی ژان و بلانکلا و صحنه ای که تصویر کرده شبیه – آیزوایدشات-

.

دو برادر که عاشق آماندا بودند و صحنه ی کورتاژ کردن

.

آلبا فرزند بلانکا و شروع یک نسل دیگر

.

 زندگی دو برادر دوقلو. یکی دوره گرد و جهانگرد شد و دیگری خیریه زد و کارهای عدالت خواهانه و از دست دادن جانش نیز در همین راه.

.

 کلارا در هفتمین سال تولد آلبا مرد. نشانه های مرگ را خودش احساس کرد.

.

 آلبا هنر می خواند و فلسفه. رابطه ی آلبا و میگوییل در دانشگاه و بحبوحه ی انقلاب.- زندگی دانشجویی و خوابگاه و...- انقلاب و عشق و جوانی و پدربزرگ و نفوذ سیاسی-پ

فصل آخر کاملا سیاسی می شه.

مرگ خاییم و زندانی شدن آلبا و بسته شدن دانشگاه ها و شدیدا شباهت به انقلاب ایران.

خایبم و بقیه افراد در حالی که در نجاست خون و ترسی خود می پرسیدند روز را بدون آب و غذا آنجا گذراندند.

با آنکه همه را با کامیون به ناحیه ای نزدیک فرودگاه بردند و آن را همچنان خوابیده در قطعه زمینی خالی تیرباران کردند چون دیگر نمی توانستم سرپا بایستند بعد جسد هایشان را با دینامیت منفجر کردند صدای انفجار و بوی تعفن باقیمانده‌های آنها مدت های مدید در فضا موج میزد

.

مارکسیسم در آمریکای لاتین هیچ شانسی ندارد چون جنبه سحرآمیز امور را نمی بیند.

پیشامدها شبیه بادند. آمدنشان را نمی بینید. مویتان ناگهان تکان می خورد و خزیدن باد را بر چشم ها و صورت تان احساس می کنید. آمدن بیماری را نمی بینید و متوجه نمی شوید که چگونه سرما خورده اید. نمی فهمید که یک ویروس چگونه نشان تان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سال ها پیش سرخوشانه در بدن تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمتتان را برسد. در روزهای سرخوشی و سر به سر گذاشتن با شوخی و خنده گرفتار شده ای. اسیر به بند آمده، مستاصل بیمار شده ای. بیماری یعنی محدود کردن راه های پیش رو. یعنی بسته شدن مسیرهای پیش از این باز. یعنی تردید در برابر گزینه های کم شمار. یعن یبدل شدن به پرسشی بی پاسخ.

.

دژخیمی که پوزخندزنان، دندان هایش را در تن طعمه فشار می دهد. این بار آرام آرام. ذره ذره، سلول به سلول. گوشت به گوشت و این بار تو طعمه اش بوده ای.

.

انتظارات بد و آمار تلخ معمولا بازتاب دهنده ی واقعیت اند. برخلاف پیشامدهای خوب و آمار دلگرم کننده که باد هوا هستند. هرگز نگفته ای چرا من؟ گویی سال هاست شم انتظار آمدن چنین لحظه ای هستی. همینجا. همین صندلی. همین پزشک. همین اسکن. همین واژه. همین ضربه.

.

حداکثر تا 63سالگی زنده خواهی ماند. به درد فکر می کنی. به جان کندن. به عمل جراحی و شیمی درمانی. به داروهای قوی ویرانگر، به پوسیدن.

.

هیچ چیز واقعی تر از مرگ نیست. هیچ چیز. با اتومبیل رو به میدان فردوسی که می رفتی. برای آخرین بار نگاه کردی به جای خالی ساختمان پلاسکویی که پلاسکویش دود شد رفت هوا. فضای خالی ترکیبی بود علمی تخیلی. این است همان هیچ. هیچ واقعی و نه خیالی و فلسفی. هیچ هیچ.

.

مدت هاست درون ریه ات جولان داده است. بی تهدید لانه کرده است در گوشه ای و گاه و بی گاه نعره ای می کشد و چنگش را به هر گوشه ای در آن ریه ی کوچکت فرو می کند.

.

نمونه برداری از تن سگ هار. هول برتان داشته. سعادت آباد پایین تر از میدان کاج. پایین تر از پل نیایش. محیطی با معماری دلنشین و کارمندانی آداب دادن. نظم و پاکیزگی از در و دیوار می بارد.

.

جوانی با چند سنگک تازه از تنور درآمده از برابرش می گذرد. اتومبیلی بی مورد بوق می زند. بوق. عادی بودن روزمرگی چه شیرین است. بوق بی دلیل اتومبیل چه طنین دلپذیری دارد.

.

نفسی عمیق می کشی. بدون سرفه بدون دلتنگی. از زمانی که برگه ی نتیجه ی آزمایش را در دست گرفته ای آرام شده ای. انتظار برای رویارویی با دشمن ناشناخته سخت تر است از چشم دوختن در چشمان دشمن بی ترحم. دانسته ای که دشمنت کیست؟ کارسینوما. دانسته ای که به کدام وادی پرتاپ شده ای. دانسته ای که سرانجامت چسیت؟

.

در حال آب شدن هستی. روز به روز. ساعت به ساعت. هرچه می خروی به او تعلق دارد. به کارسینوما. یاد جمله ی بیلی وایلدر می افتی که خروار خروار سیگار می شکید: نمی خوام وقتی اتومبیل زیرم کرد و دارم جون می دم آرزو کنم کاشکی چندتا سیگار بیشتر می کشیدم.

.

تنها می مانی. پرده ی اتاق خوابتان در این خانه قرمز تیره بود. و همیشه بعدازظهرها با نور کم فروع خورشید ترکیب سرخ آشنایی می ساخته و تو همیشه تصور می کرده ای" چه دل انگیز" اما حالا نه آن رنگ دل انگیز است و نه آن نور. حالا فقط می خواهی بالا بیاروی. استفراغ کنی.

.

بریم گوجه فرنگی و کاهو و سبزی و هویچ و ریخون و خیار و کرفس بخریم. همیشه از خرید سبزیجات لذت برده ای. از شستن شان. از پاک کردنشان. امیدواری سالاد درست کردن حالت را بهتر کند. سالادی با روغن زیتون و سرکه ی فراوان. به علاوه ی نمک و پاپریکا و پورد سیر و آویشن.

.

مبتلایان به بیماری مهلک معمولا با شنیدن واژه ی فردا مات می شوند. فردا برایشان نامانوس است. زندگی شان ناگهان شده دیروز و امروز. همین حالا. حرفی برای گفتن ندارند درباره ی هرچه با آینده گره می خورد.

.

سربازان پیاده ی کارسینوما بی شمارند. مهره هایی کارساز و دوربرد با جملات ناگهانی غافلگیرکننده. دو فیلش کجا هستند؟ دو اسب چی؟ وزیر که معمولا ضربه ناگهانی را می زند کجا کمین کرده است؟

.

مظفرالیدن شاه را با بیماری های بی شمارش می شناسند. نقرش مزمن. دردمفاصل. گشادی دریچه ی سمت راست قلب. نبض نامحسوس ولی سریعش. بزرگی کبد، سنگ های کلیه و تکرر ادرار و در کنار همه ی این ها بیماری ریه که رهایش نکرد تا آخرش شاهی اش تا در خاک ایران جان دهد.

.

دحکتر مسیح دانشوری طبیب کاشمر اولین پزشک متخصص ریه د رایران. در سال 1302 راهی فرانسه شد و در مقام تشخص بیماری های ریوی و سل به ایران بازگشت و آسایشگاه سل شاه آباد را در همین محل بنا نهاد.

.

خودت را به شرکت می رسانی. آی سردی به صورتت می پاشی و به چکه چکه فروافتادن قطرات آب خیره می شوی. نگاهی به تن لاغرشده ات می اندازی.سرفه ای می کنی. و دستی به ریش خیست می کشی. چه جنگی زیر این پوست بی مقدار در جریان است. چه کارزاری.

بیماری و نیایش طی تاریخ با هم جلو امده اند. از سرزیمین به سرزمین دیگر. از عصری به عصر دیگر. تاریخ تمدن لبالب از نیایش برای رویارویی با بیماریی هاست. هرجا بیماری را می بینی نیایشگری اطرافش دست به دعا برده است " خدایا کمکش کن. کمکمون کن. تو تنها بخشاینده ای. پروردگارا.."

.

لباس هایشان را انگار چند روزی ست از تن درنیاورده اند. پیراهن های مچاله شان خبر ار زورها سرگردانی می دهد. جملاتی می گویند که معنی شان را در نمی یابی.

.

بیمار خوب می داند که زل زدن یعنی چه. چشمان ثابت و بی حرکتشان که برق زن دگی از ان ها رخت بربسته نمایشگر انتظاری تمام نشدنی اند. اصلا می توان بیمارها را با طرز زل زدنشان تقسیم کرد. زل رو به پایین. زل رو به بالا. زل با حرکت و بی حرکت مژه. زلی که با کوچکترین صدایی از بین می رود. زلی که توپ و تانک هم خللی در آن ایجاد نمی کند.

.

لیوان آب هندوانه ات را تا ته سر می کشی تا پاسخ تشنگی کارسینوما را بدهی.

.

 در کلام همه شان همان چیزی جاری می شود که تو از ان می ترسی: آینده. تو که آرزو می کنی زمان متوقف شود تا کارسینوما جلوتر نرود. تو که آرزو می کنی ای کاش ی شد در همین شرایط باقی می ماندی. ای کاش بدتر از این نمی شدی. ولی هیچ مکالمه ای بدون روی
آوردن به آینده پیش نمی رود. ان ها حرف می زنند و تو گوش می دهدی.

.

مردن چنین میزی شاید دویست سیثدسال طول بکشد. آن هم طی حادثه ای غیرمنتظره. آدم ها آسان تر از میز و صندلی ها می میرند. خیلی آسان تر. خیلی سریع تر.

.

آه ای کارسینوما چه کرده ای/ از قلمرو ریه خارج شده ای و حمله کرده ای به غدد فوق کلیوی؟ به کولون و جاهای دیگر؟ ای کارسینوما چقدر زیاده خواه هستی. چقدر فاشست؟ تو و لشگرت دامنه ی حملات تان را گسترش داده اید لشگرکشس کرده اید به خون و استخوان ها.

ناقوس می تپد در شقیقه هایم.

هنوز روی مه معلق ایستاده ای.

.

 به انقراض انگشت هایم جواب بده.

.

چشم هایت دیگر به آن سیاهی ها نیست که می توانستم دو ماه بیگرم از ان ها

.

در حوالی تنم پرتاپ می شوم.

قرانت را توی چمدان گذاشته ام

کنار کافکا و نیچه هایم.

و آنقدر دروغ گفته ام که دهانم بوی جهنم گرفته است.

.

 زنده زنده دارد زیر پوست خودش می ترکد بغض

.

کوچه ولگردتر از خواب های من

.

انگشت هایم از قلم افتاده اند.

دودستی می نویسم اسب.

سورتمه می رود.

.

 تمام مزرعه ام را کلاغ می کارم.

کلاغ های مزرعه کالند.

.

نمکدان ها خالی اند.

فنجان ها لب پر

و تنگها پر از مرداب

.

لب تعلق روی فرش های امامزاده راه رفتم

چسبیدم به زخم های شما

.

 تنها یک نفر می تواند به میز بگوید

که چقدر رویا از جنگل ها دزدیده است.

.

 با کلماتی ریخته روی پیراهنم.

.

 حالا که جدول ها ناتمام مانده است. یک حرف ناشناخته روی تمام حرف ها سایه انداخته است.

.

ایستاده بودی با دامنی از باد

و کندویی پر از زنبورهای مست در پیراهنت

.

ماهی های آزاد در گلوی تو گیر افتاده اند.

.

هنوز مسافر بودیم که شهرها تمام شدند.

.

قسم به صدای انگشتانم که در تاریکی به دنیال اوراق هویت می گردند.

.

زخمی که روی دنده هایم ایستاده و مرزهای تنم را هدایت می کرد.

.

چطور دندان روی کلماتم گذاشتم و روی دوپای آجری ام ایستادم.

کچای شهر باران زده بود که نم کشید ساق هایم.

کوجه ی دلفین ها

.

دجله و فرات دیگ های جوشان اند و در بلندی های جولان بال و پر فشته ها سوخته است.

.

و عطر گل سنحد همه را به گریه می اندازد

وقتی بوی زخم های عزاداران در هوا پراکنده است.

.

ای کاش به جاده های کابل

دریایی بیاید

با ماهیانی که رنگشان اصلا مهم نیست.

ای کاش دریایی رم کند و به اجبار

دلفین ها را به کوچخ ی ما بیاورد

و کوچه ی ما بشود کوچه ی دلفین ها...

.

جهان مانند کف دست است

و مرزها خطوط مبهم بخت و اقبال

در دشت های بی رنگ این نقشه ها

همه چیز به خط محض تبدیل شده است.

خطوط بی رنگ جنگل ها و کوه ها و دریاهاپ

خطوط بی آواز تانک ها و هواپیماها

خطوط بی خون و بی روح سربازان

.

آن آفتاب بلند سرزمین مادری

.

چگونه از جایی دل بکنم که ریشه های درختانش

رگ های قلب من اند.

این وطن من است. این دوزخ

.

اما بیشتر از همه از نام وطنم بر لبان مرزبان می ترسم.

.

یه باد می آورم بهترین دوستانم را که می لرزیدند با شعله های شمع یادبود.

.

می ترسم از رگ های پشت دستم.

 از تپش قلبم

که استخوان های سینه ام را به درد ۀورده است.

و روز دیگر ستاره های مرده را قی می کند. خورشید نیمه جان را قی می کند.

.

کودکانی که در رحم های قحطی زده شکل می گیرند و در آعوش مادران لاغراندام قلب های کوچکشان فشار استخوتن را حس می کند.

.

می خواهد از روی سیم خاردار بپرد

چرا که می خواهد تنها سیم خاردار پوستش را تحقیر کند.

.

مردی یک پایش را این سوی مرز

پای دیگرش را آن سوی مرز

روی زمین می افتد.

خونش جاری می شود و هیچ کس نمی داند که کدامین سرزمین او را کشته است.

.

حادثه در خزان فرا می رسد

برگ ها به اختیار رنگ عوض می کنند و سقوط می کنند

اما برگی سیاه می شود و شاخه را رها نمی کند.

.

میان این دوحفره زمین عزیز است و دوستان عزیز

.

و تنها کودکان بداقبال

از رحم مادران جان سالم به در می برند.

.

آنگاه که گل های سنجد محله شکفتند

تابوتم را به گورستان ببرید.

.

وطن من گودال بزرگی ست که با آب پر شده است.

.

 c

---- کافه کاتارسیس- آیدا گلنسایی

باید کاری کرد. منظره ی افتاده بر دریاچه را برمی دارم.

.

روی انگشتان کشیده ی شب

.

حاصلخیزی فقط مختص زخم هایمان نیست.

عزیزم کدامین مین عمل نکرده در من و نو مانده است.

.

عاقبت به خیری رودخانه در ریختن به دریا خلاصه می شود؟

.

 آسمان را از روی سینه ام بردارید وقتی موج ها به ساحل می رسند.

.

تمساح کوچک من اشک هایت را پاک کن.

.

هویت شکل نگرفته ی شکوفه های هلو

و جهان جیره بندی پنجره ها را رها کینم.

.

یاس هایم یائسه می شوند

هربار که صدایم زنی.

.

شک به ریشه هایم رسید.

.

دستمال می کشد بر خاک گرفتگی زوال

و کلاغ ها را از روی بندحیات جمع می کند.

.

زندگی می ارزد. به زیبا ماندنت ادامه بده.

.

باد می برد دریا را

آب از آب تکان نمی خورد.c

موسی جان عصایت را به یاری ام بفرست.

.

آفتاب را به دوش کشیده ام

تا امتداد این دریچه ی تاریک

.

هواپیمایی که تو در ان بودی

از زمین برخاست

و من دیدم

که تمام زمین به چرخ های آن چسبیده بود

.

کتاب توتال اثر نسترن مکارمی | ایران کتاب

حکایت نهنگ و مایع مقدس

فصل اول کتاب که از اساطیر و عهدعتیق و روایت های قدیم بسیار استفاده شده است به اضافه ی تخیلی قوی و جاندار- غبطه به فصل اول این کتاب-

.

 یوناس یاد زن خودش افتاد که با ملوانی که دوست زمان کودکی اش بود فرار کرد و میان آب های جهان گم شد.

.

زمان به سادگی می تواند توی خاطرات دست ببرد و کاری کند که حس و حال ادم نسبت به آنچه قبلا تجربه کرده تغییر کند.

.

 در سرزمین پرباران و شرجی آن ها عریان بودن چیز غریبی نبود. زنان و مردان از کودکی با بدن های یکدیگر آشنا بودند و راز بقا و دوام حیات را با تماشای رابطه ی حیوانات می آموختند.

.

قبیله ی شانگار قبیله ی چندخدا بود. ایمان آن ها به این خدایان متعدد با داستان هایی نسیل به نسل از کودکی و توسط پیران و کاهنان در گوششان خوانده شده بود. به شکل باوری خلل ناپذیر در سینه هایشان جا خوش کرده بود ولی در میان تمام خدایان حکایت خداب آویل چیز دیگری بود.

شاید بشود گفت چیزی که او را اول به یک نیمه خدا و بعد به خدایی تمام تبدیل کرد همین تنهایی اش بود. تنهایی آویل می توانست مایه ی یاس و ناامیدی باشد. می توانست از او مردی جبون و بی ارزش بسازد و حتی می توانست باعث مرگ و نیستی اش بشود ولی هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاد.

.

 بی هیچ هدفی به تاریکی جتگل خیره مانده بود. همان وقت بود که تنهایی پوشیده در ردایی بلند از دل تاریکی بیرون خزید و مستقیم به جانب او آمد. آویل اوایل وحشت زده به توده ی ناشناخته ی لغزان نگاه کرد و بعد سعی کرد خودش را پشت تخته سنگ مخفی کند ولی فرار از تنهایی کاری بیهوده و مسخره بود.

( اسطوره ی نفت و آویل بسیار قصه ی قشنگی دارد. یک قصه ی سورئال زیبا.)

.

 او حالا با گل ها و گیاهان معطر پوشیده شده بود. مردم ده فقط کلماتی را می شنیدند که از دهان او جاری می شد و مانند برکه های پر از شهد و شیره های خلسه آور گوش آن ها را نوازش می داد. ولی پس از آن رفته رفته صدای او به موسیقی ملایمی تبدیل شد که از آواز پرندگان و شرشر باران دلنشین تر بود و پس از مدتی آن آواز خاموش شد. با خاموشی گرفتن آواز گیاهان اطراف کومه خشکیدند و روزی از پی بارانی سهمگین کومه اواز شد و اثری از آویل و ردای تنهایی 
آوازهای باستانی اش باقی نماند. زمانی که ساکنان در جستجوی او با تکه ای زا ردای او ویرانه را زیر رو کردند تنها مایعی غلیظ بود که ماهی سیاهی میان آن می چرخید و آوازهای آویل را از بر بود. با نزدیک شدن مشعل یکی از اهالی به آن مایع ناگهان شعله ور شد و ماهی سیاه در خاک فرورفت و بعد آنان منبعی بی انتها از مایع قدسی را یافتند که می توانست به آن ها گرما و نور ابدی هدیه بدهد و این آخرین کرامت اویل بود.

.

شما باید مراقب باشی. ماهی بزرگی آنجاست. ماهی همه چیز را می بلعد. همه چیز را... شما باید برگردی. به خاطر خدایان و به خاطر مایع مقدس.

.

چطور می تواسنت به صاحبان شرکت توتال ثابت کند نهنگی زیر این شنزار زندگی می کند که رد ظهر روزی داغ سربرآورده و مردان همراهش را بلعیده؟

( کمی این فضا من را یاد نگهبان پیمان اسماعیلی انداخت که اون شرکت در سرما بود و حیوان گرگ بود و این شرکت نفت در کویر و گرما و حیوان نهنگ. هر دو داستان در فضای کارگری.)

اگر اشراق درخت گوجه ی سبز و نگهبان پیمان اسماعیلی و روزگار دوزخی آقای ایاز را دوست داشته اید و از خواندن این سه کتای لذت برده اید این کتاب را اصلا و مطلقا از دست ندهید.

.

بعد  از یوناس که توانسته بود با تکیه بر داستان نهنگ و افسانه ی زن ریشو تا سال ها زمام امور را به دست بگیرد و کارگران را به خدمت خدایان توتال فرابخواند فرزندان و نوادگانش که اعتقادی به داستان های نیاکان خود نداشتند قدرت اجدادی خود را در معرض تهدیده های بی شماری یافتند و حکومت خو د را بر خنازیر با سرکوب معترضین و بیگاری کشیدن مادام العمر ساکنان و کشتار شورشیان پناه برده به مخروبه های به جای مانده از قلعه های بستانی کویر ادامه دادند و قدرت بی پایان خود را بر ستون های خفته در خون استوار کردند.

(ایران ماست این تصویر چهل سال گذشت با تیکه بر اون داستان های مزخرف)     

.

فصل دوم. جهنم را بر دوش می کشم.

تماما برای من یادآور – روزگار دوزخی آقای ایاز بود.

.

به نظر می رسید همه چیز ناگهان در آن زن زیبا ته کشیده بود. همه ی بهانه ها و جاذبه ها. و همان روز هم ناپدید شده بود. بی حتی یک سطر یادداشت یا خدانگهدار

.

 همیشه در حال دویدن یا فکر کردن درباره ی دویدن.

.

 جمعیتی که انگار فقط در جمعیت بودنش معنی می گرفت در شکلی توده وار و خیره و بی شکل. ادم هایی که هر بار چهره های تازه ای میانشان دیده می شد. آدم های جدید که همان رفتار مشابه را داشتند. گاهی فکر می کردن برای خود سرهرود هم فرقی نمی کند چه کسانی به خانه اش رفت و آمد می کنند. مهمانی را فقط به خاطر مهمانی می می گرفت.

.

زخم هایی بودند که برای آن ها جان کنده بودم و حالا که از دور نگاه می کنم زیاد هم جان کندنی به نظر نمی رسیدند. نمی دانم چیزی که ذهن آدمی را سنگ می کند چه می شود گفت> فراموشی؟ بی تفاوتی؟

.

 نامه ی اول این فصل شبیه کتاب اندوه مونالیزای شاهرخ گیواست- نویسنده ی توانا که فکر میس کنم چند سالی ست کتابی از او منتشر نشده است. سه کتابش را اگر نخوانده اید بخوانید پر از خیال و فضاهای بکر و بازی های زبانی لذت بخش.. کاش دوباره آشتی کند با این فضای تلخ و درهم گوریده ی انتشارا کتاب.)

.

 تنهایی سقف و دیوارهای این خانه را چنان به خود آغشته نموده که گمان می برم در تار و پود و روح و روان این کم ترین هم نفوذ کرده. من و تنهایی یکی وجودیم.

.

می گویند ماه کامل حیوانات درنده و دیوانه ها را عاصی و بی قرار می کند. شاید امشب هم دیوانه ای در من بیدار شده

.

 او برای من جمیع اضداد بود. لطف و عتابش. مهر و ثهرش. عاطفه و خشم توامان. اندوه و گردن کشی اش. غرور و افتادگی اش. خاکستر بود و ققنوس. تاریکی بود و فانوس.

.

دیگر نمی توانم به خودم برگردم. دیگر نمی توانم به آرامش و صبوری پیش از تمام این اتفاق ها برگردم. من اینجا جهنمی را فتح کرده ام رها نمی کنم. جهنم را بر دوش می کشم تا جهان از آتشش در امان بماند.

  • یک پایان خوب برای فصل دوم.

.

به صدای سکوت، به صدای تنهایی و تاریکی گوش داده بود.

.

 فصل سوم در زمان حال می گذارد و تظاهرات کارگری اما فصل های دوم و اول نیز در آن حضور دارند.

.

چیزی که ناخودآگاه آزارم می داد اینطور سر خم کردن در برابر قواعد زندگی بود. قواعد احتماعی و باید و نبایدها و درست و غلط هایی از پیش تعریف شده ای که اگر از آن ها تخطی کنی.

 در فصل سوم زبان و لحن دختر که خبر مرگ برادرش را می شنود و راهی سفریس برای پیدا کردن جنازه اش می شود با زبان یحیا- برای من همان ایاز- عین هم است. انگار یحیا ایاز ادبیات خوانده باشد آنقدر که متین و دقیق حرف می زند و کلمه ها را با ظرافت انتخاب می کند. مثلا کلمه ی هرم را استفاده می کند.

.

حالا ما بودیم و یک دریاچه نفت که مثل چشمه ای عظیم می پاشید و از دل زمین می چوشید. وردخانه ای بود بندنیامدنی. رگی که بریده شده بود و حالا خونش، خون خاک داشت روی زمین جاری می شد.

.

فصل آخر بعد از داستان به نوعی جستار شده است- بیناژانری و فرم تجربی-

 همان موقع بود که ما توانستیم نهنگ عظیمی را ببینیم که اط وسط لوله نه، از وسط خاک بیرون جهید و درحالی که تمام تنش یکپارچه آتش شده بود دوباره در میان دود و شعله آتش فرورفت.

.

                                            

 c

دانلود و خرید کتاب تختخواب دیگران | آیدا مرادی آهنی | طاقچه

 

لحظه هایی ست که یک جور گمراهی شیرین سراغ ذهن آدم می آید. آدم های رفته، مکان های تسلی بخش،ماجراهای پرشور یا ناکام، رازهای مگو، امیال نامعمول دلفریب، دردهای شیرین عمیق.

.

بعدها در قاموس قوم خزر خواندم که خزری ها عادت دارند به دخترانشان بالشتی بدهد تا اگر شوهرشان در جنگ مرد در آن بگریند.

.

روایت اول کارامازورف- از مرگ پدربزرگ تا آرزوی مادربزرگ و روس و باکو و خزر و نیویورک

.

" یک روز در بیست سالگی فهمیدم استعداد ویولون زدن ندارم و باید رهایش کنم. پشت کوچه پس کوچه های پاسداران یکی از فضاهای سبز کوچک بود که دیدم دیگر نای رفتن ندارم. روی یکی از نیمکت ها نشیتم و شکستی را مزه مزه کردم که تعریفش می شد: همه ی رویاها ممکن نیست." یا عشق هایی هست که هیچ وقت به ان ها نخواهی رسید."

.

و بالاخره این چرخه ی خوشی زمانی کامل می شود که شب با ساندویچ هایمان مثل آدم های دیگر می نشینیم پای سینمای ساحلیو سابرینا تماشا می کنیم.

.

مثل فراخوانی به زندگی و دعوتی برای مرگ که یک دوقطبی ازلی و ابدی هستند برای کامو.

.

می دانم خاطره ها جنین های خوابیده در الکل نیستند و هر لحظه در بطن ذهن رشد می کنند.

مهاجرت یک پله از پیاده رو نیست. ادامه ی رویای نایافته ی وطن است.

.

تو آب هستی و آب تشنگی می آورد و آب سیراب می کند و آب غرق می کند."

و

این کرانه با ساختمان های بلند و برق شیشه و جلای سنگ، هریک آینه ی دیگری اند. آن سو همان تلالئیی را دارد که این سو. آن طرف همان قدر آرام است که این طرف. با این سیلان فضا من اینجا هستم. همانقدر اینجا هستم که انجا.

.

لی انجلسی که می دیدم با سرعت از جهان هاکنی یعنی "ترکیب همه ی انرژی امرکیا و هوای مدیترانه" خالی می شد. خانه هایی با معماری افقی زیر بار تنهایی، نخل های دلمره ی بلند، استخرهای آبی و دیوارهایشان، حتی فواره ی روشت چمن های سبز، سکون ثبت شده ی نقاشی های هاکنی را داشت اما چیزی غایب بود.

.

بیلی وایلدر سانست بلوار: " این شهر تو را مصرف می کند و بعد روی آب استخر ولت خواهد کرد البته مرده ات را این شهر که خودش تا مغز استخوان مصرف شده است اما هنوز هم به دنیال جادوی فریبندگی ست.

عادتی به نام " ذکر مصیبت شوکت های فروخورده"

.

عظمت مثل معنایی منتقل می شود و مثل هشداری باقی می ماند. هرچقدر هم شیفته ی روزمرگی های کوچک و ساده ی سقرهایمان باشیم وقتی از سفر برمی کردیم برای دوستانمان تعریف می کنیم آن وسعت به چنگ نیامدنی را، ان شوک های بصری را دریایی عمیق، پله های بی پایان یک قلعه، دره ای مرگ آور، پلی با بیست میلیون آجر

.

بقیه سکوت است و صدای ماشین هایی که هرازگاهی با سرعت در اتوبان دور می شوند. تا کیلومترها خبری از هیچ پیاده ای نیست و آن درخت های استوایی تا ابد در بادی ملایم به چپ و راست تکان می خورند. شبیه شهری که تازه ساکنانش آنجا را ترک کرده اند.دورنمایی برای یک اسکرین سیور.

.

از وقتی فهمید سرطان دارد تا وقتی مرد زندگی فقط برایش روزمرگی شد و از روزمرگی کشید. زندگی دیگر برایش درخت ها و آدم ها و روزمرگی شده بود. روزمرگی صبحی عادی که با صدای بچه ها و نوازندگان خیابانی بیدار شود.

.

تفاوت دو سبک زندگی اروپا و آمریکا تفاوت ماهیت رود و اقیانوس است. رود اروپا پیوستگی و اقیانوس امریکا جداافتادگی. اقیانوس همیشه نماد گسست و جدایی و دوری و ناپیوستگی بوده است.

.

 هنری میلر در جست و جوی دیک رهایی ابدی به دنیال تغییر و محقق کردن" دم را دریاب" به یونان رفته بود.

..

شهرهای جهانی اواخر قرن بیست و اولیل قرن بیست و یک همانندی عجیبی با قوطی های وارهول دارند: خالی شده از اصالت. میل افسارگسیخته ای برای نزدیک کردن مکانی و انسانی همه چیز به خود. اگر قرن بیستم عصر تولید انبوده آثار هنری بود قرن بیست و یک دوران تولید انبوه شهرهای جهانی شد.

.

جیمز وود" نقاشی مانند ادبیات، بازی زمان را پس می راند و گام پیش می نهد تا جان چیزها را از چنگ مردگان برهاند."

.

ونیز به زوالش زیباست. در حقیقت آدم ها دچار زیبایی زوال ونیز می شوند. مثل زندگی خود ما که شکلی از اضمحلال است. ما تمام زندگی در حال مردن هستیم. دلیل شیفتگی مان به زوال و تباهی شاید همین باشد.

.

 پرسه زن خودش را به شهر می سپرد. به دل کوچه ها می زند. خودش را تسلیم راه ها می کند و خیابان ها او را می برندو اما می خواهد که شهر را به چنگ آورد. همانطور که خودمان را به تنی تسلیم می کنیم که می خواهیم به دستش بیاوریم.

.

 آب هایی هستند که اگر نارسیس به آن ها خیره می شد عاقبت دیگری پیدا می کرد. پرکف و وحشی اند آب هایی که نمی توانی در آن خودت را ببینی. فقط تصویر خودشان، موج ها و کف های خودشان را منعکس و تکرار می کنند.

.

 شنا کردن در خزر هیچ ربطی به شنا کردن در کارون ندارد. در یکی آب حرکتی گرداب وار دارد و در دیگری مواج و با ضربه های متلاطم. به او گفته بودند همه ی بچه هایشان خزر می تواندد در کارون شنا کنند و معمولاا همان بار اول هم غرق می شوند. و اتفاقا بچه کارونی ها هم توی خزر دوام نمی آوردند و خزر پسشان نمی دهد.

این یک گروکشی بین دو نقطه ی طبیعت و گرونگانگیری بین دو جغرافیا نبود. هر آب بچه های خودش را تربیت می کند.

.

ملویل وقتی موبی دیک را می نوشت خانه اش را مثل یک کشتی میان اقیانوس می دید و تمام شبانه روز تخیلش آرام روی آن اقیانوس خیالی شناور بود. " اکنون که زمین سراسر پوشیده از برف است در مزرعه انگار حس دریا را دارم. صبح ها که بلند می شوم و از پنجره بیرون را می نگرم گویی از پنجره کشتی به اقیانوس اطلس چشم دوخته ام. اتاقم به کابین کشتی می ماند. شب ها که بیدار می شوم و صدای زوزه ی باد را می شنوم. خیال می کنم که بادبان های زیادی بر فراز خانه است. باید بروم و آن ها را به دودکش ببندم.

.

در لانگ بیچ سکوت فیلم های تارکوفسکی را داشت. با سکوت نماناش و با خاموشی گیاه وارش و رمیدگی حیوان های وحشی و هراس و انتظاری انسانی.

.

و بعد از پشت شیشه های سرتاسری کلبه یک ساعتی به آن انبوده ناآرام سبز خیره می شدم. گاهی دیدن یک کاپوت یا گوزن از پشت پنجره می توانست روز بهتری بسازد.

.

تعالی کوچک من بود. گریز اندک من.

.رفتن به شهرهای بزرگ رویای غم انگیزی بود که کاراکترهای چخوف به پایش پیر می شدند: اگر می خواهید یک بار درست و حسابی زندگی کنید سوار قطار شوید و به جایی سفر کنید که هوایش پر از عطر گیلاس وحشی ست."

.

 سفر نه تنها خود فرار، بلکه وسیله ی فرار است. سفر دورمان می کند. ما دور می شویم. از کار، از رنج روزانه و از عادات مسلط از معشوق جفاکار از دوست خائنف از خانواده ای که درکمان نمی کند، از شهری که ما را حبس کرده است، از هوای بی ذره ای آرامش. ما از خودمان فرار می کنیم. اصلا چرا باید همچنی چیزی به ما هیجان بدهد؟ ما در مکان های غریب و میان آدم های غریب لذت می بریم؟ ما میل عجیبی به گمشدگی داریم.

.

 در نیویورک شما همیشه این حس را دارید که گویی در جایی تصادفی رخ داده است."

 باید دنیال آن خرگوش سفید نامریی گم شد. آن وقت است که می بینی شهر آن اتفاقی ست که ذره ذره درون تو می افتد.

.

نشاط شان از جنس شادی های اغراق امیز نیست. از جنس یک موج سرخوش درونی ست. همان وجدی ست که در لوج های سومری به تریاک نسبت داده اند" گیاهی شادی بخش"

.

 آنجا در غیاب روزمرگی می نشینیم. زمان و خودمان را از چهارچوب زندگی خارج می کنیم.گویی لحظات وقت اضافه ای هستند که علاوه بر ساعات روز به ما هدیه داده شده است.

.

خیابان حتی کمی به دلشوره نزدیک می شود. انبوه کیسه زباله ها، رد باریک مایعی تیره در پیاده روهاف پسمانده ی خوشی ها و شاید ناخوشی های یک شب تعطیل.

.

ادم گجاهی پناه می برد یه بک نویسنده تا خودش را بین سطرهای او پیدا کند. در آن سطرها مثل کوچه هایی باران خورده قدم می زند. آنجا خانه می کند و آرزویش این می شود که زمانی نوشته های خود او پناهگاهی مخفی شبیه این باشند. خواننده ای بیاید و ساعت ها بنشیند میان کلماتی که او نوشته و از خیابانی بگذرد که او توصیف کرده است.

.

 قلبش در ضربان اندوهی ناشناخته بود.

.

حالا منطقه ی صفر غیابی برای نماد قبلی ست. مایکل  آراد نام پروژه اش را پژواک غیاب گذاشت . برج ها و حوضچه های او در این سال ها یکی از دراماتیک تریم طراحی های یادبود بعد از جنگ دوم بوده اند.

.

 اولین منظره هایی بودند که شهر آزادانه و بخشاینده و بدون پرده پوشی و رازداری در اختیارم می گذاشت. انعکاس خودمان. عمقی که چون همه اش را نمی بینم همین اندازه اندک و امن جلوه می کند. موجودات بی خطر و گاه معمولی و آشنا

.

مثل خواندن یک کتاب سخت، مثل شناختن یک آدم جدید هر بار افسونی دیگر در خیابان ها می یافتم. شهر پیدا می شد و ناپیدا بود. سوهو مثل رودخانه های نیویورک جاری بود. با همان جذابیت جنبش های متاخر قرن بیستمی و عظمت گالری های قرن بیست و یکم. همه ی شور منهتن در اطرافم بود اما فقط در اطرافم نه در مشتم. اتفاقا همین شور بود که نمی گذاشت به چنگش آورم. مثل وقتی که ایستاده اید به تماشای یک جمعیت شلوغ و ان وقت خود همین موج جمعیت شما را می برد. مثل یک فیلم

.

 برای همینگوی آفریقا مثل زنی بود که نمی تواسنت همه ی آن را داشته باشد و وقت ترکش گفت دوباره به آن تپه های سبز برخواهد گشت.

.

کتابفروشی استرند یک نیویورکی را اینطور تعریف می کند: کسی که سریع راه می رود و سریع حرف می زند و در  بهترین شهر روی کره ی زمین زندگی می کند."پ

.

 ما در عمق شهرهای غریب پی خودمان می گردیم. دنبال نشانه ای آشنا که به آن شهر نزدیک شویم و هم خود را بعه ان نزدیک کینم.همانقدر که شبیه نبودن تهران به قاهره براهنی را سر ذوق می آورد نیافتن پرنده های امیرآباد در نیویورک سپهرهی را سخت آزرد.

.

" سفرنامه ی عباس مسعودی: این شهر هیچ شباهتی به شهرهای دیگر عالم ندارد. شهر در آسمان است و رفت آمدش هم در آسمان بیشتر از زمین صورت می گیرد.

.

 سرزمین جدیدی نخواهی یافت. شهر جدید نخواهی یافت. این شهر از پی تو خواهد آمد.

پشت هر مکان یک راز ، یک فقدان یک عدم قطغیت وجود دارد.

محل دیدار غیاب. خیابان خالی فیلم کسوف.

شهر گمشده خود ماییم. در سفرهایمان گم می شویم. نه فقط در لایه های عمیق و پنهان شهر که در جهان زیرین و مستور خودمتن.

.

 موهیت جهان دوزیست به این نیست که می تواند هردوجا زندگی کند. به این است که می تواند هر دوجا را ترک کند. رفت و برگشت و پیوستگی و گسستگی تنها سرزمینی ست که دوزیست در آن قرار می گیرد.

.

 

 

کورسرخی با همه ی هیاهو و تبلیغات زیاد و مارکتینگ بیش از اندازه اش کتاب خوبی ست واقعا. به نظرم بهترین کتاب روایت و ناداستان ایرانی ست که در سال گذشته و امسال از نویسندگان خواندم. بقیه ی کتاب ها پر ادعا و پر از ادا بودند.

.

مرزنشین.

من که دیده بودم بلافاصله دندان هایش به هم بسته می شود و زبانش را گاز می گیرد دست پنج ساله ام را جای بالشی که دیگر وقت پیدا کردنش نبود در حفره ی دهانش گذاشتم و صدای خرد شدن استخوان های ریز پشت دستم را بین فکر های بالا و پایین پدرم شیندم.

می دانستم که تا بیست دقیقه این فک باز نخواهد شد. برای اولین بار در زندگی معنی صبوری به درد را درک کردم. در پس زمینه صدای نفس خودم محو بود. وفتی فک پدر باز شد داوودی دست راستم را که دیگر تکان نمی خورد از دهانش بیرون کشید. کوتاه نیامدم. با دست چپ دامنم را بالا بردم و گوشه ی خون آلود دهان پدر را پاک کردم.

.

 من در همان بیمارستان انگار خودخواسته و با ادا گوشم را فلج کرده بودم تا صدای بیماران روانی را نشنوم و بتوانم ساعت ها در آن بخش روی نیمکت و زمین بخوابم.

.

دندان ها را درآورده بودند و توی ظرفی بغلش گذاشته بودند. دیگر رفته بود. چهره اش آنقدر آرام بود که فکر کردم رفتن جان از بدن برای همه هم بد نیست. این جان رنجور بالاخره رهایش کرده بود. او که توانسته بود از چندین جنگ جان به درببرد و جنازه ی عزیرانش را در خاک مرزی گذاشته بود و نگهبان قبرستان فامیلی اش بود این جا جان به در نبرد و سرانجام از جنگی که گلوله ای مستقیم بر تنش ننشانده بود خلاص شد.

چون تاب ضجه هایش را نداشتم خواستم که نشنوم. این نشنیدن ادای خودخواسته ی من است. گفتم راز پنهانم را، اینکه پشت دست راستم همیشه روی کیبورد تیر می کشد و نگذاشته ام که بداند و این درد چقدر به وقت نوشتن برایم عزیز است اما دیر بود برای اینکه بپرسم هرگز دیده کسی دست خود را به وقت درد ببوسد؟

.

(به نظرم روایت ها ساده و روان و خواندنی همراه با تعلیق و کشش و جزییات دقیق هستند اما تکه های پایانی که به نوعی خلاصه و عصاره ی ادبی هستند به روایت های نچسبیده اند و گل درشت بیرون زده اند.)

.

روایت دوم- تو خردبچه چه فهم داری کمونیست چی است؟

(هر روایت خاطره ای و بخشی از زندگی نویسنده به شیوه ای میان ایران و افعانستان یخش شده است. قصه وار از میان زندگی گذرکرده است و صرفا نگفته تا گفته باشد طرحی از روایتی را.. عنصر تعلیق در تمام روایت ها به چشم می خورد که همراه با کنجکاوی می توان هر ماجرای برآمده از تجربه ی زبسته را دنبال کرد.)

.

امیدوار بودند تا جنگ تمام شود و تکلیف شان معلوم شود. در خاکی بیابانی گرده افشانی می کردیم. باری به هرجهت. تا عاقبت تخممان به کجا بیقتد.

.

من تازه به قد و قواره ای رسیده بودم که اجازه داشتم کاسه ی نفت را حمل کنم و جلو زنان بگذارم به شرطی که دستم نلرزد و موهایم جمع باشد و در نفت نریزد.

.

چند چمدان داشتند با یک لال و یک کیسه در بغلش که رفتند و دیگر ندیدم شان تا چهار ماه بعد از سوراخ غسال خانه.

.

روایت سوم- ازبک ها خفته بودند که روس ها ما را فتح کردند.

از عقرب گزیدگی خشمش برایم ماند و لکنت دایه ام که در پنجاه سالگی زهر عقرب سنگین زبانش کرده بود. تا مدت ها دستم تکان نمی خورد و مثل چوب خشک کبود از شانه ام آویزان بود.

.

گذر زمان برای آنکس که می رود توفیر دارد با گذرش برای آنکس که می ماند. کسی که مانده زمان از او رد شده و کسی که رفته در زمان گرفتار است. گیرم که آدمی بخواهد جور دیگری وانمود کند.

.

روایت بعدی- رویای فواد بودم پیچیده در قامت مرگ.

قصه ی عشق دخترعموپسرعمو

.

ماجرای تخم و نژاد و وراثت و خاک و خون و جنگ و عقیده و کمونیست و مرز و...

.

 و من در همان دقایق همانقدر که در تهران با واژه ی مهاجر مشکل داشتم در کابل با واژه ی وطن گرفتار بودم. من که بودم؟ برایم روشن وبد که هیچ کشوری را بیگانه ها آباد نخواهند کرد.

.

وقتی تصویر خودم را در پرده دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر در تهران راحت حرف می زنم. چقدر در تهران خوبم و با زمین و زمان یگانه ام. انگار در خانه ام هستم.

  • انگار چرخیدن در تهران باعث شده بود با هم رفیق تر باشیم.-

.

افسر زندان فردوس اهل شیراز است و روی میزش یک چوری زنانه بافت افغانستان دارد یا یک پاکت چای هندی. می گوید تحفه ی همین بچه هاست. وقتی دارند می روند برایم به یادگار می گذارند و دعوتم می کنند به خانه هایشان در افغانستان. نمی دانم باقی مرزهای دنیا چطور است اما به نظرم فقط بین دو کشور هم زبان و هم فرهنگ می تواند این اتفاق بیفتد که زندانی به زندانبانش هدیه بدهد وقت خروج و دعوتش کند برود خاکش و مهمانش بشود. رنجی در مرزهای مشترک ایران و افغانستان جاری ست از جنس کلمه.

.

 ما زبان هم را می فهمیم. زبان این بی هویانی را می فهمیم. نسل اندر نسل بی هویتی و رنج فرار و اندوهِ نماندن.

مزه ی جنگ در خاک روان قبرستان مانده. کاش برایمان عاقبتی در این خاک بود که مرگ ناگهان به سراغمان نیایدو غافل گیرمان نکند در حمله ی انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلوله های سرد بر بدن های پرامید. گلوله ای که نمی دانی به کجا می خورد. وقتی می خورد بدن سرد است یا گرم و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش می آوردند چه می شود.

.

کلافه مجنون زار می زنم و می نشینم روی زمین. خاک را مشت می کنم و که بی مکث از لابه لای انگشتانم سر می خورد. سست. سست. انگار ذره ای وطن هم حاضر نیست در شیار لاغر انگتشانم بماند تا برای خودم نگهش دارم. تا بنویمش. از چه بنویسم که تمامش رنج گناه ناکرده است و راه نرفته و آبروی نداشه و جان نمانده... آخ چه بیزارم از شما که ما را کشتید و می کشید. از شما بیزارم که خاکمان را میراث دار درد و رنج کردید. دشت در دشت و کوه در کوه رد سرخ خون را بر خاک از دست شده ی ما ندیدی و این یکباره عمر را حرام کردید. شما که سال هاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید.

 ز

 

مقیاس من برای شهری که مال من باشد چیست؟ اینکه در آن آشپزی کرده باشم.

این چیزهاست که انگار به آدم اهلیت می دهد. شهر را در دید آدم می آورد.

.

پشت دیوار حیاط خلوت، خانه باغ بزرگی ست با درخت های خوج و ازگیل

.

در مدرسه نمی گفتند به پدرتان بگویید بیاید مدرسه. خانه ها خانه ی مادرهای مان بود. خانه را پدرها می خریدند و چیزهای تویش را. اما خانه ها خانه ی مادرم بود. چون پدرم نمی توانست هیچ چیز را در زندگی نگه دارد حتی یک خانه را که می شد در آن جشن تولد گرفت.

.

پیرمرد و دریا- کودک و رودخانه ی پسیخان

.

آدم هایی که یاور بوده اند و برنج همسایه شان را درو کرده اند و ساقه های برنج نرمه ی دست هایشان را برده.

آدم هایی که چای را می ریزند توی نعلبکی و فوت می کنند، یک حب تریاک را با نوک انگشت می گردانند و بعد انگشتشان را می لیسند.

.

پیش از انقلاب پدربزرگم زنانه دوز اسم و رسم داری بوده با دیپلم از پاریس. به قول خودش مزونش اعیانی بود. اما بعد از انقلاب می نشست در مزونش و سیگار می کشید و یا دوستانش تخته نرد بازی می کرد و از جیب می خورد. مردانه دوزی برایش شگون نداشت و عارش می آمد خرده کاری کند و همینجوری مرد. در شکوهی از گذشته و اطوارهایی بدون دلیل.

.

عمویم سال شصت و سه مرد- سهراب دیروز مرد شاهرخ مسکوب...

به قول پدرم به شیشکی جوری که هیچ افتخاری در آن نبود. در سال هایی که جوان ها یا چپ بودند و در خیابان و زندان تیر می خوردند و می مردند و فخر خانواده بودند با حزب اللهی بودند و در جبهه تیر می خوردند و شهید می شدند و اعتبار محله و پدر مادرشان می شدند عموی من وسط زمین فوتبال باغ محتشم مرد. در یک شادی بعد از گل چند نفر آویزان گردنش شدند و گردنش را شکستند و همانجا وسط زمین کچل افتاد و مرد. بدون هیچ افتخاری.

.

در بشکه های دویست لیتری خیارشور و باقلا و زیتون می آورد و رومی سینی های رویی پنیر سیامیزگی و سیرترشی و اشپل شور می گذاشت.

.

خانم جان از ان زن هایی بود که می توانست با فصاحت یک شاعر و یا ظرافت یک مرصع کار و با پشتکار کسی که از دهانه ی آتشفشان گوگرد پایین می اورد فحش بدهد.

ساندویچ های مارتادلا با نان آریا درست می کرد و رویش زیتون و پنیر می گذاشت.

.

کافه مکس بیکن دودی داشت و نان کنجدی و پنیر چدار و گوجه فرنگی.

.

سیب زمینی های ریز. کدوهای کج و معوج. لبوهای بیل خورده. همه را پوست می کنم و آبپز. گاهی هم برعکس...

سبزیجات نیم پز را با کره تفت می دهم. بهشان کمی معجزه اضافه می کنم زعفران و دارچین و گل سرخ. بعد همه چیز را در یک قابلمه می  ریزم و یک تکه آب مرغ و آب قلم.

.

دور میدان آزادی چرخیدم. مسافرهای رشت منتظر اتوبوس شب رو بودند. یک ماشین پلیس و یک ماشین راهنما رانندگی پشت هم ایستاده بودند. یک چرخ طوافی لبو می فروخت و یک دکه سیگارفروشی بود که چند چراغ گاز دورش روشن بود و چند نفری خودشان را با حرارتش گرم می کردند.

(از خانه ها و خیابان ها و ادم ها نوشتن... جزییات رشت و عطر و بوی غذاها...)

.

پوست می اندازم و این خانه برای پوست انداختن کوچک است. به جایی بزرگتر نیاز دارم. همین است که باغ ژاپنی پارک لاله را پیدا کرده ام.

.

 لهجه دارد. لهجه ی دست نخورده ی رشتی.

.

 می گویند قصد سفر انگیزه ها و دلایل و زخم هاشان را پنهان می کنند. من این چیزها را راحت می فهمم چون خودم همیشه دروغ می گویم.

.

روی اجاق برقی نمی شود غذای ایرانی پخت که اصلش بر آتش ملایم و جاافتادن غذاست.

باقالی قاتوق و ماهی دودی و میرزاقاسمی و ماست بورانی را در ظرف های دولیتری میکشم.  ماهی سفید دودی تکه ای پنج لیر بود و شربت سنکنجبین و نعنا لیوانی

.

درواقع کافه گری سعی می کند آخرین تصویر قبل از جنگ دمشق را با چنگ و دندان بگه دارد. تصویر آدم هایی که سواتی اعتقادات  و مرام شان می توانستند کنار هم بنشینند. رویایی که حالا فقط در این کافه محقق می شود. دور یک میز دخترهایی که دکولته پوشیده اند با دخترهایی که حجاب کامل دارند و سرآستین انداخته اند.

.

مادرم یک همچین زنی ست. زنی که ضعف هایش را می شناسد اما به آن ها توجهی ندارد و با آن ها زندگی می کند. مادرم یادم داد مهم نیست کجا زندگی کنی. کافی ست آدم های آن شهر را وادار کنی نقص های تو را، عیب های تو را هر روز ببنند و به آن عادت کنند.

.

 

 

گفت وگوی خیالی مسکوب یا راوی کتاب با نقاشی که باغ های مینیاتوری می کشد. نور در این باغ ها نماد مهمی ست و باغ هم بهشت برین است در فرهنگ اسلامی.

کمی کتاب زیاده گو و رمانتیکی ست.

" اشکال کار این است که همیشه وقتی فصل گذشت آدم یاد بهار می افتد."

.

" در جوانی باغ در حال شکوفه دادن است. باغ در تن است و تن جای آگاهی نیست. وقتی در روح جوانه می زند که کار تن دارد ساخته می شود."

پس این آگاهی باید با حسرت گذشتن و از دست دادن توام باشد.

  • آرزوی محال بازیافتن گمشده ای ست در ما که حضور دارد. دست ها از آن خالی و چشم ها از آن پر است. برای همین آرزویش را رها نمی کند.

.

باغ آرمانی. باغ تن و باغ جان.

داستان هایی از مهاجرن در آمریکا. ادم هایی که باغ هایشان را از دست داده اند. پ

قصه ی تلخ هجران و سوز و گداز یک بوکستر المپیک با مدال های طلا که حالا در آمریکابی کار است و به بچه ها بوکس یاد می دهد اما اخراجش می کنند.

.

ماجرای یک شیرازی عاشق حافظ و مولانا که از صبح تا شب اخبار می بیند. اوایل به امید بازگشت و بعد که امید بازگشت از دست رفت اخبار گوش دادن و دیدن باقی ماندو. دیگر برایش نمی کند در کجا باشد. چون هرجا باشد انجا نیست که باید. در یاغ خودش نیست.

.

" باغ های من در خزان به دنیا می آیند اما همیشه خیال خام بهار را در سر می پرورانند."

.

" آدمی که نخست با خدا بود و برای یاری او به زمین آمده بود در آرزوی بازگشت به ماواری خود است به باغ جان. یگانگی و وحدت وجود باغ جان و تن"

.

" بهشت را هر وقت زیاد مصرف کنی جهنم می شود."

سفر در خواب

دقیقا همسو با اسمش سفری ست سوریال و پر از جزییات در خواب و بیداری. از آثار ضعیف مسکوب محسوب می شود.

" رفیق دوران نوجوانی، شگفتی و سرزندگی. چه قهری کردیم که دیگر هیچ گاه درست نشد. چقدر دلم برایش تنگ شده. خیال می کنم اگر روزی ببینمش اصفهان آن سال هایم را، ان سرزندگی و آن شادی بی قرار را به دست می آورم."

.

" از دیدار مادرم ناامیدانه خوشحالم. جانم مثل صبح روشن می شود و دلم می گوید کاش همه چشم بودم. در تاریکی خواب هوشیارم و به یاد می آورم که مادرم پرستو را از هر پرنده ای بیشتر دوست می داشت.

.

ماجرای نقالی های میرزا مهدی و حال و هوای اصفهان و راه رفتن در این شهر.

.

 ماجرای شاولی و عاشق شدنش. ماجرای آدم های شهر...

.

اینک مرگ، خشمگین، بیشرم و شتاب زده د رراه های کور می دود. سخت می آید و آسان شکار می کند. برادرم مرا از من ربوده است. به مرغی می مانم که در ته آسمان ناگهان بال هایش بریزد و در میان ستاگران، آویخته به تاریکی حیران بماند.

  • مرا به کجا می بری؟
  • آب می برد نه من
  • به کجا؟
  • همانجا که گفتی رفیق تو به سفر رفته است.
  • مگر به پایان رود رفته باشد.
  • رود پایان ندارد. رفته است به ناکجا در کرانه
  • تو که گفته بودی او را دیده ای چشم به راه دیدار من است.
  • اری اما دیگر نیست. آب را که می بینی چه آسان می آید و چه زود می گذرد و تو را به خانه ی خواب می برد...

 

مسافرنامه ی شاهرخ مسکوب. 

.

سفرنامه ی مسکوب را می خوانم. یک کتاب دقیق و ساده و توجه به جزییاتش همیشه من را حیرت زده می کند. اینطور که به جهان و تمام ریزه کاری هایش نگاه می کند و توصیف می کند. نگاه کردن به  رنگ دیوار و پنجره ها و وضعیت اتاق ها و خانه و...

جملات کوتاه و گاهی شاعرانه حرف زدن و نقب زدن به تاریخ و حال و هوای ایران.

در مقایسه با نوشته های خودم چیزی که باید بیاموزم: مثلا من نوشته ام دیروز که باران گرفت و شهر را ابر سایه برداشت و من داشتم قدم می زدم. برای اولین روز بعد از مدت ها قدم شمار موبایلم را روشن کرده بودم و شورع پیاده روی های ده کیلومتری.  باران گرفت. یک دختر سفید و یک پسر سیاه شروع کردند به بوسیدن همدیگر زیر باران و زیر ابر سیاه. دقیقا صحنه ی مشابه ای را مسکوب دیده و با جزییات صورت و هیکل و لباس هایی که دختر پسر پوشیده اند توصیف کرده. این دقیق نگاه کردن حالت چهره و لباس و لب و دهان و...

.

 مسافرنامه مربوط به سفرهای هفته ای یکبار از فراسنه به لندن و برعکس است که در ان ها مسکوب برای درس دادن زبان فارسی و ادبیات و... باید سوار هواپیما می شده. پر از دلتنگی و دل گرفتگی ست.

.

 در فرودگاه لندن سقف سیاه است. خرپاها و تیرهای آهنی پیداست. سقف کاذب ندارد. کف سالن موکت شطرنجی گذاشته اند. رنگ ها قرمز و سیاه و زرد. ترکیبی که برای آزار چشم اختراع شده است.

.

در فرودگاه لندن چه ناز و نوازشی می کردند. خانوم بلند و چهارشانه و مردافکن. مرد پهن و طاس با کله ی براق مثل ماهی بی فلس. سر زن در گودی میان سینه و شانه . موهای بلند بور و بااپوش خز. زن یکپارچه پشم پوست. زیر لب چیزی می گوید و مرد نرم و نازک جوابش را می دهد. مثل دو تا مرغ عشق که حساب دخل و خرج سفرشان را در فرودگاه برسند.

.

از مسکوب باید خیلی آموخت. کتاب های شکاریم همه یکسر پیش مرگ و گفت و گو در باغ و خواب و خاموشی و سفر در خواب را هم خوانده ام که باید بنویسم.

خواب و خاموشی

.

 چقدر دقیق و قشنگ نوشته مرگ دوستش را... این کتاب سه مرگ را تشریح می کند. مرگ سه دوست و رفیق. با دقت و زیبایی سرشار از زندگی و  زنده بودن

.

 دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. درباره ی مرگ دوست چه می توان گفت. گرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم های گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان می کند. یکی را هدف می گیرد و بر او می تابد و ذوب می کند و کنارمان خالی می شود. مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده است و یکوقت دهن باز می کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می رود. تاخت و تازش را از زیر پوست می شد حس کرد. چه جولایی می داد. بعضی وقت ها زندگی کردن ناممکن است. می گفت همیشه از آ دم هایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود.

مرگ سهراب غافبگیرکننده نبود مثل یک حلزون تنبل و سمج کم کم از لاک خود سرک می کشید و شاخه ی نازک تن این شاعر و نقاش کنار کویر را می جوید.

سهراب اهل کاشان بود اما کاشان سهراب چیز دیگری بود. حسرت آب از کویر به شعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین به ارث برده بود. طبیعت در تابلوهای او دیدنی اما دست نیافتی بود. در دسترش اما به دست نیامدنی مثل نور جریانی گذرا بود و حاضر در سبکی و انیساط بی انتهای آن که می شد پرواز کرد.

.

 او آنچنان می زیست که گاه با خود مرگ و زندگی هم پیاله می شد. انگار نوشداروی جهان را می نوشید. مثل آن شب تابستان که از خدا نترسیدیم. جوان بودیم و می دانستیم که دوستمان دارد. شب خنک بود. روی ایوان نشسته بودیم. آب زلال و آسمان دم دستمان بود. درخت های بلند باغ بیدار بودند و شب بی تابانه در دل ما موج می زد.

.

دیروز شنیدم که هشنگ دو ماه پیش مرد. سال های سال یاد او با کوه و دره و سنگ و آب توام است. دره ی لتیان و بهار افجه.

.

جای یک کف، آب خنک و یک دم سکوت خالی ست. من سکوت را دیده انم. یک سال طرف های عصر از اردستان می رفتیم نایین. تا چشم کار می کرد کویر بود و دامنه ی کوه. جاده در حاشیه ی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرنده ها از سرما به زمین های دور فرار کرده بودند. خورشید، گوشه ی آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود. وسط دامنه روی زمین برهنه کنار سکوی کوتاهی یک چهارچوب خالی ایستاده بود. سکوت زلال و شفاف روی سکو نشسته بود. من گفتم ما اعل حرف و هیاهوی بسیار برای هیچیم. باید حرمت سکوت را مگه داریم.

.

علی پور با دست هایش خودش پسرش را گرفت و شست و کفن کرد توی حیاط باغچه، پای درخت، زیر باران. علی پور مازندرانی ست. توی یکی از شهرهای شمال زندگی می کند. پسرش را همانجا کشتند و خودش هم همانجا مردنی ست. زنش سال ها پیش مرده است. حالا خودش مانده و دست هایی که از فرط سنگینی او را فرومی کشند به داخل حیاط، وسط باغچه، پای درخت...

.

رو به روی همدیگریم در فاصله ی دو متری. گذرنامه ام را ورق می زند. با دقت نگاه می کنم. می خواهم بی اعتنا باشم و سرسری به خودم می گویم که ناراحتی ندارد. تشریفات گمرکی ست ولی توی ترس پلکیده ام مثل ماهی توی آکواریوم.

.

 چقدر خسته ام. به اندازه ی کوه. به اندازه ی درختی دور. صدساله. دویست ساله. ملال مرگ توی سینه ام باز می شود. از این سرنوشت گریه ام گرفته است. به قول آن استاد" بر ایرانیان زار گریان شدم."

.

 " پشت فرمان نشسته بود و می راند. در طبیعت که برانی حرکت را حس می کنی. وقت که تغییر می کند جا که عوض می شود. زمان و مکان که در جهت جا به جا می شوند. مثل راه رفتن در بدنه ی کوه."

مشغول خواندن شاهرخ مسکوب هستم؛ ارمغان مور و سوگ مادر. در دوران بارداری، مسکوب بسیار به سراغم امد. دستم را گرفت و مرا از سیاهچاله ی درون، بیرون کشید؛آرام و آهسته، نم نمک درحالیکه پاهای ذهنم توانایی راه رفتن و ایستادن را از دست داده بود مسکوب با زندگی پر فراز نشیب ش، با روزهای بارانی و ابری اش در سالیان گذشته، با سفرها و دوست ها و رنج های متنوع اش آمد و دستم را گرفت و رگ های پاهای خموده ام را توانی دوباره بخشید برای ایستادن. رگ های سبزی که باید خودشان را بلند می کردند و کشیده می شدند.

چقدر ساده و روان و بی آلایش می نویسد؛این صمیمت در نوشتن، این حاشیه نرفتن و بی قید بودن. همین که امروز اینطور شد و فلسفه پردازی نکردن در کنار جزیییات جان داری که می نویسد در کنار ظرافت طبع اش.

مسکوب به همین اندازه ساده و صمیمی می نویسد. هم زمانی که می خواهد از دخترش بنویسد و رابطه اش با غزاله در روزهایی که با هم در مسیر مدرسه پیاده روی می کردند و هم زمانی که می خواهد از مادرش بنویسد. سادگی و در عین حال عمیق بودن نوشته ای بی اندازه ساده. همان چیزی که به آن سهل و ممتنع می گویند. اغلب نوشته هایش روزمره هایی هستند که بیشتر نشان می دهند تا بگویند و فلسفه پردازی کنند.

.

مسکوب با روزمزه هایش جاودان ماند. روزمره هایی که بیشتر از هر چیز شبیه ماست؛ ما خواننده ای که او را می خواند، خواننده ای که دوست دارد چیزی بخواند. چیزی بنویسد. کاری انجام دهد. بلند شود و خودش را از فرط ملال و رنج روز و روزگار بتکاند اما درنهایت سرش را که بلند می کند غروب است و شب شده است. شب است و نزدیک روز است و همینطور ثانیه ها و عمری که می رود را به تماشا می نشیند. مسکوب هم همین چکه های عمر را نگاه می کرد و غصه می خورد اما آنقدر ساده و صمیمانه از این قطره های بر باد رفته می نوشت که با همین قطره ها که به خیال خودش عصاره ی خستگی و ملال بودند یک رود جاری و پویا در طی سال ها ساخت. نوشته هایی که شبیه زندگی اند. زندگی با همه ی روزهای بی معنی و بی دستاوردش... زندگی ساده ای که در قدم زدن با دخترش برای ما به یادگار گذاشت. در راه مدرسه وحرف زدن با غزاله دختر هفت هشت ساله ای که برای پدرش خاطرات روزمزه ی مدرسه و فرق فرانسوی ها و ایرانی ها را تعریف می کرد. زندگی ساده ای که از نگاه کردن به زندگی ساده ی مادرش برای ما نوشت.(سوگ مادر) مسکوب، استاد جاودانه کردن روزمره هایی ست که خیلی از ما از کنارشان بی هیچ توجهی رد می شویم. و در جواب چه خبر می گوییم هیچ. همان همیشگی. همان زندگی روزمره و مسخره.. همه چیز مثل روزهای دیگر. خوردیم و خوابیدیم و سر کار رفتیم و ...

 اما او با نوشتن جزییات از دل زندگی، کیمیا بیرون می کشید و شاید همین روزمزه نویسی هایش بیشتر از تحقیقات شاهنامه و پژوهش هایش که برایشان احتمالا هزاربرابر بیشتر زحمت کشیده بود و عرق ریخته ماندگار شدند. زیرا که این نوشته ها از ژرفای زیست جهان یک انسان استخراج شده اند، از تجربه ی زیسته ای که عرق ریزان روح و جسم را توامان با خود داشته است.

.

.

مادرم بیش از هرکسی در من اثر کرده بود. در ساخت اخلاق و روحیه ام. او بدون اینکه خودش بداند یا اصلا به این فکرها بیفتد شالوده ی هویت من بود.. من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه ی من زندگی می کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند تا روزی که نوبت من فرارسد به نیروی تمام و با جان سختی می مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیر بر زمین نیستم. خود زمینم و به یاری این دانه ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم که باور داشته باشم."

" من نگاهم را مثل دست هایم به او دادم و گفتم تو را ای دوست در جلوه های گوناگون دوست دارم. زیرا تو مادر، زاینده و پروده ی منی."

.

سال 1342 یک روز اول های اردیبهشت صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم. داشت می گفت جان جان. به گنجشک ها می گفت. خودش از جیک جیک آن ها بیدار شده بود...

.

( چه خوش بیدار شدنی ست چنین صبحی. اتریبهشت باشد و بهار و بیدار شدن با صدای پرنده گان و دل دادن و قلوه گرفتن و آن ها بگویند جیک جیک و تو جواب بدهی جان جان..."

.

شاهرخ مسکوب در سال 1996 وقتی در پاریس از سرطان خود آگاه شد به چند چیز فکر کرد: انگار با تنم بیگانه شده ام. دوم. نگرانی برای غزاله که هنوز از نظر مالی و عاطفی خیلی به من احتیاج دارد." سوم نقشه های چندین و چندساله و دو سه کار ناتمام و ادای دین به مادرم و فردوسی و مرتضی کیوان- دوستش.

.

" شاهرخ پس از زندان و شکنجه هنگام نوشتن دستش می لرزید."

 این جمله را که خواندم احساس کردم جزییاتی چنین اجازه نمی دهد از نوشتن دست بکشم. ادای دینی به همه ی دست های لرزان. به همه ی چشم های کمرنگ شده که رگ ها و نورهایشان را برای دیدن و نوشتن کلمات از دست داده اند. این آدم ها و بدن هایی که در کلمه ها و کتاب ها نفوذ کرده است من را در این راه زنده نگه می دارد با همه ی ناامیدی ها و تلخی های همیشه و در مسیر.

.

" آدمیزاد باید چقدر بیچاره باشد که توانایی نشستن برایش نعمت باشد."

.

 این نوشته ی خیلی ساده را- یک پاراگراف گویا و دلنشتین.

" پنجم فرودین است و شب است. در بیمارستان هستم و گل های جاویدان از رادیو می شنوم. حال مامان خیلی بهتر است. این پنج روز با ملال و کسالت بسیار گذشت. برای ما عید ناسازگار بود."

.

" وقتی ادم در بیمارستان است مرگ مثل خفاش دور وبرش پرسه می زند. گرچه مرگ در خود انسان است ئلی معمولا در اینجاها بیشتر احساس می شود."

.

."

می توانم هنوز چندکلمه ای بنویسم وگرنه همه چیز غرقه است و توانایی خواندن نیست چون کنجکاوی خاموش است و در این حال مطالعه جز ملال چیزی ندارد. مشاهده و گفتگو هم ممکن نیست زیرا انسان در زندان تنهایی عقیم خود گرفتار است. فقط باید صبر کرد. زمان درمان بسیاری از دردهاست همچنان که خود سرچشمه ی بسیاری از دردهاست."

.

" چهارده روز پیش مامان مرد. چقدر مبتذل است که گویم روزهای سیاه و سختی را گذرانده ام.

.

" همیشه فکر می کردم مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می کشم. حالا که او مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی شود بلکه هوا سنگینی می کند و به دشواری نفس می کشن. او زمین و آسمان من بود."

.

" دیروز پریشان بودم و دیگر نتوانستم چیزی بنویسم.مرگ هر چند به اندازه ی زندگی طبیعی و عادی ست ولی با این همه پدیده ی عجیبی ست. همه چیز را دگرگون می کند و از همه بیشتر عادی بودن زندگی را. "

.

" بیست و چهار ساله بودم و او نخستین عشق من بود. از من بزرگتر بود و خوشگل هم نبود ولی در نظر من سراسر زیبایی بود. روح و جسمش را چنان دوست داشتم که گویی وجودش صرورت هستی من است.".

" در دل می گفتم خداوندا مرا دریاب و همیشه فکر می کردم اگر خدایی باشد بیش از همه در وجود مادران است و در یک کلام انسان خدای خود است."

.

" دیشب در بستر مادرم خوابیدم. همه ی اتاق ها را نفتالین زده بودند. کنار هال روی همان تخت چوبی خوابیدم که مادرم صبح ها رویش می نشست و برایمان چای می ریخت."

.

  • داستان و ماجرای دختری که سرطان داشت را برایش مادرش تعریف کرده بود. حالت های روانی و روحی خودش وقتی به خانه آمده بود بعد از آن روز بیمارستان و مادر... صفحه ی 32 جزییات تماشایی و ساده و بدون تفسیر-
  • .

" جهانگیر گفت می خواهید دراز بکشید گفت نه نمی توانم نفس بکشم. جهانگیر گریه کنان پرید بیرون و سر خیابان یک تاکسی گرفت و تاکسی را آورد دم در خانه. مسافران را مجاب کرده بو.د. مهرانگیز آمپول دوم را نتوانسته بود بزند زیرا رگ را پیدا نمی کرد. مامان مرده بود."

.

" همه چیز تمام شد. مادرم دیگر جنازه ای بود که به اطاق مهمانخانه حملش کردند و پاهایش را رو به قلبه دراز کردد وبر پیکری که ما را در جانش پرودرخه بود."

.

" در وادی ایمان و کفر سرگردان بود."

.

" مادرم همیشه می گفت بالاخره خدایی هست. البته خدایش هرگز خدای محمد نبود ولی ناشناخته ای دور و مبهم بود آنقدرها هم در غم آفریدگارش نبود و ماردم سرانجام به او پناه برد."

.

"صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها زا خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست. هنوز به مرگ او عادت نکرده ام. با اکراه چشم هایم را باز می کنم و از بیداری بیزارم.  تنها یکبار دچار این حالت شدم که خواب را بیشتر از بیداری دوست می داشتم. اولین روزهای زندان انفرادی در زندان قزل قلعه. صیح که بیدار می شدم دلم می خواست باز هم بخوابم."

.

" هرگز از خودم نپرسیده ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟ گیاه باید بروید چون گیاه است و جز نمو چیز دیگری نیست. از این بابت من مردی ابتدایی و غریزی هستم. همیشه از خود پرسیده ام که چگونه باید زیست اما خودِ زیستن سوال ندارد. یاید زیست چون باید زیست."

.

" در زندگی لحظاتی هست که بنای زندگی آدم به یکباره فرو می ریزد مثل خانه های مقوایی کودکان با تلنگری هوار می شود. ادم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد."

.

" گفت چرا چمدان می بندی؟ گفتم مادرم مرد. شانه هایم تکان خورد و بعضی گلویم را گرفت و بعد اشک مثل آبی که سدی را بشکند راه گلویم را باز کرد و سرازیر شد. بی حسی مرگ اندک اندک محو می شد. دانستم که زنده ام. احساس مبهم و نامشخص رنج مرا فرا می گرفت. مهی غلیظ و فشارنده احاطه ام می کرد و به جانم نفوذ می کرد. مرگ من ناقص بود. چیزی مثل سکته ی ناقص.

.

" زیرا انسان که نیست شد همه چیز هیچ است و در هیچ تفاوتی نیست ولی زندگی دست به دست می شود و انسان هرگز به تمام نمی میرد. شخصِ او می میرد و جوهر زندگی او در پیکری و جامه ای دیگر حلول می کند. ما امروز میراث دار بسیار بسیار مردگانیم که امدند و به ما سپردند و رفتند."

.

" اولین روزها که از خواب بیدار می شدم بدترین لحظات را می گذراندم. بعد از فراموشی خواب می دیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمی شنوم و نگاهش مراقب من نیست."

 

همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت ان می نشست و بریا ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته بود.

.

دریا مثل اسبی وحشی آرام نداشت. موج های بی قرار بلند می شدند و برمی خاستند و فرو می ریختند. دریا ترسناک و تودار بود و ادم، ژرفای تاریکش را احساس می کرد با این همه جاذبه ی مقاومت ناپذیری داشت. انسان در دل آرزو می کرد که خود را به این بی کرانه ی عظیم و پایان ناپذیر بسپارد و با آن درآمیزد.

.

نیستی او را با هیچ هستی دیگری نمی توان جبران کرد.

.

شجاعت تو برای قبول زندگی خیلی بیشتر از من است و من که فرزند توام باید تا اندازه ی مثل تو باشم.

.

کار من تنبلی ست. اندک اندک چیزکی می خوانم و در این شهر غریب تنها مانده ام و ول می گردم. به تماشای موزه ای یا کلیسایی می روم و سر به هوا خیابان را می پیمایم.

.

 نیروی زندگی چه بی رحم و مقاومت ناپذیر است. انسان را با خود می برد و همه چیز را در خود غرق می کند. بی انکه بدانم یا توجه کنم با آن دمسازم. اندیشه ی مرگ اندک اندک از من دور می شود حتی مرگ تو..

.

مرگ در خانه ی دل من نشسته است بی آنکه جانم را تسخیر کند. می خواهم در ستاره های آسمان چنگ یزنم. اما بی قدرت پرواز و با دست های کوتاه..

.

آدیمزاد یکبار به دنیا می آید اما در هر جدایی یک بار تازه می میرد. مرگ دردی ست که درمانش را با خود دارد.

.

 

 

 

برای دومین بار “درد جاودانگی اونامونو” را می خوانم. کتابی که در بیست سالگی از کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران گرفته بودم. هفته ها در صف انتظار ایستاده بودم تا نوبت من شود و این کتاب با این اسم به غایت وسوسه کننده را در دست بگیرم. (در سنی که استخوان های تن هنوز
آنقدر جوانند و انقدر قوی که بی شک منتظر فرصتی هستند که جهانی را تکان بدهند. هنگام خواندن کتاب به یاد دارم چه غروری و شعفی همراهم بودم. آن بیست ساله ای که بنده گی به خدای را باید در خواب به خداوندش هدیه می داد از فرط نارسیسیسم. فضایی که او زیست می کرد و شرایطی که این کتاب خوانده شد. یادم هست که موقع خواندش چقدر مشعوف بودم و بعد از خواندن یادداشت هایی را در دفتر مخصوصم خلاصه برداری کردم. یادداشت هایی که در طی سال ها زیاد شدند و با من به قاره ی دور سفر کردند. حالا برای دومین بار این کتاب "سرشت سوزناک زنده گی" را می خوانم. هنوز کیف می کنم. یک شکل دیگر است این کیف. فرق می کند اما هنوز آن سوز از پس کلمه ها و خطوط کتاب منتقل می شود.

.

اونامونو را نمی توان در چهارچوب هیچ مکتب فلسفی گذاشت. زیرا فیلسوف نیست بلکه بیشتر منتقد فلسفه است و به شیوه ی اعترافات روسو و آگوستین می نویسد. او دوست ندارد از انسان انتزاعی فلاسفه حرف بزند. بلکه بیشتر مقصودش انسانی ست که پوست و گوشت و خون و استخوان دارد.

او می گوید دانش عینی وقتی فایده ی انسانی دارد که زندگینامه ی ذات بی سایقه ی انسان باشد. تمامیت هستی باشد نه تجرید آن.

.

" ما به خدا از این جهت نیازمنیدم که علت هستی را بفهمیم. غایت هستی را احساس کنیم و به جهان معنا ببخشیم.

.

" به جای این من متعین که گوشت و خون دارد و از دندان درد رنج می برد نباید من های تقلبی و ذهنی و نظری را استفاده کرد. دانش به خاطر دانش. حقیقت به خاطر حقیقت امری ست غیرانسانی.

.

فیلسوف پیش از اینکه فیلسوف باشد انسان است. باید زیسته باشد.

.

 سعادت پاداش فضیلت نیشست. پاداش فصلیت خود آن است.

دلیل فلسفه ورزیدن هم همین است تلاش برای متقاعد کردن خود. آرزوی متقاعد کردن خود.

.

 منی که در جمله ی من می اندیشم پس هستم نفهته است. منی غیرواقعی ست و نهایتا منی اندیشنده است. ان چیزی که در این جا هست دانش است نه حیات. اندیشیدن من نیست. زندگی کردن من است.

درستش این است که من هستم پس می اندیشم. من هستم دارم لذا می اندیشم.

پس " من اراده دارم پس هستم" چی؟ " من احساس دارم پس هستم چطور؟"

.

احساس بی اعتباری جهان گذران شعله ی عشق را در دل ما روشن می کند و فقط عشق است که می تواند بر این بی اعتباری غلبه کند. که زندگی را سرشار نو می کند و به آن ابدیت می بخشد.

بودن همیشه بودن. میل به بیمرگی. عطش جاودانگی. اشتیاق خدا شدن و ادبی بودن.

در سفر پیدایش امده است که مار به نخستین زوج عاشق گفت: مانند خدا خواهید بود.  75

.

در رزوگارانی که کلبه ها حصیری و گلی بودند انسان برای مرده گانش قبرستان های برجسته می ساخت طوریکه آن ها از باد و باران در امان باشند.77

.

و شما از من می پرسد مگر تو کیستی؟ و من از زبان اوبرمان کی گویم:در ترازوی جهان هیچ و برای خودم همه چیز.

.

هنگامی که شک به ما هجوم می آورد و آینه ایمانی را که بی مرز می پنداریم تیره می کند خواهش سوزان و عمیقی نگرانی ما را برای بقای نام و نشانم آن و دستکم سایه‌ای از جاودانگی تشدید می‌کند و تلاش و تقلا ای که برای تفرد بخشیدن به خودمان و به نوعی باقی ماندن در یاد دیگران و بازماندگان داریم از اینجاست.  این تلاش و تنازع بقا هزاران بار شدیدتر از تنازع بقای روزمره است

 

انسان وقتی که صرفا برای گذران معیشت کار نکند برای این که باقی بماند شروع به تلاش برای جاودانگی می کند. این بی تابی که نام و یادمان را از هجوم فراموشی حفظ کنیم.  از این شروع بی تابیست که رشک زاده می شود. رشک،هزاران بار موحش تر از گرسنگی است زیرا گرسنگی روح است انسان برای نان زندگی که سهل است سعادت خود را قربانی می کند

 

روسو در کتاب امیل می‌گوید کدام فیلسوف است که آلمان و آمدن و شریعت را به خاطر کسب وجهه برای خودش فریب نداده باشد ش پیگیر برای بقای نام نشانمان عطف به گذشته نیز می‌شود گذشته که می‌خواهد بر آینده چیره شود

 

آنچه عقلانیست ضد زندگی ست. زیرا عقل از بنیاد، شکاک است. امور عقلانی به همین جهت اعتباری و نسبی اند. عقل و به عوالم و عناصر غیر عقلانی راه ندارد. به همین دلیل ریاضیات تنها علمی است که کامل است زیرا اعداد را جمع و تفریق ضرب و تقسیم می کند نه اشیای واقعی و متعین را

 

دانایی گذراست اما فرزانگی پایدار است فرزانگی سینه ای دارد سنگین که سرشار از تجربه های غمناک است و آهسته به سوی آرامش و آهستگی گام بر می دارد

 

به جرأت می‌توانم بگویم که این اشتیاق زندگی و شوق زندگی ابدی است که این افکار و اندیشه‌ها را به من الهام می کند

 

به منطق به این قدرت هولناک برای در میان نهادن افکار و مفاهیم ذهنی مان و حتی برای تفکر و درک مفاهیم احتیاج داریم زیرا با کلمات می اندیشیم و با کمک صورت ذهنی درک می‌کنیم اندیشیدم با خود حرف زدن است و تکلم پدیده اجتماعی است و لذا فکر و منطق هم اجتماعی اند اما حقیقت این است که انسان این زندانی منطق که بی مدد منطق قادر به اندیشیدن نیست همواره درصدد بوده است که منطق را تابع آرزوها و مخصوصاً آرزوی بنیادین اش گرداند

 

فضیلت ایمان اعتماد بر چیزهای امید داشته شده و دانستن چیز های نادیده است اما نمایی و مبنای امید است و امید ضامن ایمان

 

از سوی دیگر انسان غربی تشنه صراحت است درست برعکس برادر شرقی که از آن نفرت دارد شرق در ماهتاب راز و عرفان زندگی می‌کند و غرب در آفتاب آن معلم شرق انواع التهابی غریب و مبهم چنگ در ابدیت می افکند.

 

شخص همان اراده است و اراده همواره معطوف به آینده است آنکه مومن است به چیزی ایمان دارد که در آینده تحقق خواهد یافت و چشم امیدش به راه آن است

 

ایمان ما را زنده نگه می دارد زیرا نشان می دهد که حیات اگرچه بر عقل تکیه دارد ولی سرچشمه و نیروگاه در چیزی فوق طبیعی و معجزه آساست کورمه ریاضیدان که ذهنی سخت متعادل و علمی داشت می‌گوید این تمایل به فوق طبیعی و معجزه آساست که زندگی بخش است و اگر این تمایل نباشد تمام تعاملات عقل به هیچ ختم می شود

 

عشق همیشه گرایش به آینده دارد زیرا مشغله آش مشغله بقای ماست . خواسته ی عشق، امید ورزیدن است است و فقط با امید می تواند خود را سرپا نگه دارد. بدینسان عشق وقتی به مقصود یا به وصال می‌رسد افسرده می‌شود زیرا درمیابد آنچه این همه اشتیاقش را داشت هدف راستینش نیست است و در میابد که مقصودش دورتر است است و دیگر بار سیر و سلوک دشوار اش را در زندگی پیش میگیرد

 

عشق واقعی جز در رنج یافت نمی‌شود و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم که در رنج است یا شادی را. و عشق به هیچ شادی دیگری جز همان سعادت عشق و تسلای غمناک بیم و امید می رساند. آدمی  وقتی به عشق برسند و خشنود شود از اشتیاق تهی می‌شود و دیگر عشق نیست خشنودها عشق نمی ورزند عادتاً به خواب فرو میروند که همسایه دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است هر چه انسان توانایی رنج بردن و درد کشیدنش بیشتر باشد انسان تر یعنی الوهی تر است

 

جریان عظیمی از رنج هاست که موجودات زنده را به سوی یکدیگر می راند و وادارشان می‌کند یکدیگر را دوست داشته باشند و در طلب یکدیگر باشند و در عین حال هم خود باشند و هم دیگری

 

در واقع مادام که قلب و معده و ریه باعث رنجش و درد و ناراحتی مان نشوند نمی دانیم که چنین اعضایی داریم رنج و جسمانی یا حتی ناراحتی جسمانی وجود درونی ما را بر ما مکشوف می سازد دردورنج روحی هم هم چنین حکمی دارد زیرا عادتاً این واقعیت که دارای رو هستیم تا زمانی که روحمان آفت و آسیب پیدا نکرده است چندان به جات نمی گیریم درد چیزی است که آگاهی را به خویش یعنی به آگاهی رجعت می دهد کسی که درد را نمی شناسد می داند که کار می کند و می اندیشد ولی واقعاً نمی داند چه کار می کند و به چه می اندیشد

 

در جابجا کردن و نشا کردن نهال فلسفه ریشه هایش نیز همراهش بود اندیشه فلسفی یک ملت یا یک عصر به منزله شکوفه است یعنی بیرونی و بیرون خاک است ولی این شکوفه، شیره ریشه خویش تغذیه می‌کند که همانا مفهوم مذهبی است اندیشه فلسفی کانت، شکوفه شاداب تکامل ذهنی ملت آلمان است ریشه در احساس مذهبی لوتر دارد و محال است فلسفه کانت مخصوصاً بخش عملی آن در خاک ملتی که ماجرای اصلاح دینی را از سر نگذرانده شکوفه و میوه دهد

 

هر زبان، فلسفه ای بالقوه است. فلسفه افلاطونی همان زبان یونانی است که با زبان افلاطون سخن می‌گوید و کنایه های باستانی اش را در آن باز می یابد.

اسکولا ستیزیسم، فلسفه زبان مهجور لاتین قرون وسطا است که با زبان روزمره کلنجار می رود زبان فرانسه با دکارت سخن می گوید زبان آلمانی با کانتو حجر و زبان انگلیسی با هیوم و استوارت میل

نوشته ای که از روی تکلیف نوشته شود می توان اور کرد تقریبا هیچ گاه خوانده نخواهد شد. مانند رساله ی دانشگاه که چیزی ست در حکم مشق شب.

مقاله ممکن است چنان درگیر تناقضات خود شود که از ارایه ی هر عینیتی تهی بماند. مقاله ی شخصی باید شخصیت سرد و گرم چشیده ای داشته باشد که توانایی پیشبرد بحث را داشته باشد و تا حدی همراه با جهت گیری و جانبداری ست.

.

نوستالژی

در نوستالژی گرچه کیفتی عمیقا عاطقی ست اما جنبه ی عقیلی هم دارد؛ عقلی که با گذشت زمان در حال حاصل شده است. در نگاه به گذشته معماهای پیچده را حل کرده است. آنچه نوستالژی را دردناک می گند دریغ بر نبودن امکانات امروز در شرایط گذشته است. نوستالژی کیفیتی عمدتا عاطفی و اندکی عقلی که اهلش چیزهایی را در ان پنهان می کنند. گذشته ای با جنبه های پنهان شده. در فقدان انگیزه ای در زمان حال و هدفی در آینده با گذشته می توان زیست.

 

ادبیات قدیم و تلقی ما از ان

در فرهنگ ما ادبیات کلاسیک با تبدیل شدن به منبع لایزال تفکر- حتی تفکر سیاسی- نقطه ی شروع نوعی جهان بینی ست که در روزگار قدیم کودکانی بوده اندکه بنابر سن شان نوعی نبودغ زودهنگام داشته اند اما دامنه ی بورد حرف هایشان به شرایطی که در آن می زیسته اند محدود نمی شود و اعتباری جاودانه دارد.

زیرا این احساس وجود دارد که زمان از دست رفته است و چیزی به کف نیامده و تمایلی به ادبیات به عنوان الگو و دستمایه برای تفکر اجتماعی و هویت فرهنگی و جهان بینی فلسفی سیاسی قوت می گیرد.

داویچی می گوید وای به حال شاگردی که از استادش جلو نزد اما نه نیوتن و نه خردمندان عصر یونان غول سوار نمی توانند از زمانه ی خودشان جلو بزنند. در ان زمان نه سقراط و نه جفرسون و نه هیچ انسان دوست دگیری از برده داری و علیه مالیکت انسان حرفی نزد.

.

 نتیجتا با خواندن شعر حافظ به درک جدیدی از دنیا دست پیدا نمی کینم. شعر او بیان احساس ها و اندیشه ها و شوق ها و دردها و حسرت ها و دیگر تجربه های عاطفی ست نه درس تاریخ و سیاست و روان شناسی. بعد عاطفی تنها یک بخش از غرق شدن در جهان است.

. عرفاینون تلاش می کنند به طور ضمنی محتوای شعرهای مولوی را به عنوان داده های مفروض به شنونده بقبولانند. فیزولوژی جالینوسی که پایه ی طب عصر مولوی بود امروزه یک علم عتیقه به حساب می آید و گرمی و سردی مزاج و صفرا در زمینه ی فولکور است.

.

مقال مقاله ای که در زمینه ی رندی حافظ زده شده که طرف سعی کرده برای رندی او زمان و سن تعییتن کند که مثلا حافظ 40 ساله بوده که زند بوده و...  چرت و پرت محض زیرا که هیچ اطلاعی درباره ی زنده گی حافظ نداریم.

( من خودم بحص دارم نسبت به این قسمت. به نظرم می تونه تعدیل بشه این نگاه ولی درک می کنم ریشه هاشو و کلاس های دکان بازاری بر یان مبنا را...)

.

درباره ی اسنوبیسم.

اشخاصی که دنباله رو موقعیت هستند و هیچ مهمانی و کافه رفتن با اشخاص خاص را از دست نمی دهد.  ( به نظرم این واژه ی اسنوبیسم معادل های خیلی زیادتری می تونه داشته باشه و به نوعی عموم و خصوص مطلقه. دایره شو زیادی بزرگ کرده.)

"کسی که میل دارد جز خواص باشد."

" اسنوب تن به هر خفتی می دهد. هر جواب سربالایی را نادیده می گیرد. هر رفتار بی ادبانه ای را زیر سبیلی رد می کند تا به مهمانی که دلش می خواهد راه پیدا کند."

اسنوب وقتش را برای پرسیدن مقصد قطار تلف نمی کند همین که بداند چند ادم مهم در کپه ی قطار نشسته اند بی معطلی سوار می شود.

در کباب غاز" چون نیک بنگری همه تزویر می کنند." جمال زاده

.

 دکان ها

ولینعمت انحصاری قرن 18 حالا با انقلاب های اجتماعی در قرن نوزدهم تبدی به همه ی مردن شده بود. ( هم گوته رقیبان بسیاری را پشت سر گذاشته بود و هم بیهقی در تاریخ نویس رقیب و حرفی و کم نداشت.)

هنرمند جدید ناچار شد هم معیشت تضمین شده از سوی ولینعمت و هم رقابت در بازار عرضه و تقاضا را در عمر خویش تجربه کند.) هنرمند ناگهان از حوزه ی ولینعمت آزاد شد و وارد بازار مصرف شد. آزادی فرد به معنای آزادی همه است و آزادی با خود رقابت را به همراه دارد.

چه بسا هنرمندان امروز آرزو کنند کاش حداقل با دو ولینعت سرو کار داشتند و این باعث عامه پسندی هنر شد و به جای اینکه جامعه و سلیقه اش پیرو هنر باشد هنر پسرو سلیقه ی جامعه شد.

 

.

(فرض منتقد این است که چون این کتاب راجع به جنگ است مهم است و چون درباره ی احساسات زنانه نوشته شده است بی اهنمیت. صحنه ای در میدان جنگ مهمتر از صحنه ای در فرودگاه است....ادامه بدهم این نگاه را در تقابل با حرف های دیروز شهریار... یادم باشد اینجا...)

 

از دو نویسنده ی پولدار و بی پول امرزو خواندم. دو قطب مخالف. یکی از بچگی آب و غذای کافی برای خوردن نداشته و دیگری از بچه گی در خانه شان به سه زبان روسی و انگلیسی و فرانسه حرف می زدند و در میان میدها و معلم های خصوصی مختلف چیزهای گوناگونت می آموختند. من قبل تر نوشته هایی از هر دو خوانده ام و راستش او که بدبخت تر بود را بیشتر پسندیدم. هیپی درونم او را دوست دارد البته نه همه ی آثارش را اما کتاب " این کتاب را بکارید." یکی از ایده های خیلی قشنگ شعر همراه با بذرهای گیاه بوده است که خودش کتاب شعرش را در کوچه پس کوچه های سن فرانسوسکو پخش می کرده است.

به هرحال اولی ناباکوف است- یکی از نویسنده های ایران که خیلی هم مدعی ست و خودش را شوالیه می دادند و جواب سلام نیم دهد توی یکی از مجله ها نوشته بود که الکساندر همن و ناباکوف دو نویسنده ای که د ربزرگسالی زبان انگیسی آموخته اند و به این زبان آثارشان را نوشته اند. در حالیکه ناباکوف قلب از روسی، انگلیس یخواندن و نوشتن بلد بوده است.-

ناباکوف در مدرسه های اشرافی درس خوانده و در موزه ی تاریخ طبیعی نیویورک هم مسویل جمع کردن پروانه ها بوده است و کلا یکی از علایقش پروانه ها و حشرات بوده اند. به کار ترجمه و معلمی و مربی تنیس می پرداخت. در سن چهل و یک سالگی در گمنامی به امرکیا مهاجرت می کند درحالیکه در اروپا همه اور ا می شناخته اند و در دانشگاه کورنل درس می دهد.

در جاییکه گفته است" نویسنده گی و شار پروانه ها تنها دلخوشی زندگی من به حساب می آیند."

 شاهکارش لولیتا را می نویسند و بست سلر می شود و به سویس می رود و در یک هتل زندگی می کند به همراه همسر و پسرش که هر دوی ان ها نیز نویسنده هستند.

داستان جزییات یک غروب- را از او خواندم. داستان پیری و به یاد اوردن خاطرات جوانی به شیوه ی سیال ذهن

کتاب تاریکی را از ناباکوف خوانده ام که دوست نداشتم. کلا تا به حال ناباکوف نتوانسته من را به شگفتی بیاورد. شاید باید لولیتا یا شرکت در مراسم گردن زنی را از او بخوانم تا درکش کنم

 

 

نویسنده ی دیگر براتیگان بود. که او را محصول دهه ی 60 امریکا می دانند و هیپی ها. از این جهت تا مدت ها برای نوشته های ادبی اش هیچ ارزشی قابل نبودند.

او به زاپن سفر می کند و شیفته ی فرهنگ ژاپنی می شود. قبلش هم در بیست سالگی به علت پرت کردن کلوخ به پنجره ی پلیس او را به تیمارستان روانی می برند- که خودش علت این کار را گرسنگی و داشتن سرپناه اعلام می کند.- و بعد هم رو به روی پنجره ای که ویوی اقیانوس داشته با لیوانی از شراب، با گلوله کار خودش را می سازد.

یک شعر خیلی دارد در کتاب " این شعرها را بکارید" راجع به چگونگی شیفته گی به ژاپن. یکی از بهرتین شعرهاست. زبان براتیگان و یوکوفسکی شبیه هم است. بوکوسفکی یک شعر دارد که هی من را یاد براتیگان می اندازد- می خواهم شعر خوبی بنویسم. یک روز بالاخره شعر خوبی خواهم نوشت اما من بعدازظهر ها خوابم می گیرد. بگذارد بقیه که بعدازظهرها خوابشان نمی برد شعر خوب بنویسند. بگذارد بقیه برنده باشند.... اما یک روز وقتی بعدازظهرها خوابم نبرد یک شعر خوب می نویسم که ادبیات را تکان می دهد... – عالی ست این نگاه. من را یاد دعواهایی که با ح بر سر عصرها خوابیدن و نخوابیدن در سال های اول زندگی مشترک با هم داشتیم می اندازد. بوکوفسکی هم مثل حمید شیرازی ست.

 

 داستانی که از براتیگان خواندم اسمش بود اوراق فروشی کلیولند- داستانی که دوستنداشتم.

یک کتاب خیلی خوب دیگر از براتیگان " در رویای بابل" که من شیفته ی این کتابم.

 

 

جویس کارول اوتس

نویسنده ی خیلی خیلی پرکار آمریکایی. که ابتدا راجع به خشونت و مسایل روانکاوانه می نوشت و بعد راجع به زنان و کتاب های پرفروش و عامه پسند- همین چندوقت پیش جایزه ی 200هزاردلاری فرانسه را برد.-

او در یک خانواده ی کارگری در حومه ی نیویورک زندگی می کرد. کارهای او به سنت گوتیک امریکا معروف است. او 56 رمان. 8 شعر و مقاله. نقد کتاب و نمایشنامه نوشته است.

موضوع های متداول کارهای او – فقر روستاییان. تنش های طبقاتی. رویدادهای فراطبیعی. عطش قدرت. دوران کودکی. خشونت جنسی

داستان گرما را از او خواند و از کتابخانه ی شهر کتاب هایش را قرض گرفته ام. صوتی و نوشتاری تا بخوانم. داستان گرما خوب بود واقعا. یک ذهن تازه و یک داستان ساده که تمیز گفته شده بود. مرگ و قتل دوقلوها.

 

 

 هاروکی موراکامی

او هیمشه حرص من را درمی اورد. متاسفانه هرگز رابطه ی من واو با هم خوب نشد. از او نگل نروژی و سال های زیارتش را خوانده ام و داستان های کوتاه زیاد... و هیچ کدام را دوست نداشته ام. اما می گویند کافکا در کرانه بهترین اثرش است. سرچ کردم و کتابخانه ی محل داشت. قرض کردم  در لیست گذاشتم. یکی از کارهایش را هم دارم گوش می دهم

What I talk when I talk about running

که تا الان خیلی دوست داشتم. برخلاف رابطه ی خصمانه ام با او و اینکه همیشه فکر می کنم خوش شانس و مکانیکی کار می کند- هر روز ساعت 4 ساعت بیدار شدن و نوشتن تا ساعت 2 ظهر و بعد هم دویدن و بعد هم موسیقی گوش دادن- اما امروز او مرا شگفت زده کرد و با هم مهربان تر شده ایم. کتاب صوتی اش  را گوش می دادم و لباس ها را تا می کردم و لذت می بردم که او چطور به دویدن کار هر روزه اش نگاه می کند و حین دویدن به چه چیزهایی فکر می کند. داستان خیلی خوبی هم از او خواندم " کجا احتمال دارد پیدایش کنم." شاید اولین داستان کوتاهی بود از او که دوست داشتم.

 

 

. یک کتاب بامزه ی دیگر برای کشف مینا خواندم. بهترین کتاب زندگی اش به اسم درخت زیبای من

پسربچه ای که با درخت پرتقالش حرف می زد و او بهترین دوستش است. ایده هایی دارد گکه باعث می شود همه او را تنبیه کنند. کتاب برای ن بسیار شبیه به مینا بود. و راجع به این شباهت و چرایی اش هم حرف زدیم. یک بار زمان دانشجویی هم گفته وبدم کتابی می خوانکم از کریستن بوبن که در ان شخصت اول داستان بچه ای ست که قویت چشم هایش را باز می کند یک بچه گرگ را می بیند که دوست اوست. این شخصیت هم من را یاد مینا می انداخت.

زه زه نام شخصیت اصلی این کتاب است. نویسنده ی کتاب از مادری سرخ پوست و پدری پرتغالی متولد می شود و این شخصیت بسیار شبیه به اوست. در ابیتدای کتاب، ان را به خواهر برادرش تقدیم می کند که هر دو در بیست و بیست و چهار سالگی خودکشی کرده اند.

 

" پرنده ای که درونم اواز می خواند پر زد و رفت."

 

 سوال های ابتدایی زه زه که کمی شبیه – ک...شردومن من که ریحانه این اسم را نام گذاری کرده است.- مثلا زه زه برایش عجیب است که چطور همه الفبا بلدند و از کجا باید شروع کرد و... مصلا من برایم خیلی عجیب بود و گاها هست که چطور همه رانندگی بلدند یا اوایل که آمریکا امده بودم برایم عجیب وبد که چطور همه انگلیسی بلدند- خاطره ای از ناصرالدین شاه که می گفت تی بچه ها هم در فرانسه می توانند فرانسوی حرف بزنند.-

 

مامان گفت فعلا نمی توانی حکایت یوسف مصر را بفهمی. وقتی بزرگ شدی برایت تعریف می کنم.

زه زه می پرسد: فکر می کندی هفته ی آینده به اندازه ی کافی بزرگ شده باشم؟

 

 امسال امید پنهانی داشتم که مسیح در من متولد شود- یک مجموعه داستان خوانده وبدم از حافظ خیاوی که خیلی از شخصیت کودک استفاده کرده بود. کودکی که آرزو دارد پیامبر شود. خیلی دوست داشتم.- من هم از این امیدها داشتم. مثلا هیمشه فکر می کردم که حساب خدا با من کاملا از بقیه جداست وقتی بچه بودم اینطور فکر می کردم.

 

 با بچه های محل دعوا می کند و می گوید: حالا چیزی بهتان نمی گویم. بعدا که بزرگ شدم می کشمتان.

فعلا تا صفحه ی 100 خوانده ام

.

 

آیدای عزیز من

 آیدای خوب خوشگل من

آیدای من

آیدا امید و شیشه ی عمرم

آیدا ، امید و زندگی  من

آیدای احمد

آیدای نازنین خوب خودم

آیدای خودم

آیدای گرامی من

آییشکای بی همتای من

.

 آیدای شاملو بودن، اینچینین است.

.

سرفصل نامه هایی که شاملو برای آیدا نوشته است. امروز در این نامه های عاشقانه غرق بودم و از شخصیت آیدا در حیرتو. دختری که در بیست و یک سالگی با مردی درآستانه ی 40 سالگی آشنای می شود. مردی که 4 بچه دارد و دو زن داشته است. و برای این رابطه 4 سال منتظر می ماند...  ان ها بعد از 4 سال دوستی با هم ازدواج کمی کنند و چهل سال با هم زندی گی می کنند. و بارها شاملو از آیدا با عنوان دختر صبور و مجکم و پرستار و مهربان یاد می کند.- این ویژگی ها متاسفانه من را یاد فردی می اندازد که از او متنفرم.-

.

 " از وقتی تو امده ای شعر در من جوانه زده است. به بهار می مانی چون می آید درخت خشکیده شکوفه می دهد.

.

به شدت لحن ملتمسانه و عاشقانه و اصرار و التماس و خواهش ها من را به اد نامه های کامو می انداخت به ماریا

.

" ای خدای کوچواو. امید بزرگ. همه چیز من. شادی و خوشبختی من

.

به قول حافط بنده ی آن باش که آنی دارد.

.

چشمانت راز آتش است

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

........

بک مجموعه شعر دیگر خواندم از بیتا ملکوتی که همیشه چیزهای خوبی در نوشته هایش می توان پیدا کرد. اسم مجموعه پله های لرزان یوسف آیاد بود.

-------

مجله ی وزن دنیا را هم خواندم. شماره  یک که از جنون نوشته بود و شاعری را معرفی کرده بود به اسم اسمایعل شاهرودی- اسماعیلی که شعر براهنی برای او نوشته شده است. او سال ها در بیمارستان روانی به سر می برده است.

همینطور در این شماره ی مجله از شاعران دیگر و جنون پررنگشان هم گفته بود. قصه های شعر و جنون. ازرا پاوند یکی از ان ها بود و اینجا ردپای همینگوی آشکار شد که به ظور مشکوکی زن ارزاپاوند را او به بیمارستان می برد که بچه اش را به دنیا بیاورند. ارنست هم ماشالا بد طولایی در خوابیدن داتشه اند. البته ارزا هم از معشوقه اش اسپانیا بوده اند و... جان کلر یکی دیگر از روان پریش هایی بود که معتقد بود روح لردبایرون و شکسپیر در او حلول پیدا کرده است و شعرهایش را آن ها می نویسد.

و اما جذاب ترین شان که درگیرش شدم و همه ی کتاب هایش را از کتابخانه ی نیویورک گرفتم و از عصر مشغول خواندن شعرهایش هستم انه سکستون بود. زنی زیبا متولد بوستون با تمایل شدید به خودشکی و رفتارهای روان پریشانه  افسردگی های جدی. تراپیستش به او پیشنهاد می دهد که برای رهایی از این تفکرات خطرناک، شعر بنویسد. شعر می نویسد و در مدت زمان خیلی کوتاهی همه ی جایزه های امریکا را درو می کند. پولتزرپرایز هم می برد و اولین شعرش در نیویوکر چاپ می شود. اما با همه ی اینها یک روز عصر بعداز خوردن نهارف یک لیوان شراب می ریزد و کت خز مادرش را می پوشید و به گاراز خانه می رود. موتور ماشین را روشن می کند و با مونوکسیدکربن خودش را می کشد.

به نظرم کارها و شعرهایش خیلی بیشتر از سلیویا پلات به فروغ شیاهت دارد. از تن می گوید و صادقانه تمام لحظه ها و جزییات زندگی اش را در شعرهایش بیان کر ده است.

------

امروز کتاب شعر فاطمیا اصغر را هم تمام کردم. شاعری هندی پاکستانی که در آمرکیا زندگی می کند و شعرهایش را به انگلیسی م ینویسد. شعرهایش رنج وطن و دوری و نوستالژیا را را خودشان داشتند.

----

یک کتاب شعر دیگر هم گوش دادم وقنی که داشتم لوبیاپلو درست می کردم. به اسم ایملس لاو از بیلی کلین.

خیلی ساده و روان است. خود کتاب را هم گرفته ام که بعد از تمام شدن کتاب صوتی خودش ار بخوانم.

-----

امروز روز شعر بود. ساعت 11ونیم شب است و حمید سالادش را اورده و سوتس گذاشته است و منتظر من است. تازگی ها یاد گرفته ایم این همه به آمازون پول ندهیم و از سایت های ایرانی دانلود کنیم. دلم برای هاروی و دانا تنگ شده بود اما همه ی اینها عشق ادامی عزیزم را از دلم کمرنگ نمی کند. ادامی این روزها بزرگترین شعر من است. از ترورونوآح و متیومککاناهای و برلین مانی هایس هم کراش تر است...

داستان مردگان جیمز جویس را دوست ندارم. مثل اولیس که تلاش کردم به انگلیسی بخوانم و تا 50 صفحه خواندم و بعد به فارسی تلاش کردم و تنچنان تفاوتی نداشت برایم. دیرفهم و سخت خوان است. سه ویدئو کمک اموزشی هم در راستایش گوش دادم که شاید بیشتر بفهمم . شیا مشکلم یال ذهن باشد.

اما با جویس می توان مهربان تر بود. تبعیدهایش به فراسنه و دلی که برای دابلینش می تپد و اینکه در سال های نوشتن هیچ درامدی نداشت و با پول های نامزدیش و برادر کوچکترش به زندگی ادامه می داد. یا کتاب هایش که تا سال های بسیار در انگلیسی و آمریکا ممنوع بود و مستهجن خوانده می شدند. یا چشم هایش که در میانسالی جراحی های پشت سر هم و کوری های خفیف داشت با خودش....

اولیس به چالش کشیدن رابطه ی انسان مدرین با تاریخ و مسایل فرهنگی و سیاسی ایرلند است. او همیشه از ایرلند می نویسد و یک جمله ی معروف دارد که " اگر بتوانم روح دابلین را بشناسم روح همه ی جهان را شناخته ام."

.

اولیس را یک بار داخل اتش پرت کرده و می خواسته بسوزاند. – روزهای ناآمیدی در ادبیات- و همسرش دستنوشته ها را نجات داده است. از طرفی دخترش که سال ها بیماری روانی داشته و ...

رمان بیداری وفینگان را در زمانی می نویسد که ضعف بینایی دارد و با نگرانی دختر مریض ش همراه است.

این قصه های پشت قصه ها که خود یک قصه ی پرشور دیگر است. مثل ندایی که دست همه ی ان هایی که به نوشتن امید بسته اند را می گیرد و دل هایشان را روشن می کند.

 

 جیمز پوردی

نویسنده ی امریکایی که ده سال همه ی کارهایش ریجکت می شده و همه ی ادیتورها به اوئ گفته بودند تو برای این کار ساخته نشده ای. اما او داستان هایش را برای نویسنده ای در انگلیس می فرستد و او تعریف می کند و حاضر می شود کارهایش را با هزینه ی شخصی خودش چاپ کند.- یکی باید باشد.. یکی که کمک کند. در خاطرات باب دیلن هم حضور همچین ادم هایی بود.-

راستش من بعد از اینکه داستان رنگ تاریکی را خواندم با ادیتورها موافق شدم. یک داستان بیمزه و بی معنی... یکی از پابلیشرهایی که ده سال پیش کار او را رد کرده بود حاضر می شود کارش را چاپ کند. عکسش را خیلی دوست دارم و محله ی بالای ما زندگی می کرده. این جیزها را از او دوست دارم برعکس داستانش.همینطور چشم های درخشانش در جوانی

 

 

 نادین گوردیمو

نویسنده ای ست که تا به حال زا او نخوانده ام و احتمالا دیگر هم نخوانم زیرا مسایل و دغدغه هایش بیشتر درباره ی آفریقای جنوبی و تبعیض سیاهان است. داستانی که از او خواندم اسمش "یکی بود یکی نبود" بود که در ابتدای داستان شروع می کند از اینکه از او درخواست کرده اند قصه ای برای کودکان بنویسد و... – کاملا قابل حف می باشد این یک صفحه- ا

یکی از چیزهایی که در این خوانش های داستان معاصر و مهم متوجه شده ام اینکه داستان های کوتاه شان اصلا به شیوه ی کوتاه 1000 یا 2000کلمه ای نیست. یعنی به راحتی طول و تفضیل و استفاده از قید و صفت و ...

 

 

سورنتیو را دوست دارم چون در بیوگرافی اش نوشته همیشه خواندن را به نوشتن ترچیح می دهد. او نویسنده ای آرزانتینی ست که داستان های سورئال عجیب غربی می نویسد. مثل داستان " مردی که عادت کرده است با چتر بر سرم بکوبد." یک اتفاق عجیب که کم کم تبدیل به بخشی از زندگی فرد می شود و به نظرش نگاه متحیر ادم ها بی معنی ست و..

 

.

 یک نویسنده ی معاصر زن هم پیدا کردم. نویسنده ای که چیزی از او نخوانده ام تا به حال. 

کریستینا پری رسی که اهل اوروگویه است. عقاید چپ داشته و در خانه اسپانیایی حرف می زدند و پدر مادرش تباری ایتالیایی داشته اند و او به آرژاتنتین و اسپانیا مهاجر می کند.

داستان درگاه یک داستان سوریال است که اینطور شروع می شود:  "زن هیچ گاه خواب نمی بیند و این مایه ی درماندگی همیشه اوست. فکر می کند از آنجایی که خواب نمی بیند از چیزهایی بی اطلاع می ماند. از چیزهایی که خواب یقینا به او می دهد. برای او درِ رویا وجود ندارد. "

 

 

 و نویسنده ای که شیفته ی جنونش شدم. او یک زن باهوش و دیوانه ی شلیایی ست. ماریا لوییزیا بومبال

در پاریس درس خوانده در آمریکا و نیویورک- سی سال در این شهر زندگی کرد و اواخر زندگی اش به شیلی بزاگشت.- یک شوهر آمریکایی کرده و بعد طلاق گرفته و سه باز عاشق شده و یکی از عاشق ها را سه بار با گلوله زده است. به شانه ی او-

کتاب های بومبال: خانه ی مه آلود. زن کفن پوش

او یکی از نخستین زنان نویسنده ی اسپانیایی زبان است که از سنت زئالیسم گستت و بیشتر به کارهای ناخوداگاه و سیک شخصی روی اورد- من داستان کوتاه درخت را دوست داشتم. کمی سانتی مانتال بود اما شیوه سمبل وجود زن داستان که به نوعی با درخت بیرون پنجره گره خورده است برایم بسیرا جالب بود و جالب تر اینکه دقیقا من یک داستان دارم که در آن زن، مادری میانسال است و دارد برای شام تنکسگیونیگ غذاهای خوشمزه درست می کند و جشن برپا می کند و... و در طول همه ی این کارهای چشمش به پنجره و درخت بیرون پنجره است. ان درخت هم به نوعی نماد آرزوها و زندگی های نکرده ی زن می باشد. –

داستان درخت، با احساسی عاشقانه اغاز می شود و به افول رفتن این احساس را نشان می دهد.

وقتی درخت می شکند و او را می برند، زن تصمیمی که مدت ها با خودش کلنجار می رفته است را می گیرد و از خانه و زندگی می رود.

  


خاطرات باب دیلن دقیقا در جست و جوی یک نسیم خنک از سوی ادبیات آغاز کردم. در طاقچه پیدا کردم و زایگان بود و شروع کردم به خواندن و به طرز عجیی دوست داشتم شب و روز بخوانمش. یک نثیر ساده و گیرا و یک زندگی یلخی سرشار از ترانه و صداهایی که رد گوش می پیچیند.

خواندن این کتاب، من را یاد " زنده ام که روایت کنم" مارکز انداخت. زندگی های معمولی و حتی فقیرانه. اما پر از ادم. این همه ادم دیدن در طول زندگی کاری و هنری برای من واقعا حیرت انگیزه. یعنی مارکز، نویسنده است و آدم فکر می کند باید منزوی باشد و.. اما در زندگی اش که اصلا هم پول و پوزیشن اجتماعی و خانواده و.. نداشته و اصرلا دقیقا معلوم نیست چن دتا بچه بودند با ادم های مهم روزگارش سلام عیلک داشته. از این طرف، دیلن در نوجوانی خیلی هولدن وار به نیویورک مسافرت می کند تا موسیقی فولک بزند و اجرا کند. و با هیچی. واقعا با هیچی به این شهر می آید و شب ها نوبتی خانه ی این دوست و ان دوست می خوابیده.

نثر کتاب صمیمانه و ساده است. انگار سلین مودب نوشته باشد. سلینی که می خواهد در راستای موسیقی فولک قدم بردارد. سلین در نیویورک که در کتای سفر به انتهای شب نوشته است وقتی به این شهر رسیدیم شهر سرپا ایستاده بود. بیقه ی شهرها روی زمین بودند اما این شهر بلند شده بود و ایستاده بود. به خاطر ساختمان های بلندش.

جزییاتی که در کتاب ومجود دارد درمورد هوا و وضعیت احساسی درونی و تیپ و قیافه و لباس و برخورد با ادم ها و تعریف کردن از ادم ها و شخصیت شان و رابطه ای که با ان ها داشته است خودش یکی از چیزهایی که می شود به ان رجوع کرد. یکی از شویه های زندگی نامه نویسی که پرکشش ترش می کند.

" بالاخره رسیدم به نیویورک. شهری که مثل تار عنکبوت اونقدر پیچیده بود که نمی فهمیدمش. البته من همچین قصدی نداشتم."

.

 تک تک ادم های موسیقی که می بنید از گذشته و تیپ و قیافه و سیک موسیقی و اینکه چرا از آن ها خوشش می آید می گوید.

.

" در واقع می خواستم واسه هر کسی که شد ساز بزنم. هیچ وقت نمی تونستم تنهایی تو یه اتاق بشینم و واسه خودم ساز بزنم."

.

  • " مجموعه آهنگ های ناب. اواز ملوان هاف آهنگ های گاوچران هاف آهنگ های جنگ های داخلی، آهنگ های سوگواری، تو کلیساها، سرودهای صنف کارگری"
  • جاده ای نیست که به خوشبختی ختم بشه بلکه خوشبختی خود او جاده ست.

( از وقتی خواندن این کتاب را شروع کردم گوش دادن ترانه های باب دلین را هم شروع کردم. سادگی و صمیمیت... سهل و ممنتع بودن. یک لحظه  ی خیلی کوتاه و ناپیدا از زندگی. فولک گوشه های زندگی ست. زندگی معمولی...)

. آهنگ هایی راجع به ادم های دائم الخمرف مادرهایی که بچه هاشون رو غرق کردند، آتیش سوزی تو اتحادیه ها، تاریکی و اجساد رودخانه و... اهنگ های من به درد رادیو نمی خورد.

.

 کتاب هایی که باب در کتابخانه ی دوستان به شیوه ی ویشی واشی می خوند و ایده می گرفت. رفتن به کتابخانه ی نیوویرک و گشتن بین زورنامه ها و پیدا کردن اتفاقات جذاب برای موسیقی.

( فرزانه یک بار حر قشنگی زد. وقتی شعرهایم را برایش فرستاده بودم گفت شاعران در فکر تخلیص جهان هستند و داستان نویس در فکر بسط جهان... )

.

 تو شهری که باب زندگی می کرده نهایت ایده رفتن به اکادمی نظامی بوده که اونم پارتی می واسته ( دقیقا مثل کارل در شیم لس)

.

بهم گفت بعضی از آدم ها هستند که هیج وقت نمی تونی جذب شون کنی. ولش کن. بذار فراموش بشن.

.

 بالزاک خیلی نویسنده ی بامزه اس. چرم ساغری رو خوندم. اصل حفش اینه که انرژی ت رو یه جا جمع کن. تنها منبع آگاهی خرافات هست. و متربالیسم خالص باعث جنون می شه.

.

شخصیت ها خیلی با جزییات جذابی توضیح داده می شوند.

" این اهنگ گیج و منگم نمی کرد. فکر های عجیب نمی نداخت تو سرم. فقط آورمم می کرد."

.

تو یادداشت های کتاب نوشتم " شهرها و ادم ها و قصه ها را از داستان ها بیرون می کشیده و جهان رو از این منظر می دیده."

.

 ترانه هایی که می نویسی باید راجع به چیز عجیب و اتافق خاصی باشه که برات افتاده. باید بتونی از مرزهای زبانی ردت کنی."

.

قصه هایی که در کتاب تعریف می کنه درهم پیچیده با اتفاق های تاریخ امرکیاست. مثلا ماجرای جو که می گه خاکسترم رو هرجایی خواستید پخش کنید به جز یوتا... که کارگرهارو با هم متحد می کنه و ...

.

. اهنگ گوش دادن و حال و هوای خود موقع گوش دادن به هر کدام از اهنگ ها و شخصیت ترانه سرا و آهنگساز  

.

یه نکته ی جالب که از 15 سالگی از خونه بیرون زده و رفته دنیال زندگی ش.  و در نیویورک به مهمانی های مختلف دعوت می شد و می رفت و... یکی از مهمانی ها که بهش پیشنهاد کار هم دادن پدر مادر هنمند اسپایک لی بودند که خودش اون موقع 5 سالش بوده. توی مهمانی هاف هنرمندپیشه های برادوی و ... هم بودند. هنرمندهایی که توی مهمانی ها می دید رو با شرح و جزییات و اینکه سیکش چطور بود و...

.

" چیزهایی که من باید یاد می گرفتم رو اون توی ژن هاش داشت. حتی قبل از اینکه به دنیا بیاد این موسیقی توی خونش بود"

++++++++++

قسمتی که به یکباره خانواده دار می شه و همراه با زنش و بچه ها با هم در یک خانه زندگی می کنند و مشهور شده اند و.... خیلی بد نوشته شده و با گپ فراوان

.

اینه منم:

همه ی کارهای من تند تند بود. تند فکر می کرد. تند می خوردم. تند حرف می زدم. و تند راه می رفتم. حیت اهنگ هامم تند می خوندم. اگر می خواستم ترانه هایی که می نویسم حرفی برای گفتن داشته باشند باید ذهنم رو اروم می کردم " دقیقا این منم که باید آهستگی یاد بگیرم. دیروز به مقاله می خوندم تو بی بی سی که فهمیدم ای دی اچ دی دارم و خوبی و بدی های خودش رو داره. رفتارهای تکانه ای و سخت بودن تمرکز و ایستادن و.. روی یک کار و یک زمان مشخص و ... هم خوبه و هم بده. باید روش تمرین کرد.

.

 نوع خاطره ای که از لن می گه که هم ترانه می نوشت و هم یه موتور وسپا داشت که با هم دیگه از روی پل بروکلین رد شده بودند. جزییات جذاب

.

یه چیز جالب اینکه مادربزرگ بابف در اصل اهل ترکیه بوده و به آمریکا مهاجرت کرده.

.

" همیشه دنبال چیزهایی می رفتم که جرکت می ردن از بچگی. پرنده و.... دوست داشتم انگار به یه جای روشن تری برسم. یه جایی پایین رودخونه. اون موقع البته هیچ ایده ای از اینکه چه جای درب داغونی زندگی می کنیم نداشتم.  

.

دوره ی بلاک شدن

: چیزی که باید بی خیال بشی هر فرمی از ابزار هنریه که بهش علاقه داری. هنر در مقابل زندگی هیچ ارزشی نداره و مجبوری بچسبی به زندگین. دیگه اشتیاقی به هنر نداشتم. خلاقیت از تجربه، مشاهده و تخیل سرچشمه می گیره و اگر هر کدوم از این عوامل اصلی نباشن خلاقیت هم نیست. حالا دیگه واسه من غیرممکن بود بتونم مشاهده کنم بدون اینکه مشاهده بشم.

.

 یه آلوم کامل بر اساس داستان کوتاه های چخوف ضبط کردم. منتقدها فکر می کردن داستان زندگی خودمه. ( این کاریه که رضا بزدانی در ایران داره انجام می ده استادم از من خواست داستان کوتاه هامو برای ترانه بهش بسپارم.)

.

" اودیپ رفت دنبال حقیقت. وقتی پیداش کرد نابود شد."

.

دوره یای که در تصاوف دستش شکسته بود و فکر می کرد دیگر نمی تواند با این دست ساز بزند- تن-

.

یه خونه ی قایقی گرفته بود تو دوره ی بلاک به امید اینکه صدایی بشنوه و ایده ای به ذهنش برسه.

اما هیچ نیومد. با تام تو تور بودیم. او تو اوج بود و من تو قعر بودم. در حال گندیدین با خودم بودم. نمی تونستیم بفهمم این از کجا اومده و دیگه روشنایی در کار نبود. جوب کبریت تا اخرش سوخته بود. هر کاری می کردم موتورها روشن نمی شد.

 

"تکنیک های خوندن و اجرا کردنی که هیمشه دقیقا همونطور که باید و. پیش فرض شده جواب نمیدن"

.

 قدرت پشت رنگ های آسمان. در باغچه بودن. توجه به جزییات زندگی معمولی و روزانه مثل قدم زدن در باغچه.

.

"وقت گذروندن با بوتو مثل غذا خوردن تو قطار می مونه.م انگار یه جا ثابت نیستی. روح بوتو مال یه شاعر باستانیه.  یه فیلسوف مخفی هم هست. همیشه با هم راجع به چیزهایی حرف می زدیم که وقتی با یه نرف زمستون رو سر می کنی حرف می زنی. راجع به جک کرواک حرف زدیم.

.

 از نیویورک هم به عنوان شهری که شهر خودش نیست و پایتخت دنیاست و بی رحم و.. خیلی در طول کتاب حرف می زند.

.

وودی گاتری که اسطوره ی او بوده و برای دیدنش به بیمارستان می رفته و کم کم وسعت ترانه ها از ترانه راجع به خشکسالی و ترانه ی بچه ها و کولی ها و... را درک می کرده و ارتباطی بین شان بوده که من دارم می رم تو می تونی جای من رو بگیری.

.

خودش رو تو موقیعتی قرار نمی داد که راجع بهش قضاوت بشه. و به نظرش هیچ کس استادانه کار نمی کرد و.."

.

داری سعی خودتو می کنی اما تو هیچ وقت وودی گاتری نمی شی. داشت از بالای یه تپه ی بلند نگام می کرد. باهاش به ادم خوش نمی گذشت. عصبی م می کرد. می گفت بهتره بری یه کار دیگه بکنی.

گفت اونم می خواست ادای وودی گاتری را دربیاره و بهتر از تو این کارو می کرد. " مردی با ظاهر نه چندان موجه و به بند زین اسب و لباس کابویی تنش بود و تن صداش، زیر بود و کلمه هارو اونقدر می کشید و اعتماد به نفسش اونقدر زیاد بود که حال آدمو بد می کرد.

اون راست می گفت. الیوت خیلی از من بهتر بود.

.

تاثیر نگرفتن از چیزی که گوش داده بودم کار سختی بود. فعلا باید فراموشش می کردم و به خودم می گفتم این صفحه رو نشنیدم و این ادمو نمی شناسم. تازه طرف خودشو به خارج تبعید کرده بود و رفته بود اروپا. امرکیا امادگی شنیدن کارهاشو نداشت.

.

اون هم مثل من دوست داره تنها باشه اما زیاد اینور اونور رفته بود از بغدا تا سن خوزه. همه جا زندگی کرده بود و تجربه ش از دینا خیلی از من بیشتر بود. خیلی خوش شانس بود. چون خیلی زود درگیر موسیقی درست حسابی شده بود و کامل توش فرو رفته بود.  هیچ کس مثل اون نبود. فاصله اش از بقیه خیلی زیاد بود. نمی شد بهش رسید.

.

 نیویورک وسط زمستون کاری که داشتم جواب می داد. احساس می کردم دارم به یه چیزی نزدیک می شم. یه جای ثابت میون نوازنده های ولیچ.

می رفتم بار تو بورکلین. یه دختر عجیب غریب هم هیمشه اونجا بود که می گن جک کرواک یه رمان بر اساسش نوشته بود- اینو خودم می نویسم- شاید رمان جاده رو می گه. من عاشق اون داستان بلندم.-

.

دوست دختر اولی. کوپید که هفده ساله بود و توی ساحل شرقی بزرگ شده بود. توی کوینز و تو یه خانواده ی کمونیست. پدرش تو یه کارخونه کار می کرد و تازه فوت شده بود. خودش تو گروه های مختلف هنری نقاشی می کشید و خیلی سرزنده بود. لبخندش می تونست یه خیابون پر از ادم رو روشن کنه."

.

اولین آپارتمان و وسایل خریدن براش و ویو خونه که – شبیه خونه ی نیما تو برانکس- رو به سطل آشغال همسایه بود. و وسایل های خانه را از لوازم دست دوم خریدن و پر کردن و...

.

رابطه ی من و سوزی اونقدرا که امیدوار بودم خوب پیش نرفت- مامان سوزی که از باب متنفر بود.- بالاخره سرنوشت نگهش داشت و به بن بست کامل رسید. باید تموم می شد. من از یه خروجی رفتم و اون از یه خروجی دیگه. از زندگی همدیگه عبور کردیم.

.

 کارولین نظر آدم رو به خودش جلب می کرد. خیلی تحت تاثیرش بودم. چون با بادی هال کار کرده بود و دوست داشتم زیاد دور و برش بپلکم.

.

( صفت هایی که برای هرکدوم از ادم ها استفاده می کنه خیلی منحصربه فرد و جذابه)

" از هر نظر ادم موسیقی بود. تند تند حرف می زد. عبارت های کوتاه و بریده به کار می برد. همه چیزرو راجع به موسیقی و ادم هیای که باهاشون کار کرده بود می دوسنت."

.

شعرهای جاسنون با کارهای وودی فرق داشتند. باعث می شدند تارهای بدنم به لرزه دربیان.

جانسون یه شب تو یه چهاراه روحش رو به شیطان می فروشه و به خاطر همین می تونه اونقدر خوب بزنه.  (قصه هایی که از جانسون و ساز دهنی زدنش رد یک مزرعه وجود داره و تو هیچ کتاب تاریخی و ... نیست. میگن چون آلبوم موسیقی رو صبط نکرده نتونست هیچ وقت معروف بشه)

الفبای خانواده ماجرای ساده و صمیمانه ی خانواده ای ست که در تورینو ایتالیا زندگی می کنند. نویسنده در ابتدای کتاب به این نکته اشاره می کند " کتابی که صد در صد از روی حافظه ی محض و عریان و بدون سختگیری نوشته شده است."

.

توصیف پدر و مادرش و سه دختر میانشان که راوی باید زندگی و لایف استایل یکی از گروه ها را انتخاب می کرد. پدر استاد داشنگاه و علمی و سختگیر و مادر، شاد و سرخوش- موقع نوشتن قسمت هایی از کتاب را برای گروه خانواده گی مان می فرستادم و یاد لوجان و مدل زندگی خودمان می کردم- شروع  کتاب و ساده گی و صمیمت اش را خیلی دوست داشتم اما وسط کتاب، بی حوصله و خسته کننده شد و دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم. یعنی از کشف شخصیت ها و عادت های زندگی شان تبدیل شد به زندگی خیلی خیلی معمول روزانه و دفترچه خاطرات.

.

" پدرم در قضاوت بی رحم بود و به همه می گفت: احمق. احمق در زبان پدرم می شد بله"

.

پدرم می گفت: شماها حوصله تان سر می رود چون زندگی معنوی ندارید."

.

پدرم صبح های زود که زا خواب بیدار می شد مادرم را هم بیدار می کرد و می گفت: نمی دانم چطور می توانم با این وضعیت سر کنم؟ قیمت سهام بالا می رود و...

.

ما پنج خواهر و برداریم. در شهرهای مختلف زندگی می کنیم. برخی از ما در خارج ساکنیم و به ندرت به هم نامه می نویسم. ممکن است هر وقت همدیگر را می بینیم از هم دلخور باشیم و... اما یک حرف یک جمله کافی ست از قدیم تا به دوران طفولیت مان برگردیم و ...

.

 پدرم فقط حوصله ی حرف های و بحث های سیاسی را داشت و جا به جا شدن استادان و ...

.

پدرم به طور کلی از حکایت های خنده داری که ما برای هم تعریف می کردیم بدش می امد ...

.

در طرف چینو و راستی بودند با قله های حشرات و بلورها- پدرشان استاد گیاه شناسی بوده است.- و در طرف دیگر، خواهرم که از کوهستان بدش می آمد و در اتاق های دربسته و گرم، نقاشی و تئاتر و کتاب های انتشارات گالیمار و پروست می خواند. ابن دو جهان بی ارتباط به هم بودند."

.

مادرم از این دو جهان، نه این و نه ان را برگزیده بود اما کمی در این زندگی می کرد و کمی در ان زندگی می کرد و در هر دو با شادمانی به سر می برد. چون کنجکاوی اش از هیچ چیز دل نمی کند."

.

دیگر آلمانم را به جا نمی اورم.
جمله ی معروفی که در خانه ی ما مانده بود و مادرم عادت داشت هر بار که هر چیزی یا کسی را به یاد نمی اورد این جمله را بگوید.

.

 مامان می گفت: از این خانه خوشم نمیاید. از این خیابان و از این...

اما حزن او زود می گذشت. صبح آوازه خوان بیدار می شد و می رفت خرید و سوار قطار می شد و...

.

شباهت زیاد بین خانواده ی سنتی در ایتالیا و ایران و روباط خانواده ها و فرهنگ ها و سنت هاشان- اتفاقا دیشب داسشتم شب های کابیریا را می دیدم و نگاهی که به ازدواج دارند ایتالیایی ها که چقدر شبیه ایران بود.

.

 مادرم هنگام صحبت تلفنی با دوستانش همیشه می گفت نمی دانم اربابم چه خواهد کرد. من را هیمشه اربابم خطاب می کرد.

.

زیبایی و نظر دادن راجع به خوشگلی یکی از مباحثی که همیشه در خانه شان مطرج بوده. دقیقا مثل خانه ی ما

.

یکی از برادرها بعدها پزشک مهمی شد اما پدرم هرگز این موضوع را قبول نمی کرد.- عین لوجان شیوه ی تحقیق و توهین و خودبزرگ بینی داره. کاری که در شمال و ماجرای خانه و بیزینس درست کردن با ایمر کرده.)

.

 در صفحعه ی 122 کتاب، نوشته ام همیشه یک اتفاق برای این خانواده ها وجود دارد مثل جنگ و انقلاب و عوش شدن رژیم.

.

همانطور که سیون سگر گفته بود: دیگر چیزی نداریم که به خود بگوییم.

.

او و مادرم در زیرزمین ماندند تا اینکه خانه در اثر بمباران آسیب دید. او هنگام بمباران رد تورینو حاضر نبود به زیرزمین برود. مادرم هزار بار باید او را با قسم و آیه به زیرزمین می برد. پدرم در راه پله ها گفت: این ابلهانه است. به هر حال اگر خانه فرو بریزد زیرزمین هم مسیما فرو می ریزد."

.

 پس از جنگ، مادرم شادانه زندگی اش را از سر گرفت. چون طبیعتی شاد داشت. نمی توانست پیر شود و هرگز پیری را به معنای غصه و گریستن برای گذشته از دست رفته نگرفت."

مادرشون چقدر دوست داشتنی بوده. شاید اگر در ایران هم انقلاب نمی شد و با خودش فرهنگ اشک و اه ناله نمی اورد مادر من هم که طبیعت شاد و شمالی و سبز داشت در پیری اش اینچنین می زیست. اما فرهنگ و جامعه هم تاثیر خودش را داشته است.

.

پدرم همیشه در باره ی علت دوستی های مردم با یکدیگر کنجکاو بود. می پرسید: چطور با او آشنا شده است؟ شاید در کوهنوردی و.." وقتی به این ترتیب، ریشه ی رابطه ی میان دو نفر را پیدا می کرد خیالش راحت می شد.

.

 به نظرم اولش خیلی گرم و راحت و صمیمی شروع شد اما بعد به شیوه ی منسیجم و با یک خط داستانی نتونیست پیش برود و متراکم شد.

خانواده ی شش نفره و سرنوشت شان. شبیه نان فیکشن مارکز "زنده ام که روایت کنم." و  زندگی شان که به نوعی به قبل از جنگ و بعد از جنگ تقسیم می شود.  همینطور یاداور فیلم پاییون سفید مشاییل هانکه که ریشه های فاشیسم در آلمان را نشان می دهد در این فیلم.

.

مادرم پیش خود اعترفا می کرد که دوستان من هستند و اعتقادات دورغین و راستین شان برایم اهمیتی ندارد."

.

مادرم مدتی از من دل آزرده شد. او هرگز نمی گذاشت دل آزرده گی در ذهنش ریشه های تلخ و عمیق بدواند.

.

پایان کتاب خیلی بد بود و به یکباره و با مکالمات عادی و روزمره تمام شد.

برای شخصیت پردازی ها و شروع درخشان و روایت گرم و صمیمی، این کتاب را دوست دارم.ز

فلش فیکشن، نوعی از داستان است که کمتر از هزارکلمه باشد- یک خاطره هم با دکتر ک. د بر سر این وازه ی فلش فیکشن داشتیم که او قبول نمی کرد و بامزه بود عنادش...)

فلش فیکشن های این مجموعه را رایگان در طاقچه پیدا کردم و خواندم. داستان های خیلی کوتاهی که می شود از آن ها ایده گرفت.

داستان عبور از رودخانه ی اسپیلدر-

ایده ی کشاکش میان تصمیم انسان و اسب بریا رد شدن از رودخانه

.

آقای مامسفورد.

 سرایدار مدرسه که به خاطر لقبی که روی او گذاشته اند می خواهد مدیر را بکشد.

.

فراموشی

داستان سلمندی که در آسایشگاه زندگی می کند و خاطراتش را به یاد می آورد و فراموش می کند.

.

ماست

. داستان دعوای زن و شوهر و آشتی کردن شان

.

بوی میوه ی گندیده

شروع داستان خیلی خوب بود. اخیرا متوجه شده ام که بو می دهم.

.

اخراج هنگام صبحانه

مردی که وارد بار می شود تا سفارش پنکیک بدهد. پلیس ها صاحب مغازه را می گیرند و او جایش را می یگرد.

آرایشگاه

داستان یک خیانت که زن از روی اصلاح کردن موهای سر همسرش می فهمد.

کارخانه.

 به نظر من بهترین و تمیز ترین داستان این مجموعه. یک ایده ی مرتب و پیرنگ داستانی شسته رفته.

.

گنا تاریخ نویس

یک داستان و قصه ی دایره وار

.

 رود نیل از نویسنده ی مطرح فلش فیکشن کیت چاپلین- یادم باشد از او بیشتر بخوانم.ز

فرنی و زویی با انتظار در قطار در یک روز سرد آفتابی آغاز می شود. مکان اگر دانشگاه ییل است پس نیوهیون است. همان قطاری که سوارش شدیم و در سک روز برفی رفتیم ییل و داشنگاه و قبرستان معروف و خانه ی یک خانوم پیر- چقدر جالب همون خانوم پیره شاید- خانوم پیر با یک سگ بزرگ در خانه ی سه خوابه اش زندگی می کرد و به ما می گفت این روزها جوان ها از موبایلشان استفاده می کنند اما اگر بخواهید من نقشه ی شهر را دارم. و داشت. یک نقشه ی بزرگ که نشان می داد بهترین پیتزافروشی و غذاخوری شهر کجاست و.. همینطور شماره ها به یخچالش وصل بودند و عکس بچه هایش را به یخچال چسبانده بود. یک پسر سفید توپول که به جنگ رفته بود با پرچم امریکا

فرنی و زویی

نامه ی زویی که در جیب لین است. نامه ذای که شبی روزهای جوانی ما فلسفه خوانده هاست.

دوست دارم هر دقیقه تو را ببینم. تازگی ها دیوانه شده ام. کشته مرده ی نامه ات هستم مخصوصا آن قسمت الوت. فکر می کنم دیگر به جز سافو هیچ شاعری به دلم نچسبد.

در ان نامه ی وحشتناک یک بار هم نگفتی که دوستم داری. وقتی خیلی مردانه رفتار می کنی ازت متنفر می شوم. نه اینکه کاملا متنفر شوم. اما کلا از مردهای قوی و ساکت خوشم نمی آید.

.

 رفتن به ذهن شخصیت

: به هر حال خیلی سخت است که به احجبار مرد باشی و وظیفه ی تاکسی گرفتن بر دوشت باشد.

فرنی بازوی لین را به نشانه ی مهر و محبت ساختگی قدری فشرد. سوار تاکسی شدند. چمدان سرمه ای با حاشیه ای چرمی سفید روی ثندلی کنار راننده قرار گرفت.

.

 تاکسی که راه افتاد فرنی گفت: اقعا از دیدنت خوشحالم. دلم خیلی برایت تنگ شده بود." هنوز جمله اش تمام نشده بود که دریافت یک ذره هم راست نمی گوید. باز دیگر با احساس گناه دست لین را گرفت.

.

 فرنی بار دیگر گلویش را صاف کرد. ظاهرا جمله ای که به عنوان تکلیف بر زبان آورده بود تا نشان دهد واقعا شنونده ی خوبی ست به کار نیامده بود. پرسید : چرا؟

.

رفتن به زیرلایه های رفتاری و فکری فرنی.

" متاسفم من ادم مزخرفی هستم. تمام هفته را همینجوری منفی بافی کردم. من خیلی مزخرم."

دیالوگ اینقدر صمیمانه و اینقدر شبیه به زندگی.

.

 اگه دیر نشده بود و عین احمق ها تصمیم نگرفته بودم تخصصمو بگیرم بی خیال رشته ی انگلیسی می شدم. دیگه زا ملانقطی ها و جوجه استادهای متکبر حالم به هم می خوره. یا اگه دلشو دادم اصلا برنمی گشتم دانشکده. منظورم اینه که همش مسخره بازی و لودیگه"

.

" اونا شاعر واقعی نیستن. فقط شعر می نویسن تا چاپ بشه و اسم شون تو همه ی گزیده ها و جنگ ها بیاد ولی شاعر نیستن."

.

  • حتما ادم باید عین کولی ها باشه یا مرده باشه که شاعر واقعی به حساب بیاد؟"

فضای ییلی و ایلتی داشنگاه ها و ادم ها که " ادم ها وقتی به یه جایگاه اجتماعی و مالی می سرن مجاز هستن هر چی دلشون می خواد چسی بیان و خودشونو به دیگران بچسبونن البته به شرطی که بعد از آوردن اسم طرف حرف زشت و تحقیرآمیزی هم پشت سرش بزنن."

یا اگه دختر بود تمام تابستون رو تو به شرکت منظره ی نقاشی می کرد با ولز رو با دوچرخه می گشت یا تونیویورک یه آپارتمان می گرفت و تو یه مجله ی تبلیغاتی کار می کرد. یعنی کارهایی که می کنن نه اشتباهه و نه احمقانه و نه معمولی. فقط کوچیک  بی معنا و غم انگیزه.

.

صحنه ی تئاترو ول کردم. وقتی می رفتم پشت صحنه از خودم بدم می اومد که خیلی مهربون و گرم بودم و باید خیلی دوستانه رفتار می کردم. از خودم بیزار می شدم.

.

نیم ساعته داری حرف می زنی. انگار کسی غیر از تو قدرت نقد و تحلیل نداره. می خوام بگم اگه چندتا از منتقدها فکر می کنن این بازی خوبه شاید بشه نتیجه گرفت تو اشتباه فکر می کنی. اصلا این به ذهنت رسیده؟ می دونی تو هنور به مرحله ای نرسیده ای که...

.

" من از رقابت نمی ترسم از این می ترسم که هیمشه رقابت می کنم. این منو کمی ترسونه. اینکه من شرطی شدم و ارزش های همه رو می پذیرم. از تشویق و تحسین خوشم میاد. دوسن دارم دیگران منو به به چه چه کنن. از اینکه جرات ندارم هیچ کس باشم حالمو به هم می زنه. از خودم و از دیگران و از هرکسی که میخواد به جایی برسه و کار بزرگی بکنه بیازم. نفرت انگیزه"

.

کتاب سلوک زائر- که دهقان که دستش از کار افتاده و زنش مرده و مال قرن نوزدهم. میخواد یاد یگره چطور ذکر دایم بگه. راه می افته تمام روسیه رو پیاده می گرده. کل کتاب همینه.

بعد از مدتی دعا خود به خود به زبون میاد. یعنی کلمات با ضربات قلبت همزمان و همگام می شن. اینجاست که بدون وقفه دعا می کنی . یعنی کمیت لازمه که تبدیل به کیفتیت می شه. نام های خدا قدرت عجیب غریبی داره که وقتی شروع می کنی خود به خود به کار می افتن.

.

تمام شدن بخش اول- با رفتن پی در پی فرنی به دسشویی و گریه کردن و آب پشایدن و دروغ گفتن و تظاهر کردن به لین دوست پسرش که بعد از مدت ها او ر دیده است.

" فرنی تنها و کاملا بی حرکت دراز کشیده بود. به سقف نگاه می کرد. لب هاسش شروع به حرکت کرد و کلماتی بی صدا بیرون داد و حرکت لب ها ادامه یافت."

.

 شروع فصل زویی از جای یکه در وان حمام دراز کشیده است و مشغول خواندن نامه ی برادر بزرگتر بادی گلس است.

شروع فصل نویسنده و راوی وارد دساتان می شود و کلیات ماجرا را بدون فاصله با مخاطب در میان می گذارد که این است وضعیت خانواده ی گلس و اینگونه است ماجرای برادر بزرگتر که خیلی هم د رنامه اش گنده گویی می کند و..

.

مادرشان را هب اسم صدا می زنند. بسی- خیلی مامان خوبی دارند. کلا این خانواده ای که سلینجر ساخته و در همه ی کتاب هایش آن ها را وارد می کند خیلی هوشمندانه و جذاب است. ادم اسحسا می کند قصه ی آشنایانش را می خواند- شبیه فرندز-

.

" تو یک زندگی پیش رو داری. جنابت می کنی اگر قبل از غرق شدن در هنرپیشگی دنبال دکترایت نروی- شباهت به حرف هایی که بابام به من همیشه می زنه. ناغافل که متاسفانه یا خوسبختانه من تا گردن در ادبیات غرق شده ام. خوب است یا بدش را نمی دانم. اما وضعیت کنونی اینچنین است.-

در بخش دیگر نامه از برادر خیلی باهوش خودشکی کرده شان یاد می کنند که سیمور دکترایش را در سنی گرفت که خیلی از آمریکایی ها هنوز دبیرستان را تمام نکرده اند.

شاید اگر من و سمیورف کتاب های اوپانیشادها و دیامونند و اکهارت را سر راه تو نمی گذاشتیم بازیگر بهتری می شدی.- تاثیر دو برادر بزرگتر روی فرنی و زویی که بچه های کوچکتر بودند.-پ

.

 امروز بین دریایی از نیم سیگار نشسته ام و نوشتن نامه ای ربطی به حرف های بسی ندارد. هر هفته اطاعاتی از تو و فرنی بهم می رساند.

.

 سیمور همان موقع به این نتیجه رسیده بود که اگر تحصیلات در هر عنوانی با جست وجو نه برای دانستن بلکه جست و جو برای ندانستن همانگونه که در آیین ذن می گوید اغاز شود همان شیرینی را خواهد داشت.

.

" تو تنها کسی هستی که با کینه جویی با خودکشی سیمور برخورد کری و تنها کسی هستی که واقعا او را بخشیدی. ما در ظاهر بی کینه بودیم و در باطن بی گذشت- کنار این جمله نوشته ام این منم. – دقیقا من وقتی با کسی دعوام میشه در ظاهر بی کینه خودم رو نشون می دم و در باطن اصلا نمی تونم اون فرد رو ببخشم.

.

خانه شان در نیویورک در خیایان هفتادم شرقی ست- بروم ببینم.- مادرشان وادر می شود با یک کیمنو که پر بود ز دو سه پاکت سیگار و قوطی کبریت و یک چکس و یک پیچ گوشتی و یک چاقوی سفری...

.

 خانوم گلس قیافه ای مفرح داشت که اصلا و ابدا از ساختمان بیورن نمی آید یا اگر هم می آید با شالی تیره بر دوش به سمت خیابان اوکانل می رود تا جسد یکی از پسران ایرلندی یهودی اش را تحویل بگیرد که به دلیل اشتباهی اداری توسط نیوزهای بلک ند تنز کشته شده است.

.

 توصبف کامل وسایلی که در حمام و روی آینه است.

شربت منیزیم. دو تیغ ژیلتف یک خودتراش شیک. دو خمیر ریش. یک عکس شکسته و نیمه پاره از گربه ای چاق و سیاه سفید. سه شانه و دو برس و بطری روغن. شیاف. قطره ی بینی. ویکس. شش قالب صابون زیتون. یک کرم موبر. سه قیچی. یک ساعت مچی بند طلا. یک موچین. یک بطری ایتاپین .... یک صفحه ی کامل شرح وسایل روی آسنه.

.

حرف زدن با زویی- 40 صفحه.

 از پسرش بادی. نگرانی برای فرنی. پسرش را آقاپسر صدا می زند. رف زدن از تیپ و قیافه زویی و بچه هایش. کمک نکردن هیچ کدام از بجه ها. برنامه ی کودک دانا که پدرش دوست دارد هنوز توی همان حال و هوا باشد و بچه هایش همان سن و سال باشند و هنوز ان رویا را دارد.

غر زدن مادرانه که همه تون باهوشید ولی شاد نیستید و به درد من نخوردید.

نگرانی برای فرنی که چیزی نمی خورد.

غر زدن به فرنی که روتو کم کن پسر با او وضع حرف زدنت.

حرف زدن از مسیح و مذهب

زویی هیچ چیز را جدی نمی گیرد و مسخره بازی درمی آورد.

در میان دیالوگ های خانوم گلس و حرف های زویی. روای به زندگی گذشته ی زن هم اشاره ای می کند که دو پسرش مرده اند. یکی که تواناترین و مهربان ترین بوده خودکشی کرده است و دیگری تنها پسر شوخ و شنگش در جنگ مرده است.

ایده ی زنگ زدن به بادی که فرنی با او حرف بزند تا حالش بهتر شود را با زویی می گیود.

مادر می گوید که خیلی هم خوب خبر دارد که همه چیز زیر سر ان کتاب کوچک است.

حرف زدن از دوست پسرش که مادر خوشش می آید اما زویی می گوید پسره به دلایل تخمی نگران فرنی و پسر به دردنخوری ه.

ما ادم های ناقص الخلقه ای هستیم. هم من و هم فرنی.

زویی به مادرش می گوید و اینکه کتاب زایر را از روی میز سیمور و بادی برداشته است.

خانوم زویی به یکباره می گوید کاش ازدواج می کردی و ... وقتش شده موهاتو کوتاه کنی.

بحث روانکاوها و بردن فرنی پیش لن ها.

زویی برای مادرش از کتاب زایر می گوید و ماجرایی که در آن رخ می دهد.

و کتاب دیگری به اسم " خدا سرگرمی من است."

.

خانوم گلس از حمام بیرون می اید و وارد هال می شود که تمام جزییات فضا و وسایل اتاق توضیح داده می شود. صفحه ی 96

.

حرف زدن زویی و فرنی باهمدیگر که با خنده و شوخی و مسخره بازی همراه است و با خاطره دو برارد سیمور و بادی

." مشکل ما دوتاییم که عجیب الخلقه ایم. اون دئ تا حرومزاده خیلی زود به خفت ما چسبیدن و مارو با معیارهای هیولایی شون عجیب الخلقه بار اوردند."

.

 فرنی برایش نعریف می کند که از یک روز صبح همه چیز شروع شد که جمله های ایپیکور را از روی تخته پاک می کند و بعد شروع می کند به همه چیز و همه ی ادم ها گیر دادن.

فکر می کردم تو این چهار سال دانشگاه، هیچ کس حتی یه کلمه هم نگفت که دانش باید به حکمت و معرفت منتهی که اگه نشه مفت نمی ارزه."

 .

خودت هم داری یه جور صروت جمع می کنی. فکر کردی چون پای دعا در میونه همه چی فرق می کنه. یعنی فرقش برای تو اینه که ثروتشون رو کجا و چطور تلمبار می کنن؟

زویی می گه: به خدا چیزهای قشنگ هم توی دنیا هست. ما خیلی احمقیم که همه چیزهای دنیا رو به من کوچیک و کثیف مون برمی گردونیم.

.

 خواهر برادری: می خوای دعاتو بخون. می خوای سیگار بکش. می خوای با گربه بازی کن. ولی فقط 5 دقیقه وقتت رو به من بده رفیق.

" تو اولین کسی نیستی که دنبال گفتن ذک زایر می گردی. منم یه زمانی می خواستم کوله مو پر از نون کنم راه بیفتم تو این مملکت ذکر بگم. کلام خدارو ترویج کنم. خلاصه ی داستان."

.

 وقتی بچه بودی مسیح رو درک نمی کردی. الان هم درک نمی کنی. فکر کنم مسیح رو با چهار پنج تا شخصیت دیگه قاطی کردی و نمی فهمم چطوری ذکر مسیح رو می گی.؟

.

 تو هم تو این تفکر درجه صدمی و پیش پاافتاده فرو رفتی. هم مذهب و دعا خوندنت درجه صدمیه و هم بحران روانی ت.

زویی با حرف های تند و تیزشف اشک فرنی را درمی آورد.

.

یه چیز بامزه در این خوانش سه باره این که تا صفحه ی 120 زیر خیلی از دیالوگ ها و ساختار جملات و ... را خط کشیده ام. چون می خواستم بیاموزم و شاید تقلید کنم اما از 120 به بعد فهمیده ام خیر سهل و ممتنع که می گویند یکی سلینجر است و دیگری سعدی. و بی خیال شده ام از خط کشیدن زیر جملات.

.

" کاری که با نگرانی برای نتایج ان به انجام برسد بسیار پست تر از کاری ست که بدون نگرانی و در آرامش حاصل از تسلیم انجام شود.

.

 فرنی وارد اتاق سیمور می شود که خودشکی کرده است. کتابخانه و کتاب ها و همه ی وسایل همانطور نگه داری شده اند.

حرف زدن با برادر بزرگتر بادی. پشت سر زویی غیبت می کند که دیوونه ست و هیولاست.

بادی می گوید: اگر می خواهی دعا خوندنت رو ادامه بده مربوط به خودته. میل خودته. هرکی هم غیر این بگه غلط کرده. حق ندارم مثل غیبگوها حرف بزنم. تو این خونه به اندازه ی کافی غیبگو داشتیم. باز یکردن این نقش اذیتم می کنه. البته تو هم فورا شروع نکردی تو چهار گوشه ی عالم دنبال یه مرشد و استاد بگردی. اومدی خونه و غش و ضعف کردی. پس از این نظر تو هم سزاوار راهنمایی روحانی و درونی درجه چندم ما هستی. .

 حرف زدن راجع به کاسه سوپ بسی. که به نوعی متبرک است و باید از همین جا شناخت تبرک را بشناسد.

.

 حالا که تعلیم و تربیت عجیب داشتی ازش استفاده کن و کمک بگیر تا اخرین روز زندگی ت هم دعای مسیخ بخون اما تنها چیز مهم تو مذهب بی طرفیه. نمی دونم چطور اگر بی طرف نباشی می خوای یک میلی متر پیشرفت کنی. بی طرفی رفیق. بی طرفی.

.

 تنها دلمشغولی هنرمند این باید باشه که کارشو به کمال برسونه. کمال با تعریف خودش نه با تعریف یه نفر دیگه.

.

 نصیحت های که سمیور به بادی کرده. وقتی می خواسته بره به مسابقه ی هفتگی رادیویی تا برنده بشه و کفش هاش رو گفته واکس بزن. به خاطر خانوم چاقه... گرچه دیده نمی شه و مهم نیست. خانوم چاقه که تمام روز با بادبزنش توی ایوون می شینه و منظتره برنامه ی هفتگیه و احتمالا هم سرطان داره.

.

" من اهمیت نمی دم بازیگر کجا بازی می کنه. تو نمایش های تابستونی، یا توی برادوی یا تلیویزیون. همه ی تماشاگرها همون خانوم چاقه ی سیمور هستند. خانوم چاقه ی واقعی همون مسیحه رفیق.

 

شب شمس را وسط کتاب رسیده ام. فصل سوم. نویسنده باسواد است. نثرش تمیز است. قصه ی یک خانواده ی اشرافی و طبقه ی متوسط رو به بالا را می خوانیم. برای من تا اینجای داستان کمی اطاله دارد که 50 صفحه خوانده ام و با نقطه ی عطف ماجرا یعنی تصادف کردن نامی- نوه ی خانواده رو به رو شده ام.

صفحه ی یک کتاب دقیقا دوزاده بار کلمه ی جنگ و جنگیدن تکرار می شود که زیاد است و می تواند ویرایش شود. صفحه ی 8 و 9 هم دوباره با کلمه ی جنگ و جنگیدن رو به رو هستیم.

.

" محمود عابد اگر موهای دور سرش را بلند می کرد شبیه این میدان می شد."

وصف میدانی در مشهد.

فضای داستان یک خانه ی بزرگ و اشرافی ست.

.

صفحه ی 16 را نفهمیدم. – خواهر خیلی خوبی دارد. انگار نه انگار 35 ساله ش اس. – یعنی از چه لحاظ؟ توصیف برای من ناقص و مبهم بود.

از همه بیتشر تا الان شخصیت آذر را دوست دارم.

شخصیت ها- یحیا- عارف- یوسف- نامی- آذر- شمس ها.

.

 زبان بعضی اوقات بی دلیل متکلف می شود. وقعی نمی نهد. اولین انشعاب. کلمه ها می توانستند در این سیک نوشتاری و این داستان که در زمان حال می گذرد ساده تر انتخاب شوند.

" به چانه ی برآمده ی نوه ی سبکتگین خیره می شود. تمام شد. نامی رفت. زنت دوباره بزایدو. هنوز چهل و پنج ساله ت نشده باشد پدر نباشی دیگر."

صفحه ی 39 که در بیمارستان است ربط به آهنگ بوشهری و شعر عربی برایم مجهول است که دوست دارد که یک موسیقی عربی نواخته شود و در این لحظه و او بگرید با موسیقی.

فعلا تا اینجای داستان فلش بک عروسی و ماجرای خانواده ی نامی و طیقه ی اجتماعی...

 باز هم برمی گردم و ادامه ی ماجرا را خواهم نوشت.

ذهن تاریخی و قدیمی رضا جولایی همیشه من را به حیرت وا می دارد. فضاهایی که می سازد. ادم ها و شخصیت ها و لباس ها و...

خواندن این کتاب و هرچه رضا جولایی نوشته است را توصیه می کنم.

داستان اول- ریگ جن

داستان طولانی بود که بسیار دیر اغاز می شد. درواقع از صفحه ی 38 شروع می شد که به ماجرای اصلی خودکشی دسته جمعی یک قوم می رسیم.

برای داستان کوتاه اطاله ی زیادی دشات و توصیفات و جزییات زیاد بودند-

فضای داستانف نقطه ی مقابل داستان های پیمان اسماعیلی در کتاب برف و سمفونی ابری و داستان شاهکار لحظات یازده گانه ی سلیمان است. فضای داستان پیمان اسماعیلی کوه و هوای سرد است و واقعا ترسناک. و فضای این داستان، هوای گرم و کویر است.

.

داستان دوم

فصل بادهای یخ زده

فضای قدیمی قجری و عمارت و سیل

.

 داستان سوم شامگاه برفی

یکی از داستان های محبوب من که با این صحنه شروع می شود- فضایی که ستوارن در بالکن، اعدامی ها را تماشا می کند.

.

 داستان هجوم- زلزله

ماجرای شازده ی قجری که برای شکار رفته است و در صحنه ی پایانی داستان، طاق ها روی قبرها فرو می ریزند.

.

پاییز 32.

سحرگاه بیست و هشتم.

بهترین و بهترین داستان های این مجموعه که امضای رضا جولایی را دارند. کودتا و حزب و میتیگ ها و ستوان و سروان و تیمسار و.... انقلاب ها که همه در غیاب زن و عشق رخ می دهد. فضای این دو داستان فوق العاده است. و من بارها به این دو داستان رجوع خواهم کرد.

داستان همه ی جهان های ممکن به نظرم ضیعف ترین ش بود.

.

جهان ساخته ی این کتاب. کیلدوازه ها.

سرداب. تابوت فیروزه ای. نقض مار و گل. مزین به سنگ هایی از جنس عقیق و لاجوردی. اسکلت و جواهرات

.

سورچی و کالاسکه و درشکه و اسب ها. امیرلشکر. باغ فرمانفرما. عمارت. ساعت های زنجیردار. بوی چرم کهنه- من این بو را تا به حال حس نکرده ام اما احتمالا باید بوی قدیمی باشد و نماد کهنه گی- در خون خورده هم وقتی برای نبش قبر در کلیسا و به سوی سر یحیی می روند این بو حس می شود.

.

شازده و شکار.

سریاز و استوار و تمیسار و سرهنگ و ستوان و میرزا.

گرامافون. فانسفه. اعلامیه ها. میتینگ ها. حزب. توده ای ها.

 قتل عام ورشو. بلشویک ها. نازی ها.

علیامخدره. پیشوای معظم. حکم مصادره

 

شهر شرنگ را که شروع کردم با خودم گفتم زبان سلین و مضمون برج سکوت. اما ادامه دادم و خوشم امد. ساده و قصه گو و پیرنگ روشن و مشخص و بدون ادااصول فلسفی وچس ناله های کافه ای و روشنفکرانه بود. یک داستان ساده را پی می گرفت و همان را برایت می گفتو. من این کتاب را توصیبه می کنم برای خواندن. ممکن است ژانر یا محتوای اثر را دوست نداشته باشد کسی که سلیقه ای ست اما رد نوع خودش انجسام داشت. فضاسازی و قصه و زبان و ماجرای پرکشش.

.

بعقوب شرنگ زخم خورده ی تهران است اما با معرفت است و دوست دارد به طلایه کمک کند و وقتی می بیند که مسعود دوست پسر طلایه را می کشند در مرام خودش نمی بیند که او را کمک نکند.

" از اینا که تو فرمانیه به دنیا میان و ولنجک از دنیا می رن و تا آخر عمرشون یه بار پاشونو شوش نمیذارن تو چون مسیر فرودگاه امام نیست."

.

از جاییکه طلایه پیدا می شه کتاب کمی افت می کنه و حرف ها و تحلیل های فلسفی یعقول از تهران هم کمی براش زیاده از حده.

یکی از ویژگی های مثبت کتاب، حرکت داشتن و پویایی ست که در یک خانه و یک فضا گیر نمی کند و سوار ماشنی می شود و به باغ و بالاشهر و پایین شهر و.. می رود. در حرکت است و این یخلی مهم است- مخصوصا که من این کتاب را در روزهای خانه نشنی کرونا خوانده ام و قرنطنیه ی 30 روز از خانه بیرون نرفتن-

." حبیب داشت نی گفت اگه یه درخت هشک و بی بر وسط کویر باشه چه بلایی سرش میاد" این تیکه های حبیب گوش دادن تو ماشین عالیه.

.

یه جاهاییش بالیوودی می شه ولی بامزه ست در کل.

.

 ازپارکینیگ فرودگاه اومدم بیرون. من. پیکان. اتوبانز

در جست و جویم برای خواندن یک ژانر تازه به این کتاب رسیدم. دوست داشتم کی رانر فانتزی یا وحشت پیش رویم باشد. اما هیچ لذتی در پیرنگ داستانی نبود و از همه بدتر ایدئولدژی های کتاب که به شدت رو و گل درشت بود و حیرت انگیز. در برابر جن ها توسل کردن به امام غایب و....

.

تحقیق هایی راجع به جن ها شده بود که می توانست دستمایه ی خوبی برای داستانی با لایه های زیرین قرار ببگیرد اما تحقیقات در چند صفحه به شیوه ی کپی پیس، بیان شده بودند و اصلا توزیع داستانی نداشتند.

.

جن بدذات از نزاد وشق که در تن پیرزن امامزاده می رود و چون او به اهل بیت خدمت می کرده توانسته جن را از تن پیرزن خارج کند.

جن اول فرشته ای به اسم نهاییل

. شخصتت درویش که منفی ست

.هاله بین ها.

چاکرای نیلوفر

میرانا زن سیالی بود. زنانگی اش صفت نبود. محصور در بلوغ جسمانی نبود. حل شدن در خاک بود.

اعداد را تبدیل به حروف کردن برای کور کردن رمز

چندجا در کتاب با سوال مواجه می شوم. قبل از اسم عیسی پیامبر "حتی" می آورد. حتی عیسی.

و " عجله نکن. تصویر عیسی شگفتی نداره؟" چرا نداره؟

زبان داستان یکدست نیست. گاهی شاعرانه است و گاهی خودمانی و گاهی کتکلف- انتفاعش قطع نمی شود.-

.

شیر و سرکه و خاکستر را قاطی کردم تا بوره ی قرطاس به وجود بیاید.

فرس الریح. جثه اش به اندازه ی سی عقاب بود.

نام جن ها:

نهاییل. درویش. استاد کهکشان ها. شهمورش. این ابی اکیج. طاغوج. عرجلوس. هتناکیج. میططرون. انسان کاملز

کتاب یحیای زاینده رود را در روزهای ناتوانی ادبیات و دست یازیدن برای یاقتن یک قصه ی خوب پیدا کردم و واقعا قصه های خوب هم داشت.

(یاد یک خاطره هم افتادم وقتی کتاب را می خواندم که یک متولد رشت اینقدر زیبا اصفهان شخصی خودش را ساخته و به قصه های اصفهان اضافه کرده است. اصفهان هر کسی ساخته و پرداخته ادم ها و اشیا و قصه ها و تصویرهای انجاست. اصفهان من عکس هایی ست از زمان یکه دبیرستانی بودم و یک مانتوی لی بلند آبی داشتم و عاشق مقنعه گذاشتن بودم و کنار سی و سه پل و چمن های سبز عکس انداخته ام. یا عکس هایی که در بیمارسان گرفته ایم چون دوغ های خیلی خومشمزه ی اصفهان را خوردیم و مسموم شدیم. سه نفرمان مسموم شدیم و در بیمارستان عکس گرفته ایم با سرم و بالای سر مامان. همین الان ویس گذاشتم برای گروه مامان و سه دختران گفتم و خیلی خندیدیم. اصفهان من همان دو سه بار رفتن در ان سال ها و اقای فروغی خیلی پولدار و خیلی لارج بود. اصفهان من گلی بود و داستان های هوشنگ گلشیری و کوه صفه و مجموعه داستان بازار خوبان آرش. ....

خاطره ای که می خواستم بگویم که داستانم در بین 1000 داستان در جشنواره ی خلیج فارس اول شده بود و یکبار در کارگاه نویسنده گی م...یی خواندم و یکی از آن ها که جنوبی بود با خشم و تلخی از نحوه ی خواندن کلمات  ایراد گرفت. چون فکر می کرد من که جنوبی نیستم حق ندارم این داستان را بنویسم و احتمالا حسودی اش شده بود که این داستان اول شده است. اما هیچ کس حق ندارد به من بگوید کدام داستانی ست که من باید بنویسم. نوشتن سفر است و من می توانم با هر کلمه به شهر و قاره ای تازه پرواز کنم. اگر شما نمی توانید بال هایتان را روغن کاری کنید و برای ناتوانی خودتان غصه دار شوید.)

.

دو داستان اول را دوست نداشتم. داستان سوم روشنای یلداشیان.

یک داستان ساخته پرداخته شده در مرز بین خیال و واقعیت. شخصیت اصلی پیرزنی ست که هندوانه خریده و می خواهد شب یلدا با خانواده اش باشد. به سمت قبرستان می رود تا هندوانه اش را خیرات کند.

قسمت دیالوگ های تاکسی و پیرزن برای داستان کوتاه طولانی ست و می تواند کمتر شود. داستان دیر شروع می شود و جزییات و توصیفات برای داستان کوتاه زیاد و گاها به صورت غیرضروری شاعرانه می شود.

اما در کل داستان خوبی بود و زیبا. پایان درخشان و فضای خیال و واقعیت

.

داستان بعدی "قصه به سر نمی رسد." پیرنگ داستانی مشخصی دارد که جزییات سر سفره و صمیمیت فضا آن را زیبا کرده است. ماجرای فرهاد که دوست دختر کردش ناپدید می شود و تا سال ها سر زبان می ماند ماجرایش.

شخصیت مرد که هیچ حرفی نمی زند و ساکت است.

مادر که در حال پاک کردن سفره حرف می زند و گاسیپ می کند.

.

داستان پلنگ مهتابی تاریک.

 یک داستان خوب که به شیوه ی داستان در داستان است. در داستان برف های کلیمانجاروی همینگوی رخ می دهد و خیلی از دیالوگ ها عینا دیالوگ های ان داستان خیلی زیبا هستند. (ان داستان همینگوی بیشتر از همه ی داستان ها شبیه خود خود اوست. تمام همینگوی است با هرچه تجربه ی درونی و بیرونی دارد. با هرچه ایده و نظریه در باب زیستن و زن و زندگی دارد. و چقدر من این داستان را بیشتر از بقیه دوست دارم.

فضای زن و شوهر و درخواست های زن برای داشتن یک زندگی پرشور و بچه و نرمال خانوادگی و فرار مرد دقیقا عین داستان همینگوی از خودش و زندگی برای هرچه بیشتر داشتن خود و توانایی نوشتن.

از وسط داستان کمی بازی فرمی رخ می دهد اما در کل داستان خوبی ست.

.

استان به استناد پاسگاه را نفهمیدم.

 و بهترین داستان کتاب – یحیای زاینده رود

کفاشی در اصفهان که بچه اش می میرد و با بچه ای که توی جعبه ی کفش گذاشته است به سمت زاینده رود و.. می رود. خیلی داستان زیبا و شخصیت پردازی دقیق.

شیوه ی داستان گفت و گوی درونی ست که مرد با بچه ی مرده اش که در جعبه ی صندل گذاشته اند حرف می زند و اصفهان را به او نشان می دهد و آرزوهایی که برای او داشته است که با هم فالوده و بریانی بخورند و..

.

در کل کتابی که توصیه می کنم به خواندنش.

کتاب مزدک را خواندم. در یک نشست. شعر می خوانم این روزها زیاد.

 یک ذهن چهل ساله که جهان را دیده است و سفرها داشته پشت نوشته های این کتاب است. شعرهای دفتر اول را بیشتر از بقیه دوست داشتم. اساطیری و پر شده از افسانه

.

ماهی ها رستگارانی با دهان های باز- پرسشگران

.

" کلاس هایی که مسلخ هزاران انسان بودند."

.

تا روز بزرگ فرا رسد. روز بیماری خدا

از ان به بعد خدای بیمار و وضعیف وبال گردن من شد.

.

به راه افتادم.

اکنون خود، خدا شده بودم.

به حکم تاریخ و سرنوشت امپراتوران مغلوب.

.

آری من به داشتن چنین بهشت پوچی خشنودم.

.

بهتشت را نه در زمین و نه در آسمان بلکه در آغوش گرم و مختصری جستجو کنم.

.

عقاب پربسته ای

که هنوز جوجه هایش را مشق پرواز می داد

با رویای فرداها.

.

سی سال گذشت و من هنوز

زیر بمباران

نگران بازگشت پدرم هستم

در جنگ

کودکی های من تیر خورد.

.

 

 

این کتاب را در یگ نشست خواندم. قلبم خراشیده شد. از ادبیات سنگینش لذت بردم. و اندوه عمیقی روحم را نابود کرد. بارها در طول خواندن کتاب با خودم فکر کردم یعنی ایران برای این ادم ها چه شکلی بوده که تن داده اند به تمام خفت ها و تلخی ها و رنج های روی زمین؟

.

" پذیرفتن مرگ یک چیز است. به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ بروم. ان هم در سرزمین دور از سرزمین مادری ام. در جایی که فقط آب بود و آب. احساس می کردم مرگ من در جایی اتفاق می افتد که به دنیا امده ام.

.

روز بعد جنازه ی بادکرده اش را در میان نواختن دهل از آب بیرون اوردند. آوای دهل رودخانه را متقاعد می کند جنازه ی بادکرده را پس بدهد. رابطه ی موسیقیایی میان مرگ و طبیعت.

.

  1. کوه ها و موج هاو بلوط ها و مرگ

آن ها و رودخانه و این دریا

نزاع برای نشتسن در قایق و قلمرو-

ادمی محصول شرایط است. شرایط است که انسان را می سازد.

.

تلاش برای زنده ماندن و پس دادن آب های داخل قایق دست به دست با یک شتاب منظمو غرش امواج. " کف قایق سوراخ شده بود و بلافاصله نیرد با سوراخ آغاز شد.

ورق برگشته بود. به این باور رسیده بودیم که قدرت داریم تا تمام آب اقیانوس را برگردانیم.

.

درست در همان موقع بود که گوشه ای از ذهن پریشانم تصویر ان بچه را حفظ کردم که هرازگاهی به او سر بزنم.

.

شخصیت حیرت انگیز کمک ناخدا عالی ساخته شده.

تمام رگ های برآمده ی ساق ها و پاهایش با آدم حرف می زد. شبکه ای از رگ ها کبود و متورم استخوانی. سال های سال بود که نترسیده بود و بازی با مرگ و شب های خروشان و تاریک برایش تفریح یا شاید عادت شده دبود. به راحتی می شد این را از سکوت اسرارآمیز و حرکات چالاکش فهمید.

.

ارتباطی قدرتمند و جادویی بین او کمک ناخدا و قایق. ارتباطی ناگفتنی که کاملا حس کردنی بود و نیازی به هیچ کلمه ای نداشت.

.

 تعداد سطل ها چندبرابر شده بود. زن ها با مرگ شجاعانه ر از مردها می چنگیدند. حس و غریزه ی مادری به ماده گرگ هایی درنده بدل شان کرده بود.( همه در اینجا نوشته اند چقدر عالی توصیف کرده است. یکی از قشنگی های کتابخوانی الکترونیک که می توان نظر دیگران را هم خواند. صفحه ی ست که همه را مجذوب خود کرده است.)

.

" بلکه چیزی خداگونه بیایم و به ان چنگ بزنم."

.

امیدی محال و مبهم به امیدی بزرگ و گرم تبدیل شد.

.

نوشته ام- این کتابی ست که از دل مرگ به زندگی آمده است. ا زدل مرگ نوشته شده تا زندگی را به سخر کشد و احساس بزرگ پوچی را گران دارد.

.

داشتم زندگی را با همه ی زیبایی هایش حس می کردم و جریان مرگ در حاشیه بود. حضور مرگ و حرکت در دهلیزهای اسرارآمیزش ترس را می کشد و شیرین ترین لحظات را رقم می زند. با لبخند زندگی، مرگ ترسناک تر و پر هیبت تر می شود. مرگ از دل زندگی می آید.

.

 چشمانش مانند من پر بود از سطل های خالی- زبان شاعرانه و استعاری و هوش در استفاده ی به جا. زبان پرمغز و سفت و محکم با نگاه شاعرانه شاید درست ترین تعبیر باشد.

.

اعتماد عمیق و باشکوه ادمی به خود تنهایش. به تنهایی عظیم و عمیقش.

.

این خاصیت مرگ است. حتی لمس کردنش هم به زندگی طراوت و شادابی شگفت انگیزی می دهد.

.

گرسنگی آنقدر قدرتمند است که همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. اخلاق وقتی که پای مرگ در میان باشد به شدت کند و بی مصرف است.

.

 و این خصوصیت انسان های ضعیف استو. در فروپاشی و نابودی و سقوط دیگران میشه رگ هایی نیرومند برای شادی وجود دارد.

.

 ان موقع بود که از ماه بدم آمد. چون حقیقت سرگردانی و گم شدن مان را در من آشکار کرد.

.

 سفری در قایق پوسیده روی اقیانوس فرصتی بزرگ بود تا عصاره ی وجودم را حس کنم و بتوانم با خودم مواجه بشوم.

.

این را هم می دانم که شجاعت پیوند عمیقی با ناامیدی دارد. ادم هرچقدر ناامیدتر باشد بیشتر قدرت انجام دادن کارهای خطرناک را دارد.

.

شاید سبکبارترین و بی چیزترین مهاجر تاریخ همه ی فرودگاه های دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباس های تنم و یک کتاب شعر و اندام جنسی ام.

.

 صورتم درد می گرفت و در عمق چشمانم ردی از کشتی گرفتن با مرگ پیدا بود.پ

.

الان که از فراز این همه سال به آن روزها فکر می کنم خودم را درخت نارگیل لاغری می بینم که ریشه هایش را تا عمق زمین فرو کرده است و موهایش را به باد سپرده است.

.

شکوه و حشت شب های مانوس این قدرت را داشت تا هرکس را به گذشته های دور و درازش پرتاپ کند. عشق های کهنه را از اعماق قلب بیرون بکشد. زخم ها را شیاری تازه بزند. زندگی را از بالا تا پایین و در همه ی ابعادش شخم بزند.

 

سفرهای درونی بودند که به زوایای ناریک و پمهان ناوداگاه چنگ می زدند و کهنه ترین و تلخ ترین خون های روح را مثل معجونی مرموز پیش چشم زندانی می چیدند.

.

 تنهایی آرام آرام زیر پوستش می خزید و ناگهان می فهمید محاصره شده است.

.

میثم همه چیز را به سخره می گرفت. و حشونت زندان با وحود و و رقص و آوازش به لحظاتی فراموش می شد. او درست نقطه ی مقایل سسمتمی بود که می خواست همه را به گوسفندانی پروار تبدیل کند. او در یک کلام بوی زندگی می داد.

.
حسی از حضور ناچیز زندگی در برابر حضور پررنگ مرگ.

.

این هدف اصلی سیستم حاکم بر زندان بود. بازگشت زندانی به سرزمینی که از آنجا امده است. شکنجه ی زندانی به وسلیه ی زندانی دیگر.- نفرت ادم ها از همدیگر- شبیه سارتر که می گوید جهنم دیگری ست.

.

صف تیغ. صف غذا. ادم هایی که مهارت زیادی برای در صف ایستادن داشتند.

  • سیستم سادیسمی زندان که جزیان آب و برق را قطع می کردند.

شخصیت های زندان و سیتسم حاکم را به دقت دیده و روان کاوی کرده در فضای اجتماعی کوچک و با زبانی فلسفی و با نگاهی شاعرانه.

.

 بوی گرسنگی، شب ها در زندان می پیچید. بی اغراق می گویم. چون معتقدم گرسنگی بود دارد.

.

می خواهید کمتر رنج بکشید مانند گاو زندگی کنید. بخورید و بخوابید و هیچ سوالی نکنید- یک قسمت صد سال تنهایی. آیورلیای دوقلو که پولدار شده بود در مهمانی همین فریاد را می زند.)

.

غول مهربان، سایرین را با تصویر واقعی شان رو به رو می کرد.

آدم ها اینطوری اند که وقتی قدرت درک رفتاری بزرگ را ندارد دچار یاس و آشفتگی می شوند  به همین خاطر هرطور شده آن رفتار را نفع می کنند.

.

رویاها شعرند. رویاها خود زندگی اند.

. در تاریکی و بی چیزی زندان در خود سفر کردن. سفر درون خود. به نقطه های محال و دور و دتس دنیافنتی رسیدن. یک سفرنامه- زندگی نامه است این کتاب. یک کار قوی.

.

اینکه زن و شهر و آزادی و مدنیت چطور با خودش عطر و بو دارد.

.

این کتاب در تن مرگ نوشته شده است اما می خواهد به زندگی آری بگوید.

.

مالون می میرد یک ایده ی جذاب داشت. یک شروع گیرا از فردی که در حال احتضار است و برای غیاب خودش در جهان غصه دار است. او برای این دوران، برای خودش قصه می گوید.

.

 در حالتی مثل اغما زنده گی کرده ام. از دست دادن آگهی ام هرگز برایم خسران و آسیب بزرگی نبوده است.

.

دریا را هم واقعا نمی بینم. اما هنگام بالا امدن آب، صدایش را می شنوم. در ان سوی خیابان به داخل یکی از اتاق ها دید دارم.

.

شاید پنجاه و اندی یا چهل و اندی ساله باشم. از آخرین باری که آن را حساب کرده ام قرن های متمادی می گذرد. منظورم سال های عمرم است تصورم این است که مدت قابل توجهی در این اتاق بوده ام- شبیه فیلم پلتفرم است.-

.

هیچ نوری نیست. حواسم به تمامی به خودم معطوف است. خودم تاریک و خاموش و کپک زده.

.

از ران ها و پاهایم خواسته ام حرکاتی بکنند. آن ها را خوب می شناسم. تقلایشان را برای انجام تقاضایم احساس می کنم.

.

تجربه ی درد جدید- درد جدید را تجربه کردن هم خودش یک تجربه ی تازه است.

.

" مردان و زنان بالغ که عمیقا پاگیر زنده گی شده اند. بی آنکه توقع رسیده به چیزی بیشتر را داشته باشند. توقع از خودشان یا از دیگران.

.

فکر کنم ایده ی خوبی ست. سپیده دم اگر هنوز عمرم به این دنیا باشد تصمیم خواهم گرفت.

بادبادک باز را دوباره خواندم. این بار کتاب من را انتخاب کرد و من ان را خواندم. بعد از ده سال یا شاید بیشتر. اولین بار با کتاب گریسته بودم. صحنه ی تجاوز را اصلا یادم نرفته بود در این همه سال.

این بار با دقت ادبی خواندم و دیدم چقدر کتاب اشکالات زیادی داردو. چقدر بعضی جاها ابکی و بی دقت است و کلا سیر مشخصی ندارد و موضوعات مختلفی را در خودش جای داده است. اما با همه ی این ها هوش های ظریفی دارد که غبطه برانگیز است.

 مثل دوستی. نابرابری اجتماعی و فاصله ی طبقاتی و دقت در جزییات فضاسازی و معماری خانه و روابط میان ادم هاف ساختن دنیای بچگی.

.

شروع درخشان کتاب. که خانه را با دقت بررسی کرده است. جزییات خانه و اتاق ها و طاقچه و قاب عکس هایی که روی آن قرار دارد. – کاشی های ظریفی که با خودش از اصفهان خریده بود.-

اتاق خواب من و بابا که بوی تنباکو و دارچین می داد.

شرح خانه ی حسم- قالیچه و چراغ نفتی و دیوارکوب الله اکبر و سه پایه و میزچوبی

.

 شرح پدرش- نمونه ی اعلای پشتون- ریش انبوه. دسته ی موهای مجعد. وضعیت مالی پدر- آشنایی با مادرش- حرف زدن با پسر و نوع تربیت و رفتارش.

گذشته ی پدر-

.

 دایه- زن هزاره ی چشم آبی- اهل بامیان- شهر مجسمه های عظیم بودا

.

 رابطه با ایرانی ها- همه ی خارجی ها به نظرش ایرانی بودند.

قسمت اول کتاب که کودکی ست و دوستی به نظرم جذاب ترین و شیرین ترین است. امیر و حسن که هر دو پسر ارباب هستند و در انتهای داستان مشخص می شوند اما در یک ساختار و تعریغ از پیش تعیین شده ی اجتماهی تبدیل به پسر ارباب و پسر کارگر می شوند و همین در نهایت میان شان جدایی می اندازد.

.

 همه چیز از لحظه ی تجاوز تغییر پیدا می کند. حسن به خاطر امیر به دنیال بادبادک می رود. عاشق اوست و او را می پرسد می گوید جانم به قربانت. اما وقتی به او تجاوز می شود و امیر می بینید و حتی حسن هم او را می بیند رابطه ی دوستی شان خدشه دار می شود.

.

 یکی از مسایلی که اینجا وجود دارد این است که حسن خیلی شخصیت سفیدی دارد. یعنی اصلا خاکستری نیست.

به لحظا ادبی و ساختار تکینیکی مشکل دارد. مسیله ی زبانی و شعاری بودن زبان امیر در بچگی و ذهن تحلیل گر مسایلش.

زاویه دید هم گاهی از حالت اول شخص به دانای کل تغییر پیدا می کند.

.

حسادت محبت پدر را یکجا داشتن در تغییر نوع رابطه شان مهم بوده.

.

امیر داستان یم نویسد و شاهنامه می خواند و داستان هایش را برای حسن می خواند و او ذوق می کند. در نهایت هم امیر در آمریکا نویسنده می شود و...

آن کوچه، شلورا مخمل کبریتی حسن، قطره های خون که روی برف های سفید تیره می شدند.

برای من آمریکا جایی بود که خاطراتم را در آن مدفون کنم. برای پدرم جایی بود که برای خاطراتش سوگواری کند.

.

یکی از مسایلی که با موقعیت پدر به عنوان مهاجر به آمریکا داشتم کار کردنش در پمپ بتزین بود که پولدار بودند و از طیقه ی اجتماعی خاص چر کار می کرد؟ یا زمانی که مریض می شود چرا دکتر روس را بر اساس تعصب های نژادی قبول نمی کند در حالیکه شخصیت دموکراتی داشته؟-

قسمت های ازدواج و آمریکا و بازگشت به افغانستان و نجات دادن سهراب و جنگ با آصف خیلی بد بود.

 اما در خوش تاریخ و تیزهوشی داشت که توانسته بود تصویرهایی از دل تاریخ و جنگ و سنت های افغانستان را نشان دهد.

در کل کتاب را توصیه می کنم و زیرکی نویسنده برایم تحسین برانگیز است. این بار هم قسمت هایی بود که با آن ها بغض کردم و قلبم اندوهبار شد.

باید انگلیسی کتاب را هم بخوانم. زبان اصلی ای که کتاب به ان نوشته شده است.

 

تاب ممنوعه ای که مجوز نگرفته است و زیرزمینی پخش شده. – واقعا چیزی برای مجوز نگرفتن نداشت. اصلا- خواندنش را با شوق شروع کردم چون نویسنده اش را می شناختم و به نظرم بسیار باسواد و پرخوان است و. همین برای من یک درس بود. این کتاب آشفته است و یک خط داستانی را دنبال نمی کند. قصه گو نیست و به اطاله می افتد. به شعار و تکه هایی از کتاب ها را اوردن و بیانیه های طولانی در باب زبان و شهر و... دادن.

.

نکته های مثبت کتاب:

کشش دارد. من کتاب را یک شبه خواندم. بخش اول کتاب کشش خوبی دارد. مخصوصا اینکه رابطه  ی دوستی ست و با زیرکی شروع می شود- غیاب یک آدم- ناپدید شدن و فقدان و غیاب همیشه یکی از جذابترین ایده های ادبیات داستانی ست.- یکی از کتاب های دیگری که یادم می آید با غیان دوست شروع می شود و در ان هم رابطه ی دوستی عمیق است کتاب ناتمامی زهرا عبدی ست.- در این کتاب هم رابطه ی دو دوست وجود دارد- از دیگر کتاب هایی که در ان از روابط میان دوستان می توان گفت خانواده ی تیبو رابطه ی ژاک و دانیل- و بادبادک باز- رابطه ی حسن و امیر است. دوستی برای من همیشه جذاب است.

.

انگیزه روایت قوی داده با انتخاب کردن دوست به عنوان راوی و در کامیپوتر او ماجرا را نوشتن.

.

قصه ی دوستی و جنگ و جنگ زده شدن و لوکیشن اهواز. رفتار بد مردم با جنگ زده گان را بیان می کند که خیلی ناراحت کننده ست.

.

 اولین قسمت آشنایی با سما، یک سوتی وجود داره- که بعدش اسم الهام اورده شده- هنوز با الهام آشنا نشده است.-

. نکته های قابل تامل که می توانست بهتر کار شود

.

راوی اگر نوجوان است و در ان زمان بیان می کند زبان نامستجم بیش از اندازه تحلیل گری دارد. شخصیت راوی به عنوان فردی که آنچنان هم شیفته ی کتابخوانی و استدلال های ذهنی نبوده جاهایی شبیه به شخصیت دانیال می شود و انگار از زبان او حرف می زند. بیش زا اندازه انتزاعی و فیلسوفانه

.

سکس دانیال- اولین تجربه ناشیانه روایت می شود- نیازمند تخیل قوی در عشق بازی- اینجا براهنی را به یاد می آورم و ان تخیلی بیش از اندازه تند و تیزش در روزگار دوزخی آقای ایاز-

سکس اول با تمرکز بسیار می تواند روایت شود. اعضای تن اما به سیک فیلم های آمریکایی صرفا با نفوذ پیدا کردن تمام می شود. ( نکته ی مهم اینکه اولین تجربه ی او بعد از بیست سال وقتی ظاهر می شود او اصلا اصلا الهام را به خاطر نمی آورد که این باورپذیر نیست.)

.

 رابطه ی دانیال با الهام و مسعود خیلی غیرمنطقی و به یکباره تمام می شود- غیب شدن شان در محله و در یک شهرستان برای من سوال ایجاد کرد و علت و معلولی نبود.

.

سخنرانی زبان برای من جذاب بود- قسمتی که راوی به ایران بازمی گردد و به سخنرانی دانیال می رود- سخرنانی زیان برای کتاب طولانی و متکلف است. من به دلیل علاقه ی شخصی این جستار را در میان داستان دوست دارم اما به لحاظ تکنیکی قابل حذف است.

.

قسمتی که راوی از سیگار کشیدن می گوید- یاد خون خورده ی بزدانی خرم می افتم چه کتابی؟ جان دار- اما مسیله ای که وجود دارد این راوی نمی تواند اینطور از سیگار کشیدن حرف بزند و اینچننی تحلیل کند. او خودش را هرگز کرم کتاب و علاقمند به مباحث نظری معرفی نکرده است. یک مهمندس کانادا رفته است که جاب می خواهد و کار و شرکت..

.

 قسمتی که قرار است گره گشایی کند که چرا الهام آن دو را به دنیال خود می کشاند و با این اطلاعاتش چه می خواهد بکند خیلی خیلی طولانی ست. 100 صفحه. تا ده صفحه هم می شد ان را کاست

.

قسمتی که راوی از بدنش می گوید که عین جنازه ی اوفلیا و اسطوره و کلیسا- این هم در ذهن و زبان راوی مهندس قرار نمی گرد.

.

فضای محاکه ی خانگی دانیال به همراه شهرام و الهام یه شدت شبیه به فیلم های هالیودی ست.

.

اطلاعات و خوانده ها و نوشته های کتاب ها به نوعی در کتاب گنجانده شده است- به شدت یادآورد سبک روزها و رویاها پیام یزدانجو- هر دوی نوینسده ها به شدت باسواد و پرخوان و زبان دان هستند و این دامی ست که برای نویسنده های باسواد وجود دارد. هوس استفاده از اطلاعات وسیع و گسترده در متنی که ضرورت داستانی ایجاب نمی کند.

.

انتهای داستانف زبان و لحن و فضا به شدت سلینی می شود به یکباره که ناهمگنون است و در انتها دوست رفته رفته در نقش دانیال فرو می رود-

اینچنین فرورفتن در نقش دیگری را بهترین حالتش را در یکی از داستان کوتاه های آیدا احدیانی خواندم- مجموعه ی دکتر برایان از دودکش بالا می رود.

.

پیرنگ:

کتاب، داستان دو دوست است در اهواز دوران جنگ- یکی از آن ها روزنامه نگار می شود و به یکباره غیب می شود. دوست دیگر به دنیال او می گردد و وارد زندگی اش می شود و در نهایت کم کم انگار خود او می شود.

 

 


رساله ی عشق ابن سینا برای من یادآور چهامقاله ی نطامی عروضی بود. چهار بخش تقسیم شدن ادیبان، منجمان، شاعران و پزشکان.

.

 علت عاشق ز علت ها جداست    عشق اصطرلاب اسرار خداست

 عقل در شرحش چو خر در گل بخفت    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

.

افلاطون: عشق، حرکت و فعل نفوس، بدون فکر است.

ارسطو: عشق، کوری حس است از ادراک عیوب محبوب

دبوجانوس: نوعی بیماری و مرض است

.

 رساله ی عشق ضیا دری – بسیار فلسفی و بر پایه ی صورت و قوه ناطقه است.

.

 رساله ی عشق این سینا-

حقیقت عشق، دانستنی نیست.

عشق در همه چیز جلوه گر است.- عشق پیش از خلقت و سبب خلقت است تاریخ عشق با آفرینش جهان آغاز می شود.

.

 عشق نزد منجمان- حوادث فلکی و کواکب و ستارگان آسمان همه به دلیل عشق هستند.

عشق در نزد پزشکان: بیماری های تن و روان

عشق در نزد ادیب:

عشق دام است. اما دام را بر هر مرغی نمی نهند. هر پرنده لایق صید نیست.

عشق در نزد حکما و فلاسفه:

افلاطون در کتاب عشق یا مهمانی می گوید: عشق از اندیشه ی آرزو پیدا شود.

ارسطو می گوید عشق نابینایی حواس است از دریافتن عیب های محبوب

این روزها خواندن قصه های کهن آرامم می کند. نوعی شعف و شور در تنهایی و قرنطینه و مرزهای بسته ی جهان می اندازد توی قلبم. دلیلش را نمی دانم دقیقا چیست.

امروز در بیست و دومین روز قرنطنیه در نیویورک شروع سخت ترین هفته را اطلاع داده اند که این هفته اصلا اصلا از خانه بیرون نیایید و هرچه می خواهید بگویید دلیوری برایتان بیاورد. منیجمنت ساختمان هم مسیح داده که برای دریافت وسایل تان یک میز گذاشته ایم که مستقیم با ادم ها در ارتباط نباشید.

از صیح هم یک مسیج دیگر آمده که امروز اصلا تا ساعت هشت بیرون نروید و از خانه خارج نشوید. طوفان 50 کیلومتری در راه است و ممکن است درخت بشکنند و پنجره هرا را ببنیدید.

همه چیز شبیه داستان های عهد عتیق است به همان اندازه هولناک و به همان اندازه در هم تنیده با خشم خدایان. ان ها زمین شان را می خواهند پس بگیرند. تمیز و سالم و دست نخورده. همان طور که به ما تحویل دادند و ما ادم ها گوه زدیم روی زمین. حالا نوبت ماست که بالایای طبیعی را تحمل کینم. با این مقدمه در روزهای قرنطنیه که قرار است جهان را به دو قسمت قبل و بعد از کرونا تقسیم کند شروع می کنم به نوشتن قصص الانبیا. همین الان یک رعد و برق هم زد.

 جهان آشفته استو آسمان می بارد و ما افتاده ایم وسط یکی از ان قصه های جان دار.

.

قصص االانبیا- قصه ی اول. آفرینش آسمان

.

خداوند اول کعبه را ساخت. و بعد زمین را حول ان پدید آورد. خداوند به جبرییل گفت. زمین را نگه دار تا نجنبد. جبرییل خسته شد. هرگاه پای به مغرب می نهاد مشرق زمین کج می شد و برعکس. خداوند کوه ها را آفرید که زمین را محکم سر جای خود نگاه دارند. به آن ها گفت کن فیکون. گفت کوه ها را میخ زمین کردم.

.

قصه ی دوم- داستان ابلیس و آنچه بر او رفت. سجده نکردن به آدم

.

ابلیس در آسمان هفتم و ششم و هشتم قدم می زد. از خداوند خواست تا زمین را به او دهد تا او بتواند در ان عبادت کند. خداوند گفت: در زمین من خلقت دیگری خواهم آفرید.

ایشان غمگین شدند. پس ابلیس گفت زمین را به کسی می دهد که در ان فساد کند. و خون بریزد.

.

 قصه ی سوم- آفرینش ادم

خداوند به جبرییل گفت از خاک زمین بیاور. انگاه خداوند بارانی فرستاد تا ان گل سرشته شود. و میان که و طاءف چهل سال بی جان قرارش داد.

خداوند ادم را بر تخت پادشاهی به زمین فرستاد و همه ی فرشته ها سجده کردند. تخت کرسی اش در جایی بر زمین نشست که امروز کعبه قرار دارد.

ابلیس گفت من را از آتش آفریدی و او را از خاک. ابلیس دست در شکم ادم نهاد و گفت اینکه میانش تهی ست.  رو به سایر فرشتگان کرد و گفت این را به راحتی می شود فریب داد.

خداوند به فرشته ها گفت: به این موجود، علم و فضل و دانش داده ام.

فرشته ها گفتند هرچه او می داند ما می دانیم چون ما پیش از او در زمین بوده ایم.

آن گاه خداوند گفت نام های این خلق را بگویید را بگویید که من آفریده ام. همه عاجز شدند. ادم اسم همه چیز را گفت- خودشیرین مانیکای کلاس-

.

قصه ی چهارم-

آفریدن حوا

.

خوابی بر آدم افکند و از رگ پهلوی چپ ش حوا را آفرید( این عملیات بیهوش کردن ادم هم بامزه است. در عهد عتیق هم امده)

ابلیس( جانم به حسودی تو که من با این حسادت تو چه قصه ها داشته ام. من تو را به دلیل این وضعیت حسادت عاشقانه ات دوست دارم.) دلتنگ شدو با حسادت رو به خداوند کرد و گفت: این دعوی محبت تو می کند اما از فرمان تو بازمی ماند. دشمنی می کند و فرمان من را می برد.

اما خداوند ( که شیفته و دلداده ی ادم شده بود بیچاره واقعا) گفت: هرچه کنند من گناهانشان را نیست می کنم و می آمرزم.

ابلیس گفت : من دنیا را در نظرشان زیبا جلوه می دهم
( اینجا یاد کل کل خدا و ابلیس می افتم بر سر ایوب بدبخت که بیچاره رو به فاک فنا دادند که هی خدا می گفت این از بلا هم سربلند بیرون می آید و به راحتی می گذرد و صبور است و شیطان می گفت اگر همه ی بچه هایش بمیرند دیگر تور ا پرستش نمی کند. خدا می گفت حالا بیا و تماشا کن. پوف این هم زا همه بچه هایش. اینو چی می گی؟!)

خداوند به ابلیس گفت:

خاک بهتر از آتش است زیرا که خاک زنهاردهنده است و پدیدآورنده. اما آتش نیست کننده است.

.

قصه ی پنجم و ششم- ماجراهای ابلیس و گول زدن انسان

.

 در بهشت ابلیس به طاووس گفت ادمی را گول بزن. طاووس می گوید این کار را نمی کنم و به جایش به مار می گوید. مار تواسنت آدمی را گول بزند. و آدم و حوا و ابلیس و طاووس از بهتش رانده شدند و همگی با هم دشمن شدند.

.

 برای ابلیس چیزی نوشته ام که اینجا باید به یادگار بماند

.

شروع کردم به بازنویسی بخش سفر آفرینش و رانده شدن ابلیس از بهشت. غمگین می شوم وقتی عجز و لابه اش را می بینم. غد است و عاشق. او را می شناسم. درون خودم به وقت عاشقی چنین ابلیسی دارم که انگشت می کند تا  اعماق تن رقیب و با خودش می گوید اینکه شکمش خالی ست. اینکه تهی ست. این را که از خاک افریدند. من ابلیس ار می شناسم که به وقت عاشقی تلخ ترین و شورترین و شیرین ترین موجود جهان است. ابلیس دست می کند در شکمِ تهی آدمی. رو  به خدا می گوید لیاقتت در همین حد است. من به راحتی او را فریب می دهم. او به دروغ، ادعای محبت تو را می کند اما ببین چطور دنیا را به چشمش زیبا و آراسته می کنم.

ابلیس در جنون عشق غرق است. با خود مرور می کند هزاران سال عبادتش را.  از خود می پرسد این زمین را چرا به این  تکه گل می سپاری؟ در زمین خون خواهد ریخت و آنجا را به گند می کشد..

 

اما تو، ابلیس عاشق، عبادت کن.  جان بکن.  نامه بنویس.  اندوهگین شو.  به یادش بیارو دوران قدیم عاشقی را. او را غرق کن در خاطرات با هم بودنتان. نمی خواهدت جانا. تمام شد. دل داده به او که می تواند با اشاره ی انگشت نام اشیا را بلند بلند از حفظ بخواند و اینگونه خودش را شیرین کند و حرص تو را دربیاورد.

 

دل داده به او وقتی به جبریل گفت برو مشتی خاک تمیز و خالص بیاور. به باران گفت ببار. خودش  رفت و بهترین جای جهان را صاف و مرتب کرد. جایی میان مکه و طایف. خاک باران خورده و شکل داده اش را به مدت چهل سال انجا قرار داده و چشم انتظار نشست تا روحش در آدمی ساخته و پرداخته شود.

حالا تو بگو من قبل از این پاره گل اینجا بوده ام. هزاران سال بیشتر از این خاشاک، در زمین و آسمانت زندگی کرده ام. من از او بیشتر می دانم چون قدیم ترم.

.

 امروز به ابلیس فکر می کنم. به اینکه تنش سوخت وقتی گفت به آدم سجده کن. وقتی ضربه ی نهایی را زد و گفت این خلیفه ی من است. گناه ابلیس این بود که فقط نام ها را نمی دانست. حرص خورد و مثل سایرین سر خم نکرد. در سوز عشق لج کرد. منطقی رفتار نکرد که تظاهر کند- عزیرم من فقط شادی و خوشحالی تو را می خواهم- ابلیس با زهری در دل و چشم هایی منتظر از پیش معشوق رفت.

 رفت تا ذره ذره جهان را زیبا کند در چشم رقیب ناچیزش. در چشم آدمی که عالم صغیر است. در چشم این کوزه ی خاک آلود که یادش نمی آید در زمانی دور، نام اشیا را آنقدر از بر بود که فرشته ها برایش سجده کردند.اما امروز نام ها و کلمه ها جایشان را به اعداد داده اند.

 ابلیس هنوز  با چشم هایی منتظر می سوزد و جهان را هر روز زیبا و زیباتر می کند. ابلیس، عاشق است این را می شود از درخواستش برای انتظار فهمید. فقط عاشق است که منتظر می ماند. زیرا عشق مرگ کوچک است

.

.

قصه ی هفتم

شروع دشمنی های روی زمین که هر موجودی دیگری را مقصر می داند.

ادم اینقدر ناراخت بود که دویست سال شراب و طعام نخورد و چهل سال سر از سجده برنیاورد.

از گریستن ادم و آب چشمش برکه ای پدید آمد که وجوش و طیرو از آن نهر آب خوردند.

  • هیچ آبی خوش تر از آب چشم عاصیان نیافتم. و گفته اند این گایاهان خوش مثل سنبل و رعفران و عود اصلش از آب چشم آدم است.

 ادم با خودش 5 چیز را از بهشت آورد. 1. عصای موسی 2. نگین سلمیان- حوا با خودش به عنوان یادگاری از بهشت آورد.      3. سنگ خانه ی کعبه      4. دو برگ انجیر که یکی را اهو خورد و از او مشک پدید آمد. و یک برگ دیگر را گاو خورد که عنبر پدید امد.

کرم خورد- ابرشم پدید آمد

زنیور خورد- عسل

.

ادم و حوا از دنیا و گرمایش سوخته بودند و همینطور در زمین می چرخیدند که ادم حوا را شناخت. به این سرزمین که همدیگر را در ان شناختند عرفات می گویند.

.

قصه ی هشتم- کشتن قابیل هابیل را

قابیل و هابیل بر سر خواهرشان نزاع کردند که خواهر، هابیل را پذیرفت و قابیل به همین دلیل او را کشت.

( یعنی اولین دعوای بشر و آدمی بر سر زن بوده است و چه خوش است و چه چیزی در جهان وجود دارد که از زن با ارزش تر و شایتسه تر برای جنگ و نزاع باشد؟)

از اینجا برادرکشی نیز آغاز شد. سنگی بر سر هابیل زد و او را کشت و قابیل نمی دانس با جسد برادرش چه کند. دو زاغ امدند و یکی دیگری را بکشت و آن یکی خاک را کند و دیگری را خاک کرد. ( یعنی آدمی از کلاغ اموخت چگونگی قبر کندن و خاک سپردن را- کاش زاغی هم در این عصر و زمانه ی کرونا فرستاده شود که چگونگی عزاداری را دوباره به ما بیاموزد.)

در این زمان و این قصه ها نشان می دهد درهم آمیختگی انسان و حیوان و طبیعت و جهان را. هنوز ادمی می توانست از حیوانات راه و رسم زیستن را بیاموزد و از طبیعت جدا نیفتاده بود.

.

نخستین کسی که خون ریخت قابیل بود. نخستین کسی که بت پرستید قابیل بود.

تا نسل ها سخن از این است که فرزندان قابیل، آن هایی بودند که مسلمان نشدند و کافر بودند و فرزندان هابیل مسلمان شدند.

( یعنی همه چیز به ریشه ها بازمی گردد. خلاصه می شود به نسل ها قبل و از پیش تعیین شده است.)

.

 قصه ی دهم- ادریس

شعلش خیاطی بوده. می گویند جد نوح بوده.

.

 قصه ی یازدهم-نوح

نوح و کشتی اش من را یاد ماجری قایق هیچ دوستی به جز کوهستان می اندازد که به تازگی این کتاب را خوانده ام.

سه پسر نوح- سام و حام و یافث

دختران زینا و زعورا و ایثا و اسما – چهار دختر

سام عجم بوده که ایرانی ها را زا او می دانند.

.

قصه ی هود- پیامبر قوم عاد بود که خداوند برایشان طوفان شن فرستاد.

صالح- قوم ثمود

ابراهیم- پدرش کار بت گری می کرده و کلید بت خانه در دست او بوده. ابراهیم در غاز بزرگ شده بود و چون دستور کشتن پسران را در زمان او داده بودند مادرش به غاز می رفت تا او را شیر دهد. ( شبیه ماجرای موسی بوده است.)

در ان زمان قوم ابراهیم آفتاب پرست و ماه پرست بوده اند. که ابراهیم خدای نادیدنی را بر ان ها عرضه کرد.

  • شکستن بت ها وقتی همه رفته بودند مهمانی 😊
  • به آتش افکندن ابراهیم – ابلیس در قابل پیرزن به نمرود ظاهر شد و چگونگی آموزش سلاح جنگ منجنیق در آتش را به او اموخت-( آتش در اساطیر یونان، از طریق پرومته وارد زمین می شود.)
  • در نهایت، نمرود با یک پشه در سرش خار شد و پشه بزرگتر شد و او بی طاقت تر و حق تعالی به این ترتیب تمام کسانی که او را می پرستیدند خار کرد با یک پشه- یک قصه ی کودک نوجوان هم در این زمینه وجود دارد.)
  • ابراهیم همراه با ساره از شام می روند. هاجر کنیز ساره بوده. اسماعیل از هاجره. اسحاق از ساره از ساره در تورات به عنوان مارد ملت ها یاد شده
  • در تورات آمده که ساره در لحظه ی مرگ فکر می کرد ابرایهم پسرش اسحاق را در کوه موریا قربانی کرده
  • - ابراهیم تکه زمینی در کرانه ی باختری رود اردن در غار محپلا در حبرون خریده که آرامگاه خانواده گی اش می کند. ابراهیم و سارا و اسحاق و یعقوب را در آنجا به خاک سپرده اند.
  • - حبرون- شهر حبرون در کنار چهار شهر مقدس یهودی ها اورشلیم و صفاد و طبریه قرار دارد.
  • .
  • یک نکته ای که هست در قصص الانبیا که اسلامی ها نوشته اند. اسماعیل را برای ذبح می برند در حالیکه در قرآن هیج جایی اسم فرزندی که برای ذبح برده می شود نیامده. یعنی در عهد عتیق می گویند اسحاق...
  • .
  • قصه ی بعدی-
  • اسماعیل و هاجر می روند و ماجرای کوه صفا و مروه و چاه زمزم
  • .
  • قصه ی 26. بنا کردن کعبه
  • خداوند به جبرییل می گویید 5 سنگ از طور سینا و لبنان و حری و جودی بیاور تا ابراهیم خانه را بنا کند.
  • .
  • ابراهیم و زنده کردن مرغان بر سر کوه های مختلف
  • .
  • لوط پیامبر – پسرعمه ی ابراهیم بوده است.
  • هدایت مردم سدوم. نام لوط 26 بار در قرآن امده است. قوم لوط وقتی فهمیدند که چند پسر جوان به خانه ی او امده اند گفتند ما اینها را می خواهیم.
  • خداوند این قوم را با باران سینگ از بین برد و تنها نجات یافتگان دختران لوط بودند.
  • زن لوط هم در میان مرده ها باقی ماند زیرا نافرمانی کرد.
  • .
  • یعقوب
  • پسر اسحاق و مادرش دختر لوط
  • نام یعقوب را اسراییل گذاتند که به زبان عربی یعنی بنده ی خداوند
  • - ( یعقوب در عهد عتق ریاکار و حیله گر بوده با راحیل و خواهرش ازدواج می کند ( بعد از دوازده سال چوپانی کردن برایشان) از راحیل که زیابتر بوده یوسف و بنیامین
  • - یوسف
  • قصه ی یوسف شبیه عهد عتیق است با این تفاوت که بسیار از ماجرای عشقی او تعریف کرده است
  • خواب دیدن یوسف- مورد خسادت برادران قرار گرفتن. چاه- عزیر مصر شدن- دیدن یعقوب- دوباره وصال زلیخا
  • در اینحا یوسف و زلیخا به هم می رسند اما در عهد عتیق به این اشاره ای نمی شود.
  • .
  • موسی
  • موسی به زبان عبری یعنی مو- آب سی-درخت
  • بعضی گفته اند موسی از فرزندان یهودا بوده. یا بنیامین یا عمران
  • - قصه ی خواب فرعون و به آب سپردنش و رسیدنش به آسیه / دعوای موسی و فرار از شهر/ در راه به دو دختر کمک می کند و برای پدرشان شعیب چوپانی می کند در ازای به دست آوردن شان
  • - در راه و دیدن آتش زیر بوته و حرف زدن خداوند با او
  • - بازگشت موسی به مصر و فرعون
  • - خداوند از موسی پرسید این عصا چیست؟ گفت چون مانده شوم به این تکیه دهم و برگ از درخت می ریزم.
  • موسی ادب به جا اورد و سخن دراز نکرد. ( این شرم و حیایش را دوست دارم به اضافه ی اینکه موسی لکنت زبان نیز دارد.)
  • وقتی خداوند از او خواست چیزی بخواه موسی گفت خدایا سینه ام را گشاده کن ( برای این درخواست موسی خیلی عجیب است. یک چوپان باید برکت برای گوسفندان و فضایی بهتر برای چریدن آن ها بخواهد و اینکه اینقدر فلسفی و فروتنانه درخواست کرده )
  • - و عادت و رسم خردمندان این است که خود را پیش مهتران و بزرگان نستایند و همه عیب خود گویند تا ملک او را با همه عیب پسندند.
  • .
  • مناظره ی موسی با فرعون
  • ماجرای انداختن عصا/ درخشیدن دست/
  • فرعون گفت ما را بر تو نعمت ها و منت هاست که بزرگت کرده ایم.
  • موسی گفت: چرا از این یاد نکنید که بنی اسراییل را به سخر گرفتید و به بندگی وادار کردید که برایتان کار کند.
  • .
  • ماجرای آسیه- که مسلمانی خود را آشکار می کند و او را با شیوه ی فجیع می کشند
  • - بلاهای مختلف سر قوم فرعون. در عهد عتیق هم عینا امده است. بلای مشه و مگس و خون شدن دریا و دمل و کشتن پسران ارشد و ملخ ها و...
  • - رفتن بنی اسراییل از مصر- شکافتن دریا
  • - کوه طور- محل ملاقات خداوند و موسی – که بی واسطه با موسی سخن می گوید.
  • قصه ی پنجاهم
  • سامری و آنچه کرد.
  • سامری پسرخاله ی موسی بود. با زر و مال بنی اسراییل که موسی ان موقع در کور سینا بود تا ده فرمان را بگیرد. در آن زمان گوساله ساخت. گوساله ی میان تهی
  • .
  • وقتی برگشتند موسی با سامری دعوا می کند و خشم می گیرد. سامری می گوید مرادم این بود که مثل تو بر بنی اسراییل توقف پیدا کنم و مهتری و عزت یابم. موسی دعا کرد او روانه ی بیابان شود و هیچ کس با او آرام نگیرد.
  • .
  • ذبح بقره- گاو که اولین و بلندترین سوره ی قرآن است- در شان گاو فکر می کردم.

.

 قصه ی موسی و خضر

خضر و الیاس، آب حیات خورده اند و تا ابد زنده اند. خضر در زمین و الیاس در آسمان ها

.

 از معجزات خضر این بود که روی هر زمینی می نشست زمین سبز و خرم می گشت. دلیل نامش هم همین است. خضر طولانی ترین عمر را در میان فرزندان ادم دارد.

.

 خضر از شاهزادگان بود و پدرش مال و ثروت فراوان داشت اما خضر دوستدار حکمت بود و به راه پیعمبری رفت- داستانش شبیه بوداست

.خضر به راهنمایی قوم ذوالقرنین شتافت.

ذولقرنین، آب حیات و زندگی جاودان می خواست پس خضر و الیاس را همراه خود کرد که در سرزمین ظمات، آب حیات را پیدا کنند.

.

 الیاس گمشده گان دریا را راهنمایی می کند و خضر در خشکی ها

.

قصه ی یونس- ذالنون- یعنی صاحب نهنگ

معبد یونس در موصل عراق توسط داعشی ها نابود شده است.

او با مردم نینوا قهر می کند و به دریا می رود و در دریا در دهان ماهی می افتد.

در شهر زنور آذربایحان شرقی هم می گویند آرامگاهی دارد.

.

قصه ی داوود. دومین پادشاه اسراییل به روایت عهد عتیق

داوود را پادشاهی بر حق اما نه بی اشتباه می دانند. جنگ جو و شاعر و نوازنده بود. کتاب مزامیر زبور داوود

شش پسر به نام های آدونیا و آبشالوم و امنون و دانیال و شفاتیا و نتان و شباب و شاموا داشت.

داوود اورشلیم را از دست کنعانیان آزاد کرد.

داوود تابوت عهد عتیق و ده فرمان و ردای موسی و نسخه ی اصلی تورات را به اورشلیم اورد.

داوود چهل سال در یهودیه فرمان راند و در 76 سالگی در اورشلیم درگذشت. جسد داوود را بر کوه صیهون دفن کردند.

.

 سلیمان پسر داوود با ادامه ی کار پدرش معبد مقدس- هیکل سلمیان را ساخت.

.

 ماجرای داوود و جالوت- قهرمان فلطستطینی ها- که او را به راحتی می کشد.

.

داوود و یوناتان- پسر پادشاه بوده است.

.

پسر داوود آبشالوم شورش می کند. ( در دفترم نوشته ام آبشالوم آبشالوم را بخوانم.)

.

 مرگ داوود در کوه صیهون

.

 قصه ی سلمیان

معبد سلمیان- حکمت خواستن از خداوند. زبان جن و انس و پرندگان و سایر خیوانات را دانستن. حرف زدن با مورچه و حکمت آموختن از او در دو داستان

حرف زدن با حیوانات و ملکه ی صبا-

قالیچه ی سلیمان

انگشتری سلیمان- دیوی انگشترش را در دریا می اندازد. ماهی می خورد و دوباره به سلمیان باز می گردد. دل ماهی را می شکافد و انگشترش را پیدا می کند.

.

روزی لشکر سلیمان در حال رفتن بودند که مورچ به بقیه ی موچره ها می گوید بروید دور شوید. سلیمان از مورچه می پرسد پس را خودت نرفتی و بقیه ی مورچه ها را ترساندی؟

  • تا عظمت و شوکت تو را مشاهده نکنند. تا خود را در مقایل تو حقیر پندارند و ناسپاسی به درگاه خداوند آغاز نکنند.

.

 مورچه از سلیمان می پرسد آیا می دانی چرا خداوند از میان همه ی موجودات باد را اتخاب کرده تا تختت را جا به جا کند؟

سلمیان: نمی دانم

مورچه: که بدانی تمام این قدرت و شوکت و مقام تو بر باد  است و به خود مغرور و متکبر نگردی.

.

 غزل های سلیمان

.

 رزق رساندن به کرم در ته دریا به وسلیه ی مورچه و قورباغه

.

 وفات سلیمان

خداوند به سلمیان می گوید هر زمان رد اورشلسم درختی به نام خزرعه دربیاید زمان مرگ توست. روزی راه می رفته و اسم درخت را می پرسد و می گوید خزرعه. بازمی گردد به معبد و ایستاده با تکیه بر عصایش می میرد. تا اینکه موریانه داخل عصایش وارد می شود و می خورد و او می افتد روی زمین.

.

قصه ی 66. زکریا

او را در پیری به پسری به نام یحیی بشارت می دهند.

زکریا از کاهنان معبد اورلشیم بود. مسیحیان و مسلمانان او را پیامبر می دانند اما یهودیان پیامبری اش را انکار می کنند.

زکریا خواهر زاده ی همسرش مریمف دختر عمران را تحت کفالت گرفت.

اسم همسر زکریا الیزابت بود.

زکریا در قرآن در سوره ی مریم امده است.

.

یحیی- فرزند زکریا. یحیی تعمیددهنده که رد کتاب خون خورده هم امده

معبد اصلی- اورلشیم.

مسجید جامع اموی دمشق

قران اشاره می کند که یحیی نسبت به والدین خود مهربان بود و نیکی می کرد. ( این ویژگی من را یاد یحیی شوهر مینا می اندازد.)

.

یحیی در حوالی رود اردن غسل تعمید می داد و موعظه می کرد. بنابرانجیل مسیح را یحیی تعمید داده. فامیل بوده با مسیح

.

یحیی گفت بدانید که من شمار ار به آب غسل می دهم اما کسی خواهد آمد مسیح است و او شما را به روح القدس و آتش، غسل می دهد.

یحیی پیامبر دینی منداییان می باشد.

در انجیل از بازشگت روح الیاس به بدن یحیی می گویند.

 

 

.

 ذوالقرنین- دارای دو شاخ

از جانب پیامبر دارای قدرت بود تا دیواری بین نوع بشر و یاجوج ماجوج که تجسم
آشوب بوده اند بنا کند.

ذوالقرنین را خیلی ها اسکندر مقدونی دانسته اند.

سازنده ی سدی که در ان به جای آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شده است.

گفته اند کوروش هم می تواند باشد و سد هم دیوار چین که در برابر مغول ها کشیده شده است.

.

لقمان حکیم

اصحاب کهف- چند برادر و یک سگ

دلیل رفتن شان. روزی پادشاهی که ادعای خدایی می کند یه یکی از برادرها می گوید بیا نجاست من را پاک کن و او حاضر نمی شود.

ماکسیملنا- یمیلخا- فالوس- منوس- ملیحا

.

 دقیانوس- نام پادشاه بوده است. وقتی از خواب بیدار می شوند و سکه را به مردم نشان می دهد می گویند این مال عهد دقبانوس است- ضرب المثل و ریشه هیاش-

در شهر افسوس ترکیه امروزی واقع بوده است.

 افسیس- شهر ایونیه ترکیه

داستان مشابه اصحاب کهف در کتاب مقدس هندوان آمده. ایندار برای ریاضت کشیدن در زمانی که آسورا سراسر دنیا را گرفته بودند به میان گل نیلوفر آبی می رود. _ یکی از داستان های شهرنوش پارسی پور در کتاب خیلی ضعیف زنان علیه مردان-

.

 بار گرفتن مریم به عیسی

عیسی پسر سام نوح پیامبر را زنده کرد. اما خود سام خواست دوباره بمیر. هزار سال است که من مرده ام اما هنوز تلخی جان کندن در حلق من مانده است که دیگر بار مرگ را نچشم.

.

 عیسی مسیح

وی را پسر خدا می دانند. در شهر بیت لحم ایالت ناصره به دنیا آمد.

به جرم آشوبگری علیه امپراتور، مصلوب شد.

عیسی در زبان عربی به معنای – خدا کمک می کند- در زبان عبری

.

عیسی وقت کشته شدن و مصلوب شدن سی و سه سال داشت.

  • در تلویزیون امریکا یک عده را نشان می داد که برای جشن ایستر سوار ماشین هایشان شده بودند و در این ایام کرونا معتقد بودند که خون مسیح از آن ها حمایت خواهد کرد.

انجیل متی و لوقا به شجره نامه ی عیسی می پردازد و هر دو یوسف نجار را پدر مریم می دانند.

.

 در انجیل یوحنا، عیسی به کلام لوگوس مجسم خداوند تعریف شده است." در ازل کلمه بود. کلمه با خدا بود و کلمه خود خدا بود."

از ازل، کلمه با خود خدا بود. همه چیز به وسیله ی او هستی یافت و بدون او چیزی آفریده نشد. حیات از او به وجود امد و آن حیاتف نور آدمیان بود. نور در تاریکی می تابد و تاریکی هرگز به ان چیز نمی شود. پس کلمه انسان شد و در میان ما ساکن گردید. ما شکوه و جلالش را دیدیم. شکوه و جلالی که شایسته ی فرزند یگانه ی پدر بود و پر از فیض و راستی

.

عیسی می گوید من و خدا یکی هستیم. – یاد گفته ی حلاج می افتم.-

.

 کریسمس- همیشه این تاریخ برای من سوال بوده-

زادروز تولد عیسی بود و آغاز سال میلادی. بعدها به اعتقاد پیروان کلیسای ارتدوکسی 5 6 روز جلو کشیدند. روز 25 دسامبر. ا زادرورز عیسی تا کریسمس برای کاتولیک های جهان جشن است.

.

محمد و خدیجه

خدیجه شاهزاده خانوم قریش بود. زنی بازارگان و پولدار. خدیجه قبل از محمد دو بار ازدواج کرده بود. خرید و فروش ابریشم می کرد.

محمد در کاروان او کار می کرد. خدیجه ازش خواستگاری می کند. محمد بیست و پنج ساله بود و خدیجه 40 ساله.

 سه پسر قاسم و طاهر و عبداله همه در کودک می میرند. چهار دختر فاطمه و زینب و رقبه و ام کلثوم داشتند با هم

ام کلثوم و رقیه هر دو در زمان عقد طلاق می گیرند.

( برای من سواله که چرا سنت های ازدواج اینقدر فرق می کنند با زندگی محمد و خدیجه. اینکه خود خدیجه خواستگاری می کند. اینکه بزرگتر بوده و قبلا ازدواج کرده و همه ی این موارد خیلی راحت بوده و دخترها در عقد طلاق گرفتند. به نظرم این اسلام خیلی راحت گیرتر از سنت های غلط و باورهای خرافی ست.)

.

 سوره ی کوثر در شان فاطمه نازل شده. خدیجه بیشتر اوقات لباس زرد می پوشیده.

.

 محمد و ماجرای غار و اقرا

4 نامه به سوی قیصر و ملک روم و نجاشی حبشه و فارس می فرستد.

ماجرای خسروپرویز و پاره کردن نامه

قیصر روم هم می خواست ایمان بیاورد اما از اطرافیان ش می ترسد.

نجاشی و مصر ایمان اوردند.

.

ماجرای جنگ های احد و غزوه های گوناگون و... – خیلی اینها را در کتاب های درسی خوانده بودیم و دیگر ادامه ندادم.

.

جرجیس پیامبر

از پیامبران بنی اسراییل پس از عیسی کشتن اژدها را به او نسبت داده اند.

اهل فلسطین بوده.

از نظر شخصیت صبور و شکیبا بسیار به علی بن ابی طالب شباهت داشته.

ضرب المثل :

روباهی مرغی را به دندان گرفت و مرغ از او می خواهد برای آخرین بار نام یکی از پیامبران را بگوید. اما او برای اینکه دهانش باز نشود. گفت جرجیس- به زرنگی یک شخصیت در انجام عمل اشاره می کند.

جرجیس در نشان ملی گرجستان و فدراسیون ورزشی روسیه

دیروز حمید در اتاق را باز کرد و گفت بیا جشن بگیریم مدیر شدم. و من روی مبل پهن شده بودم و داشتم گریه می کردم. چون سومین ریجکت را در طول یک ماه اخیر دریافت کرده بودم. برای نوشتن چقدر افتاده ام؟! زیاد. توقع م بیهوده و عبث بود پس چرا این همه امیدوارانه منتظر جواب فیلیپ راث بودم. نور توی قلبم خاموش شد. روشنایی که در دوردست ها سوسو می زد. تمام روز، بی خیال برنامه م شدم. فقط خواندم و ترجمه کردم. یکی از نان فیکشن ها ترجمه ی اولیه اش تمام شد و خواندم. چیزی را خواندم که نیاز این روزهایم بود. یک عاشقانه ی پر انتظار. نامه های کامو و ماریا.

 روی دیگر کامو که در بیگانه سرد و خشک و بی احساس می نویسد،یک عاشقانه ی جان دار و در تب و تاب است. عاشقانه ای که در کلمه ها زنده و جاوید مانمده است. عاشقانه ای برای هر روز صبح از خواب بیدار شدن. یک عاشقانه تند و تیز که کلیدواژه اش انتظار بود. در تک تک نامه های ماریا و کامو انتظار و تمنای دیدن و در کنار هم بودن است. انتظار و انتظار و انتظار. منتظر بودن که ابتدا و انتهای عشق است. که جان مایه ی عشق است.

نامه هایش کاغذی بودند و گاهی برای همدیگر چیزی در ان می گذاشتند. این جسمی بودن همه چیز در این روزگار قرنطینه و این روزگار غیرملموس چقدر خوب بود. در یکی از نامه ها کامو برای ماریا چند اویشن گذاشته است و نوشته این عطر هوایی ست که هر روز تنفس می کنم.

نامه هایشان قلبم را می لرزاند. دوست داشتم باز هم برگردم به ان جهان تند و آتشین و پر تب و تاب نوشتن نامه ها. نامه هایی به او که دور است و دوری زیبایی ست. دو.ر بودن و انتظار برای دوباره به هم پیوستن و دیدن... تمام روز در حال و هوای نامه های عاشقانه غرق شدم. رفتم حمام و لباس هایم را هم بردم و مثل زن های قدیمی با آب و صابون شسام. یک کاری که با دست انجام شود و دست و تن ادمی درگیر شود که فراموش کنم ماجرای فیلیپ راث را. که یادم برود ناتوانی را- باید یک کتاب بنویسم در تاریخچه ی شکست هایم. در حوالی شکست ها-

یکی از زیبایی های رایطه ماریاست. دختر کوچکی که بیست و دو سال سن دارد و باهوش است. کتاب های تولستوی و بالزاک می خواند و بازیگر است و اصرار ندارد که کامو زندگی خانواد گی اش را به هم بزند تا با او باشد. به همین رابطه امیدوار و شادمان است. من از او اموختم. از این رابطه. از این نامه ها. از این شیوه ی با هم بودن که چهارده سال به طول انجامیده.

عشقی که یک بار آغاز شده. دوباره فراموش شده و دو سال با هم نبوده اند و جهان ان ها را در خیابانی کنار هم قرار داده و تا مرگ کامو- چیزی که دخت بارها در نامه اش نوشته بوده که چقر می ترسیده از اینکه مرگ ان ها را از هم جدا کند- و جدا می کند. با بلیطی در جیب کامو که شاید به سوی او بوده برای تا ابد با هم بودن اما او تصادف می کند و تمام...

.

" در قلبم حرارتی ایجاد شد. تا امروز مثل یک تبعیدی، دور از جهان مانده بود."

.

رابطه شان زمانی شورع می شود که کامو سی ساله بوده- هم سن حالای منف اگر از من بپرسید سی سالگی سن عاشق شدن های دوباره است. بازیافتن خویش و عاشقی برای بار دوم- و دختر بیست و یک ساله بوده- سنی که من در کتابخانه ی دانشگاه عاشق شدم-

در بلوار سن ژرمنف چهار سال بعد از اولین دیدار و آشنایی به یکدیگر برمی خورند و دیگر از هم جدا نمی شوند- در کنارش نوشته ام در کدام بلوار دوباره به تو برمی خورم؟-

.

 باید کنار من می بودی

.

طعم با تو بودن طعمی ست بین اضطراب و خوشبختی ( من این طعم را چشیده ام. زندگی عبث و توخالی ست اگر یک بار و فقط برای یک بار در این میانه ی اضطراب شور و خوشبختی شیرین گیر نیفتاده باشید.

.

زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را انچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنی.

.

حسادت کامو جان من را شیرین می کند. حسودی های عاشقانه اش قلبم را به لرزه در می اورد- نوشته تو در میان یک عالمه ادم بودی و من کلافه شدم. فقط تو را می خواستم. راه من، خوشبخت بودن با توست. سعی می کنم تصور کنم چه کار می کنی. بهت زده از خودم می پرسم چرا اینجا نیستی.

.

 امیدم به توست که میایی.

.

ساعت کلیسا شش بار نواخت. این ساعتی ست که همیشه دوستش داشته ام و دیروز با تو دوستش داشتم.

.

اما به کدام عشق می توان همیشه مطمین بود. کافی ست یگ نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاد. ان وقت دست کم یک هفته در قلب من حسود عشقی باقی نمی ماند.

.

" فکر کن. خیلی به من فکر کن. همینطور تند و وحشی که من دوستت دارم من را دوست بدار."

(تمناهای کامو و تهدیدهایشف این اشتایق به دوست داشته شدن کامو...)

.

گوشه یا از نامه ی یازدهم ژانویه 1944 نوشته ام- او ماریا جاودان می شود نه به خاطر بازیگری و نه به خاطر نمایشنامه هایش. یک عشق است که او را جاودان می کند. نویسنده ای که عاشق او شده است و هرگاه نویسنده ای عاشق شما شود شما در کلمه های او جان می گیرید و نفس می کشید و تا ابد انجا ماندگار خواهید شد. این است راز کلمه و عشق وقتی در هم گره می خورند. جاودانگی و اکسیرش که ساده نیست.)

.

کامو می نویسد نامه هایت را خواندم وبا دیدن اسم هر مردی دهانم خشک می شد.

(وقتی با هم بودیم بعد از ده سال به صورت ناخودآگاه هر دویمان اسم پارتنرهایمان را گفتیم. من دلم می خواست او نشنیده باشد و او گفت به جون... و تلخی در ذهن و دهان و فضای میان مان پیچید. اسم های ساده ی کوچک که می گفتند چیز بوده است که دیگر نیست.)

.

این زندگی که هیچ چیزی را بی زحمت و بی ایثار به من نبخشیده است.

.

فقدا کامل احساس بهتر از احساسات نصفه نیمه است. اما من به احساسات کامل و زندگی های مطلق هم ایمان ندارم.

.

 چرا این نامه را به تو می نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع زندگی ات مرا از خود رانده و درو ریخته و به تمامی انکارم می کند. امروز در تیاتر فهمیدم که جایی در زندگی ات ندارم. تو مرا کاملا فراموش کرده ای. من اما نمی توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه شرحه ادامه دهم در حالیکه دلم می خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. تمامش می کنم عزیرم. این نامه بیهوده است.

.

از هر طرف که می روم شب است. با تو یا بدون تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم.

.

واقعی ترین و غریزی ترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دیشت به تو نخورد. می دانم که ممکن نیست.

روزی از ته قلبم تمام انچه داشته ام را به تو بخشیده ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم. جهانی که دارد خسته ام می کند. تنها امیدم این است که روزی بفهمی چقدر دوستت داشته ام.

تو را به ازای تمام سال های بی تو می بوسم.

.

شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورد. به تو گفتم دلم می خواست کنار من زندگی کنی. می دانم که این حرف چقدر پوچ است.

.

دو سال نامه نگاری شان قطع می شود تا اینکه مادر ماریا می میرد-

تو این حق را برای من قایل نیستی که شریک لحظات شادی ات باشم. اما به نظرم هنوز حق شریک بودن در غم ها و رنج هایت را دارم. شده از راه دور. خیلی خوب می فهمم که چقدر این غم برایت بزرگ و تسکین ناپذیر است. اتفاقی که افتاده به نظرم عادلانه نیستو هولناک است. امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.

.

شش روز است که اینجا هستم و هنوز به نبودنت عادت نکرده ام. انگار هفته هایی سرسام اور کنار تو زندگی کرده باشم.

.

آن موقع ها که من بیدار می شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می کردم. چشم انتظار بیداری ت بودم. عشقم این خود خوشبختی بود. و این چیزی ست که باز انتظاش را می کشم- ( این نگاه کردن به چشم ها و مژه ها در روزهایی که یکی زودتر از دیگری بیدار می شود.)

.

. با توقع زیاد از زندگی آن را خبرا نکینم. زندگی ای که شاید پوچ است. نیست؟

.

زندگی زاهدانه ی من

آب

ده سیگار در روز

بیداری صبح

خواب نیمه شب

مراقبت از پدرم.

تمام کردن جنگ و صلح (چه کتابی!)

شیاطین که مرا جذب نکرد- ماریا این نامه را نوشته

.

امروز اما روز استثنایی بود. دورازده سیگار کشیدم.( مثل روزهای قرنطنیه ی ما که دیدن یک ماه و یا حمام رفتن خودش یک تغییر خوشایند و بزرگ است. حالا این روز هم دو سیگار بیشتر جان داده به زندگی و ان را از خمودگی دراورده)

.

نمی توانم به تو بگویم خداحاف. این کار جدایی می آورد و من نمی خواهم هیچ وقت این اتفاق بیفتد.

.

 اخر یکی از نامه های کامو

 این ها هم اویشن هایی ست که از کوه کنده ام. این عطر هوایی ست که من تمام روز در ان نفس می کشم-

قصه ی عشق است این

.

دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمین منتظرت هستم. – اینگونه دور دوستت دارم-

.

تو فقط مرا در شهر دیده ای. من ادم زندگی دخمه ای نیستم. من مزارع پرت افتاده را دوست دارم. اتاق های خالی را. خلوت دورن را. کار واقعی.

.

 ماریا برایش می نویسد. وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم. طوری که واقعا نمی توانسیتم آنچه ما بودیم را درک کنم. شاید باید رد زندگی با خودم مواجه می شدم تا با عطشی بی انتها به سوی تو برگردم.

.

چقدر کامو نامه هایش را فیلسوفانه می نوشته . در کنار التماس برای دوست داشته شدن و اینکه بیا بیا منظترت هستم اما نقطه ی روشن فکرهای قدرتمندش در همه ی نامه ها دیده می شود.

" وظیفه ی ما این است که اراده مان را بی وقفه تقویت کنیم. تا هیچ چیز فراموش نشود و چشم ها همیشه باز نگه داشته شوند به وقایع بزرگی که دیده ایم و به تیره بختی هایی که مستیقیم و غیرمستیقم شاهدش بوده یام- علیه فراموشی ست این جمله. وظیقه ی هر انسان همین است.

.

" من هرگز خودم را اینقدر سرشار از نیرو و زندگی احساس نکرده ام. لذت بزرگی ست که مرا لبریز کرده می تواند جهانی را زیرورو کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می دهی.

.

معنایش این است که من با تو سرچشمه ای از زندگی را یافته ام که گمش کرده بودم.(هر کس عشق می روزد برنده است. او قلب خودش را، وسعت خیال و هستی اش را بزرگ و عمیق تر می کند. و این چیزی ست که در مدرنتیه و پست مدرن حذف شده است. داشتن احساس و عاشق بودن به مثابه لوزر بودن تلقی می شود. یک تلخی ناتمام است اینگونه انسان را ساختن-

.

" داشتم برمی گشتم که یک خرگوش دیدم. یک موجود زنده"  حسی که مینا یک بار برایمان گفت. در جزیره ی دورافتاده اش یک گربه به خانه اورده بود و غذا داده بود. حس یک موجود زنده بعد از مدت ها

.

کشیش دهکده و چمنزارهای بهتش اشتاین بک را خوانده ماریا

.

هرگز اینگونه به این اندازه وحشی دوستت نداشته ام.

.

تو درونی ترین احساس منی. با توست که به خودم می رسم.

عشق من ما به نقطه ای رسیده ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم دا کند. به نقطه ی رضایت و رهای متقابل

.

 دیگر زندگی کردن بلد نیستم( دقیقا وقت هایی هست که ادم زندگی کردن را فراموش می کند. من دلم تنگ شده است برای ایران. بعد از یک ماه به لوجان زنگ زدم. شمال است و با کارگرهایش خانه را درست می کند. از کرونا نجات یافته و کار می کند در خانه ی روستایی اش

.

تنت... بعضی اوقات از شدت هوس خودخوری می کنم. البته این هومس فقط از سر لذت نیست. از زمان های دور می آید با کششی مرموز به مرموزترین و عظیم ترین چیزی در وجود تو که من به ان عطشی ابدی دارم.

.

 خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه ای ست که ما داریم.

.

 گوشه ی کتاب در یادداشت هایم نوشته ام یاکاموز است. در این لحظه دمنوش هل و گل سرخ دم کرده ام و به ماه و نورهای لرزانش روی رودخانه خیره شده ام  و در حال خواندن عاشقانه تری نامه های دنیا هستم. نوشته ام شاید دوری  و خیال و فکر کردن به عشق شیرین است تا در عشق باشی و میانه ی تلخی های زمینی. خیال است که انسان را خدا می کد. این است آنجایی که انسان راهش را از بقیه ی موجودات طبیعت جدا می کند.)

.

شب فرو می افتد. عشق من امروز که تمام شود آخرین روزی ست که هنوز می توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می کشی.

.

من یک کابین خشک و خالی دارم. از این اتاقک ها خوشم می آید و از این تهی بودنشان. تصورم از دزندگی همین است.

انتظار، کلیدوازه ی عشق است.

.

 

هتل به سیک آمریکایی را نپذیرفتم و اینجا یک اتاق دارم و یک سرویس حمام و بالکنی که رو به خلیج است. اما آارمشی شاهانه دارم که اینجا احتیاج ش دارم.-

ارامش شاخانه ی ساده یا که کامو از ان حرف می زند چقدر زیباست

.

انتظارت را می کشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را می شکم.

.

از وقتی شناختمت فهمیدم می توانم دوستت بدام. خامی و جوانی من باعث جدایی مان شد.

.

" امشب دقیقا در این لحظه چه می کنی؟ ماه اینجا زا پشت کاج ها بالا امده و شب سرد و شگرف است.

.

 کاش می دانستی چقدر داشتنت خوب است.

.

 من بهترین و ساکت ترین روزهایی را که آدم می تواند رد این سیاره ی بی رحم بیابد مدیون تو هستم.

.

 هیچ کاری نکردم. جلو پنجره ی باز رو به پاریس فقط به تو فکر کردم. به ما. به عشق مان

.

( کامو وقتی بیگانه را می نویسد یکی دیگر است و وقتی این نامه های عاشقانه را می نویسد خودش است. ادم ها وقت نوشتن یکی دیگرند. کتاب ها هستند که نویسنده گانشان را شکل می دهند. همین است که بسیار سفت و سخت معتقدم نویسنده ای که دوست شماست لبه ی مرز است باید به شدت تفکیک کنید اینکه کتابش را دوست دارید و شیفته ی نوشتارش هستنید نباید توقع تان را از دوستی بالا ببرد و از طرف دیگر ممکن است سبک نوشتاری اش با سلیقه ی شما جور نباشد اما دوستی باشد که در برابرش رها هستید و بی قضاوت می توانید از خودتا حرف بزنید.

 

مغازه ی خودکشی برخلاف نامش پر از لبخند و شادی بود و سرخوشانه زیستن را به یاد می آورد.

ایده ی اولیه ی جذاب و سه فرزند خانواده با نام های میشیا- نویسنده ی پرده های جهنم که نویسنده و شاعربزرگ ژاپنی ست و با روش هاراکیری خودکشی می کند.

 فرنزد دگر اسمش ونسان است که یاداورد ون گوگ است و شیوه ی خودکشی با تفنگ.

دخرشان مرلین نام دارد که خودکشی مرلین مونرو با قرص و داروهای خواب آور را به یاد می اورد و فرزند آخر که برخلاف بقیه ی یچه ها شاد است و همیشه عادت دارد نیمه ی پر لیوان را ببیند بر اثر پاره شدن کاندوم به وجود امده است. آلن که نامش را از آلن تورین مخترع کامپوتر و کسی که در جتگ جهانی دوم بازی را با دی کدینگ کردن کامپیوتر برای جبهه ی متفقین تغییر می دهد. آلن در نهایت با گاز زدن سیبی که آغشته ه سم بوده خودکشی می کند. سیب گاز زده که علامت اپل هم هست.

در کتاب نیز سرنوشت الن در آخرین لحظه با رها کردن طنابی که از پنجره آویزان بوده تمام می شود.

.

میشیما طناب را به مرد می فروشد و از مکالمه ی آلن به ستوه درامده که رو به مرد می گوید: ادم و.قتی لبخند یه بچه رو می بینه قلبش آورم می گیره." میشما می گوید: بفرمایید برید منزل دیگه. الان کار مهم تری هست که باید انجام بدید.

.

 ما نباید به مشتری ها بگی. خدانگهدار به امید دیدار. باید باهاشون وداع کینم.

.

مادر نقاشی آلن را نگاه می کند و با تاسف سر تکان می دهد- یک هجویه و کمدی سیاه شادانه- می گوید: ابر گرفته ای چرا تو آسمون نیست؟ پرنده های مهاحجر کجان که رو سر ما خرابکاری کنن و ویروس آنفولانزارو پخش می کنند؟ تشعشعات هسته ای کو؟ انجار تروریسی؟

نقاشی تو واقع گرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسن تو بودند چی می کشیدند؟"

.

خانوم تواپ روی تخت مرلین نشیته بود و به عنوان قصه ی شبانه برایش خودکشی کلئوپارترا را تعریف می کند.-

در روزهای قرنطینه این کتاب را خواندم و دقیقا اینجای کتاب حمید از اتاق امد بیرون و خبر خودکشی وزیر دارایی آلمان را داد- به خاطر شیوع کرونا و استرس زیاد-  هجو در هجو در جهان واقعی و جهان کتاب

.

" شما فقط یک بار می میرید. پس کاری کنید که خیلی به یاد موندنی باشه."

.

خودکشی کرت کوبین خواننده ی بیست و هفت ساله ی گروه موسیقی نیروانا

.

ایده ی میشیا که شهربازی خودکشی ست- یک استارت آپ جانانه

.

روی در مغازه نوشته شده – به علت عزاداری مغازه باز می باشد."

.

ماجرای خودکشی ارنست همینگوی با اسلحه ای که پدرش هم با همان خودش را کشته بود و نوه ی دختریش هم با همون اسلحه رد سی و پنج سالگی خودش را می کشد.

.

" خوب می تونید برید. مرگ پشت و پناهتون."

.

آلن می ه " نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم نمی شه باهاش جنگید."

.

ایده های شهربازی خودشکی را که می خواندم دقیقا یاد اتفاق های ایران و کارهای دست و پاچلفتی حکومت می افتادم. مثلا در این ایده ها امده- پیشنهاد ما سفر در پرخطرتریت خطوط هوایی با غیرقابل اعتمادترین شرکت های مرگ آور و..-

.

 ایده های کوچک شادی داشت. خوش خوان و کوتاه بود.

انچنان داستان  پرداخته شده و عمیقی نداشت اما برای خواندن پیشنهاد می کنم که یک ساعت رها شوید و لبخند بزنید.

 

 
کتاب بی پناه اولیویه ادام را تمام کردم. گرم و ارام شروع شد. زنانگی در سنینی که آرامش هست و در کنارش ملال وجود دارد. زندگی آرام با حضور همسر و بچه ها و به مدرسه بردن و آوردنشان. یک زندگی معمولی که در لن پناهی برای خودت پیدا نمی کنی. ابتدای کتاب و فضا من را یاد کتاب رویایا تبت فریبا وفی می انداخت. 
زن در ادامه به محله های کودکی و نوجوانی و جوانی اش سر می زند و در انجا به دنیال خودش می گردد. زن در این بی پناهی به اردوگاه پناهجویان می رسد که شامل عراقی ها و آفریقایی ها و ایرانی ها و افغانستانی ها می شود. با کمک کردن به آن ها سعی می کند پناهی بیاید. در این پناه حتی عاشق می شود- بشیر- و او را دستگیر می کنند و از کشور بیرون می اندازند و.. زن بیمار می شود و بعد هم هوم لس و.. از هم فرو می پاشد به لحاظ روانی. 
به نظرم از اواسط کتاب فضاسازی کتاب و احوالات زن افت پیدا می کند و همه چیز بیش از اندازه یکسان می شود. 
.
" نویسنده کسی ست که هم حضور دارد و هم غایب است. جزییات را مشاهده می کند و به واقعیت پنهان ورای چیزها پی می برد."
اولیویه ادام از زندگی عادی و مردم عادی می نویسد. من از طریق مجموعه داستان " گذر از زمستان" با او آشنا شدم. یک مجموعه داستان عالی که دو داستان آخرش به دلیل حضور بیش از اندازه ی آهستگی دل من را برد.
.
" هیچ نیازی به توصیف منظره نیست. خیلی ها مثل ما توی اینجور خانه ها زندگی می کنند. این خانه ها انقدر شبیه به هم هستند که نمی شود آن ها را از یکدیگر تمیز داد."
.
یعنی توصیف یک زندگی عادی. یک زن معمولی در یک خانه ی معمولی که شبیه به هزار خانه ی دیگر است.
.
" زندگی شان همین است که همه ی روز منتظر برگشتن بچه ها و شوهرانشان بمانند و در این حال خودشان را سرگرم چیزی کنند تا وقت بگذرد."
.
قسمت هایی که زن برای کمک به پناهجوها می رود من را یاد کتاب " هیچ دوستی به جز کوهستان" می اندازد. یک متاب جان دار. این کتاب بی پناه در وقاع نقطه ی مقابل پناهجوهاست. ادم هایی که داوطلبانه به پناهجوها کمک می کنندو حالا قصه ی آن ها را از زبان این طرف می شنویم.
.
" جوان تر که بودیم لب ساحل می رقصیدیم و مشروب می خوردیم و دیگر به باقی اش کاری نداشتیم. باقی اش آینده بود که خوب می دانستیم مال امثال ما نیست. 
.
"آسمان انقدر نزدیک بود که می شد بهش دست زد."
.
" به این فکر کردم که رفتن به منچستر فقط برای من به اندازه ی یک بلیت قطار خرج برمی دارد در حالیکه همان مسیر به قیمت زندگی او تمام می شود."
.
 برای جلوگیری از عبور پناهجویان غیرقانونی از بندر کاله ی فرانسه این مراحل اجام می شود." عبور از اشعه ی ایکس. ردیاب دی اکسیدکربن. ضربان قلب و...
.
یک شعر فرانسوی-
پدرم مرد
مادرم پیر است
و تو هیچ وقت وجود نداشتی
.