دو داستان خوب

 
با زندگی
دفتر خاطرات
.
مضامین کماکان تکراری هستند و به شدت در بستر خانواده می گذرند. در لایه ی اول می مانند و سانتی مانتال و با دوم شخص رمانتیک ادا می شوند.  در کل از کارهای نپخته ی خانوم وفی.
.
داستان دفتر خاطرات. زنی که مادر است و می خواهد روی داستانش کار کند اما از طرف همسر و فضای اطرافش حمایت نمی شود.
مرد می گوید: بهتر نیست به جای داستان روی شلوار ما کار کنی که چند وقته بدون زیپ مانده؟"
.
با زندگی
 از زبان راوی مرده
"قبر مرا راحت می شود پیدا کرد. همیشه چند شاخه گل یاسمن روی ان هست. سیما برایم می آورد. در حیاط خانه شان درخت یاسمن بزرگی ست که عطرش تمام کوچه را پر می کند."

خام و بدون کشش.
ایده ی کوبلن بافی. مرغ و خروس و دختر پشت بیسیم خوب بودند. .دیالوگ ها در یک فصل به شیوه ی استراگون ولادیمیر پیش رفتند اما نچسب. 

مضامین کارهای فریبا وفی از ازل تا ابد یکسان هستند ولی در کارهای متاخرش این مضامین بسیار عمیق تر و موشکافانه تر بررسی می شوندم.
در راه ویلا. با سه داستان خیلی روان کاوی شده و بقیه ی داستان ها سطحی و تا حدی به بازی های خانوادگی نزدیک می شد.
.
داستان در راه ویلا- رابطه ی خدشه دار مادر و دختر- مادری که شاد است و امید دارد. دختری که یک بچه دارد و از زندگی ناراحت است و امیدی ندارد و رفتارهای مادرش روی نرو دختر است.
.
" خانه از حضور سنگین من خالی می شد."
.
"مامان از روی مبل بلند شد. النگوهایش صدا می داد. بعد بویش آمد. بوی پشم خیس می داد."
.
"همیشه این را می گفت. تعارفی بود که بامرگ داشت. می خواست من را با خودش مهربان تر کند."
.
"حرکت پاها به نظرم رقص شوق یک حرکت ممنوع بود و مرا یاد اتفاق های مبهم و نامفهوم خانه می انداخت."
.
"کسالت سال های زندگی ام را با خود بار کرده بودم و مثل حمالی به مکان دیگری می بردم."
.
"پماد بهانه ای بود که مرا ببخشد. هر دو این را می دانستیم."
.
عروس ها. رابطه ی خواهرشوهر و عروسی بر سر سختی مزاج
.
دهن کجی- داستانی زنی در هزارتوی خودش. از داستان های خوب مجموعه
- از رفتن به تیاتر شروع می شود تا هرگز نرفتن و گوشت و مرغ خریدن و تغییر شخصیت زن
.
"تیاتر رفتن با کل کارهای روزمره ی ما متفاوت بود و اصلا همین بود که راضی مان می کرد."
.
"شوهرم سخت کار می کند و همیشه دیر به خانه می آید. من هم دلم نمی آید پولی را با چنان مشقتی به دست می آید، یک شبه خرج کنم. خریدن گوشت و رساندن پروتین به بدن بچه ها مهم تر است."
.
"هزار کار و برنامه ی دیگر هم داشتم که هر بار موکول می شد به ماه و فصل بعدی."
.
"رفته رفته کینه ی این زندگی را به دل گرفتم. این زندگی به نظرم هر روز بی معناتر از قبل می شد. موذی و نامحسوس فاصله ام را از قبل بیشتر می کرد."
.
در این داستان یک مسلیه ای که وجود دارد تغییر به یکباره و با سرعت زن به سمت کتابخوان شدن و تصمیم های پنهانی گرفتن است که با منطق داستانی و شیوه ی زندگی زن نمی خواند.
.
کافی شاپ داستان رو به رو شدن دختری نوجوان با پیرمردی تنها که از آمریکا برگشته است. هر دو به خانه ی پیرمرد می روند. به نظرم این داستان بسیار کلیشه ای از آب درامده.
.
"یک دفعه تنها شدم."
"اینجا مگر تنها نیستید؟"
"چرا. ولی تنهایی اینجا با مال آن جا فرق دارد. آدم آنجا مثل ماهی بیرون مانده از دریاست."
"یعنی ماهی مرده؟"
"مرده نه. می اندازندت توی دریاچه های مصنوعی خیلی خوشگل و بی نقص. آکواریوم. خلاصه توی آب هستی و حتی بهتر شنا می کنی ولی فکرت جای دیگری ست."
.
داستان حلوای زعفرانی. 
مادری که برای مرگش برنامه می ریزد و به بچه ها می گوید چه کار کنند.
.
داستان گرگ ها قرار بوده به فضای بی بدیل کارهای پیمان اسماعیلی نزدیک شود. اما نافرجام و ناموفق
انتخاب لوکیشن کوه و مه و صدای زوزه و باد سرد و تاریکی
.
زنی که شوهر داشت.
یکی از داستان های روانکاوانه ی دیگر این مجموعه
.
"شوهرش نگفته بود که پشیمان است. نمی توانست چنین حرفی بزند. زبان برای گفتن این کلمات نمی گشت. مثل کسی که مجبور باشد به زبان بیگانه ای حرف بزند.
مرد، یخچال را تمیز کرده بود. خیلی بهتر از زن. مردی که رو به روی یخچال نشسته بود خیلی فرق داشت با مردی که ان حرف ها را زده بود."

دیروز از ادبیات جنگ و نوشته های فیل کلی نویسنده ی بوسنیایی می خواندم که از بیست و هفت سالگی به آمریکا امده و هشت بعد شروع به نوشتن به انگلیسی کرده است. کارهای او بسیار مطرح هستند و گاهی با کارهای ناباکوف مقایسه می شود. از ناباکوف و خانواده ی سه نفره ی کوچکشان هم خواندم که چقدر جذاب بود ماجرای زندگی فرهیخته شان. اینکه "لولیتا" در آستانه ی آتش زدن توسط نابکوف بوده که زنش نجات می دهد.
در خانواده ی ناباکوف که بسیار مطرح و پولدار بودند او انگلیسی را قبل از روسی یاد گرفته و در خانه فرانسه و انگلسی و روسی حرف می زدند و در همه ی کشورهای اروپایی چند سالی زندگی کرده و در نهایت هر سه تایشان در سویس می میرند. 
فرزندش دیمیتری ناباکوف هرگز ازدواج نکرده و در کنار قبر مادر و پدرش در سویس قرار دارد.
هر دو پدر و پسر در دانشگاه هاروادر و کمبریج درس می خواندند و پسر به ترجمه ی کارهای پدر می پردازد و نوشته های با نام مستعار دارر که هنوز هم کسی نمی داند کیست و چیست یان نام مستعار.
.
نوشته هایی که از جنگ می خواندم.
.
" سال ها بعد از جنگ ویتنام به آنجا رفتم و دیدم که چقدرهمه چیز متفاوت است و طبیعت زیباست . ان موقع وحشت این را داشتم که از پشت درخت ها کسی بیرون بیاید و بهم شلیک کند. رودخانه ها و کوه ها و درخت ها و همه ی طبیعت پشت این وحشت بودند."
.
کارهای فیل کلی
.
"زندگی یک چرخه است. بعد از صد و پنجاه و هشت سال برمیگردی به همانجایی که شروعش کرده ای."
.
در سوال بازگشت به ریشه به مثابه ی وطن این جواب را می دهد.
" من به ریشه فکر نمی کنم. من درخت نیستم و از این فکر خوشم نمی آید که خاک را مقدس بدانم. به نظرم مقدس شمردن خاک و سرزمین یک ایده ی فاشیستی پنهان است."
.
"گابریل گارسیا مارکز گفته نویسنده ها در طول زندگی شان دارند یک رمان را می نویسند. و مضامین تکرارشونده ای را دنبال می کنند."
.
"نوشتن راهی ست برای اتصال به جهان. برای جست و حو و اکتشاف."
.
با نوشته های احسان عبدی پور از طریق همشهری داستان آشنا شدم. گرم و جنوبی و بی بدیل. امضای خودش را دارد پای نوشته.
کارگردان هم هست. فیلم تیک آف را دیدم و دوباره به قدرت قصه نویسی اش پی بردم. فیلم خوبی نبود. بازی های ضعیف و شخصیت پردازی هایی که در اواسط راه از دست رفته بودند و کلیشه ای شدن بازی بطری ها وسط داستان. اما باز هم قدرت قصه گویی اش بود که من را شاد می کرد. قصه گو است. فقط باید بنویسد از گرما. از مومو سیاه. از کبریت و کوروزویه و زینت و مک لوهان."
.
زینت و مک لوهان از گرم ترین و جنوبی ترین داستان هایی ست که خوانده ام.
"قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مک لوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافه ای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته:" برگشتی ایران به زینت بگو سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضه ای پاشه یه فیلمی از زندگی تو و روزگار تو بسازه، من تمام کتاب هام رو از کتاب فروشی ها جمع می کنم و باقی عمر هم می رم تو یه دسته ی جاز پیروپاتال تو یه کافه ی خسته ی زهواردرفته کنترباس می زنم که خیلی وقته دلم می خواد و دیگه تموم."
.
حبیبو دلش می خواست جراح قلب و عروق سگ و گربه سانان بشه. کریم دلش می خواست کارگر پمپ بنزین بشه و همیشه یه بسته ی کلفت پول توی دستش باشه. پرویز دلش می خواست خلبان بشه و هر بار موقع نشستن ،یکی از چرخ های طیاره باز نشه و او طیاره را با هر زجری هست بشونه و ملت براش سوت بلبلی و دست بزنند."
.
"زینت به هزار در می زد که دل بچه هایش خوش باشد ولی فوتبال در اختیار او نبود."
.
"زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مک لوهان را توی کافه ای جایی دید سلام برساند و بگوید مستر! جهان یک دهکده ی سر هم نیست. برعکس هر آدمی خودش چهل پنجاه تا کشور است. ادم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر. ادم خانه اش در الجزایر است،قبله اش توی عربستان، تیم فوتبالش توی برزیل. قهرمان تنیسش توی سویس، وزنه بردارش مال ایران، خواننده اش در مصر یا لندن یا لبنان، عشقش توی فرانسه."
.
 یکی از روایت هایی که از او خوانده ام. در جای خنک و دور از دسترس کودکان 
.
"تازگی ها متوجه شده ام نگهداری آرشیو مجلات با اصول زندگی در یک خانه ی شصت متری در تهران نمی گنجد."
.
"دوره ی نوجوانی ما مجله ی گل آقا بود و کارنامه. قبلش آدینه و دنیای سخن و گردون. قبل ترش آرش بود و قبل ترش فردوسی."
.
"غروب ها می نشینم پشت بام و زیر شرشر گرما و شرجی شهر، از سرمای سپتامبری که باید برویم سوید و نوبل ادبیات مان را از دست شریف آکادمی علوم بگیریم حرف می زدیم. حتی دقت می کردیم که در سوید که رفتیم درست با کارد و چنگال غذا بخوریم."
.
"بعد این بومی مناطق گرمسیری ساحل کاراییب کلمبیا، با خودش فکر کرده بود که رودریار کلیپینگ هم در همین تختخواب خوابیده،توماس مان، نرودا، فاکنر، آستوریاس.. بعدهم وحشت زده پاشده رفته بود تمام شب را روی کاناپه گذرانده بود. همین در نوجوانی استرس مختصری توی جانمان انداخته بود. به جان حلقه ما. حلقه ی پشت بوم."
.
"جنوب بود و دریا و دورافتادگی و خلوت. از هرچه فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم. حلوتی که توش نه درد عشق بود نه دلشوره ی کسب و کار نه بار مسیولیت."
.
"دلم نمی خواهد وودی آلن را که عاشقش هستم روزی از نزدیک ببینم تا همیشه دلم بخواهد یک روز بالاخره از نزدیک ببنمیش."
.
----------------
روایت محمدرضا زمانی از جنوب
.
" از این شلوارهایی که وقتی باهاش عکس می گیری فکر می کنی خیلی خوش تیپی بعد که بزرگ شدی و عکس را نگاه می کنی با خودت می گویی داشتی با زندگی ت چی کار می کردی؟ :)"
.
"جنوب چه شکلیه؟ شبیه یک سازه به اسم نی همبون. سرش رو بریدن. توی پوستش دمیدن ولی هنوز صدای ولوله ی شادی غریب ازش شنیده می شه."
.
---------------- کورت ونه گات
" خلاصه دیدگاه سیاسی من این است که بیایید از برآورده کردن نیازهای شرکت های بزرگ و اختراع های اجق وجق دست بکشیم و برگردیم به برآورده کردن نیاز انسان ها."
.
--------------
یک اتوپورتره ی خیلی جالب خواندم از ادوارد لو
. تک جمله هایی که پشت سر هم تکرار می شوند و به نقطه ختم می شوند.
.
"وقتی آدرس می پرسم همیشه می ترسم چیزی که بهم می گویند یادم نماند."
."خاطره نمی نویسم. رمان نمی نویسم. داستان نمی نویسم. نمایشنامه نمی نویسم. فقط تکه پاره ها را می نویسم."
.
"قضاوت می کنم. سرود انسان مدرن را می خوانم."
.
"من سخنانی در باب عشق، سیاست، خدا و مرگ ایراد کردم که حتی یک کلمه اش را یادم نیست."
.
"دوستم درست قبل از اینکه با همسرش به تنیس بروند گفت چیزی را در خانه جا گذاشته است. بعد رفت توی زیرزمین و یا تفنگی که در آنجا گذاشته بود کار خودش را تمام کرد."
.
------------
"نامه ها، سفیران مقاومت"
----------
جانان فرنزن در خودزندگی نامه
" به عنوان یک نویسنده سخت ترین مرحله وفادار بودن به خودتان وقتی ست که تازه شروع کرده اید. وقتی نویسنده بودن هنوز آنقدر بازخورد عمومی بهتان نداده است که بتوانید وفاداری به آن را توجیه کنید. در این مرحله فایده ی رابطه ی خوب با دوستان و خانواده روشن و عینی اند."
.
--------------
ریتم وتمپو محمدحسن شهسواری
- و باعث کش امدن زمان و کلمات می شود. نقطه گذاری زمان را سریع تر جلوه می دهد.
.
از سوی دیگر وقتی فضا یا یک موجود بی جان را توضیح می دهیم زمان کش می آید و طولانی تر می شود.
.
کشمکش بیرونی، تمپو را تند و کشمکش دورنی، تمپو را آهسته می کند.
.
---------
امروز را به پرسه زنی در شهر پرداختم. به عبارتی به خوانش و برداشت های مختلفی که از پرسه زنی در شهر و روایت شهر و ادبیات وجود دارد.
.
داستان خانه نگاری از الکساندر همن نویسنده ای بوسنایی که با شروع جنگ به شیکاگو می آید و به پرسه زنی در شهر می پردازد و این دو فضا در هم گره می خورد بعد زا مدتی. یکی از تجربه های ناب و بکر که خودم هم داشته ام.
.
داستان نشستن کنار اتوبان آیین نوروزی را خواندم که در داستان تهران جایزه اورده بود. داستان با شروغ خیره کننده اما کم قصه. بیشتر در فضای ذهنی شخصیت اول می گذرد. اما آیین خوب بلد است خواننده را تا انتها بکشاند.
.
"ادم اهل کجاست؟ شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده یا شهری که در آن زندگی می کند؟ چطور می شود به آن لحظه ای رسید که در ذهن مان"خانه" از شهری به شهر دیگر جا به جا می شود؟ الکساندر همن تلاش می کند از غربت برای خودش خانه ای بسازد."
.
"خودم را یکی از پرسه زن های بودلر تصور می کنم. یکی که می خواست همه جا باشد اما هیچ جای خاصی نباشد. کسی که گز کردن برایش یکی از ابزارهای اصلی ارتباط با شهر است. سارایوو شهر کوچکی بود لزج از داستان و تاریخ."
.
"جنگ که شروع شده بود مردم هنوز فکر می کردند یک جوری پیش از آنکه دندان جنگ به تن شهر برسدجنگ متوقف می شود. مادرم در جواب پرس و جوهای مضطرب من می گفت: همین حالا هم گلوله ها از دیروز کمتر شده اند." انگار که جنگ، باران بهاری باشد."
.
"از سوی دیگر شیکاگو برای این ساخته نشده بود که ادم ها را گرد هم بیاورد. بلکه ساخته شده بود تا به شکلی امن از هم جدایشان کند. اندازه، قدرت و نیاز به حریم خصوصی عناصر مسلط بر معماری به نظر می رسیدند."
.
"حالا ان ساختمان که در جنگ نابود شده بود فقط در سیلاب خاطره های من حضور داست."
.
------------------
یک مقاله ی خیلی خوب خواندم از commentary
city in the litertatur
رابطه ی شهر و ادبیات
که از قرن هیجدهم اغاز شده و در قرن نوزدهم پررنگ تر شده است. رمان های قرن نوزدهمی نوعی تنفر از فضای مدرن شهری با رابطه ای حلزونی -- ابتدا کشش به شهر و کشف و شهود و بازیابی آروزها و در نهایت سرخوردگی و بازگشت به روستا- پاریس در بالزاک
.
اما کم کم به هزارتویی تبدیل می شود در اولیس که دیگر راه بازگشت و فرار به عقب نیست. و سیستم های پیجده ای از روابط اجتماعی که خالی هستند و جنبه ی کاربردی و انتزاعی دارند. 
رشد شهر باعث اضافه شدن شخصیت های فرعی در داستان و کثرت زاویه ی دید در روایت.
.
- موضوعات شهری
- ژانرهای تازه مثل سوریالیسم که بدون پاریس ممکن نبود.
- نمادگرایی شهری- یک مجله و ادرس نشان دهنده ی یک وضعیت اجتماعی ست.
- واژگان شهری
- شهر جان دار که شهر تبدیل می شود به یک موجود و هستی مستقل از انسان های ساکن.
در آثار دیکنز و بالزاک می بینم که لندن و پاریس برای خودشان ضمیر مالکیت می گیرند.
- شخصیت های شهری
-کارمند نشانه ی انفعال و تسلیم شدن در برابر جایگاهی که شهر برایش تعیین می کند
-زن متمدن زنی باظرافت و هوش و آگاهی
- مرد زیرزمینی موجودی شهری و بدون جایگاه و مرتبه ی احتماعی. پر شده از آشوب و احساسات فروخفته. نمونه اش در زمان جنایات و مکافات داستایوفسکی- کالاسکه چی خشن
- جنایات و مکافات مجموعه ای از احساسات شهری را در اختیار می گذارد. شهری که ویترین نیست. بلکه جفت پویایی ست برای درگیری های روحی راسکولینسفک. شهر هذیان های او را بیرون می آورد.شهر نقشه ای ست برای تم متافیزیکی مدنظر او.
------------
و در آخر از منوچهر آتشی می خواندم و عاشق شدنش که او را شاعر کرد.
" من در همین چاکوتا عاشق شدم. شیدا شدم.دختری که توجهی پاک و ساده دلانه به من داشت شاعرم کرد و ردپای این عشق در تمام اشعارم به چشم می خورد."
.
 
از این کتاب بسیار شنیده بودم که یکی از رمان های تاثیرگذار ادبیات است. از زبان جناب شهسواری شنیده بودم و اینکه جایزه ی گلشیری نیز به این سخن صحه می گذاشت.
چرا این کتاب مهم است؟ به این دلیل که کتاب هایی که از زبان یهودی ها و کلیمی ها نوشته باشد و به نوعی شخصیت اول کتاب این دین را داشته باشند ودر ایران زندگی کنند بسیار کم و نادر است. و تا حید توانسته رفتار تلخ و شیرین ایرانی ها با اقلیت هایی که در پناه شان زندگی می کنند را نشان بدهد.
اما در نهایت با خواندن کتاب چیزی که به دست آوردم در زمینه ی کلیمی ها و یهودی ها صرفا در حد تفاوت کلمات بود و باید تحقیق عمیق تر و جاندارتری انجام می شد تا دل داستان می نشست. مثل کاری که خانوم عبدی در رمان ناتمامی کرده اند. پژوهش ژرف به همراه زبانی غنی و متنی گرم.
ایده ی کتاب درخشان بود اما در ادامه بسیار کند و با اضافه ها و حشوهای فراوان پیش می رفت. می توان یک داستان کوتاه قوی از این داستان بلند بیرون اورد.
روایت ادنا و ایلیا ومونا و جواهرجان و پدر و مادری سرد و موسی و شهریار...
 شخصیت ها تا اندازه ای برای داستان زیاد هستند و به غیر از شخصیت اول که با او هم نمی شود زیاد احساس نزدیکی داشت سایر کاراکترها اصلا پرداخت نشده اند. نوعی عجله نویسی...
فضاهای شهری که توضیح داده می شود انگار روی داستان سوار نمی شوند و می شود در خواندن از رویشان گذر کرد.
.
حضور داستان ترنج و نارنج که از بچگی با شخصیت همراه می شود انقدر قوی و پخته نیست که داستان کتاب را بتوان همراهش کرد و به نوعی چیزی فرای سانتی مانتالیسم ندارد.
.
نمونه ی خوب داستان یهود و مسلمان را می توان اسفار کاتبان خواند. با نثری جان دار و داستانی پخته تر.
.
شروع کتاب اما بسیار دوست داشتنی و فوق العاده است. "نیست."
.
"تلفن تار شده بود و گل وسط قالی دو تا شده بود. چشم هایش را بسته بود تا اشک از گوشه ی چشم هایش پایین بریزد. گل قالی دوباره یکی شده بود."
.
"بوته ی نسترن آن سال خودش را تا تراس بالا کشیده بود. فقط یک هفته گل داد و او باید در این یک هفته عطر آن را برای یک سال در ریه هایش ذخیره می کرد."
.
"شهریار آن وقت که هنوز لباس عروسی دوده نگرفته بود مهربان بود ولی بعد که لباس عروسی دوده گرفت و چرک شد حتی نمی گفت می گی چی کار کنم. حتی نمی گفت خودت خواستی. سوییچ ماشین را برمی داشت و در را پشت سرش طوری می بست که زلزله ی خفیفی به جان خانه می افتاد."
.
"شهریار اول عاشق غذاهایش بود.پیراهن لعنتی دوده گرفت دیگر آن ها را دوست نداشت. بعد ترشی هایی را که می انداخت دوست نداشت. همه، همه چیز از آن پیراهن لعنتی شروع شد."
.
" تو به این خونه تعلق داری. هر جا بری سایه اش دنبالته. می خوای بری مسلمون دسته دو بشی."
.
" یک نفر از مغازه ی بغلی به یک مشتری گفته بود این ها جهودند. کثیف اند. نجس اند. حرام است ازشان خرید کنی."
.
" می دونی اگر می دونست تو کلیمی ای خونه رو بهمون نمی داد. یعنی اگه ماشینتو تو پارکینگ یکی از همسایه ها پارک کنی نمیان بگن لطفا جاشو عوض کنید. ساختمونو به هم می ریزن. اگه آش نذری بپزن برای ما نمیارن. یعنی هر روز یه بامبولی درمیارن."
.
" من و جواهرجان می رویم به سرزمین موعود اسراییل."
.
"عید فطیر. عید پسیح. یایین- شراب. شالم علخم- سلام علیکم. گوییم- مسلمان. بن اوری-یهودی. آاون- حرام. آسور- حرام. ثواب- میصوا.  پول-شلمه. "
.
" ما حلق می خوریم ولی قوم بنی اسراییل یک ماه تمام لجن خوردند."
.
"تلفن زنگ می خورد. می خواهد خبر مرگ مامان را بدهد شاید یا مامان در حال احتضار یک بار دیگر او را ببنید. تلفن را نمی تواند بردارد."
امروز خوشبختم. یه غایت شاد و از سفرهای دور و دراز برگشته به خانه.. امروز از صبح ساعت هشت سفرها شروع شدند. نیویورکر داستان خانواده ی آمریکایی پاکستانی را خواندم.
قصه ی جین ونه گات و کورت ونه گات و رابطه ی خاص شان را خواندم.
از سالار عبده خواندم و رنج هایی که در کودکی کشیده است.
با لیلا نصیری ها و سفرهایش که به طنجه و شفشاون و سوهوی منهتن و توسکستان و آشاراده رفته بود همسو شدم.
امروز با آریل دورفمن و تبعید به یکباره اش از شیلی به عنوان یک معلم همراه بودم.
سیب های الین را خواندم و فکر کردم باید یک جاهایی باشند موقتی برای آدم های موقتی.
داستان فوق العاده ی فرضیه ی ماقبل آخر از لیوناردو مایکلز را خواندم که در نیویورکر چاپ شده بود. داستانی ریز و دقیق از حال و هوای کنفرانس های علمی و ریاضی دانی که به ریاضی دانی دیگر حسودی می کند و در مقام علمی می خواهد سکوت کند.
ته مداد از فرانتس هولر را خواندم که شش داستان و روایت از شش نفر مختلف بود.
منلوپارک مرجان صادقی را خواندم که از شهر ادیسون نوشته بود. باشد توی لیست هایم. برویم آنجا یک بار. همین نیم ساعتی اینجاست کارگاهی که برق اختراع شد و کارگاهی که تلفن اختراع شد برای اولین بار.
.
آروزی او سفر کردن بود. دوست داشت دنیا را بگردد و شهرها را سفر کند. آرزویی ست گیرا و جذاب. آرزویی ست که فراگیر شده. 
من نمی دانم از تنبلی و بی حوصلگی و پیری ست یا چه چیز دیگر که سفر را خیلی دوست ندارم. شاید پایه ی خوب ندارم. شاید بی طاقتم. فکر یم کنم سفرهای ذهنی را بسی بیشتر دوست دارم. من هر روز این موهبت را دارم که سفر کنم در پناه آفتاب و پنجره و دمنوش هایی که از ایران آورده ام. در پناه بالشی که روی ان عکس یک گنجشک و چند برگ رنگی ست هر روز با کتاب هایی که به سختی حمل شان کردم سفر میکنم. و این همه ی خوشبختی ست.
دیروز ، دقیقا دیروز غمگین ترنی ادم دنیا بودم. ناراحت و افسرده با احساس فراوانی از تنهایی و بدبختی... دیروز و همیشه فکر می کنم این احساس ها ابدی ست و می ماند و عمرا برود. امروز اما نمانده بود. شاید به خاطر ساعت هشت شروع کردن بود. به خاطر داستان های بی اندازه خوبی که می خواندم.
امروز از سالار عبده در گرسنگی خواندم که نوشته بود " داستان ها به تو حسی از کامل بودن می دهند وقتی که هیچ چیز در زندگی کامل نیست."
باید مفصل از این داستان حرف بزنم. از این روایت- خاطره که چقدر دوستش داشتم.
.
.
- انجیل به روایت گارسیا- آریل دورفمن
نویسنده به نوعی داستان تبعید خودش را می نویسد. نویسنده - معلمی که در دوران دیکتاتوری یک روز ناپدید می شود و از فردا معلم جدیدی سر کلاس حاضر می شود.همیشه این سوال در ذهن نویسنده بوده که آن فردایی که نبوده در مقام معلم، ان فردا بچه ها به چه فکر می کردند و چه بلایی سر دانش آموزان آمده و...
.
- فرضیه ی ماقبل آخر- لیونارد مایکلز
.
قصه ی یک ریاضی دان روسی که برای کنفرانسی به سان فرانسیسکو می رود و در انجا باید نظریه ی دانشمندی سویدی را نفی کند اما نمی کند. با خودش دچار رودروایستی می شود.
.
"او می خواست بزرگ باشد، چیزی فراتر از شهرت صرف"
.
" ناخمن انگار مسیله را ازش دزدیده باشند تا حدی آزرده بود و کمی هم حسودی اش می شد."
.
"چشم های سبز زیتونی اش."
.
" همیشه همینطور بود. ناخمن تنها کار می کرد. تنها زندگی می کرد. تنها فکر می کرد. نیازی به همراهی چرتوف، این آدم عجیب غریب نداشت."
.
"ناخمن از فوران احساساتش بیش از اینکه شگفت زده باشد، خجالت زده بود."
.
جزییات روانی و فضایی بیش از اندازه درخشان.
.
- داستان سیب های الین
پیتر اشتاین
.
"چندان تحمل تعطیلات آخر هفته را نداشتم. هنوز هم از ان بعدازظهرها وخشت داشتم و تا جایی که می شد با خودم کار می بردم خانه یا حتی می رفتم دفتر تا از آپارتمان سوت و کورم فرار کرده باشم."
.
" سال های سال بود که کار کرده بودم. یک روز هم بیکار نبودم. آن قدر کار کرده بودم که وقتی به گذشته فکر می کردم به نظرم می امد اصلا زندگی نکرده ام. انگار تمام مدت منتظر چیزی بودم که هرگز نمی رسید."
.
تذکره القاب به نگارش ناصرالدین شاه
پرونده ی دولتیان می خواندم.
خنده دار و تیزبینانه بود. برای هر یک از اعضای دربار نوشته بود با دقت ویزگی های ظاهری و هنرها و کارهایشان را
.
حکیم الممالک
همیشه در خیال پیدا کردن شغلی ست. اولاد زیاد دارد. زبان فرانسه می داند. باهوش است و می خواهد کاری کند که مشهور شود.
.
نقیب الممالک مشغول به نقالی ست.
.
عزالدوله همیشه در تبسم است. ریش را می تراشد.خط تحریر خوبی دارد. اولاد دارد و به زبان فارسی می نویسند اما علم ندارد. چشمش کم بین است و...
.
.
ماجرای کورت ونه گات و جین ونه گات
.
زنی که از همسرش نویسنده ای جهانی می سازد. کورت در جوانی به توانایی خود در نوشتن بسیار شک داشته و در دوره های مختلف به دنیال کارهای عمل گرایانه تری مثل آموزگاری و خبرنگاری و مسیول کتابخخانه می رفته اما جین در تمام این لحظات او را منع می کرده و ایمان راسخی به نوشتن همسرش داشته. نامه هایشان موجود است از دوران کودکی با هم بودند. صمیمی ترین دوست ها از مهدکودک.
ایمان جین به کورت گاهی او را وحشت زده می کرد.تا جاییکه نوشته بود" نمی خواهم موفقیت نقطه ی کمال عشق مان بشود و شکست هم بشود مرگش."
.
 
نوشته ی عبده در باب گرسنگی را چقدر دوست داشتم. گره خوردن نگاهی که به شهر می توان داشت با شکم پر یا خالی.
 جمله ی اول نوشته- شهر غذاست.
زندگی در دو شهر نیویورک و لس آنجلس در کودکی ونوجوانی. در سال هایی که فارسی حرف نمی زند و برای پذیرفته شدن در گروه پانک ها حتی لهجه ی بیریتش را تقلید می کند- من را یاد کارل در شیم لس می اندازد زمانی که در نوجوانی برای پذیرفته شدن در گروه سیاه ها با لهجه ی ان ها حرف می زند و قیافه اش را هم به شکل ان ها درمی آورد. موهای بافته شده و...
.
"داستان ها همیشه به تو حسی از کامل بودن می دهند، مخصوصا وقتی هیچی در زندگی ات کامل نیست. این را به طور غریزی می دانستم."
.
"سال هایی هم در تهران زندگی کردم. شهری که عاشقش شدم. شهری که هیچ سعی نکرد برایم دلبری کند."
" و یک روز باز مجبور شدم برگردم به نیویورک. به جزیره ای که دیگر مرعوبم نمی کرد. سال به سال هنرمندها و فیلمسازهایی را می دیدم که از هر دسته و عقیده ای با شور و اشتیاق فراوان با رویاهایی از شهرت و موفقیت وارد نیویورک می شدند و بعد از گذشت ده سال دست از پا درازتر به همان شهرهایی بازمی گشتند که از آن آمده بودند. هیچ چیز بیشتر از شکست فردی،واقعیت ظالمانه شهری مثل نیویورک را که قرار است شهر بهترین ها باشد،رو نمی کند."
.
و در نهایت چهار روز از نیویورک تا کالیفرنیا با گشنگی در راه و اتوبوس بودن و آن کیفیت مقدس را دریافتن.
چقدر این نوشته ایمان آور بود. چقدر این نوشته را دوست داشتم. باید برای او نامه ای بنویسم و بگویمش این همه امید روشن را که در تک تک این قصه ی پررنج نهفته است.
.
روایت " من و سید" از سالار عبدوه
.
" رفته بودم عراق تا ببنیم طاقت ادم ها تا کجاست؟"
.
"در جهان سست و بی رمق نویسندگی قرن بیست و یکم که من با آن سر و کار داشتم از این بصیرت خدشه ناپذیر و اراده ای که با هیچ چیز شوخی نداشت و سید به واسطه اش انگار از عهده ی هر کاری برمی آمد، هیچ اثری نبود."
.
"آن زندگی بیشتر شبیه تله ای بود که مدام وسوسه ات میکرد جایگاهی برای خودت دست و پا کنی و آخرین دستاوردهایت را در شبکه های اجتماعی تا مرز انزجار به رخ بقیه بکشی. از سید اما یقین تراوش می کرد."
.
"او خیلی شهودی چیزی را می دانست که من برای فهمیدنش جان می کندم."
.
" او مردی ست که بار هستی را به دوش می کشد. انتخابش همین است. دلیلش برای زنده بودن."
.
" یاد نیویورک می افتی و حیاتت به عنوان یک نویسنده و دانشجوهایت و همه ی آن هایی که دوست شان داری و یاد تهران و خانواده ات. این "این جا" و " آنجا " بودن حتی در این لحظه هم دست از سرت برنمی دارد و بالاخره یک روز کاری دستت می دهد.
.
چقدر یقین و نقطه های امن و روشن در این نوشته حضور دارد. چقدر پناهگاه... 
راستی داشت یادم می رفت این را بگویم. امروز صبح با پیامی از طرف موسسه بهاران بیدار شدم. نوشته بود به مراسم دعوتید برای داستان. داستانم جزو ده تای اول شده از بین هزارتا. پنجشنبه برایش امیدهای روشن می فرستم. قرار شد ریحانه به جای من برود.
کمی از داستان ها حرف بزنیم.
حال خوش داستان ها... دو داستان از محمد صالح اعلا خواندم و در شگفتم از سطح خلاقیت او
چقدر گرم و گیرا.
داستان مرد رنگین کمانی و داستان هزار آینه
"من از سر سپیده تا غروب آفتاب در سده ی سیزده ترسایی زندگی می کنم. دستمال سفید را به شکل دستار می بندم و به بیابان می روم. خار می کنم. هیزم می کشم. ظهر گره از دستار باز می کنم. همین که خورشید غروب کرد وارد سده ی بیست و یکم می شود. دوش می گیرم.لباس می پوشم. با مترو به شهر می روم. پاتوق ما کافه ی دنجی ست در انتهای یک سربالایی. آن جا با رفیق هایمان قهوه اسپرسو سفارش می دهیم و درباره ی فلسفه و سینما حرف می زنیم. ما همه دوستدار فلسفه ایم. حرف هایمان بیشتر درباه ی فلسفه ی مضاف به زمان و مکان و شعور اشیاست."
.
"پراهنش بوی آفتاب می داد."
.
" درختی که هر شاخه اش میوه ای داشت. سیب و شلیل و..."
.
" این عشق برای من هولناک است."
.
کبوتر سفیدی خواب یک ماهی قرمز دیده بود."
.
دایتان دیوار کوتاه علی خدایی
داستانی با لهجه ی اصفهانی و از نظرگاه یک خیاط. داستان به شیوه ی گزارشی نوشته شده بود و انچنان جذاب نبود.
.
 داستان کاربرد نمادین در فریبا وفی
یکی از داستان های خیلی خوب او. داستان های بسیار ظریفی که او می بیند و تبدیل می کند به یک مبحث جدی اجتماعی و فلسفی
.
با نوشته های احسان عبدی پور نویسنده ی بوشهری آشنا شدم. بیش از اندازه جنوبی و گرم و گیرا و لاف زنی های جذاب که نمی توان داستان هایش را دوست نداشت. دستخط خودش است استفاده از کلمه های جنوبی و غرقه در فرهنگ جنوب
.
"کبریت یک یالغوز خانه به دوش بود. این را در مقام تحقیرش نمی گویم. هیچ برنامه ی خاصی تا روز مرگش در ذهن نداشت. انگار آمده بود همینطور توی جهان قدم بزند. بعد پشتش را بتکاند و برود."
.
"نقل ولنتاین است. روز عشاق. برداشت یک گاری دست و پا کرد از کشتارگاه دل و قلوه و دمبلان و جگر و رفت سر کوچه ی معشوقه بساط کرد."
.
" دیدم خوش و خرم قدح آش به دست پست کافه لنگر با کبریت نشسته است. من حفره ای در تنم باز شد که تمام همینه و عزت و آبروی من با یک چرخش دست با یک حرکت مردانه ی کبریت به آتش کشیده شد."
.
" می گفت عشق یه چیز دیگه ای." ویتگنشتاین هم گاهی تا این حد ملاحت  و از ته جان و چشم یک گزاره ی فلسفی را به زبان نیاورده."
.
"ادم نبردهای بزرگی می کنه برای فتح هیچ.. برای فتح باد.."
.
ضمیر ظالم در قسمت روایت هایی از زندگی از محمد طلوعی را خواندم. از تنهایی خودش نوشته بود. از زندگی کردن در طبقه ی یازدهم و زیستن با یک کفشدوزک.
.
پنج گاه حافظ از محمد کشاورز را خواندم. داستانی که برپایه ی خواستن کتاب حافظ آغاز گشته بود و در پنج بخش نوشته شده بود.
.
داستان فوق العاده ی شاگردان آینه از محدصالح اعلا
دو نفر که در دکور تیاتر زندگی شان را آغاز می کنند. به به به این داستان.
.
داستان کوروزویه از احسان عبدی پور
تنهایی دکو که به ترتیب با حیوانات خانگی پر می شود و در نهایت با یک کوروکودیل
.
سه داستان اول جایزه ی تهران را خواندم. خیلی خوب نبودند.
 داستان یاخچی آباد، بیمارستان مفرح از نویسنده ای که قبل تر از او داستان فوق العاده ی کار گل را خوانده بودم. حمیدی پارسا. 
یک داستان عالی بود کار گل اما این داستان گریز از مرکز بسیار داشت.
.
داستان بی نام سینا دادخواه
واقعا داستان بدی بودکه نیاز به ویرایش های بسیار داشت و اصلا اصلا ربطش به تهران روشن نبود.
.
داستان سی کیلومتر عالیه عطایی
شروع خوب اما ناکام ماندگی در انتهای داستان و در پرداخت
.
از میان پنجره ها از ان تایلر همسر تقی مدرسی را خواندم که نسیبه فضل اللهی ترجمه کرده بود.
.
پیشنهاد عیدانه ی خانوم بازیگر تینا فی
یکی از بامزه ترین نوشته ها...
که یکی از قسمت هایش را برای نسیم فرستادم پیرو حرف هایی که در باغ فردوس با هم می زدیم و به حال روان پریشانه ی خود می خندیدیم.
.
"این فقط یکی از چیزهایی ست که در آن پخی نشدم. رانندگی نمی کنم. گوشت را هم بلد درست و حسابی دربیاورم. هیچ کششی هم به حیوان ها ندارم. البته نکات مثبت زیادی دارم که بالاخره یک نفر پیدا شده و حاضر شده با من ازدواج کند."
.
آن تایلر می گوید:" بدبختانه به غیر از نوشتن فکر سرگرمی دیگری نبوده ام. در نتیجه به بازنشستگی هم فکر نمی کنم. فکر می کنم باید به نوشتن ادامه بدهم. چون تنها کاری ست که از عهده ام برمی آید."
.
شاگردان آینه- داستانی از محمد صالح اعلا
.
" جواد یادم داد. متر زدن، جوش دادن، سیب چینی، اناز چینی، آتش درست کردن در زمستان، تقلید صدا کردن."
.
" عشق به دهانم شکل داده بود."
.
"پاروزنان از دریای بالتیک می گذشتیم. سرما بیداد می کرد. شنل هملت را روی شانه ی راحله انداختیم."
.
كه از خواندن سریده شوی به نوشتن و برون ریزی کلمه ها.. که دمی بنشینی به تماشای مه که پا دارد و بال دارد و پرواز می کند و شگفتی ست که به دو نیم شده، کمی بر فراز رودخانه و کمی دیگرش بر فراز آسمان و این میان، شهر است که در سکوت جمعه و لانگ ویکند به تماشا مشغول است.
اذن ورود را می خواندم از نفیسه مرشدزاده.
 چقدر این زن خوب می نویسد. اعجاز دارد نوشته هایش و من را یاد متن های بی بدیل زهرا عبدی و آن پختگی و استخوان داری کلمانش می اندازد که اینجاست نقطه ی تماشایی ادبیات، که آغای حیرت است و شروع تحیر.. که اولین بار در کتاب فلسفه ی سوم دبیرستان می خواندم که نوشته بود آغار فلسفه حیرت است و فلسفه از این نقطه شروع می شود.
ابرها روی رودخانه شنا می کنند. قشنگترین صحنه ای ست که از صبح بارها عکس و فیلمش را برداشتم اماهیچ کدام نشد ان حرکتی غرا و بی نشانی که من با چشم هایم ثبت کردم بر عمارت خانه ی ذهن. - این مضاف مضاف الیه را از زهرا عبدی دزدیده ام. چقدر پخته می نویسد کلماتش...
ابرها کمی پایین امده اند و حالا دوباره بالا و دوباره حرکت پیوسته ای در آناب زمان و رود و آسمان که امروز مهربان است و هوایی که گرم است و پذیرای همه ی شگفتی های مه و ابر و باران و رود...
.
داشتم از خوانده ها می گفتم. صبح را با بیست زخم کاری حسین زاد شروع کردم. رمانی که جوایز بسیار گرفته است و بسیار هم پروپاگاندای خوبی دارد. چرا می گویم پروپاگاندا و نه تبلیغ.. چون به صفحه ی 53 رسیده ام و یک هیچ مطلق می یابم. نویسنده و تحصیلاتش را سرچ می کنم که چقدر انسان با مطالعه و تحصیل کرده ای ست و سال ها در دانشگاه آلمانی تدریس می کرده و مترجم کتاب های بسیاری به زبان آلمانی ست. 
ریت کتاب در گوود ریدز خیلی خوب است. اما راضی نمی شوم و می خوانمنقد و تحیلیل ها را.. کارهای عجولانه ی من.. درستش این است که صبر کنم کتاب تمام شود و آن موقع شروع کنم به افاضات.. طاقتم اما طاق شده بعد از 53 صفحه را با دقت خواندن. در تحلیل ها آمده که این کتاب روابط قدرت را به درستی نشان می دهد و در نوع خود بی نظیر است. راستش تا به اینجایش با این همه شخصیت و این همه دیالوگ سطحی و شاعرانه و این همه ادم که در داستان ریخته شده و این همه جزییات فضایی و لوکیشنی که اثری نبود از روابط قدرت و این جمله ی در نوع خود بی بدیل است را هم نمی توانم بپذیرم مخصوصا بعد از خواندن رمان گلف روی باروت آیدا مرادی آهنی که چقدر خوب و باحوصله از پسش برآمده بود ان هم نه در 100 صفحه و هزار شخصیت. با ادم های محدود و در حجمی وسیع و همراه با داستان. 
این کتاب و رسم الخط گاها شعرگونه اش که با فاصله و خط های کوتاه نوشته شده من را به حیرت وامی دارد. امیدوارم 50 صفحه ی دیگر را که خواندم بیایم اینجا و بگویم انصافا کتاب خوبی بود و حرف های خودم را پس می گیرم.
.
داستان های دیگری خواندم از همشهری داستان. کوه آبی نوشته ی محسن عباسی که داستان ریزه کاری های فراوان و محتوایی بی عمق داشت و دوباره به این نتیجه رسیدم که نوشته های محسن عباسی به غیر از همان یک داستان در هوای گرگ و میش هیچ کدام را دیگر دوست ندارم.
روایت های مستند خواندم از بیمارستان روانی و اوهام و طلبه ای در روستای شیراز و بیمارستانی جنگ زده در اهواز از زبان پرستار بیمارستان.
.
داستان زونکن های حامد حبیبی را خواندم که کمی گزارشگرانه بود اما پایان خوب و ساختارمندی داشت. این داستان در بخش دانشگاه تهران اول شده بود که به نظرم کمی بیش از اندازه بوده برای این داستان.
.
روایت زندگی خواندم از نفیسه مرشدزاده به اسم اجازه ی ورود که اولش به دلیل تم مذهبی گارد گرفتم اما خواندم و روایت من را بلعید و در نهایت که نقطه گذاشته شد چشم های من هم خیس بود. این اعجاز کلمه.. باید نامه ای بنویسم به نفیسه مرشدزاده و بگویم حال خوبم را در مه باران پشت پنجره و باران گیرکرده داخل پنجره ی وجود را...
.
می خواستم بروم پیوند بخورم به این ابرهای پرسرعت شناور روی رودخانه ی یخ زده. نمی روم. مثل یک سرنوشت شوم که مقدر است به نشستن پشت شیشه ای کثیف و به تماشا نشستن. موهایم خیس است و بی خودی می ترسم سرما بخورم و از دست می رود این همه بکری این دم های مه آلوده. که استادمان می گفت آلوده یعنی عاشق. یعنی شیفته و واله به چیزی بودن.
.
داستان بالش سیاه نفیسه مرشدزاده را هم خواندم. چقدر خوب بود. طرحی داستانی که با نویسنده بزرگ می شود و در دوره های مختلف زندگی حالت های گوناگون نویسنده را به خودش می گیرد.
.
داستان " اجازه ی ورود"
.
"لحظه لحظه ی روضه را مواظب بودند. انگار یکی که آقا با او رودربایستی داشت آنجا بود و نگاه می کرد."
.
ماجرای دو شاخه نخلی که مستحب است بر کفن میت بگذارند که از هسته ی خرمای روضه ی سیدالشهدا بود و در خانه ی یکی از طلبه ها در قم رشد کرده بود و شده بود درختی جوان.
.
"روضه مثل اثری هنری گوشه گوشه اش حساب داشت. خدمت روضه کار هرکسی نبود."
.
"انگار آدم برای اینکه سلام خدا را حمل کند و به دوست خدا برساند سنگینی های دیگر ار باید زمین بگذارد."
.
"انبوه سلام ها پیش آقا امانت بود."
.
داستان بالش سیاه
.
" پنجره ی ماشین را تا اخر پایین دادم تا در مه پیچ در پیچ گردنه ی حیران هر داستانی ناپدید کند ولی سخت جان بود. بخار نشد."
.
"دوست داشتم دختر برای خودش دنیایی داشته باشد. یکنواختی روزهایش با دوم به در شود."
.
"ولی تعطیلات که تمام شد و اداره ها باز شدند منطق داستانی هم برگشت."
.
"مراسم معمولی کردن دخترک،غمگین بود."
.
"دخترک باید خواب های روستایی می دید نه خواب های خارجی که اثر رمان ها بودند."
.
"سی سالم بود. دیگر خواب های تو رد تو نمی دیدم ولی هنوز دلم می خواست دخترک عاشق شود."
.
" در سی و پنج سالگی هیچ حوصله نداشتم زن افسرده ی روشنفکری را توصیف کنم که مرتب به سقف نگاه می کند و رمان می خواند و قرص می خورد."
.
"اگه زنده مونده بود هم سن تو بود."
.
 
 
 


به این مجموعه دو ستاره می دهم درصورتیکه باید سه ستاره بدهم. اما به خاطر نویسنده ای که کارهایش را بسیار دوست می دارم و این کاربه نظرم در سطح سایر آثارش نیست دو می دهم. در بین 5 داستان دو داستان را بسیار پخته و منسجم بود اما داستان های دیگر انگار به زور با نقطه های عطف و ربط به هم چسبانده شده بود به عنوام مثال واندرلند که بسیار گریز از مرکز داشت اگرچه شاید توجیه بتوان کرد به دلیل اسم داستان و سرزمین عجیبا پذیرفته باشد اما گیج کننده بود.
.
دو داستان تونل و روز یادبود را بسیار دوست داشتم و مثل همیشه مرگ نقش اصلی همه ی داستان هاست. مرگ و اضطراب مدام و دلهره و ترسی که در هر خط در کمین نشسته است. توضیحات دقیق با صدا و تصویر برای خالی کردن دل مخاطب از حادثه ای پیش رو.
و اینکه در داستان تونل نشان می دهد که نویسنده چقدر خوب می تواند به امری ناباور و مضحک باوری قابل پذیرش ببخشد.
مارکز می گفت باید یک جوری بنویسید که اگر وسط داستان فیل راهوا کردید مخاطب تعجب نکند وباور کند.
.
تونل و انتهایش که به دختر هندی و وهم کارگر می رسد من را یاد "بوف کور" صادق هدایت می اندازد و تا حدی هم داستانی از نسیم مرعشی به اسم "رود"
داستان های سوریال او در مکان های خیلی واقعی و ادم های واقعی تر که قشر پایین جامعه هستند رخ می دهد.
.
 داستان کانبرای من شبیه داستان گرگ هوشنگ گلشیری که زن خیره و دلبسته ی یک گرگ می شود، پری هم مشغول و خیره به مشغلی ست که در منطقه ی نیروگاه عسلویه روشن است.
یک داستانی هم خوانده ام از کاملیا کاکی به اسم عسلویه که شابهت های فضایی زیادی به این داستان داشت.
.
خواب گرید و هراس و توهم که از داستان نگهبان خودش قرض کرده است. فضاهای سه کتابی که تا به حال از اسماعیلی خوانده ام به شدت شبیه به هم است. هراس و دلهره و ترس و خواب گردی و رابطه با حیوان و...
.
 داستان روز یادبود که به شدت من را یاد فیلم ماجرای آنتونیونی انداخت. دختری که در خوابگاه به شیوه یا مجهولی کشته می شود و دوستش که خواستار رابطه با دوست پسر است. به نوعی شک در مخاطب ایجاد می کند که شاید این دختر و دوست قاتل دختر باشد.
آخر داستان روز یادبود درخشان تمام می شود برخلاف گزارشی بودن فضای داستان و پراکندن جزییات تصویری زیاد.
.
دوباره می خوانم " روز یادبود" را.
 
مجموعه داستان 
"بی باد، بی پارو" را به پیشنهاد آقای کشاورز خواندم. گرم بود و با دیگر نوشته های فریبا وفی فرق داشت. انگار عمیق تر و پخته تر بود. به نکته های بسیار ریز و ظریف در روابط انسانی و مسایل روحی پنهان بینی آدم ها اشاره کرده. 
گاهی زن های داستان خیلی شبیه به هم می شوند. زن های عموما خانه دار و وسواسی و تمیزکن و بشور و بساب با دغذدغه های تاریخی زنانه و سنتی و اضطراب های مکرر
.
سه داستان " بلوک بنتی" " سیب زمینی ایرانی" و " بی باد، بی پارو" از بهترین ها بودند و داستان های ضعیفی هم در کنار این داستان های خوب پرداخته شده حضور داشتند که به نظرم ایده ی خوبی داشتند اما باید کمی پخته تر و منسجم تر عمل می شد. فکر می کنم با عجله نوشته شده اند و ایده می توانست بسط بیشتری پیدا کند.
.
مثلا در داستان قایقران مرز میان خواب و توهم و واقعیت برداشته می شود و به نوعی از خواب به واقعیت در پنجره تبدیل می شود.
.
بلوک های بنتی که تعارض دو نسل و اعتقاداتشان را به خوبی نشان می دهد و مردسالاری غالب در خانواده و زن هایی که نگران خوردن هستند به شیوه ای ابدی و می میرند و دم برنمی آوردند و دخترهایی که از همین مادرها متولد می شوند و جسورند و دلشان می خواهند در برابر فرهنگ غالب ایستادگی کنند.
.
" مرحمت دسشت را برد لای موهایش و جای ضربه را آرام پاک کرد و به آشپزخانه رفت و سبزی هاییکه خریده بود را آرام آرام پاک کرد."
این داستان از نظر زیست جهان به داستان پرنده ی تریاکی زهره شعبانی شباهت دارد. داستان بی نظیری که دوست داشتم و واقعا خواندنی بود.
.
" موهایش مثل پشم گوسپند ریخته بود جلوی صورتش. دست نمی برد موها را کنار بزند. با این کارهایش حرصم را در می آورد. دلم می خواست تکانش بدهم. هولش بدهم.
.
ریزه کاری های دقیق این داستان، فوق العاده است. دوباره می خوانمش.
.
یک مثقال، یک انبار، ماجرای دختری ست که سال هاست مادرش را بغل نکرده و حالا به مشورت خانوم روان شناسی که از آمریکا برگشته می خواهد برود او را بغل کند. وضعیت اکواردی که خیلی خوب به نمایش می آید. همان عجیب غریب. من این کلمه ی آکوارد را دوست دارم خیلی.
.
بی باد، بی پارو
دختری که از امریکا برگشته و با همکلاسی هایش قرار حمام عمومی می گذارند. یکی از دقیق ترین و بهترین داستان های مجموعه با لوکیشنی که خاص است و عشقی که ممنوعه است انگار میان دو همکلاسی دختر در سال هایی دور که یکی شان به تازگی مرده است.
.
.
سیب زمینی ایرانی
ماجرای یک زن و شوهر که در سنین میانسالی تصمیم می گیرند به دیدن فرزندانشان در آمریکا بروند و تغییر شخصیت زن و تدریجی جوان شدن از حیطه ی خطوط همیشگی زندگی اش را در روند داستان می بینم اما مرد همان شخصیت همیشگی اش  را دارد به مثابه ی عنصر انعکاس دهنده ی تغییرات زن که سرخوش و جوان می شود در هر روز سفر.
.
کابوس شناور
" ذهن هایمان با نخی نامری به هم وصل بود و انگار در یک مدار کار می کرد."
چقدر خوب از وابستگی دو خواهر و فضایی زنانه گفته. با دقت و ظرافت دیده واقعا. یک مسیله ی خیلی خیلی جزیی که اصلا به چشم نمی آید را بادقت واکاوی کرده و استخوان ترکانده در این داستان سهل و ممتنع.
.
درخشش نحس که به نوع کار کردن یک آلزایمری حواس پرتی می پردازد که چیزهای خیلی عجیب و بی ربط یادش می آید.
.
 هتل مشهد.
خیلی تازگی داستانی و روایی و قصه ی خاصی نداشت. زنی که به شوهرش مشکوک می شود که زن دارد.
.
داستان غشای نازک
کمی بی سر و ته بود و برداشت شخصی من این است که اسم داستان به مثابه ی نمادی که پرده از لایه ی اول شخصیت عمو و زن عموی باکلاس و شیک فروریخته است.
.
صعود
بالا رفتن یک مادر میانسال زا پله های خانه ی یک دختر
این هنر تبدیل کردن چیزهای بسیار بسیار ساده به داستان. به نوعی عرق ریزی ذهن کرده با هر بار پله ها را بالا رفتن.
.
کلبه ای رو به اقیانوس
دل نوشته بود بیشتر تا داستان
دو داستان "یونس جنگل حرا" نسیبه فضل اللهی  و " طبیعت بی جان" محمد کشاورز را خواندم.
با عطش خواندم. چون هر دوی نویسنده ها را دوست دارم. یک بار باید یک چیزی بنویسم و در آن بپردازم به تفکیک کردن نوشته و نویسنده.. مخصوصا در زمانه ای که دستمان در تلگرام و ایتساگرام و فیس بوک و جهان های مجازی به راحتی به نویسندگان می رسد.
یکی از نویسنده هایی که من دوست ندارم چون سرد است و برخورد سردی با آدم دارد یکی از کتاب های اولش را دوست داشتم و با خودم تلاش کردم روی خواندن کتاب دومش تاثیری نگذارد در من.. گذاشت و نتوانستم بیشتر از بیشت صفحه ی اول کتاب جلو بروم.
.
یونس جنگل حرا
داستان یکی از شهیدان غواصی بود که دست بسته در آب پیدا شده بود. جنوبی و گرم و محکم نوشته شده بود. خدیجه شریعتی که این روزها دارم داستان " قوها هم پیر می شوند" را از او می خوانم. داستان اول را دوست داشتم از او.. حالا بعدا راجع  به این کتاب مفصل تر حرف می زنیم. خدیجه شریعتی راجع به این داستان گفته بود این داستان عرق ریزی روح است و ذهن.
.
داستان " یونس جنگل حرا" و کلمه هایی که در لفافه ی این صفحه ی سفید مجازی به جای می گذارم از این داستان
.
" پک جلاقی زد و دود را از منخرینش بیرون داد."
.
" روی خونابه ی حیاط می کوبید و شلتاق می کرد."
.
" دخترهای لندوک و نحیف"
.
" نه والا عامو- ولک- کاکا."
.
پیش غازی( به معنای بندبازی) و معلق بازی... من فکر می کردم قاضی درستش باشد اما غازی درست اس.
.
"مندیل چرک مرده و دشداشه ی سفید"
.
"توی شهر چو افتاده بود."
.
"عکس را توی لفافی پیچید و توی جیب سراند."
.
" تا کمر توی گل و شل کوچه گیر کرده بود."
.
"سرش به جلافی و وصله پینه ی لنج ها گرم بود."
.
" پی نک و نال حرف دلش می رفت."
.
"لغز می خوندی به گوشش"
.
"حاشا هم می کنی کذاب"
.
"جامون تنگ و پچل بود."
.
" توی قماره ی لنج ایستاده بود."
.
"شاخ و برگ مغیل ها."
.
دست های آماسیده و لرزان
.
"درها را قفل و کلون می کردند."
.
.
داستان طبیعت بی جان. محمد کشاورز- داستانی نمادین. من فکر می کنم اینجا کبک شاید نشانه ی صلح باشد و پر قرمزش که هر چقدر خون می ریزد و بارها می میرد اما واقعا نمی میرد و با آن نشانه ی سفید پایش همیشه و بارها و بارها زنده است و در تن و بدن های دیگر حلول می کند و تا ابد به زندگی ادامه می دهد.
 
اسم های خسرو و نوذر و اهورا
- فوج پرندگان هراسان پریدیند.
.
کبوتر کوهی و کبک تهیی
.
عصبی هوفه ای کشید.
.
سوروسات نهار
.
تله گذار قیه می کشد.
.
تقلایش تله را پاره می کند.
.
چای را تیاره کنیم.
.
درخت تنگرس- همان بادام کوهی ست.
قاب های خالی از خواندن کانال تلگرام فهیم عطار شروع شد. که نوشته های بسیار عمیق و دوست داشتنی ای در آن بود و کتاب انگار وصله پینه های همان نوشته ها و به نوعی وبلاگی در لباس داستانی بلند بودند.
قسمت ها و شخصیت های خوب و ایده های کوچک تازه زیاد بود اما ارتباط داستانی و کشش روایت و ساختار استخوان دار داستان نبود.
.
.
" حتما دلتنگی از سوراخ دوست داشتن فوران می کند."
.
" کافه چی چهار سال پیش زنش از سرطان مرد. عقربه ی بزرگ را کند و انداخت دور. دلیلش رو هم به هیچ کس نمی گه."
.
" ترنج پدرش اهل اهواز بود و در تگزاس خلبان شده بود و به محض اولین شلیک عراق به ایران، آمریکا را رها کرده بود و به دزفول برگشته بود و ترنج در امریکا روان شناس شده بود."
.
" نقاشی شکم ادم رو سیر نمی کنه. خواستم هم نقاش بشم و هم مهندس. واسه دلم نقاشی کنم و واسه شکمم مهندسی." اینجوری که نمی شه. از اینجا مونده و از اونجا رونده می شی. نه شکمت سیر می شه و نه دلت. آخر سر هم باید یکیشون رو قربونی کنی.شاید هم هردوشون."
.
.
" هر جایی که خونه هست بمب نریز. شاید اون ها هم ترنج داشته باشن. بچه بچه ست. عراقی و ایرانی هم نداره."
.
" نوشین دیگر برنگشت. با لباس سیزش برای همیشه ته ذهن دخترک قاب شد."
.
" اصحاب کهف در شهر افسوس ترکیه خوابیدند. "
.
" گور بابای مهندسی و مدرک. من یه شغلی می خوام که سقفش آسمون باشه."
.
" ماهدخت مثل سیمرغ که پرش را اتش بزنند خودش را رسانده بود اهواز. انگار همین کوت عبداله زندگی می کند."
.
.
" یک طرف مدیترانه بود و یک طرف دشت."
.
" قهوه هایش را طوری درست می کرد که اتگار دارد شعر می نویسد."
.
" یک روز داستانی را شروع کرد که قهرمانش دختری سیاه بود. انقدر عاشق او شد که دیگر در دنیای واقعی نتوانست به کس دیگری دل ببند. تا اخر تنها ماند و تنهایی اش هیچ توجیه عامه پسندی نداشت."
.
.
"بیست سال ترکیه زندگی کرده بود اما هنوز با انجا اخت نشده بود و هر وقت اسم ایران را می شنید چشم هایش برق می زد. مهاجر وقتی از خاکش کنده شد با هیج جا اخت نمی شود.مثل بادبادک دست پسری ده ساله ویلان و سیلان بین زمین و آسمان.نه خاک پایین مال اوست و نه آسمان بالا."
.
"مامان شده بود شربت آبلیمو هم ترش و هم شیرین."
.
" کاش می شد از این لحظه عکس گرفت. نه یک ثانیه قبل و نه یک ثانیه بعد."
 
.

playing music, listening to my favorite Youtube list makes me calm and unleashed to write anything meaningless. Today, finally finished one of the funniest book. Reading of this book started about 2 weeks ago as my routine reading something interesting In English. The book is kind of bridge builder as the writer truly claimed in the book because she was born in Iran with Persian culture and immigrated to the U.S when she was 7. she's sort of second generation. 

I love the first book aroma of... more than this book but this also has some detailed events and commemorative memories about living and experiencing two different culture. 
The funny parts and jocular mood was really cool and awesome. 
But the most important annoying part of short stories was lacking of a certain core, so many fascinating things involve in a whishy washy way, overall was a fascinating book to read and learn and pondering at some tiny cultural stuff.
.
" I had known only one home in Abadan my entire life, and moving out of it was the saddest day of my six-year-old existence."
.
" I witnessed firsthand the magic that happened every night as i slept, tomatoes ripened overnight, flowers opened upon mutual consensus and swarms of insects appeared from where, i never known. But, there's not all. There was mystery where I never knew. Radish grow big and red underground, and carrots lengheneded over many nights. To see any of these changes required time and silence, two things I had in abundance. From my daily lengthy visits to the garden, I learned that the little things we are most apt to not to see, hold the most joy."
.
.
 " For the first time in my life I was not all that interested in my new toys.Being in this gigantic house with a toothless woman who wanted to make me french fries was more exciting than anything, even revolutionary concept of two new toys at the same day."
 
.
.
" No matter how many books I read, there were always more, which both exhilarated and frustrated me."
exactly reminds me of myself mood in front of new books
.
" I have always been much fonder of early morning than late nights . Paris, Tehran, Idaho, Berkeley at 6.a,m is magical. At midnight, it's the same endearing voices floating in the distance:"Back off jerk, before I call the cops."
.
.
" If every world leader could spend one year at an international house, there would be far fewer wars. Of that, I am absolutely certain."
.
.
" But every once in while, I look at my son's photo album from his first year and all see a baby who knew he was loved. I see a baby who wad fed, cleaned and clothed."
.
.
" I remembered reading that one of the astronauts claimed that the Great wall of China was the only man- made object visible from outer space. Now there was something else."
.
.
" Unlike today's overscheduled children, I had nothing to do all day but wander in my garden or follow my mother. where she went."
.
.
" freedom is a rope. some make a ladder out of it and climb out of the box they're put in; some make a noose; and others make a stripper's pole."
.
.
" Always have a book to read. Books are like a passport, take you back in the time and forward to an imaginary future or into someone else's head entirely."
.
.
" You don't have to know, at this very moment, what you want to do with the rest of your life."
.
.
" Traveling public library, traveling all over the world."
 
کتاب پایکوبی را از فیدیبو گرفتم و ایران رفتم کاغذی اش را هم خواهم گرفت. از داستان هایی که دوست داشتم و لذت مدام بود.
داستان آب و آتش با فضای بسیار خاص کوسه ای که در استخر خانه ی ساحلی زندگی می کند. و ننه ممدو که عاشق کوسه است و برایش ماهی های مرده جمع می کند.
.
 داستان تیغ و آینه
که با نماد گربه و قناری ای در قفس و فضایی خاک آلود و لوکیشن سلمانی ادامه می یابد تا گره از یک قصه ی قدیمی عاشقانه باز کند.
.
داستان طعمه پر از کشش و هیجان و فضای شهر ساحلی و قصابی که باید سر یک گاو را ببرد اما گاو طعمه ی سگ های ولگرد می شود.
داستان به شدت ریتم داشت.
.
دل گم شده که این داستان به عباس معروفی تقدیم شده است.
نقاشی که باید دلداده ی یک جوان افغان را از روی تعاریف و قصه هایی که جوان می گوید برایش نقش بزند. تا جایی تعریف می کند که جوان بی خیال می شود اما نقاش تازه به نقش خود که هفت بار ان را کشیده است دلداه شده.
.
داستان پرنده ی روشن که فضای شهر جنگ زده را دارد.
.
سرگیجه. شب شغال. پایکوبی. مثل شب های دیکر. آخرین تصویر و داستان شهود.
.
" دست کشید به گاو و گفت پول کفن و دفنم را بدهد راضی ام."
.
" زن توی اتاق تاریک و ابری می لندید."
این فعل لندیدن.
.
" بوی جلبک های ترشیده ی دریایی و بوی ماهی های مرده را می آورد. پشگنه های آب از هجوم موج ها برمی خاست و به سر و صورت پدر و پسر می خورد و با خود طعم شوری دریا و بوی ماهی های مرده را می آورد."
.
" گاو نیمه جان آغشته به خون و ماسه و آب، خرخر می کرد. کارد را نهاد به گردن گاو و بسم الله را گفت. به استخوان که رسید ساطور را کشید و بادو سه ضربه پیاپی سر بزرگ گاو را از تنش جدا کرد."
.
" گذر سگ های شناور را در مه نگاه کردند."
.
" خودت گفتی می تونی با این قلم و رنگ، مرده را زنده کنی."
.
" نباید بری. گم شده ی ما هنوز پیدا نشده."
" کسی را میان قندهار و هرات گم کرده ام."
.
" من ان خاطره ی تلخ را پشت سر گذاشته بود و از آن شهر امده بودم اینجا. در این شهر زن گرفته بودم. سه چهار تا بچه داشتم. دخترم دیگر دم بخت بود. نیمی از موهام سفید شده بود. پدر و مادر مرجان مرده بودند. تنها برادرش سال ها پیش رفته بود دوبی..."
.
" درختان اکالیپوس و تمبر هندی"
.
خانه ای که از سرهنگ ویلیامز خریده بودند و سرهنگ می خواسته کلکسیون کوسه درست کند.
.
" ماشو انگار جای دیگه ای تو دنیا نداشت به جز دریا."
.
داستان پایکوبی با اسم های امان الله و خویبار.
داستان کرنازن هایی که حالا نمی توانستند به کارشان در روستا ادامه بدهند.
.
داستان یک شب دیگر 
که نشان از رسم ازدواج با برادرشوهر بعد از مرگ شوهر دارد.
 
 
 
" هر زبانی متعلق به جای خاصی ست. می تواند مهاجرت کند. منتشر شود اما معمولا با یک جغرافیای خاص و یک کشور گره خورده است. به مادرم فکر می کنم که در آمریکا شعرهای بنگالی می نویسد."
.
" به یک معنا من دچار تبعید زبانی هستم. زبان مادری ام بنگالی ست. در امریکا زبانی بیگانه است وقتی در کشوری زندگی کنی که زبان خودت در آن بیگانه است یک حس همیشگی بیگانگی با تو همراه می شود."
.
" شاید به این خاطر که من نویسنده ام به زبان خاصی تعلق ندارم."
.
" دلم نمی خواست بمیرم چون مرگ به معنای پایان یافتم زبان آموزی ام بود."
منم دقیقا دلم نمی خواد بمیرم چون مرگ یعنی تموم شدن داستان ها. دیگه داستانی برای خوندن نیست. من صبح ها رو با امید داستان تازه آغاز می کنم.
.
"فعل و کلمات تمام ناشدنی را یادداشت می کردم و در آخر روز سبدم پر بود از کلمه."
.
" اما نوشتن شان کافی نبود. من می خواستم از آن ها استفاده کنم و با آن ها در ارتباط باشم.می خواستم آن ها بخشی از وجودم شوند."
.
" از چنین نوشتنی خجالت می کشیدم. وقتی به ایتالیایی می نوشتم احساس غیرطبیعی بودن می کردم."
.
" فهمیده ام که میل به نوشتن به یک زبان جدید به یک ناامیدی مشتق می شود. احساس عذاب وجدان می کنم."
.
من از بچگی متعلق به کلماتم بوده ام. هیچ فرهنگ و کشور خاصی ندارم."
.
" نقصان الهام بخش یک کشف است و خلاقیت را برمی انگیزد. هرچه بیشتر احساس نقصان می کنم بیشتر احساس زنده بودن می کنم."
.
"می خواهم از ایتالیایی ام محافظت کنم و آن را مثل یک نوزاد بغل کنم. در مقایسه با ایتالیایی انگلیسی برایم مثل یک نوجوان پشمالو بود."
.
" وقتی در آمریکا بودم پدر و مادرم همیشه طوری بودند که انگار برای چیزی عزادارند. الان می فهمم حتما آن چیز زبان بوده."
.
" در ایتالیا شده بودم یک زایر زبان"
.
" از این متنفر بودم که وقتی خانه ی یکی از دوستانم هستم مادرم به آنجا زنگ بزند. می خواستم تا می توانم رابطه ام را با زبان بنگالی مخفی کنم."
.
" من دختر مادری هستم که در پنجاه سال زندگی آمریکا خودش را هیچ تغییر نداده و وقتی به کلکته بازگشت به این افتخار می کرد."
.
" من می توانم به ایتالیایی بنویسم اما نمی توانم یک نویسنده ی ایتالیایی شوم."
.
" در زبان ایتالیایی نمی توانم به عمق شیرجه بزنم اما فقط می توانم امیدوار باشم معادل های درست را پیدا می کنم. بدین ترتیب من در ایتالیایی نویسنده ای نادان باقی می مانم و می دانم لباس مبدلی بر تن دارم."
.
" می نویسم تا احساس تنهایی کنم."
.
" نوشتن به زبانی دیگر یک نوع تخریب است. یک شروع جدید."
.
" من در آمریکا نویسنده شدم اما اولین داستان هایم را در کلکته سرو سامان دادم. شهری که د رآن زندگی نکردم."
 
 
 
" ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ی ناراضی بودن علاقمند نیست. دلایل ناراضی بودن بسیارند. ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشقی، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تاثیر مرگ بار عادت ها."
.
" اگر فاجعه رخ ندهد هیچ یک از کارهای فوق را انجام نمی دهیم. چون بار دیگر خود را در مسیر زندگی سابق مان می یابیم و این نارضایتی های ما بیشتر ناشی از نحوه ی حاصی از رندگی است و نه ناگواری ذاتی از تجربه ی بشری."
.
 از زندگی جسمانی سخت مارسل پروست و بیماری ها و لایف استایلی که در تختش از صبح تا شب زندگی می کرد گفته است. او هرگز به هیچ یک از حرفه های مورد علاقه ی خانواده های بورژوا تمایلی نداشت. ادبیات تنها دغدغه ی او بود.
 
" موضوع اصلی رمان قابل تعمیم به همگان است. اینکه چگونه از اتلاف وقت جلوگیری کینم و از زندگی بهره ی بیشتری ببریم."
.
" نمی توان رمانی را خواند و در قهرمان زن ان رگه هایی از زن را که دوست داریم نیافت."
.
پروست هم در نوشتن و هم در عادت موزه رفتن به ارتباط میان خودمان و اثر هنری معتقد است و آن را "پدیده ی مارکی دولو" می خواند. فواید این پدیده در داستان ها و ادبیات:
1. احساس راحتی کردن در همه جا- یافتن شخصیت های مشابه و آشنا در رمان ها و داستان های گوناگون
2. مداوای تنهایی
3. قدرت انگشت گذاشتن بر قابلیت ها و تمرکز بر جزییات و دیدن ماجرا از زاویه ای دیگر
.
یکی از مشکلات رمان " در جست و جوی زمان از دست رفته" مطول بودن ای.
به قول روبر برادر پروست" مردم یا باید سخت بیمار باشند و یا پایشان شکسته باشد تا فرصت خواندن در جست و جوی زمان از دست رفته را داشته باشند."
.
یکی از ناشرها برایش نوشته بود.
" دوست عزیزم ممکن است من کمی کندذهن باشم ولی متوجه نمی شوم به چه دلیل نویسنده باید سی صفحه را سیاه کند تا ماجرای غلت زدنش از اینور تخت به آن ور را شرح بدهد.
.
یکی از جملات به تنهایی چهل و چهار خط است.
.
رمان پروست درباره ی غیرقابل بازگشت بودن زمان از دست رفته و معصومیت و تجربه است.
.
چگونه با موفقیت رنج ببریم؟
"پروست فرضیه ی سن بوو را رد می کند و معتقد است کتاب ها مهم هستند نه زندگی ها. ممکن است بالزاک بی نزاکت بوده باشد، استاندال قابل معاشرت نبوده باشد و بودلر وسواسی بوده باشد اما چرا باید این نکات بر برداشت ما از آثارشان تاثیر بگذارد که فاقد تمام نقاط ضعفی ست که پدیداورندگانش دارا بودند."
.
مسایل زندگی پروست
- مادری یهودی که به پسرش بسیار وابسته بود. " مادرم فقط می خواست زنده باشد که در غیابش مندر وضعیتی تشویش آمیز به سر نبرم."
- همجنس خواه بودن که در ان زمان تابوی بسیار بزرگی بود. مثل سقراط و مونتنی
- مشکل قرار ملاقات با دخترها و به تبع آن ناامید رمانتیک
- درک نکردن دوستان
- مشکل شدید بیماری آسم که صبح ها بیشتر بر او عارض می شد و او می بایست زندگی شبانه داشته باشد و بیرون رفتن از خانه برای او محال بود. ( فکر کن بدون اینترنت و تلگرام و ایستاگرام و بدون همه چیز...)
-پوست حساس. بدغذایی. سرماخوردگی های مدام
- موش ها
-حساسیت نسبت به ارتفاع
- زندانی کردن تمام وقت خود در اتاقی با پرده های بسته به دلیل آب و هوا و گرد و خاک ها
برادرش روبرو
- در بچگی کامیون از رویش عبور کرده و در جوانی وقتی به جبهه رفته بود ترکش های خمپاره می خورد و چند سال بعد تصادف ماشین... اما پس از هر اتفاق سلامت به زندگی بازمی گشته. قهرمان بازی تنیس و مهارت در جراحی و موفقیت مالی و پدر دختری زیبا و...
مارسل- قافد هرگونه قدرت بدنی. تا اواخر عمر از هیچ گونه احترامی برخوردار نشد. هیچ درامدی نداشت. فرزندی نداشت و اواخر عمر که از احترامی برخوردار شد بیماریش چنان اوج گرفت که نمی توانست از ان لذتی ببرد.
.
" افکاری که بدون رنج حاصل شده اند فاقد منبع مهم انگیزه هستند." " با وجود این اغلب قریب به اوقات رنج کشیدن در ما به اندیشه و تفکر تبدیل نمی شود و ما را درمسیر کشنده ی نیاموختن سوق می دهد که نه تنها در معرض توهم های بیشتری قرار می گیریم ، بلکه کمتر هم به تفکر می پردازیم. زمان پروست پر است از رجبران بد و افراد مفلوک"
بمیاری های مختلف این افراد که خیلی هایشان فرهیخته هستند و ناراحتی هایی چون دعوت نشدن در مهیمانی ها و نگرانی پیمودن نردبان ترقیف دعوت کردن اشخاص صاحب نام و مقام برای شام.
.
پروست هیچ یک از آثار دیکنز و داستایوسفکی و بازول را نخوانده بود.
.
چگونه احساسات خود را بیان کنیم؟
مثال های خوب و شرح دقیق استفاده از کلمات برای بیان حق مطلب
" آن سال های نحس... آن شهر کبیر و...
این جمله ها همه چیزبودند به جز ظریف. در واقع کاریکاتوری بودند از ظرافت. جملاتی که زمانی به قلم نویسنده ای کلاسیک و در متون کهن جذابیت داشته اند اما وقتی سال ها بعد نویسنده ای بخواهد به دانش ادبی اش تفاخر کند و ان ها را بدزد فقط متظاهرانه و تزیینی می نماید."
.
" بنابراین چنانچه صحبت کردن کلیشه ای مشکل افزاست، علت اش هم این است که جهان دارای عرصه ی وسیع تری از بارش باران، تابش مهتاب و عواطف نهان است که به مراتب وسیع تر از جملات و صفات قالبی ست که به ما القا می شود."
" مثل نقاشی کلود مونه از برداشت از یک طلوع"
.
پگونه دوست خوبی باشیم؟
پروست دوستان زیادی داشت و با همه یکدل بود.
- دست و دلباز بود.
- تیپ زیاد می داد.
- فقط درباره ی خودش صحبت نمی کرد.
- کنجکاو بود.
- فراموش نمی کرد چه چیزی اهمیت دارد.
- فروتن بود.
- سخنران فوق العاده ای بود.
- در خانه اش هرگز حوصله ی آدم سر نمی رفت.
- اما در نهایت دوستی دورغی نیست که بپذیریم به طور علاج ناپذیری تنها هستیم.
.
" در یک میهمانی پروست و جویس کنار هم قرار می گیرند و بدون حرف تا پایان مهمانی. جویس از او می پرسد که اولیس را خوانده. پروست پاسخ می دهد نه. در تاکسی هم با هم بودند و بدون حرف. همین."
.
" یک کتاب حاصل خویشتن دیگری ست. خویشتنی غیر از آنچه در عادت ها، اجتماع و رفتارمان نشان می دهیم."
.
" من کارهای روشنفکرانه ام را در ذهنم انجام می دهم و زمانی که با دیگران وقت می گذرانم برایم فرقی ندارد که هوشنمد باشند یا نه. همان اندازه که مهربان و صمیمی باشند برایم کافی ست."
.
" با کتاب هیچ نیازی به خوشرویی دروغین وجود ندارد و اگر شبی را با این دوستان به سر ببریم، علت اش این سات که از صمیم قلب خواسته ایم."
در حالیکه در زندگی روزمره اغلب مجبوریم با افرادی شام بخوریم که می ترسیم اگر دعوت شان را رد کنیم آینده ی دوستی باارزشی را از دست بدهیم. شامی مرورانه که به علت حساسیت و زودرنجی ناخواتسه ی دوست مان به ما تحمیل شده است. با کتاب ها بیشتر می توانیم روراست باشیم.
.
" فقط در شرایطی به مولیر می خندیم که احساس کنیم خنده دار است و وقتی حوصله مان سر رفت، وحشتی نداریم کسالت مان را نشان دهیم. تو گویی نه نابغه است و نه شخصیتی مشهور."
.
" تمسخرکنندگان دوستی می توانند بهترین دوستان دنیا باشند." شاید بدین سبب که این تمسخرکنندگان توقعات واقع گرایانه تری از دوستی دارند.
.
 
چگونه چشمان خود را باز کنیم؟
 
 
پروست در جست و جوی زمان از دست رفته، راویِ جوانی دارد که بعد از خوردن نهارش با انزجاربه اطرافش نگاه می کند و از تصویر نهار نیمه خورده و کتلت بی مزه و رومیزی ای که گوشه اش تا خورده و مادری که در انتهای اتاق نشیمن مشغول بافتنی ست...حالش به هم می خورد. ابتذال این لحظه با سلایق مرد جوان که آرزوی دیدن هلند و ایتالیا را دارد در تضاد است. راویِ پروست مثل خودّ پروست در اطراف فرانسه زندگی می کند.
پروستّ دست او را می گیرد و به موزه ی لوور می برد اما او را به سالن نقاشی های باشکوه و بزرگانی چون کلودو و ورونر نمی برد. او را به سمت تابلوهای ساده ی شاردن می کشاند. تصویر ساده و عادی آدم ها و طبیعت بی جان و گلوله ی نخ و جعبه ی خیاطی و ...
.
راوی چرا باید از دیدن نقاشی های ساده ی شاردن خوشحال باشد؟
چون شاردن به او فضایی را نشان داده بود که در آن زندگی می کرد و می توانست با هزینه ای اندک دارای بسیاری از جذابیت هایی باشد که او پیشتر فقط با قصرها و زندگانی اشرافی همسان می دانست. بنابراین از این به بعد به آن شدت دردناک از عرصه ی زیبایی شناختیِ اطرافش رنج نمی برد.
شاردن با لحظه های معمولی طبیعت، دوباره چشم او را به جهان اطرافش باز کرده بود. همه چیز حتی یک لیموی ساده زیبا بود. شاردن با زبان بی زبانی می گفت: فقط به شکوه و جلال رم و زیبایی های ونیز و حالت غرورآمیز شارل اولِ سوار بر اسب اکتفا نکنید بلکه به کاسه ی روی میز، ماهی روی میزِ آشپزخانه و لایه های خشک گرده ی نان هم توجه داشته باشید.
یک شخصیت دیگر هم در این رمان وجود دارد که در یک عصر زمستانیِ مغموم از سرماخوردگی رنج می برد و روزهایش کسالت بار است تا اینکه مادرش به او یک فنجان چای با لیمو ترش می دهد.
او می نویسد" به محض آن که آن مایع گرم را نوشیدم لذتی عمیق، حس های من را درنوردیده بود و ناملایمات زندگی برایم بی اثر شد. فجایعش تعدیل و کوتاهی اش توهم آمیز شد.

این مکاشفه ی باشکوه برای یکی با رفتن به موزه و برای دیگر با چای رخ داد.
.
تفاوت در این بود که این مکاشفه ی باشکوه برای یکی با رفتن به موزه ی لوور رخ می دهد و برای دیگری با خوردن شیرینی."
.
" این زندگی نیست که عادی ست بلکه تصویری که از آن در حافظه داشته ایم عادی ست."
.
" جزییاتی که توجیه کننده ی کیک مادلن به عنوان برانگیزاننده ی ان لحظه ی تحسین برانگیز است و نه فقط به یادآورنده ی آن."
.
نتیجه ی اخلاقی اینکه ما نباید گرده ی نان روی میز را از درک زیبایی مان حذف کنیم.
.
" حضور چیزهای ملموس در اطرافمان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آنها فراهم نمی کند. در حقیقت چه بسا حضور چیزهای ملموس عامل اصلی این بی توجهی و ندیدن باشد. زیرا احساس می کنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفه مان را انجام داده ایم."
.
چگونه کتاب ها را زمین بگذاریم؟؟
 
آشنا شدن پروست با جهان راسکین و کتاب هایش 
" ناگهان جهان پیش چشمانم ارزشی بی انتها یافت زیرا پیش چشم های راسکین چنین بود."
.
این مظهر کاری ست که راسکین برای پروست انجام داده بود و نماد ان چیزی ست که هر کتاب برای خواننده اش می تواند انجام دهد. به عبارت دیگر به زندگی بازگرداندن چیزی که بر اثر بی توجهی و عادت روزمره مرده است. زنده کردن جنبه های باارزش لیکن فراموش شده ی زندگی.
 
محدودیت های کتاب خواندن
- بعد محدود کننده ی خواندن و پژوهندگی
- اینکه نویسنده را با عقل کل اشتباه بگیریم.
- اینکه پس از خواندن یک کتاب خوب قادر به نویسندگی نخواهیم بود.
اتفاقی که برای ویرجینا وولف پس از خواندن پروست افتاده بود و تا مدت ها به نوشته های خودش فحش می داد.
 
-اینکه وسوسه نشویم تا به شهر ایلیر کومبری برویم که صاحب مغازه کیک فروشی مادلن که پروست دوست داشت و کتاب را نخوانده یک پاکت هشت تایی را به بیست فرانک بفروشد و توریست ها به منزل عمه امیو روانه شوند. خانه ای که امکان نداشت توجه کسی را جلب کند.
" نکته ای کاملا پروستی وجود دارد که جذابیت یک شهر به روش نگاه کردن آن بستگی دارد."
 
.
 
کناب " اتاقی از آن خود" را خواندم. یعنی اتفاق افتاد خواننش. به این ترتیب که- امیدوارم هرگز پای خانوم صفورا نوربخش به اینجا باز نشود- برای یک پروژه باید با خانوم نوربخش که در دانشگاه مریلند درس می دهند و مترجم این کتاب هستند صحبت می کردم. و یکی از عادت های من سرچ کردن آدم ها و کارهایش قبل از هرگونه تماس است. متوجه شدم هیچ کدام از کارهایشان را نخواندم. دنبال این کتاب گشتم و خوشبختانه در فیدیبو پیدایش کردم و تا روزی که با هم اسکایپ کردیم فقط سی صفحه ی اول را خوانده بودم اما به شیوه ای متظاهرانه از خانوم نوربخش بارها به خاطر ترجمه ی کتاب تشکر کردم.
.
 " ممکن است بگویید ما از تو خواستیم درباره زن و داستان سخن بگویی. این چه ربطی به اتاقی از آن خود دارد؟"
.
ویرجینا ولف معتقد است هر زنی برای نوشتن داستان باید پولی ماهیانه و اتاقی داشته باشد که در آن را ببندند. در این کتاب از زن های داستان نویس و مکان ها و شرایطی که در ان می نوشتند سخن می گوید و... کتاب، سفر ذهنی و همراه شدن با ویرجینا ولف در یک روز پرسه زدن در کتابخانه و جمع آوری و تفکر او درباره ی نوشته های داستان نویسان زن است. 
.
" دل من مانند درخت سیبی ست که شاخه هایش از بار میوه خم شده است."
.
" شاید می توانستیم روی این بام بلند شراب بنوشیم. تحقیق کنیم وبنویسیم. روی این زمین متبرک پرسه بزنیم. روی پله های پارتنون به تفکر بنشینیم. بنابراین کسب درآمد حتی اگر از عهده اش بر می آمدم موضوعی نیست که آن قدرها برایم جالب باشد."
.
" چرا مردان شراب می نوشند و زنان آب؟"
.
" چرا زنان آنگونه فهرست نشان می دهد اینقدر برای مردان جالب ترند تا مردان برای زنان؟ این مسیله ظاهرا خیلی عجیب بود و از مجسم کردن زندگی مردانی که وقت خود را صرف نوشتن  کتاب درباره ی زنان می کنند جیران شدم. پیر بودند یا جوان؟ متاهل یا مجرد؟"
.
" گوته به زنان احترام می گذاشت. موسولینی از ان ها متنفر بود."
.
" نقاشی کشیدن شیوه ی بیهوده ای برای پایان دادن به یک روز کاری بی ثمر بود. با این حال، در بیهودگی و رویاهای ماست که حقیقت پنهان گاهی اوقات آشکار می شود."
.
" خشم به گونه ای همزاد و ملازم قدرت است. برای مثال ادم های ثروتمند اغلب خشمگین اند زیرا گمان می کنند ادم های فقیر می خواهند ثروت شان را تصاحب کنند."
.
" استعدادی که پنهان کردنش مرگ بود. استعدادی کوچک اما برای صاحبش گرامی. استعدادی که از میان می رفت و همراه با آن خود من و روحک فنا می شدیم. تمام اینها مثل زنگ گیاهی بود که شکوفه بهاری را می خورد و درخت را از ریشه نابود می کرد."
.
" هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند پانصد پوندم را از من بگیرد."
ماجرا از این قرار است که وقتی عمه ی ویرجینا ولف می میمرد برای او خانه و پانصد پوند ماهیانه باقی می گذارد. هدیه ای که به او این فرصت را می دهد که عمرش را وقف نوشتن و هر روز به کتابخانه رفتن کند. او تا قبل از ان مجبور بود چیزهایی برای پول بنویسد و ترجمه کند و...
.
او نمایشنامه  های شکپیر را مثال می زند که به سلامتی و ول و خانه هایی که در آن زندگی می کنیم وابسته است.
و بعد خواهر شکپیر را مثال می زند که قبرش در ایستگاه اتوبوس است در تقاطع خیابان الفت و کسل. تبعیضی که جامعه میان این دو جنسیت گذاشته است.
به عنوان مثال پریکلس که خود نمایشنامه نویس موفقی بود می گفت بزرگترین موفقیت برای زنان این است که درباره ی آن ها صحبت نشود.
.
"می دانیم نوشتن اثری نبوغ آمیز تقریبا همیشه کاری بسیار صعب و دشوار است. همه چیز با امکان بیرون آمدن اثر به صورت کامل و تمام عیار از ذهن نویسنده در تضاد است. به طور کلیف شرایط مادی علیه آن است. سگ ها پارس می کنند. مردم مزاحم می شوند. باید دنبال کسب درآمد بود. سلامتی مختل می شود.به علاوه تمام اینها آنچه این مشکلات را سخت تر می کند، بی اعتنایی چشم گیر دنیای پیرامون است. دنیا از مردم نمی خواهد شعر و رمان بنویسند. دینا به اینها نیازی ندارد. برای دنیا اهمیتی ندارد که فلوبر کلمه ی مناسب را پیداکند یا کارلایل با دقت و وسواس این یا آن واقعیت را به اثبات برساند. و طبیعتا برای انچه نمی خواهند بهایی هم نمی پردازند. همه ی اینها موجب دلسردی و رنج می شود."
.
" بسیاری از زنان باید به فرض اینکه چیزی که می نویسند هرگز منتشر نخواهد شد خود را به نوشتن ترغیب کنند. باید خود را با ترانه ای غم انگیز تسکین دهند. برای چند دوست و برای غم هایت بخوان.  تو هرگز برای باغ های شهرت و افتخار ساخته نشده ای."
.
"شاهکارها منفرد و تنها به دنیا نمی آیند. نتیجه ی سال ها تفکر همگانی و گروهی مردم هستند. به عنوان مثال جورج الیوت باید از شبح مقاوم الیزا کارتر تجلیل می کرد - همان پیرزن جسوری که به تخت خود زنگوله ای می بست تا صبح زود بیدار شود و یونانی یاد بگیرد.- همه ی زنان باید قبر آفرابن را گل باران کنند."
.
درباره ی داستان های خواهران برونته
" برای یک زن هرگز ممکن نبود که تنها بیرون برود. او هرگز سفر نکرد. هرگز با اتوبوس لندن را نگشت یا به تنهایی در کافه ای نهار نخورد. اما شاید این طبیعت جین آستین بود که چیزی را نداشت نخواهد. استعداد او و شرایطش کاملا با هم جور در می آمدند." " جین ایر هم عادت داشت برای گسترده کردن سرزمین خیالش به پشت بام برود و مزارع دوردست را نگاه کند."
" و تمام ان ها که رمان هایی مثل بلندی های بادگیر، میدل مارچ و وودرینگ هایتز نوشته اند تجربه شان از زندگی به تجربه ی زندگی در خانه ی یک کشیش محترم محدود می شد.
.
" اگر چشم خود را ببندیم و به طور کلی به رمان فکر کنیم به نظر می رسد شباهت آینه واری به زندگی دارد."
.
" منتقد می پندارد فلان کتاب مهم است زیرا درباره ی جتگ است و بهمان کتاب بی اهمیت است زیرا به احساسات زنان در اتاق نشیمن می پردازد."
.
" دوران رمان نویسی زنان متوسط که به خاطر پول چیزهایی می نوشتند و تازه این فرهنگ جا افتاده بود. زن نویسنده ارزشها ی خود را در جهت نظر دیگران تغییر داده بود."
.
" کتاب ها هرچند ما عادت داریم جداگانه آن ها را قضاوت کنیمف ادامه ی یکدیگرند."
.
" یکی ازز نشانه های ذهن پخته این است که به صورت خاص به جنسبت فکر نمی کند. پس باید به شکسپیر بازگشت. زیرا او دوجنسی بود.در زمان ما پروست کاملا دوجنسی بود."
.
" رویای تاثیر گذاشتن بر دیگران را از ذهن بیرون کنید. درباره ی خود مسایل فکر کنید."
.
" او زنده است. زیرا شاعران بزرگ هرگز نمی میرند. پیوسته حضور دارند و تنها دنبال فرصتی هستند تا باز هم در هیت انسان در میان ما قدم بردارند."
.
 
 
گودی را که می خواندم اصلا کشش و جذابیت سایر کارهای لاهیری را برایم نداشت و به عنوان یک دوستدار راستین جومپا برایم عجیب بود. با توجه به اینکه این کتاب از کارهای متاخر اوست.
گودی، گل درشت بود و اطلاعات و دانسته های تاریخی و انقلابی درباره ی هند و ماجراهایی که در زندگی دو برادر رخ داد تا یکی را به آمریکا بکشاند و دیگری را به هند و ماندن و انقلاب و ایده های کمونتیسم، به خورد رمان نرفته بود. 
انگار صرفا مشاهده و خوانده شده بود و بعد تایپ شده بود. قسمت های تاریخی را من اسکیپ می کردم چون شخصیت های رمان انگار جدای از آن در حال زندگی کردن بودند.
به نظرم اطاله های بسیاری داشت زندگی سوبهاش در آمریکا به راحتی قابل حذف بود و به روند شخصیت و زندگی او ایرادی وارد نمی کرد و البته شاید بعد از خواندن همنام و مترجم دردها و به دیگر سخن همه ی روش های جومپا برای قصه گویی رو شده بود. 
مثلا زندگی کردن به یک دختر آمریکایی که در همنام هم اتفاق می افتد و در داستان بهتشت و جهنم هم رخ می دهد و همه ی این عشق ها سرانجامشان ناکامی و نابودی ست و بعد از مدتی تمام می شود و فرد مهاجر هندی به ازدواج با یک دختر هندی یا نسل دومی رو می آورد و آن هم به شکست منجر می شود.
در اینجا ازدواج با دختر هندی، ازدواج با زن برادرش بودهکه عاشق فلسفه بوده. 
مثلا همین فلسفه خوانی زن برادر به شدت فخرفروشانه و از رمان بیورن زده است. اینکه هر دقیقه از زمان به مثابه ی یک امر فلسفی حرف بزنیم. (به لحاظ چهار سال فلسفه خوانی در دانشگاهی که خدایگان فلسفه ی ایران در آن به سخن پراکنی مشغول بودند می دانم که چقدر این دغدغه، سطحی و در لایه ی اول از آب درامده.)
این دختر هم مثل زن گوگول در همنام یکروز غیب می شود و دقیقا هم به همان شیوه محو می شود و در خانه پیدایش نیست. هر دوی این دخترها هم دانشگاهی هستند و در حال تز نوشتن. ( جومپا شخصیت هایش را و خودش را در رمانها با پیچ و قوسی کوتاه تکرار می کند.)
مطول بودن کتاب تا آنجاست که ما تا نسل بعدی دختر سوبهاش و بچه دار شدن او را می بینیم. 
.
افلاطون می گه " هدف فلسفه اینه که به آدم یاد می ده چطوری بمیره."
.
" خوراک مرغ و قارچ که با شراب پخته شده بود و بعد  از غذا هالی چند برش کیک سیب و دو فنجان چای لیمویی آورد."
.
" پدر و مادرش از اینکه رودآیلند جایی ندارد که در آن بشود لباس سفارش داد و دوخت تعجب می کردند. این اولین نکته ی جزیی آمریکا بود که آن ها آشکارا به آمریکا واکنش دادند."
.
" آخرین نگاهش به کلکته از شب دیروقت شهر بود. از کنار دانشگاه تاریکی که در آن درس خوانده بود و به سرعت گذشته بود. از کرکره های پایین کتابفروشی."
.
" می ترسید کم کم سوبهاش را بشناسد. از قاتی شدن زندگی هایشان می ترسید. زا اینکه به هم نزدیک شوند."
.
" هیچ خبری از کلکته نبود. چیزهایی که شهر را نابود کرده بود. چیزهایی که مسیر زندگی گوری را عوض کرده بود و از هم پاشیده بود اینجا گزارش نمی شد."
.
گوری زمان را مشاهده می کرد و به دنبال آن بود که آن را درک کند. در فلسفه ی هندویی گفته می شد سه زمان گذشته  و حال و آینده  همزمان در خدا حضور دارد. خدا بی زمان بود ولی زمان ، خدای مرگ را تجسم می بخشید.
دکارت در تاملات سوم می گفت که خدا بدن را در هر لحظه بازآفرینی می کند. انگار که زمان به نوعی غذای جسم باشد.
.
" گوری هیچ وقت ابراز ناشادی نکرده بود. هیچ وقت شکایت نداشت. ولی سوبهاش همچنان امیدوار بود آن دختر خندان بی دغذغه که در عکس اودایان فرستاده بود را از او بیرون بکشد."
.
" گوری می رفت کتابخانه یا سر کلاس تا درس بخواند. چون در خانه جایی برای کار کردن نبود. دری نبود که آن را ببندد. میزی نبود که وسایل کارش را در آن پخش کند."   - من را یاد اتاقی از آن خود ویرجینا ولف می اندازد.
.
" داشت در کاری شکست می خورد که هر زنی روی زمین بدون اینکه زور بزند آن را انجام می داد. کاری که نمی بایست تقلا تلقی شود، تقلا از آب درآمده بود."
.
" بلا تن نمی داد به ثبات و آرامشی که سوبهاش کار کرده بود تا برایش فراهم کند. راه غریبی را از خودش درآورده بود که به چشم سوبهاش نامطمین بود و بی ثبات. راهی بود که در آن سوبهاش جایی نداشت."
.
" بعد از آن همه مدت آلمانی خواندن در دهه ی چهل سالگی یک سال هم به عنوان پژوهشگر مهمان در دانشگاه هادلبرگسپری کردن، حالا دیگر می توانست با پروفسور ویس، آلمانی حرف بزند."
دقیقا اشاره به زندگی خودش که بیست سال ایتالیایی خوانده و دو سال هم در ایتالیا زندگی کرده و ایتالیایی حرف می زند.
.
" خود تنهایی شکلی از همدم بود. سکوت قابل اعتماد اتاق هایش، آرامش ایستای شب ها، این امید که همه چیز را همانجا که گذاشته پیدا می کند.کم کم وابسته ی این تنهایی شده بود. رابطه  ای رضایت بخش و پایدارتر از سایر رابطه هایی که در زندگی تجربه کرده بود.
.
قسمتی که دختر آمریکایی بلا در بروکلین به همراه ده نفر دیگر زندگی می کند و همه هم هنرمند و فیلمنامه نویس و طبقه ی روشنفکر به عینه در سانست پارک پل استر که خودش هم نویسنده ی نیویورکی ست و لوکیشن داستان هم بروکلین است آمده. تکرار کامل و عجیب.
.
دو تا نکته هم که هب نظرم هم در رمان ها و هم در فیلم های آمریکایی واقعا تبدیل به کلیشه شده. سینگل مام بودن دخترها و تصمیم فداکارانه شون برای به تنهایی بزرگ کردن بچه ها بدون اینکه به پدر بچه خبری بدهند.
و دیگری لز و گی شدن آدم های تنها و معمولا از طبقه ی روشنفکر در میانه ی زندگی. همین استاد فلسفه هم با یکی از دانشجوهای دخترش می خوابد.
.
این قسمت را خیلی دوست دارم. بازگشت گوری به هند بعد از بیست سال و دیدن نسخه ای جوان از خودش پوشیده با ساری و سوار بر یکی از اتوبوس ها.
.
" به خانه ای رسید که زمانی قرار بود در آن با اودایان پیر شود. خانه ای که در آن بلا را حامله بود. خانه ای که ممکن بود بلا در آن بزرگ شود."
.
" ولی دوستش داشت. این دختر کتابخوان را که به زیبایی خودش بی اعتنا بود و روی او تاثیر زیادی میگذاشت را دوستداشت."
..
 
کتاب چند داستان کوتاه به همراه تحلیل را به پیشنهاد استاد محمد کشاورز خواندم. کتاب سرد و آموزنده ای بود. 
داستان غروب دهکده نوشته ی نوبل گرفته ی به تازگی. کازوایشی گورو
بازگشت مردی به دهکده در دوره ای که جلال و جبروت اش را از دست داده و آرمان ها تغییر یافته.
.
داستان مردی با کت قهوه ای شرود اندرسون که به نوعی استاد همینگوی بوده. تاریخ دانی که در اتاق خود نشسته و تاریخ می نویسند و روابط تیره و سرد با همسرش را نشان می دهد در طول داستان
.
زمان نبوغ ویلیام سارویان 
فضای رستوران و بچه ای که از پشت شیشه به رستوران پولداری زل زده است. یک داستان سمبلیک از فقر و ثروت. آدم های داخل رستوران شیشه ای و خارج از ان پسربچه ای که آن ها را از پشت شیشه نگاه می کند.
.
یک داستان خیلی کوتاه همینگوی
عشقی نافرجام و کوتاه به دلیل فاصله ها که یکی ایتالیا بود و دیگری آمریکا بوده
و در این داستان تراژدی زندگی به غایت خود می رسد.
رمان های همینگوی شاید موردپسند خیلی ها باشد اما واقعیت این است که این رمان ها بزرگ شده ی داستان های کوتاه او هستند.
زبان همینگوی نمیتواند احساسات را بیان کند. نمی تواند به درون قلب و روح ادمی راه بیاید. زنان در داستان های او به جز معشوقه بودن و بازیچه بودن جایگاهی ندارند. زندگی در داستان های او به جز خشونت های بی معنی و مقابله ی انسان و طبیعت نیست. اما تردیدی نیست که داستان های کوتاه او جهان ادبیات را به دو قسمت تقسیم می کند. قبل از او و بعد از او.
 
قایق مغروق بر کرانه ی خشکی گابریل گارسیا مارکز
داستانی که به شیوه ی گزارش گونه ای نوشته شده و اصلا به سبک مارکز نمی خورد.
نویسنده های امریکای لاتین مثل بورخس هنرشان بر نثرهای فنی و قواعد خدشه ناپذیر نیست. نفوذ در حوزه ی احساس است.
داستان های کوتاه دیگر مارکز. مرگ پایدار در فراسوی عشق.  رد خون توی برف.  فقط امده ام یک تلفن بکنم.  زیبای خفته و هواپیما . خواب نیمروز سه شنبه. عشق سال های وبا. گزارش یک قتل.   پیرمرد فرتوت با بال های عظیم
.
مرد سرخوش 
آنتوان چخوف
اثر ضعیفی که مردی مست وارد قطاری اشتباهی می شود و حرف هایی در باب ازدواج می گوید که قرار است فلسفی باشد اما سطحی ست. در تحلیل نوشته شده که می شد داستان را به نحو دیگری به پایان رساند. پایانی که این گونه صریح و قطعی نباشد. در پایان داستان امده است که مرد قطار را اشتباهی سوار شده و مردم پول جمع می کنند تا او بتواند برگردد.
از داستان های کوتاه فوق العاده ی چخوف - جیرجیرک را می توان نام برد.
.
بوسه ایساک بابل
داستانی تلخ که بوسه ای در جنگ اتفاق می افتد اما خیانت به دختر ساده ی روستایی ست بدون حس عذاب وجدان. فضای جنگ است و روستایی که سربازها در ان آرام می گیرند و استراحت می کنند.
بابل تشنه ی کسب قدرت مردانه بود و این را از طریق به جنگ رفتن و شمشیر به دست گرفتن به دست آورد.
بابل نویسنده ی روسی که در اواخر دوره ی استالین می زیسته و در این دوره شکاکیت و عدم اعتماد و آدم فروشی بسیار رواج داشته. و استالین ادبیات فرمالیستی بولگالف و پاسترناک و آخماتواا را نمی پذیرفته و صرفا ادبیات حزبی را می پذیرفته.
در اسنادی که در مورد پرونده ی جنجالی بازجویی و قتل ایساک بابل منتشر شده نکات جالبی وجود دارد.
" می دانی برای چه بازداشت شده ای؟"
"بله می دانم. برای ننوشتن."
" توضیح بده"
" هیچ. من قریب به ده سال است که چیزی نوشته ام و این سکوت در اتحاد جماهیر شوروی قابل تحمل نیست."
او را اعدام می کنند و تا مدت ها به دلیل محبوبیت نویسنده مرگ او را اعلام نمی کنند.
چقدر آشناست این ماجراها. شبیه ماجرای اتوبوس و راننده ای که می پرد پایین. اما اتوبوس حامل نویسنده و جان های سرشار از کلمه لب دره گیر می کند. راننده دوباره سوار می شود و گاز می دهد تا اتوبوس را در دره بیندازد. یعنی این اصرار راننده من را بیمار می کند. ادم های روانی.
 در مقایسه ی بابل و ادگار آلن پو باید گفت که پو صرفا به استفاده ی کلیدی کلمه ها بسنده می کرده و عمق و دست یابی به لایه های زیرین ورح ادمی را نداشته است.
.
در ایستگاه راه اهن
ایساک بابل.
مردن پدر سرباز و بی اهمیتی مردم به این حادثه
.
از نظر رمانی دوران لمس و درک خشونت بوده برای نویسنده زمانی که این داستان را می نوشته.
" نگاه کن. مه را می بینی. این دلیلشه که مردم ما به مه و چشم های خمار از مشروب نیاز دارند. چشم های گیج واقعی"
می گویند ماکسیم گورکیف بابل را امید ادبیات روسیه می دانسته.
 
.
شرود اندرسن
در سنین چهل سالگی مسیر خود را به عنوان نویسنده تغییر داد و به نوعی استاد همینگوی و دوس پاسوس و فالکنر و سارویان و اشتاین بک است.
و بسیار از سخاوت روحی و علو طبع برخوردار بوده در حالیکه همنگوی از نظر اخلاقی انگار خیلی مزخرف و مغرور بوده و هرگز از استادش تشکر نکرده و هیج جا هم به او اشاره ای نکرده.
به نوعی که داستان های جوان26 ساله یعنی همنگوی انعکاس صدای اندرسن است در زبان او.
 اندرسون با گفت و گو نویسی میانه ای نداشت.
شیوه ی او بعدها سرمشق کارهای آن تایلر در ذوق زبان--جعبه ریموند کارور-- ان سوی خیابان جان اپدایک قرار گرفت.
.
بدعت مارک تواین در هاکلبریفین به دلیل سادگی و صراخت است که در زمانه ی خود بسیار نایاب است. زیر ادبیات پشت لایه های کلمات پنهان می شده.
.
مشهور است که فلوبر به موپاسان سفارش می کرد ساعت ها تنها بنشیند و به یک درخت نگاه کند. بعد به اتاق کارش برود و ماحصل تجارب خود را خیلی کوتاه و صریح بنویسد. در آن صورت حرف تازه ای برای گفتن خواهد داشت.
.
دی بی سلیجر و سارویان دو نویسنده ای که بسیار به نقش معصومانه ی کودکان اشاره دارند.
.
خشن و سرد و بی عاطفه بود.در می خانه ها مست می کرد و دعوا و جنجال به راه می انداخت. معشوقه های مختلف می گرفت و عیاشی می کرد. - همینگوی را می گوید.
داستان هایش روایت هایی بدون قضاوت از زندگی. پرهیز از شعارگرایی و حدف افراطی هر انچه خارج از چهارچوب اصول عقاید اودر خصوص زدگی انسان.
.
چخوف هم با نگارش بر اساس شور و الهام میانه ای ندارد.
یکی دیگر از داستان های پر از ظرافت جومپا را خواندم و مثل همیشه کیف کردم و رقیق شدم. چقدر با دقت ادم ها و روابط زیرپوستی شان را کشف می کند این نویسنده ی حالا باید سه زبانه. با زیان ایتالیایی و کتاب دیگری که امروز خواندم و کتاب بود که من را انتخاب کرد این بار.
قرار نبود به دیگر سخن را بخوانم اما دیدم توی طاقچه وجود دارد و خیلی سریع خریدمش و تا آخر خواندم ودیوانه ی این تجربه و مسیرش برای یادگیری زبان سوم شدم.
.
 داستان بهشت و جهنم را نجمه معرفی کرد. در روزی که آفتاب داشت و رنگ درخت ها ارغوانی و سرخ و زرد بودند و یک پروانه ی خیلی بزرگ نارنجی از پشت پنجره مان رد می شد و فکر می کردم اگر پنجره را باز می کردم و می آمد داخل خانه دیگر این همه قشنک نبود. همین دست نیافتنی بودنش بود که زیبایش می کرد.
. نجمه گفت این کتاب در طاقچه است و مجانی هم هست. دانلود کردم و دیدم مترجم ش هم دوستم است. امین که با هم داستان می نویسم و می خوانیم و واقعا هم داستان نویس خیلی خوب و دقیقی ست.
.
جهنم. بهشت. مرا برد به تنهایی های یک زن. به امید و جهنم شدن زندگی اش.
.
"مادرم همه ی روز منتظرش بود. چیزی که باعث می شد او ساری نو بپوشد و موهایش را شانه کند."
.
" درمورد همه ی چیزهایی که او با پدرم اتفاق نظر نداشت با عمو پراتاپ مشترک بود. عشق به موسیقی، فیلم و خانه هایشان که در چند قدمی کلکته بود. مغازه های مشترکی که می شناختند. اتوبوس ها و مسیر تراموا و..."
.
" مادرم با پراتاپ صدا کردنش هیچ مشکلی نداشت. چون از او کوچک تر بود ولی هیچ وقت پدرم را به اسم کوچک صدا نکرده بود."
.
" پدر ذاتا ادم راهبی بود.با کارش ازدواج کرده بود. با تحقیقاتش ودر پوسته ی سختی زندگی می کرد که ما نمی توانستیم به آن نفوذ کنیم. میلی به کم و زیاد کردن برنامه های روزمره اش نداشت. صبح ها حبوبات و چای، سبزیجات مختلف بعد از شام."
.
" گاهی موقع غذا دادن به هم می گذاشتند انگشت هایشان چند دقیقه ای توی دهان بماند. اینجور مواقغ پدر و مادر سرشان را پایین می انداختند."
.
" بودن من در صندلی عقب ماشین به آنها اجازه می داد برای آینده تمرین کنند و روی ایده ی تشکیل خانواده ی خودشان کار کنند."
.
" در ادامه ی ان روز مادر فنجان عمو پراپ را درون سطل آشغال ریخت. تکه تکه شده و سه چسب زخم روی دست مادرم."
.
" بعد از نامزدی عمو پراپ ودبورا شروع به محو شدن از زندگی ما کردند."
.
"من هم سروکله زدن با مادرم را شروع کردم. زیاد ماندن داخل اتاقم. من از نیاز داشتن به او دست کشیدم. درست مثل کاری که عمو پراپ کرد."
.
" این زن اولین جشن شکرگزای من را در خانه شان در آمریکا مهمان کرد. اولین عذا دور میز شکرگذاری بود. اگه اون غذا نبود برگشته بودم به کلکته."
.
" به کشل عجیبی وقتی پدر و مادرم به پیری نزدیک شده بودند او و پدرم عاشق هم شده بودند. به نظرم غیبت من در خانه در دوره ی کالج موثر بود."
.
 
صدای بال سیمرغ اولین کتابی بود که از زرین کوب خواندم. کتابی که به عشق عطار نوشته بود. با سوتفاهمی از بیسرنامه که یکی بدون سر راه می رود و شعر و حکمت می خواند و عاشق است و.. اما این کتاب متعلق به عطار نیست و به او نسبت داده اند.
.
مرگ اندیشی عطار که به دلیل شیوه ی زندگی پر از مرگ و جنگ او بوده. او در کودکی و در پیری با حمله ی مغولان و غزنوی ها درگیر بوده.
.
 منطق الطیر را یک اودیسه ی روحانی معرفی می کند که سیر در مقامات و احوالات سالک را بیان می کند.  یک سیر صوفیانه که انگیزه ی آن چیزی جز جاذبه ی عشق که همه ی ذرات عالم را طالب نیل به کمال می رساند نیست.
.
 قصه ی سارخک و درخت چنار که پشه روی درخت می نشیند  وقتی بلند می شود از چنار عذر زخمت می خواهد درصورتکیه که اصلا وجود پشه بر چنار روشن نیست. یعنی ناچیز است و پشه خودبزرگ بینی دارد. 
لحن قصه طنز است و در مصیبت نامه ی عطار امده است.
.
 انگار اگر اوقات خود را به نوشتن نمی گذراند از آتش درون می سوخت. 
در شعر عطار طبیعت بیش از سایرین روح و حیات دارد.
 داستان ققنوس را بسیار دوست دارم. ققنوس جفت ندارد و تنها زندگی می کند. وقتی به مر گ نزدیک می شود نغمه و آوازی سر می دهد که سایر پرندگان هم با او همراهی می کنند و می خوانند. به وقت مردن به جست و جوی هیزم می پزدارد و هیزم بسیار اطراف خود جمع می کند و نوحه سر می دهد. یک نفس بیش از عمرش باقی نمانده که بال و پر بر هم می زند. از میان بال او آتشی می جهد و در هیزم می گیرد و همه چیز را می سوزاند و از میان خاکسترهای هیزم، ققنوسی جدید متولد می شود.
.
 در میانه های خواندن کتاب داشتم با خودم زمزمه می کردم که درد و درد و درد است عطار. صفحه را ورق زدن. دیدم دقیقا نوشته درد و درد و درد که هرگز از زبان عطار نمی افتد. این درد جسمانی نیست. در همه ی اجزای عالم است. درد شوق طلب است.درد دورافتادگی از کمال است. درد در انسان اندیشه ی طلب برمی انگیزد.
 در ایران سعید نفیسی و بدیع الزمان فروزانفر، عطار را دنبال کرده اند.
.
.
یک داستان خوب هم خواندم.
ابر صورتی علیرضا ایرانمهر.
 این روزها کتاب داستان های کوتاه تحلیلی را می خوانم. خوب اند برای یادگرفتن اما نه برای لذت بردن.
این اولین کتاب جدی ای بود که از موراکامی می خواندم. قبلش یک داستان کوتاه در مجموعه داستان هایی که مژده دقیق جمع آوری کرده بود خوانده بودم. به اسم بیست سالگی.
کتاب را با شوق فراوان شروع کردم و شروع ش را که یک جوان بیست ساله به مرگ فکر می کند و در لبه ی پرتگاه قرار گرفته است را خلی دوست داشتم. گره ای هم که در داستان وجود داشت برای دنیال کردن تا پایان 300 صفحه کتاب جالب و ماجراجویانه بود. چهار دوست در دوران نوجوانی تصمیم می گیرند با سوکورو که نامش رنگی ندارد رابطه شان را قطع کنند و سوکورو در سی سالگی به خواست دوست دخترش سارا دنبال ماجرا و به دست آوردن اطلاعات می رود. کتاب تا حدی لایه های روان شناسانه داشت به عنوان مصال رویا و خودآگاه و ناخودآگاه و...شخصیت سوکورو خوب پیش رفته بود.
اما مسایل حادی که در کتاب دیدم
 اطاله ی بیش از اندازه و به ضرس قاطع طاقت فرسا در شرح شخصیتها و فضاها و ادم هایی که داخل داستان می شوند و از پدر و مادر و ... تعریف می کنند. به عنوام مثال حضور هایدا دوست دختر دوران دانشجویی که به یکباره غیبش می زند و اصلا معلوم نیست کجا می رود و نصف کتاب شرح ماجرای پدر اوست که کاربردی در داستان ندارد.
از دیگر نقاط آزاردهنده ی کتاب، حضور حفره های خالی فراروان است. حفره هایی مثل سارا که دوست پسر دارد و ما تا آخر کتاب نمی فهمیم چرا و او کیست و کلا چه اتفاقی افتاده که سوکورو باید سارا را با یک مرد دیگر ببیند.
حفره ی مرگ یوزو که خفه می شود و از یک نفر حامله بود.
حفره ی رفتن و غیب شدن هایدا.
حفره ی شخصیت ها که در خلال قصه توصیف نمی شوند بلکه با انبانه ای از توصیف های شخصیتی رو به رو هستیم در ابتدای معرفی هرکدام از دوستان.
حفره ی فضاسازی که سوکورو 20 صفحه در ایستگاه قطار نشسته و دی دیریمنگ می کند و زنی جذاب با دو بچه از کنارش رد می شود. چرا باید این زن رد بشه و هیچ اتفاقی در ادامه و در خلال داستان نیفته؟؟
حفره ی شش انگشتی ها که به صورت مفصل با تارخچه در کتاب بیان شده و در نهایت در یک خواب کابوس گون استفاده شده.
.
 
مطمینم اگر این کتاب را یک نویسنده ی ایرانی می نوشت زنده به گورش می کردند از بس به او می گفتند تینجرنویس است و امده همه ی خوانده و شنیده ها و نظریاتش در باب موتیوتور اسپیکینگ و زندگی و هستی و روان شناسی فرویدی و ... را در یک فرو کند.
.
" سوکورو از آن ادم هایی نبود که هیچ ویژگی به خصوصی داشته باشد.نمره هایش کمی بالاتر از متوسط بود. هیچ وقت نمره های درخشان نمی گرفت ولی همیشه به راحتی قبول می شد."
.
این قسمت را دوست داشتم.  معنی اسم ها
هایدا. مزرعه ی خاکستری
کاج قرمز.
مزرعه ی سیاه
دریای آبی
.
تازاکی در لغت یعنی جزیره های فراوان
اینکه در اسم های ژاپنی کتاب همه چیز با طبیعت پیوند خورده است.
.
قطعه ی سال های زیارت و غم غربت
لو مل دو پی- قطعه را پیدا کردم و اینجا گذاشتم. معنی قطعه این است.
.
حرف زدن های طولانی مدت برپایه ی دیالوگ هایدا و سوکورو که من را یاد دیالوگ های جهان درست کن before sunset می انداخت.
.
" به جای کتاب مقدس، کتابچه های آموززشی ترفیع و افزایش حقوق برابر می خوانند و این کتاب برایشان معادل رستگاری و بهشت است. یک دین جدید برای دوران پراگماتیک. خالی از هرجور عناصر فرا تجربه ای."
.
 سفر به فنلاند و هلیسکی.
ژان سیلبویس آهنگساز. 
فیلم های آکی کوریسماکی. ماریمکو. نوکیا. مومین
.
 
It’s become so repetitive that the plot development is often not a surprise anymore and you know when certain elements are cue for a flashback, an observation regarding a woman’s looks, an erection, not an erection, bad sex or weird shit. Sadly, the repetition isn’t limited to the reiteration of themes in different books; it’s noticeable within the same work too. This book, for instance, would have made a decent short story if it weren’t for about 150 pages of sheer redundancy. Cut down one or two friends, go easier on the relationship drama, stop describing
every step of the way, give the guy a pair of balls for fuck’s sake and you’d actually have a chance to not bore your audience.
.
.
In the second half, the redundancy becomes more and more evident and makes way for some very amateurish writing. It’s insulting to the readers to have the main character offer to talk to one of his old friends about his girlfriend and have him repeat what we already know thanks to not sleeping when the first hundred pages happened
.
 
 
کتاب نگهبان را خواندم. چقدر فضای کارهای پیمان اسماعیلی را دوست دارم. شبیه برف و سمفونی ابری بود اما باز هم دوست داشتم. سرد و زمهریر و ترسناک وهولناک و پدر و پسر و زیرلایه های اسطوره و شاهنامه.
کیومرث پدر و سایمک پسر که کسی ست گرگ خزوران را می کشد و پسری ندارد اما در شاهنامه اسم پسرش هوشنگ است که در داستان هم رازان به او می رسد. در جایی اشاره می شود که قبلا او را هوشنگ صدا می زدند.
.
صلاح و ندا. صلاح سرطان دارد و می میردو شیمی درمانی می کند و نقاشی و از زندان بیرون امده. ندا نقاش است و عاشق او.
.
رصام و رازان در پوکه پیدایشان می شود و رازان تا اخر با او همراه می ماند. ادریس سردخواب شد. ادریس دایه ی رازان است و برادرزن رصام که سردخواب خواهرش و گرگ را توامان گرفته. همین ایده ی سردخواب شدن که بسیار درخشان بود و من رو برد به ایده ی مقابلش در " زن در ریگ شنی" کوبوآبه که همه ی اتفاق ها در بیابان است و در ریگ. 
اینجا همه چیزدر کوهستان و سرما و مرگ و خون و گرگ است. فضا به دشت خشک و خشن و سوزدار است و کاملا مردانه و تلخ
.
سیامک و روشنک که دیگر رفته از زندگی سیامک و با فردی به اسم عطا دیت می کند. سیامک به یاد اوست در همه ی احوال
.
سیامک و کودکی اش و تاثیری که پدر کیومرث بر زندگی او گذاشته از لحاظ شکار و به نوعی سرخواب پدر است سایمک
.
کپرنشین ها. شکیب و زنش و بچه اش که بعد از پیچیدن شایعه که سامک با زن شکیب بوده است ان ها را به آتش می کشد و سیامک ناخودآگاه شکیب را به قتل می رساند و فرار می کند تهران. قرار بوده سایمک و سایر کارکنان شرکت، برای گازکشی در روستا و کار گذاشتن لوله ها به پیرانشهر و میناب رفته اند.
.
به شدت این کتاب را برای خوانش و هوای تازه ی داستان پیشنهاد می کنم. کلا کتاب های خوب زیاد خواندم در این ماه که از شادی های زندگی کوتاه ادمی ست.
 ناتمامی
نگهبان
اسفار کاتبان
می خواستم انچنان مفصل از اسفار کاتبان بنویسم که روزها و سال ها به طول بیانجامد. نمی نویسم. دیوانه ام می کند. شور می اندازد به تک تک اجزای منفرد و منقطع تنم. دوست دارم بنشینم و رونویسی اش بکنم. دوست دارم بروم توی قصه و کنار اقلیما بنشینم و شدرک و نیم تنه ی جداشده اش را ببینم و در حیاطی که او وارث قبر آذر است و رفعت ماه بویش پخش شده در فضای شاه مغفور... بنشینم سال ها و ساعت ها به تماشا و راز و فسانه و افسون...
باشد در دست ها و خط های پیشانی و کاهش جان و عددی که بالا نمی رود که عمیق می شود و فروتر
در انتظار گودو عمیق ترین و البته اولین مواجه من با تیاتر ابزود بود. آخر بازی را تاب نیاوردم. شاید چون بعد از آشنایی با این نوع تفکر و بعد از خواندن قوی ترین اثر این دسته بندی بود.
ویژگی بارزدوران ما، احساس سرخوردگی و در هم ریختگی همه ی باورهای استوار گذشته است. زوال ایمان مذهبی که با پیدایش عصر روشنفکری آغاز می شود.انسان خود را با جهانی رو در رو می بیند که هم وحشت زاست و هم غیرمنطقی و پوچ. تمام یقین های ناشی از امیدواری و تمام توجیهات به غایت پرمعنا ناگهان به صورت توهمات بی معنا، پرگویی های تهی و زمزمه های در تاریکی بی چهره شده اند."
.
واژه ها هستند اما کلام و ارتباط نیست.
جومپا لاهیری را دوست دارم به خاطر ظرافت هایی که در انسان و قصه ها و جهان شمولی داستان ها می بیند. این دو زندگی و دو دنیایی بودن بزرگ شدن در آمریکا و به زبان انگلیسی نوشتن و حرف زدن و فکر کردن و در خانواده ای هندی با فرهنگ و غذا و نوع نگاه بنگالی زیستن، قصه های او را غنی می کند.
.
موضوع موقت. داستان اول ظرافت یک رابطه ی دو نفره که در تاریکی رازها یشان را اعتراف می کنند. تکنیک چراغ ها را خیلی دوست داشتم.
دقت به جزییات رفتاری زن و شوهری.
"گونی های زیب دار برنج باسماتی. قصاب های مسلمان بازار هی. با مسواک نامرغوب که شبا از خراجی خریده بود لثه اش را خون انداخت."
.
" شبا پای تلویزیون می رفت و برشتوک می خورد و با دسته ی مدادرنگی ها مشغول به ادیت کردن می شد."
" ان وقت ها که آشپزی می کرد توی عذاها سیر و هل می کوبید."
نشان دادن تمام شدن یک زندگی و سردی رابطه با این ظرافت فوق العاده.
ان ها در جلسه ی شعرخوانی چند شاعر بنگالی در سالن کنفرانس کمبریج با هم آشنا شده اند. هر دو هندی هستند اما د رامریکا به دنیا آمده اند.
" می خوام وقتی این حرفو بهت می زنم صورتم را ببنی. روزی هم که گفته بود حامله است درست همین را گفته بود با همین لحن آرام. ان موقع شوکمار اماده نبود اما حالا امادگی اش را داشت. فقط نمی خواست شبا دوباره حامله باشد. دلش نمی خواست مجبور بشود خودش را به خوشحالی بزند."
.
" چند وقت بود دنبال آپارتمان می گشتم. بالاخره یکی را پیدا کردم."
ضربه ی نهایی در آرامش و سکوت و میانه های بازی برای تمام شدن یک زندگی دو نفره
.
"حالا وقتش رسیده بود چیزی را که با خود عهد کرده بود هرگز به شبا نگوید را بگوید."
" بچه ی ما پسر بود. پوستش قرمز می زد. حدود دو و نیم کیلو وزن داشت."
.
" بیرون هوای شبانه هنوز گرم بود. آقا و خانوم بدفورد دست در دست هم قدم می زدند."
که تقابل همسایه های پیر که هنوز با هم زندگی می کنند و ان ها که در سکوت تمام کردند.
.
داستان وقتی آقای پیرزاده به شام می آمد.
یکی از داستان های گرم و دوست داشتنی از زندگی در دو گوشه ی دنیا و نگرانی های مربوط به یک جای دور که چگونه سرازیر می شود توی گوشه ی دیگر دنیا.
" بادام هندی فلفلی و روغن خردل می خورند."
" بوی خفیف لیمو و رازیانه"
" لیمو ترش قاچ کرده و سه فلفل"
" یک ان متوجه شدم زندگی اول تو داکا اتفاق می افتد و زندگی ما در اینجا فقط سایه ای از زندگی در داکا است."
من این حس را در بسیاری مواقع به مهاجرت دارم. هنوز هم گاهی می آید و می رود.
" می ترسیدم دعا یک جوری از ذهنم بیرون بریزد."
" راجع به پیشرفت کتاب آقای پیرزاده با هم حرف می زدند.احتمال استخدام پدر. اهنگ های کیشورکوماروو..."
.
یکی از صحنه های درخشان داستان زمانی ست که ترس و حیرت روی کدوی هالووین خالی می شود و با خراشی صورتش ترسناک تر به نظر می رسد. به جای اینکه دستش را روی صورت بگذارد و بگرید و چشم هایش گرد شود.
.
" هر سه جوری رفتار می کردند که انگار یک نفرند. یک غذا می خوردند. یک تن واحد دارند. یک سوت واحد. یک ترس و تنهایی واحد."
.
" سر میز عسلی مان نشسیتم و به سلامتی آقای پیرزاده آب خوردیم."
.
داستان متجرم دردها
به معنای حقیقی کلمه فرد مترجم درد و مرض های بیماران به دکتر بود.چون دو زبان می دانست و در وقت های دیگر راننده ی تاکسی بود. موقیعتی که زن آمریکایی و مترجم برای همدیگر شفاف می شوند و رازهایشان را با هم در میان می گذراند. کمی عجیب و کمی خاص.
.
مترجم تلاش می کرد زبان های مختلف را یاد بگیرد و بدو اشکال یک غزل ایتالیایی بخواند و با خودش فکر می کرد این است معنی زندگی که برای هرچیزی که تلاش کنی به دست می آید و.. بعدها این ایمان را از دست داد.
.
" آدرس آقای کاپاسی را باد برد. هیچ کس به جز آقای کاپاسی متوجه نشد. کاغذ بالا رفت و بالار و بالاتر..."
.
دربان واقعی در کلکته اتفاق می افتد که بیچارگی و بی جا و مکان شدن یک دربان را نشان می دهد و سیری که همسایه ها با او طی می کنند و .. من این داستان را دوست نداشتم.
.
داستان جذاب.
یک زن نسل دومی هندی آمریکایی عاشق یک مرد هندی می شود و با هم قرارهای عاشقانه دارند.
.
خانه ی خانوم سن
یکی از داستان هایی که از خلال زندگی روزمره دلتنگی و دوری از خانواده و هوم سیک شدن را نشان می دهد. راوی سوم شخص از نظرگاه الیوت که در خانه ی زن هندی ست و به عبارتی اون بیبی سیتر اوست. پرستار - اگر توصیه ی ب را آویزه ی گوش کنم.
.
این خانه ی متبرک
از خلال یک شبانه روز زندگی دو نسل دومی هندی که به نوعی یک بخش کوچک از زندگی آن هاست به تمام شدن یک زندگی و شروع سردی های یک زوج می رسیم که درداستان های جومپا زیاد هم به چشم می خورد.
اما داستان تمام نمی شود. شخصیت ها انگار کماکان ادامه دارند و به زندگی شان می پردازند.
.
معالجه ی بی بی ها
از داستان های بد کتاب که همه ی بیماری ها و مسایل بی بی با بچه دار شدن از بین می رود.
.
سومین و آخرین قاره
می توان این داستان را مقدمه و فشرده ی رمان همنام دانستو سیر مهاجرت یک مرد برای تحصیلات تکمیلی. زنی که مادرش و خانواده برای او می گیرند و تشکیل زندگی و ...
.
زنده به سوی بهشت
به نوعی مواخره و توضیحی بر کتاب است و شرحی بر دو زبانه بودن. با اینکه جومپا در خانه و خانواده بنگالی حرف می زد و سالی چند بار به هند سفر می کند   اما خودش را دو زبانه نمی داند و با ظرافت های زبان بنگالی آشنا نیست.
" مادر من حدود سی و پنج سال و پدرم حدود چهل سال خارج از آمریکا زندگی می کنند اما در تمام این مدت، خانه ی ما را دیوارهایی نامریی احاطه کرده اند که ما را از اثرات زندگی در آمریکا دور نگه می داشت."
.
" نوشته های من این روزها کمتر پاسخی به نوستالژی فرهنگی خانواده ام است و بیشتر تلاشی ست برای پیشبرد مهارت ها و گسترش قلمرو داستانی خودم."
.
" شخصیت اصلی داستان واهمه دارد که پسرش بعد از مرگ مادر پدرش به بنگالی صحبت نکند."
" ترجمه تنها یک عمل محدود به زبان نیست. بلکه یک عمل فرهنگی سیال است."
.
داستان های برگزیده ی کتاب را دوباره خواهم خواند.
 
 
کتاب" ما اینجا داریم می میریم" دارای بخش هایی با راوی های متفاوت است. راوی ها با هم ارتباط مکانی یا فامیلی و دوستی دارند. بخش اول با دو خواهر اشنا می شویم. من انتهای بخش اول را دوست داشتم. اینکه خواهرها علاوه بر تمام نفرت و خصمی به یکدیگر دارند اما عطوفتی هنوز بین شان است و قرار نیست صرفا یک بعد خشم شان پررنگ باشد.
خواهر کوچکتر که به نوعی بی دین و ایمان است از نظرگاه خواهر بزرگتر نگران اوست و برایش آب می اورد و پتو و حواسش به وضعیت جسمانی خواهر بزرگ تر است که در طول داستان متوجه می شویم خواهر بزرگ تر فیبر دارد و سرطان سینه.
کتاب دیدگاه های بسیار گوناگون ادم هایی که با هم بزرگ شده اند و با هم زندگی کرده اند را به شیوه ی راشامونی نشان می دهد. 
همچنین شخصیت های حقیقی مثل یزدانی خرم و جلیلی و روحانی و قالیباف و..در کتاب حضور دارند.
اما گاهی دیالوگ ها در هم امیخته می شود. یعنی لحن و زبان شخصیت ها و عکس العمل ها و عصبانیت شان دچار هم پوشانی می شود.
"خوشبختی ها را گم کرده ایم. نوری توی دست مان نیست. دست هایمان خالی ست. شده ایم شبیه سنجاب های خاکستری جنگل ها که مراقب بلوط ها هستند."
.
"سرزمین آدمیزادها پر از ماه و خورشید است."
.
" در یک زمان خاص و درست بعد از اینکه ماه کامل را در آسمان دیدیم،برای مرگ درختان گریه کردیم."
.
" انگار بوی کتلت خوشبختی می آورد."
 
"مردن به روایت مرداد" از اسم پر از میم و آهنگینش جذبم کرد. مردن و مرداد افتاده بود روی مغزم.
رفتم و از طاقچه پیدایش کردم. نثر گرم و فضای طبقه ی متوسط و متوسط رو به پایین در بیشتر داستان ها به چشم می خورد. زبان کارشده ی داستانی و روایت هایی برای خواننده ی جدی داستان.
 چند داستان به شیوه ی دایره ای نوشته شده بودند و باید بعد از تمام شدن هر داستان دوباره به ابتدای داستان بازمی گشتی تا از نظر زمانی و روایت داستانی پیوند بزنی.
.
داستان اول " برف گرم" شوک کتاب بود که به شیوه ای بسیار شجاعانه و جسورانه آغاز شد. راوی مرد که به سمت مرگ می رود و در مسیر خاطرات اخیرش را مرور می کند.
.
داستان " بی بی دل" یکی از ان هایی که دوست داشتم. تلخ و دردناک و شیرین. باعث می شود از این به بعد به هنرمندان خیابانیی توجه بیشتری داشته باشم. یک قصه از لایه های زیرین زندگی شان خوانده ام. یک قصه ی جان دار. پدرش طالبی فروش بود و خودش شاگرد خصوصی داشت که به او گیتار درس می داد و دختر شاگردش عاشقش شده بود.
.
" داستان حاجی بابا" که لحظه ی مرگ حاجی از چشمان پسر را می بینم.در حالت احتضار.
یکی از نکات قابل توجه داستان ها توصیف های مسجع و گاها شاعرانه اما گوش نواز است. یعنی باعث زیبایی داستان ها شده. شاید در بعضی از داستان ها بتوان از بعضی توصیفات چشم پوشید.
.
" خورشید کوچک" از داستان های شیرین و گرم که در باب جنگ است و نیست. پشت صحنه ای از زندگی ست و تاثیری که جنگمی تواند تا کجای زندگی های ساده وکوچک ادم ها بگذارد؟؟
.
."کسری دستنوشته" راوی دختری ست که به دور از خانواده به سمت رویاهای خود رفته و از نظر جامعه رویاهای بی ارزش و دون از شانی دارد.
.
." مردن به روایت مرداد" جزییان داستانی زندگی یک پیرمرد که زنده است اما انگار دچار مرگ تدریجی شده. در نیمه های روز مرداد ، پرستار وارد خانه می شود تا از پیرمرد مراقبت کند اما پیرمرد ناراحت است وغر می زند و از اینکه دیگر کسی او را نمی شناسد و برایش اهمیتی قابل نیست غمگین است و خودش را از پنجره به بیرون پرتاپ می کند.
.
" مرگ مدام" با راوی مرد رو به رو هستیم که دکتر زنش را می کشد. " و خاک می ریخت توی چاله چوله انگاردوباره سیما مرده باشد."
.
"ارمله" یکی از قصه های خوب با ضربه ی نهایی داستان/ " وقتی امده بود یک پارچه چادری بخرد و چشم هاش را انداخته بود روی توپ های پارچه خواسته بودمش." فضاهای غیرشهری و زندگی های از یاد رفته در داستان های مرجان پر است. نثر قدیمی ای که کلمه های نوستالژیک و اسامی خاص دارد. مثلا " آق سقال" " کوراغلی"  " زنک لجاره" 
.
داستان هذیان در یک فضای هالوسینشنی رخ می دهد که مرد بیماری در حال مردن روی تخت صحنه هایی از زنش و زندگی تمام شده اش را می بیند. 
.
" یک جفت پولک آبی" داستان از زبان شیرین عقلی به اسم مهشید بیان می شود.
برایم خیلی جالب بود. اخیرا با همراهی آقای محمد کشاورز یک داستان نوشتم به اسم " پیراهن آبی پنج ماهی" که آن هم از زبان یک شیرین عقل است. و این آبی بود در این دو داستان برایم جالب بود.
" گل سجاف یقه ام."
" بعد حیاط را آب پاشیدم. پله ها را آب پپاشیدم. گلدان های حسن یوسف را هم."
" بعد ننه آقا گفت می فرستدم خانه ی قدم خیر که پسرهاش همیشه مسخره ام می کنند."
" سنجاقکم که مثل من چشم هاش از هم زیاد فاصله داشت."
.
کتابی بود که کاغذی اش را حتما می خرم.یک نقد و بررسی خوب هم از امین شیرپور خواندم راجع به کتاب که بسیار کمک کننده بود. هر دوی شان از برگزیدگان جایزه ی ادبی بهرام صادقی و جلال هستند.
ز مرجان نویسنده ی کتاب از ان ادم های گشاده روست. ادمی که آوای دوستی اش را از این همه فاصله می شود حس کرد. ادمی که ندیده ام ش. خوانده ام او را و برای هم کلمه فرستاده ایم. کلمه های سبز که بذرهای دوستی می شوند. من به کلمه ها ایمان دارم.
سه داستان خوب و یک داستان نصفه خوب داشت.
داستان های خوب
" در هوای گرگ و میش" " مسافر" " میهمانی خانوادگی" و داستان نصفه خوب" خاطرات غمناک زندگی"
چیزی که در اکثر داستان های مجموعه به چشم می خوره شروع نسبتا خوب و بعد واماندگی داستان وسط جزییات بیش از اندازه زیاد و غیرضروری و بی سر و ته تمام شدن است. یعنی گیرکردگی به معنای واقعی کلمه در داستان ها مشهود است.
.
درمورد داستان های " گاهی وقت ها حالم را بپرس" " قضاوت درباره ی عشق" " ان بیرون در تاریکی" " مرغ دریایی" صرفا به توصیف و جزییات و فضاسازی برمی خوریم.
.
در همه ی داستان ها شخصیت های اول می خندند به مثابه ی مکانیزم دفاعی که نشان می دهد نویسنده به خوبی از پس نگاه کردن به شخصیت ها برنیامده و با عجله همه را از روی دست هم ساخته است.
اسم آقایی که در داستان اول ظاهر می شود" آزموده" است.
.
داستان در هوای گرگ و میش سعی شده با دقت مادری را بسازد که تنها است و شلخته است و حال و هوای خودش را دارد. یک جا خیلی به یکباره زاویه ی دید راوی عوض می شود.
" ابری که از صبح توی آسمان پرسه م زد بالاخره شروع به بارش کرد."
به عنوان مثال در راستای جزییات بی کاربرد در داستان داریم" دستمال را از جادستمالی کدوشکل بیرون اورد." کدوشکل بودن جادستمالی واقعا چه کمکی به پیشروی روایت و فضاسازی داستان می کند؟
.
نکته ی بعدی اینکه همه ی مادرهای داستان سیگاری هستند. یعنی بازهم نویسنده یک مادر را برای داستان های متفاوت استفاده کرده.
.
" پدرم الزایمر دارد هرچند زنم می گوید نباید این کلمه را در حضور دیگران به زبان بیاورم."
یکی از بهترین داستان های آلزایمر که خوانده ام. " رابین و بتمن دعوا می کنند" نوشته ی استیون کینگ
.
" علایم بیماری ست همان ها بود که بیماران دیگر هم تجربه می کنند. گم کردن لوازم شخصی، از یاد بردن عادات روزمره، به جا نیاوردن اطرافیان و اعضای خانواده و دست آخر از یاد بردن همه ی سال های عمر"
 در این داستان " ان بیرون در تاریکی" موقعیت خیلی خوب بیان شده اما خبری از داستان و روایت و گره در کار نیست. 
نمی شود هم اثر را مدرن یا پست مدرن دانست تا از این نکان چشم پوشی کرد.
.
داستان مسافر از این جهت که نوعی هالوسینیشن در خودش داشت، خوب بود. اما در این داستان های نکته های ریزی گذاشته شده بود و به ان پرداخت نشده بود. یعنی گره هایی نه برای باز کردن. صرفا برای حضور
.
داستان مهمانی خانوادگی سعی کرده فضاهای متفاوت ادم های یک خانه را نشان بدهد که من را به شدت به یاد نمایشنامه ی " خانه" نغمه ثمینی می اندازد. یک اثر بدیع و کارشده.
" مینو روی کاناپه نشست و کلید زد. گوشی اش را برداشت و لبخند زد. بابا به بیرون خیره شده بود. مامان سرش را چرخاند و به در نگاه کرد. انگار که قرار است میهمانی سرزده در را باز کند و وارد شود."
.
خاطرات غمناک زندگی یکنواختی و شک و وسواس فکری یک زن را نشان می دهد. 
.
درباره ی نویسنده:
مهندسی الکترونیک در دانشگاه سیستان بلوچستان خوانده و کارشناسی ارشد پژوهش هنر دانشگاه آزاد
. داستان در هوای گرگ و میش نامزد جایزه ی جلال آل احمد شده است.
کتاب را در کافه پنیرای نیویورک کنار دو دختر چینی که داشتند روی یک پروژه ی عکاسی کار می کردند تمام کردم. نفسم بند نمی آمد. احساساتی بودم و حوصله  ی آدم ها را نداشتم و انجا هم مثل همه ی فضاهای داخلی امریکا زیادی سرد بود. گذاشتم کمی از احساسات غلیظم کم شود تا راجع به کتاب اینجا بنویسم.
واقعیت این است که کتاب پر بود از تحقیق و مطالعه. یکی از استخوان دارترین رمان های فارسی ای که در این سال ها خوانده ام. نویسنده و راوی هر دو تاریخ و ادبیات و دانشگاه و فضاهای خاص و دورافتاده و فراموش شده ی تهران را به خوبی می شناختند و این من را برد تا اعماق داستان.
با نون هم از کتاب حرف می زدیم و او هم می گفت نمی تواند یکجا کتاب را بخواند. از بس دردها توی دل و روده ی ادم خط می اندازد. از بس آنجا که تنسگل پریود شد من تمام بدنم درد گرفتم و چشم هایم سرخ شد. از بس به بچه های کار نزدیک شده بودم.
ریحانه برایم تعریف می کرد. از وقتی که دانشگاه رفته من اینجا زندگی می کنم و این باعث می شود او کلی داستان های مگو و رازهای دور و دراز برای خودش داشته باشد. عضو جمعیت امام علی شد و از طرف دانشگاه تهران رفت دروازه غار و به بچه ها درس داد. هنوز هم می رود. داستان هایی که تعریف میکرد را می شنیدیم و غصه می خوردیم اما نمی فهمیدیم. درک نمی کردیم انگار. توی کتاب آمده اینجا یک جمله هایی می شنوید در حد اونامونو و نیچه. ریحانه هم همین را می گفت. جمله ها و نامه هایی که کبری شاگردش برای ریحانه می نوشت آنقدر بزرگ بود که ادم را ترس برمی داشت که واقعا این را یک بچه ی سیزده ساله نوشته؟؟
نوشته بود و برای ریحانه تعریف می کرد اینکه در سیزده سالگی ازدواج نکرده همه به او انگ خراب بودن می زنند. ریحانه می گفت فرهنگ کولی هاست و ما می فهمیدیم و نمی فهمیدیم. یکر روز هم ریحانه در تلگرام نوشت کبری فرار کرده و معلوم نیست کجا رفته.. شبیه قصه ها بود. قصه های واقعی ادم هایی که دارند در کنار ما و دور از ما یک گوشه ای زندگی می کنند.
.
برگردیم به کتاب.
شروع کتاب عالی بود و من را یاد" زن در ریگ روان " نوشته ی کوبوآبه انداخت. " امروز درست یک هفته است که لیان جفره ای دانشجوی ارشد ادبیات فارسی ناپدید شده."
داستان در چند لایه ی تاریخ و شعر و گذشته و آینده و عشق و طبقات متفاوت اجتماعی روایت می شود. طبقاتی مثل زندگی در جنوب ایران با شغل هایی مرتبط با دریا و قاچاق، دروازه ی غار و کولی ها و غربتی ها، سولماز صولتی دختر تبریزی ای که اخلاق های خاص خودش ار دارد. جاه طلب است و نمی تواند از اینکه رتبه ی یک دکتری شده است خوشحال نباشد. دوست دارد خیلی خودش را توی ماجرای لیان و گم شدنش نیندازد حتی از لیان خواسته بود ماجراهای دوازه غار را برایش تعریف کند و با مسواک لیان ناخون هایش را تمیز می کرد و..
 شخصیت ها خیلی کار شده اند. شخصیت جهانگیرخان صوراسرافیل. شخصیت شمسایی و فضای دانشگاه که من را به شدت برد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران اما با توجه به اینکه جلوی دانشکده مجسمه ی سعدی ست فضا باید یا بهشتی باشد یا علامه. ولی یک مشکلی که اینجا هست اینکه دانشکده به عنوان بزرگترین مرجع ادبیات خاورمیانه است که نمی تواند غیر از دانشگاه تهران باشد؟ نمی دانم شاید صرفا در دنیای داستان است. اما به شدت فضای دانشگاه و روابط و ادم های دانشگاهی به جزییات و دقت پرداخت شده اند. زیاده خواهی ها. عدالت طلبی ها، جار و جنجال ها، عشق لیان به شمسایی من را یاد دو تا ماجرا انداخت.
یکی من را برد به داستان " روی ماه خدا را ببوس" که عشقی برعکس بین استاد و دانشجو رخ می دهد و یکی زمانی که یکی از همکلاسی هایم عاشق  استاد خیلی مطرح فلسفه شده بود در دوران دانشجویی. استاد جوانمان تازه از آلمان برگشته بود و دانشگاه تهران و گروه فلسفه را واله ی خود کرده بود. همکلاسی ام مثل لیان برایش نامه می نوشت. برایش می مرد.
.
برگردیم به کتاب. زبان قوی و قلمی شیوا و سختکوش و شاعرانه ادم را به رشک وامی دارد. من واقعا از این قلم درد زیبایی کشیدم. یعنی هم سخت خوان بود و هم زیبا و متین و با طمانینه.
" خدایان دوست ندارند آدمیزادگان دون مایه به قلمروِ آن ها نزدیک شوند.می ترسند اسرار خدایی شان فاش شود. مثل شعبده بازهای پیری که لرزش دست شان را زیر شنل های سیاه شان پنهان می کنند. خدایان در گروه دانشگاه هم می ترسند بی سوادی شان لو برود و هیچ دانشجوی خودباخته ای هم حتی دنیال شان راه نیفتد برای کیف کشی."
.
" سولماز ای گیل گمش ابله من، انکیدو نمرده. تو چقدر خری. من دنیال شمسایی، سوار لنج شکسته و فروخته  شده ی پدرم، به دریاها زده ام."
.
یکی دیگر از ویژگی های کتاب تسلط عالی بر اسطوره های ادبی و استفاده ی به جا از ان ها در داستانی ست که دارد در بطن زندگیوافعی رخ می دهد اما چون راوی دکتری ادبیات دارد در یکی از دانشگاه ها خوب کشور همه ی این قصه های سنگین و زبان شاعرانه و سخت از دهان او کاملا موجه و پذیرفته است.
.
" قبلا فکر می کردم عادت کردن قانون نانوشته ی خوابگاه است اما حالا می بینم جهان شمول تر از این حرف هاست. عادت می کنی. اول به خودت. بعد به هرچه پیش آید. هرچه اوضاع بدتر باشد، ضریب عادت، تصاعدی بالاتر می رود."
.
" بیشتر ادم هایی که می شناسم تحمل یک آدم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگی اش را به تو یادآوری کند که مرده ای یا در حال مردنی. وقتی خیال شان راحت شود از اینکه یک گوشه افتادی دیگر کاری به کارت ندارند."
.
یک چیز دیگری که من خیلی دوست داشتم استفاده از کلمه و فریزهای خاص است. یادداشت شان می کنم تا یادم بماند." یک کله تا دکترا دویده. میخش را حسابی کوبیده به ماتحت پایتخت."   " نشسته بود به نوشیدن چای. تارونه انداخته بود توی قوری و چای بوی نخلستان می داد."    " یک زن جنوبی که شروه می خواند مخصوصا اگر قبل از خواندن از گریه خش دار شده باشد، صدایش غمگین ترین صداست." من با این جمله گریه کردم. چقدر لطیف بود.
" لیان مبتلای کولی ها شده بود. مبتلای دردسرهایشان."    " چندبار با بن لادن خوابیدی؟:) :)"     
" درخت گردو، درخت آزادی، درخت آرش برهانی، درخت پدربزرگ، درخت آزادی"     " فضای مکدر اینجا هم عادی می شود مثل هر زخمی"   " شبیه بوی برگ گلابی وقتی برگش را بین دو انگشت فشار می دهی."  
 " با لهجه ی تهرانی صد سال پیش حرف می زد شبیه نثر قایم مقام فراهانی."       " قهرمان به عنوان جایزه در مرجله ی بعد به صورت ادم معمولی زاده می شود که از هیچ چیز سر در نمی آورد."   
 " مردم نمک نشناس،خنجرآجینت می کنند."      
" پدر می رفت داخل قماره که اتاق ناخدا بود."        
" از آن به بعد لیان دیگر پایش را توی هیچ لنجی نگذاشت."          
" روزهای دم سال نو، لب دریای بوشهر خون جوشانه."
"یک شوط می تواند تو را برگرداند به اهر." ریشه ی سه حرفیه شیطان را پرسیده بودند.     
" درست رنگ برگ های اخرایی تبریزی های اهر در اول پاییز."     
" بوی کاج هرس کرده."                 
" راستی می دانی امروز بادروز است؟"   
 " می خواستند درخت بید دانشکده را قطع کنند زیرا زیرش موجب فسق و فجور شده بود."    
" به صلابه کشیدن."   
" نشانه ی محرز بی گناهی بود."   
" بده بستان و پاداش و پادافره ی اعمال"   
 " موهای پینار بوی دریای مدیترانه می داد. بوی دریای آفتاب نزده."    
" عقرب زلف کجش با قمر قرین شده بود."    
 " سروهای تازه هرس شده."
" درخت کاج مطبق"
" بخش ترک محافظه کار من برگشته."
" احساس غبن می کرد."
" زن های کولی با زیبایی بدون مرز"
قصه ی سمک عیار که افشین و بودلف را می آورد.  " مثل تهمینه در هول و ولای یک عشق یک شبه با رستم بخوابی و سهراب را به دنیا بیاوری."
- رحیم سنجاب. ممدفیوج- عجیف. تنسگل. وحید جمعه. تورج نجی. جوادجوکی
" قطاری به درازای عمرمن. مطنطن و رازآلود."
گوالیده یعنی ته گرفته
بیمارستان لقمان را روی جدم جهانگیرخان سوراسرافیل ساخته اند.
"باران، بوشهر را با شلال ریزی به دریا دوخته بود."
" چشم هایم پرچ می شود توی چشم هایش."
" من در این جفره ی اهل غرق می مانم."
" چهانگیر که دل در گرو عشق مانوس داشت. موهایش به بلندی ارس. سینه هایش سهند و سبلان. کلامش زاینده رود. پوستش به صافی رمل های لوت بعد از خوابیدن طوفان."
" کپک اوغلی" 
" هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه."
" خانه های درهم گوریده."
" تهمت فرمطی بودن را بزاید."
.
" شمسایی فلسفه ی غرب درس می داد و تحلیل مثنوی و حافظ و هر متن راز آولدی دیگری که بتواند افسانه برپا کند." این قسمت رازآلودبودگی توامان با فلسفه و مثنوی و حافظ و افسانه در دانشکده ی ادبیات چیزی ست که به راحتی دلم را می برد. که خنده دار است اما می توانم هزار سال قصه ببافم و پا روی پا بگذارم و برگردم به ان چهار سال جنون واره ی فلسفه خوانی که پر از رمز بود و راز و پر از ادم هایی که هر کدام شان را انگار از یک قصه بیرون کشیده باشی. قصه های متحرک دانشکده ادبیات دانشگاه تهران...
اینکه همه ی دانشجوها به هر قیمیتی می خواهند تهران بمانند و اصلا نصف قبول شدگان ارشد و دکتری به همین دلیل درس می خوانند. چقدر این قصه  را هم در دوره ی ارشدو هم در دوره ی لیسانس دیده ام. من همیشه آروزی خوابگاه زندگی کردن داشته ام و ادم های خوابگاهی وقتی اینرا می شنیدند می خواستند با یک چیزی بزنند توی سر خودشان و من که یعنی بچه تهرانی ها خفه... یا ماجرای گلی می اندازد من را که تابستان تهران ماند و کار کرد و با هم برایش دنبال خانه می گشیتم و چه اتفاق های عجیبی افتاد. چه ادم های ترسناکی به تورمان خوردند. خودش یک قصه است...
 
.
" امشب به این نتیجه رسیدم که گم شدن بدترین اتفاقی ست که برای یک نفر ممکن است بیفتد. یک پایان کامالا باز برای یک اتفاق کاملا بسته."
.
" این گوشه از دنیا حادثه زیاد و آدم دم دست ترین موجود زنده است. بنابراین حادثه باید خیلی بزرگ باشد وگرنه آب از آب تکان نمی خورد."
.
حضور مرد بی وزن در داستان من را یاد نگاه های از گوشه ی دیوار بوف کور صادق هدایت می اندازد. مرد بی وزن که در آخرین فصل به مثابه ی مرگ عمل می کند به نظرم زیادی حضور دارد. البته بی کاربرد ول نمی کند وجودش را اما می توانست کمرنگ تر باشد.
.
" لیان به  ظرافت فهمیده بود که اولین تیر باید به نقطه ی حساس سر اصابت کند نه دل."
.
 یکی چیز دیگری که راجع به کتاب من را به وجد آورد. قصه های ریز ریز و کوچک کوچک است که مثل گرده های یک گیاه جاندار در سرتاسر کتاب پراکنده شده. 
.
چه انتخاب تیربینانه ای. چهارشنبه سوری و قرین شدن با عشق. سکوت و فضای تاریک دانشگاه با هیاهوی بیرون و فضای شلوغ... این تضاد دیوانه کننده ست. فضاسازی ها واقعا هوشمندانه ست. 
.
 " بعد از هر نزدیک شدنی دوری لازم است. فرصتی برای بازسازی تصویری که از محبوب ساخته ای. تصویری که هرچه تلاش کنی با اصلش یکی نمی شود."
 
این جمله ای که من شدیدترین باور را در رابطه دارم. هیچ کسی ولی حرف من را نمی فهمد. باید بریزمش در قالب این کلمه ها. چه خوب گفته. چه دقیق رج زده...
.
نامه ی لیان به شمسایی که از دوماه حرف می زند. "و تن ناخدا لبالب شده از بلور تن ماه دوم."  " جنباندن هزار شاه ماهی را در دلم حس می کنم."
.
"داستان قدیس مانویل شهید نام آخرین داستان اونامونو است که ایمان خود را به جاودانگی از دست داده است. با این حال هیچ چیز به هم کیشان خود نمی گوید تا خواب نرم ایمان ان ها را به هم نزند چون می داند ایمان برای " سبکی تحمل ناپذیر هستی" لازم است."
.
" قصه ها همه تکرارند. از پراپ و تودوروف."
.
" مراسم دفن قیصر امین پور بود. آن موقع با اتوبوس دانشگاه امدیم و برگشتیم." من برای این جمله می توانم تمام بشوم. جمله ای که من را می رساند به یازده سال پیش وقتی گفتند خط ش طبقه ی چهارم دانشگاه روی تخته جا مانده. پله ها را از طبقه ی دوم که گروه فلسفه بود تا طبقه ی چهارم که گروه ادبیات بود بالا رفتیم و جامانده بود یک بیت از شعر از او.. از او که راه می رفت و سیگار می کشید و موهای بلندش را از پشت می بست و آن روز همه ی بچه های ادبیات چقدر گریه می کردند. توی حیاط دانشکده در محضر مجسمه ی فردوسی آرام آرام روی دست و شعر  بردندش... همه جا عکس ش با شعری از او پخش بود. توی دست های من یک مقوای سفید و سیاه بود با عسکی از او و این شعر که " و قاف حرف آخر عشق است انجا که نام کوچک من اغاز می شود." من آنروز با این مقوا  در دست رفتم بلوار کشاورز. او امد.. ان روز من به طرز عجیبی عاشق شدم....
.
" از دامنگیریِ قصه ها ترسید. از واگیرشان."
.
" خانه بوی خالی می دهو همه فکر می کنند باید بروند. فکر می کنن با رفتن کارها درست می شود. خلیج توی تاریکی خلیج نیست. حیوان درنده است."
.
" تمام سرنوشت ها همه ی قصه ها از پیش نوشته شده. هر کسی می آید و نقشش را بازی می کند. چقدر این قصه شبیه مانو در اساطیر هند است و چقدر داستان مانو شبیه داستان گیل گمش است و آن شبیه تورات و همه ی این ها می رسد به نوح. گیل گمش هم طوفان خودش را داشت."
.
.
" همه فکر می کنند یک زندگی آرام و بی دردسر بزرگترین مشکلش عادی بودن همه چیز است. اما وقتی زندگی ات پر می شود از ماجرا هم قصه همین است. حتی هیجان انگیزترین ماجراها هم عادی می شود. خود هیجان هم عادی می شود."
.
" انکیدو بخواهد و نخواهد انکیدو است ولی گیل گمش باید انتخاب کند گیل گمش بودن چقدر می ارزد.درواقع تمام کردن قصه با گیل گمش است. با ان بخش غیرخدایی اش. آن بخش انسانی که باید نقطه ی آخر را بگذارد."
.
" لیان احساس کرد جایی میان جناغ سینه اش حفره ای باز شده و تمام دلخوشی هایش از میان آن حفره دارد خارج می شود. درست از میان جناغ سینه که پدر با لنج کهنه رد شد و رفت و رفت به سوی آسمانی که دو ماه در ان همزمان طلوع کرده بود."
چقدر زیبا و شاعرانه اخه...
.
" چشماش حمیرا بود. تو این نگاه را نداری. چشم هات سوز ندارد. لبات باریکه. موهات سیاه سیاه نیست. رنگش ول معطله. تف تو گور هرچی زن موسیاهه اگر دست به رنگ موهاش بزنه. آنا موهاش را زرد کرد. رنگ عن. تنگسل موهاش هم عقرب بود."
.
" این ماشین برای این آدم شخصیت دارد. مثل پاره ی تنی که بخشی از هویتش را می سازد." 
چقدر این ادم را در نیویورک دیده ام. ادم های پولدار وال استریتی با صفرهای باشخصت جلوی نام هایشان.
.
" گاهی قتل و دزدی معناهای دیگری دارند. هر قتلی کشتن نیست. هر دزدی ای بردن نیست. گاهی پس گرفتن است."
.
" چقدر دوست داشتم حوصله ی دوست داشتن این آدم را داشتم."
.
" وطن فقط در شعرها وطن است ان هم در سرزمینی که از هر دو نفر سه نفر شاعرند."
.
" نیمه کاره ماندن از مرگ بدتر است." 
" هولناکی و تلخی مرگ از همین ناتمامی ست. اما بعضی ها به شکل غم انگیزی ناتمام تر از بقیه اند."
.
"فلامینگوهای صورتی دریاچه ی غمگین ارومیه دوباره برمی گردند یا نه" 
یک جمله ای دارد سلینجر در " این ساندویچ مایونز ندارد." که راوی داستان نگران مرغابی های ردیاچه ی سنترال پارک نیویورک است.
.
ز تمام شد. ناتمامی تمام نمی شود. چه اسم زیرکانه. از بهترین کتاب های امسال بود واقعا...
سه شنبه ها با موری را وقتی شروع کردم خیلی ذوق زده و جوگیر شدم که چه گوهری یافته ام اما کم کم کتاب به سمت و سوی عامه پسندی و افتادن در چاله چوله های سانتی مانتالیسم و شعارزدگی پیش رفت. اما در کل باید این کتاب را خواند.
" آخرین کلاس های درس استاد پیر من سه شنبه ها بعد از صبحانه در اتاق کارش واقع در منزلش تشکیل می شد.از پنجره ی این اتاق، درخت یاس کوچکی با برگ های صورتی رنگش دیده می شد."
.
" همه فکر می کردند پیرمرد دیوانه ای بیش نیست."
.
بعد ازز اینکه دکتر به موری خبر مرگش را داد دنیا متوقف نشد. اصلا متوجه هم نشد."
.
" بعضی روزها وقتی بیدار می شوم به گریه می افتم. برای خودم عذاداری می کنم. به خصوص صبح ها. بعد با خودم می گویم اما حالا وقت زندگی ست."
.
" دیگر جوان نبودم. با پیراهن های گرم کن خاکستری و سیگار خاموش در گوشه ی لبم راه نمی رفتم. دیگر در حال خوردن ساندویچ تخم مرغ با کسی درباره ی معنی زندگی بحث های طولانی نمی کردم."  " روزهایم پر بودند ولی اکثر اوقات ناراضی بودم."
.
" ولی کار رزونامه زندگی من بود. اکسیژنم بود. هر روز که نوشته های خودم را به شکل چاپ شده می دیدم احساس می کردم به گونه ای هنوز زنده هستم." " عادت کرده بودم که فکر کنم خوانندگان به ستون من در روزنامه احتیاج دارند و تعجب می کردم که چطور زندگی شان بدون من هم ادامه دارد؟"
.
" همه می دانند که بالاخره می میرند ولی هیچ کس این را باور نمی کند."
.
" چیزی که اکثر مردم می خواهند اینکه یک نفر متوجه وجودشان بشود."
.
" میچ اگر می خواهی به آدمهای طبقه ی بالا پز بدهی آن ها همیشه با نظر حقارت نگاهت می کنند و اگر می خواهی به آدم های پایین تر پز بدهی فقط حسودی شان را تحریک می کنی."
.
این تیکه که همه مون یا داریم زندگی می کنیم...
" همه عجله دارند. مردم معنی زندگی را پیدا نکرده اند و لذا دنبال ان می دوند. ان ها مدام به ماشین بعدی، به خانه ی بعدی و به شغل بعدی فکر می کنند و وقتی انها را به دست می آورند می بینند پوچ و توخالی است و در نتیجه دوباره شروع به دویدن می کنند."
.
" مرگ پایان زندگی ست نه پایان رابطه ها."
.
.
دو اشکال کتاب- ترجمه ی دکتر محمود دانایی
 یک بار در کتاب نوشته شده غلت می زنم و یک بار دیگر نوشته شده غلط می زنم.
یک بار آنکل به عمو ترجمه شده و یک بار دیگر به دایی

 

با ریحانه حرف می زدیم و خوشحال بودم که دوست های نویسنده در گوشه های دنیا پیدا کرده ام که می توانیم برای هم غر بزنیم و صدایمان از نیویورک به دوبی و برعکس برسد. غرهای نوشتن را دوست دارم. کتابش را سفارش دادم و آمزاون آورد. از سانسور نوشته بود و مصاحبه هایی که با نویسنده های خارج از ایران داشت.
کامران بزرگ نیا شاعر که در آلمان زندگی می کند و تعریف می کند که چطور جنگ اصفهان و دورهمی ها با گلشیری او و همه ی اطرافیانش را شوق نوشتن داد. گلشیری ها که شوق دارند و شوق می بخشند باید زیاد باشند. 
.
مسعود بهنود هم  در این کتاب مصاحبه دارد. مردِ قصه گوی همراه با راز و افسون که من عاشق قصه های دو دقیقه ای پر رمز و افسانه اش هستم.
اسمش دختر بهنود بامداد است. چقدر قشنگ من عاشق این اسم شدم و فکر می کردم نام پسر باشد. اسم یکی از شخصیت ها در یک داستان نصفه نیمه بامداد بود.
.
 دوست دارم از شهرنوش پارسی پور"طوبی و معنای شب " را که در زندان نوشته است بخوانم. یکی از کتاب های پرفروش قبل از انقلاب و مهاجرتش به آمریکا بوده است.
.
 با یک نویسنده ی تازه به اسم ماجده مطلبی هم آشنا شدم که بیشتر کتاب هایش در خارج از ایران به چاپ رسیده و در دانشگاه لندن و کانادا درس خوانده.
.
بی تا ملکوتی که یکی از نویسنده هایی ست که به نظر من خیلی گرم می نویسد و کارهایش را دوست دارم. اخرین نوشته اش سیب ترش،باران شور را در لیست کتاب هایی که باید بخوانم گذاشته ام.
قسمتی که از دیدن خانه و میز تحریر لورکا تعرفی می کند را دوست دارم. حس دیدن جایی که نویسنده ی محبوب کتاب هایش را در آنجا نوشته است.
.
در مصاحبه با ابراهیم نبوی خودش می گوید که بالغ بر هزار کتاب در ژانرهای مختلف ادبی، رمان، داستان کوتاه، سفرنامه، طنز، موسیقی و ... نوشته است و فقط و فقط هر روز در ده سال دور بودنش از ایران می نوشته که برای من این حجم نوشتن این سوال را ایجاد می کند که زمان خواندن و تعمق کردن و تامل کردن چطور؟ یعنی این همه نوشتن و ازدیاد در امر نوشتن اصلا یک برتری نیست.
.
پرتو نوری علا
از زندگی اش و تلاشی طاقت فرسایی که برای نوشتن و مهاجرت و از هم پاشیدگی خانواده و کارر کردن و .. گفته که به نوعی بخش تاثیرگذار کتاب هم بود حداقل برای من و جالبش اینکه هم رشته ای و همدانشکده ای هم بوده ایم به نوعی. هر دو فلسفه و دانشگاه تهران با اخلاف سی سال و اندی...
.
در کل می دانم که ریحانه ظهیری چقدر کار شجاعانه ای کرده است چون در یک پروژه دیدم که حتی یک ایمیل زدن و جواب نگرفتن چقدر آدم را ناامید می کند چه برسد به نه  نه ها شنیدن که ادم را می برد توی این فکر که نکند همه چیز بی ارزش است و دارم کار عبثی انجام می دهم؟
کتاب داستان کوتاه در ایران جلد اول را در حالی تمام کردم که به خودم قول داده بودم کمتر بخوانم و بیشتر تامل کنم. به طرز خوره وار معتادگونه ای کتاب می خوانم این روزها و این را از این جهت نمی گویم که پز بدهم. اتفاقا ناراحتم می کند. من را می برد به خلسه ی دروغین مفید بودن و غرق شدن در خواندن و خواندن و کمتر اندیشیدن و کمتر خراشیدن فکرها و نوشته ها... یک جمله ای دارد انیشتین که او اول پایان نامه اش نوشته و همیشه هم به من یادآوری می کند. یک جمله ی خوب کلیشه ای پرمغز. جمله اش این است که عادت های تبلی خواندن و خواندن است یا یک همچین چیزی.. نه بهتر است اصل جمله را پیدا کنم.
 Any man who reads too much and uses his own brain too little falls into lazy habits of thinking.
پیدا کردم. این جمله از یک جایی به بعد من را به فکر فرو برد. من فهمیدم خیلی وقت ها زیاد خواندنم از یادگیری و چلنج با مغز خارج می شود و می رود توی مرحله ی تنبلی . به خودم قول دادم که این کتاب را تمام که کردم کتاب تازه ای شروع نکنم اما صبح دستم رفت به کتاب " سه شنبه ها با موری" و تقریبا دو سوم ش را خواندم. راستش خیلی هم کیف داد. اینجوری زیر قول هایم می زنم. شرم آور است.
از کتاب بگویم که داستان های کلاسیک و ناتورالیسم را در خود داشت. داستان هایی با تم آدم هایی در جبر گیرکرده . ادم ها ی فقیر و فرودست... داستان هایی با فضای روایت و پیرنگ پررنگ...
.
داستان خاکسترنشسن ها که در محله های فقیرنشین قم می گذشت از غلامحسین ساعدی نویسنده ی داستان گاو اولین داستانی بود که می خواندم. داستان سبز مورد را دوست داشتم و با یک نویسنده ی تازه آشنا شدم به اسم شهلا پروین روح. زندگی نویسنده هم درخور توجه بود و من هم طبق عادت فوضولی رفتم همه ی نویسنده ها و زندگی هایشان را بالا و پایین کردم.
.
 شهر کوچک ما احمد محمود را زیاد دوست نداشتم. فضای گرم و شرجی و فقیرانه ی جنوب ایران که پر بود از جزییات فضاسازی کمی حوصله ام را سر برد.
.
داستان مرد محمود دولت آبادی را هم خواندم.
.
تش خند حسن بنی عامری. این داستان را هم دوست نداشتم و نتوانستم به خوبی ارتباط برقرار کنم. در کل متوجه شدم داستان های مدرن روح من را بیشتر از داستان های روایت گونه می برد. یک چیز دیگر ار هم فهمیدم. اینکه او بیشتر دل به روایت و داستان و کلاسیک می بندد و من به ذهن و شخصیت بازی و قصه های خیال. مثلا دوباره و هزار باره می توانم داستان باغ تابناک محمد کشاورز و درخت گلابی را بخوانم و از خوشی بمیرم.
.
داستان عروسک چوبی صادق چوبک که پر از تلخی و زجر بود و مردن بچه ای در سرما با عروسکی که برای فروش با خودش به همه جای شهر می برد.
.
چنگال صادق هدایت خیلی داستان خوبی بود. پر از تیزبینی این نویسنده.
.
 داستان تولد اسماعیل فصیح.
داستان زندگی نویسنده را خواندم که پر بود از تلخی و دردو رنج
.
چهارراه هوشنگ مرادی کرمانی
.
داستان اجاره خانه ی بزرگ علوی پر از فضاسازی و پرداخت جزییات
.
دفترچه بیمه جلال آل احمد
.
همراه اهنگ های بابام علی اشرف درویشیان
.
مارافسای عبدالرحیم احمدی 
یکی از بهترین داستان های این مجموعه
.
این سرما مرا می کشد
مهدی رجبی از زبان یک شیرین عقل داستان روایت شده.
.
زل زدن به آفتاب محمدرضا گودرزی 
یکی از متفاوت ترین داستان های این مجموعه
.
مکان و زمان و زاویه دید در داستان های ریالیستی و ناتورالیسی. شخصیت و شخصیت پردازی در داستان های ریالیستی. توصیف در داستان ها که گوشه ای از زندگی ست و دقیق بازنمایی می شود تا داستان توهمی از واقعیت باشد. پیرنگ در داستان ها. نثر داستان ها و زبان محاوره...
کتاب را در سبزترین جاده های جهان می خواندم. در دهکده ی آمیش ها که دوست داشتند به زندگی نیاکان شان به اسب ها و گاوها و به دست هایشان وابسته باشند. کتاب را چسبیده به شیشه ای می خواندم که از جاده های تنگ و باریک پر از گاو و اسب و درخت های پاییززده می گذشت. درخت های تا نیمه سرخ و هنوز دل به تابستان داده. کتاب را می خواندم و خانواده ی 7 نفره ای را می دیدم که با قایق های کوچک بادی شان توی دریاچه پارو می زندند. قایق هایشان رنگ به رنگ بود و بچه های کوچک تر قایق های زرد و قرمز داشتند. شبیه یک دریاچه ی خانوادگی کوچک بود که رو به روی خانه ی روستایی شان بر پا بود.
.
دوباره کتاب را می خوانم. کتابی از نویسنده های مهاجر که به زبان انگلیسی نوشته اند ونوبل گرفته اند. نویسندگانی از هند و چین و صربستان و...
.
داستان اول ایمی تن را دوست نداشتم. یعنی تا یک جاهایی گرم و ساده  و صمیمی پیش رفت اما به یکباره به رویا دچار شد که نمی چسبید انگار به فضای داستان.
.
داستان هنر آشپزی و پذیرایی از مارگرت اتود که در اتاوا به دنیا امده است همان شهر سرد خاکستری که در ماه می به طرز عجیبی شکوفه های صورتی داشت و قشنگترین بهار را از آن خود کرده بود.
اتود در این داستان یک موضوع خیلی ساده و روزمره را دستمایه ی داستان خود قرار می دهد.
.
خانواده ی مصنوعی نوشته ی ان تایلر زن تقی مدرسی نویسنده ی ایرانی بوده. این یکی از بامزه ترین چیزهای خاله زنکی ادبیات بود که این روزها درگیرش شده بودم. ازدواج آن دو و دو دخترشان به نام های تژ و میترا که هر دو در امریکا نویسنده و هنرمند هستند.
داستان های ان تایلر در فضای بالتیمور می گذرد. شهر بندری که پپر از گرافیتی بود و من از آن خاطره ی یک موزه ی عجیب غریب را دارم. یک موزه ی داخلی و خارجی با فضای حیاط و درخت های خشک...
این داستان یکی از عمیق ترین داستان هایی ست که به کنه زندگی ساده ی خانوادگی رفته و به جزییات انسانی پرداخته. خیلی با دقت نگاه می کنه این نویسنده.
شروع داستان
" می دونستی من یه دختر دارم؟" این اولین جمله ی کاملی بود که مری به او گفت."
.
داستان آدم های مشهور اورحان پاموک
داستان های پاموک ترکیه ای برای ما خیلی آشناست. فضای خاورمیانه و گیر کردن بین سنت و مدرنیته و اسم ها و حضور مسجد و معماری های شبیه به ایران
. این داستان زیادی طولانی می شود در صورتیکه می توانست ضربه اش را در اواسط داستان وقتی مادر می فهمد پدر برای همیشه به فرانسه رفته است تمام کند.
.
سخنرانی نوشته ی آیزاک باشویس سینگر
از این نویسنده کتاب دیگری هم خوانده بودم به اسم یک میهمانی یک رقص
نویسنده ی یهودی که به زبان ییدیش می نویسد و در نیویورک زندگی می کند و لوکیشن بیشتر داستان هایش در خیابان برادوی می گذرد.
داستان سخنرانی که سفر نویسنده با قطار از نیویورک به مونترال می رود و در این سفر همه ی گذشته اش را به یاد می آورد. کوره های آدم کشی یهودی ها و.. ماجرایی که در ادامه ی سفر مثل یک ضربه رخ می دهد.
.
داستان جدایی ها نوشته ی جان لورو 
که بازی فرم داستانی نویسنده ی بوستونی با قصه ست. بازی زمانی و عقب و جلو کشیدن زمان
.
بتمن و رابین دعوا می کنند نوشته ی استیون کینگ نویسنده ی بست سلر آمریکایی
داستان آلزایمر پدر و دور شدن از زندگی و خاطره و هویت ش و یک موقعیت که دوباره پدر و پسر را به هم بازمی گرداند. داستان هویت و خاطره...
.
داستان دفتر کار آلیس مونرو نویسنده ی کانادایی
شروع خوب داستان" راه حل زندگی ام یک روز عصر که پیراهن مردانه ای را اتو می کشیدم به ذهنم رسیدو ساده بود."
.
من این تیکه ی داستان رو هزار بار تجربه کردم. دیوانه کننده ست توجه به این راز پنهان
" ولی حالا می رسیم به افشاگری ای که برایم آسان نیست. من نویسنده ام. انگار یک جای این حرف ایراد دارد. زیادی گستاخانه است. دروغ است. دست کم باور کردن ش سخت است. دوباره سعی کن. من یک چیزهایی می نویسم. بهتر شد؟ نه اینکه بدتر شد. فروتنی آمیخته به ریا. ای بابا. پس چطور بگویم؟"
مونرو به رازهای پنهان زندگی خیلی خوب توجه می کند. به طرز رشک برانگیزی توجه می کند.
.
داستان پنجره ی جومری
آنیتا راو بادامی
نویسنده ی هندی که از نسل های متفاوت زنان هندی می نویسد.
" نمی خواهم وقتی بزرگ شدم چیزی بشوم. می خواهم مثل دوستم مینواز درخت بالا بروم.می خواهم توی خانه ای زندگی کنم که صدتا پنجره داشته باشد. من از پنجره خیلی خوشم می آید."
.
بیست سالگی هاروکی موراکامی
شروع خوب داستان
" آن روز در بیستمن سالروز تولدش مثل همیشه توی رستوران مشغول کار بود. جمعه ها همیشه کار می کرد ولی در ان جمعه ی بخصوص اگر همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود آن شب سرکار نبود."
یه اعترافی بکنم. من موراکامی را نمی فهمم. ولی به خودم قول دادم جنگل نروژی رو شروع کنم بدون پیش داوری...
نمایشنامه ای برای سه اتاق و یک پشت بام. 
یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم. یکی از بهترین برانگیزاننده ترین های این روزها. نغمه ثمینی همیشه من را به اینجا می کشاند. به این رهایی و آزادی خیال و نوشتن و عمق هایی که لایه لایه می کاود و می رسد به رگ و ساقه و برگ هایی که در خیال جوانه می زند بی شک.
آزاد. رویا. هامون. ماهان. پرنیان
هریک قصه ای دارند و هریک فکر می کنند محو شده اند در خانه و از نظرگاه دیگری. یکی از نزدیک ترین نوشته هایی که این روزها در باب خانه دنبال می کنم نوشته های خانوم شین است.شیدا اعتمادی در همشهری از زوایای مختلف خانه می نویسد و دل من را می برد. این نگاه دقیق و جزیی که به قصه و جهان دیگری رو به شکاف های نور و آجرهای قرمز می رسد روح از من بیرون می کشد.
.
" این سال ها کلید خونه مهم ترین نقطه ی اشتراک ما پنج نفر بود. کلیدهایی با شیارهایی مشابه توی جیب همه مون که وادارمون می کردن هرجا که بودیم شب برگردیم این جا."
.
زندگی آزاد پدر خانواده که تنهاست و به تنهایی فکر می کند و محو شده است و با عشق قدیمی حرف می زد. همه ی اتفاق ها در روزی می افتد که آخرین قسط خانه تمام شده و آن ها صاحب خانه شده اند بعد از سی سال و حالا نوعی پوچی در فضای خانه حاکم است. نوعی پوچی روابط و دور افتادن از هم و محو شدن از نظرگاه یکدیگر. هرکسی دارد به تنهایی زندگی می کند در خانه. امروز روز تولد هامون هم هست. پسری که افلیج است و باید از بدن بیرون بیاید و تبدیل شود به یک هیولای مغزی کامل.
.
" چه اهمیتی داره وقتی این همه آدم نامریی توی دنیا هست؟ تبتی ها برای چینی ها نامریی ان. عراقیا برای آمریکایی ها. بوسنایی ها برای صرب ها. تو خودت نامریی نیستی برای خیلی ها؟"
.
" تموم روزهای عمر من رو همین خونه بلعیده با این نمای سفید دودگرفته ش . تمام خوشی هام رو . تموم داردوندارمو. امروز صبح بالاخره آخرین قسط رو می دم و می بینم که دیگه هیچی ندارم که به خاطرش زنده باشم. که به خاطرش اونا منو بخوان."
.
هامون راوی سوم شخص و دانای نمایشنامه است که از همه چیز باخبر است. او به خاطر بیماری عجیب ش قادر است به ذهن اعضای خانواده وارد شود.
.
 داستان زندگی رویا که دلبسته ی شخصیت تلویزیونی ست و همه ی زندگی اش رو به روی سریال های تلویزیون در آشپزخانه و سابیدن لکه ی روعن گاز می گذرد.
" یه عمر هیچکی منو ندید توی این خونه. هرچی وسیله ی برقی اومد تو این خونه،من نامریی تر شدم. ماکارونی پز برقی، چایی درست کن برقی، شوهر تروخشک کن برقی. فقط لکه ی چربی ساب برقی هنوز نیومده.
.
" خونه یعنی جایی که به ادم هاش تعلق داری. وگرنه با هتل و زندون هیچ فرقی نمی کنه. خونه ی تو منم."
.
" رودن بود که یه بار دست های یه مجسمه رو شکوند که بقیه ی جاهاش زیر سایه ی زیبایی دست ها گم نشن."
.
قصه ی پرنیان در وان حمام خانه که در حال سقط کردن بچه اش با قرص است و با بچه اش حرف می زند و از تفاوت نسل ها می گوید. 
" اوه چه حوصله ای داشتن اون ها. خوب تهش به همونجا می رسن که ما دو روزه می رسیم. خب الان دوره ی سرعته. همه چی پر سرعته. پخت و پز سرعت. اینترنت پرسرعت. عشق پرسرعت. تو هم مال همین دوره ای."
.
پرنیان بچه اش را می اندازد و از او چند ماهی سرخ خارج می شود و هامون ان ها را از کف حمام برمی دارد.
.
هامون با ضبط صوت ش در حالیکه با دختری به اسم نیلوفر حرف می زد همه ی ماجرای پنهان زندگی خانواده را برملا می کند.
" اخه مگه میشه بهار باشه و یه دختر با موهای بلوطی که از زیر مقنعه اش بیرون پرواز کرده بیرون تنها نشسته باشه رو نیمکت تو محوطه ی دانشگاه و خداحافظ گری کوپر بخونه و ادم یهو عاشقش نشه؟"
.
" این یه هپکو لامفادیای حاده. یعنی ویرانی کالبد به بهانه بازسازی فکر. ساده ش می شه یه جور انقباض جسم به نفع انبساط ذهن. به جور تحلیل بدن و گسترش جنون آمیز فکر. می شه بهش گفت سرطان ذهن. امروز بیماری لگد اخرش رو می زنه. اون وقت همه چیز تمومه اما انرژی ذهنی هیولاوار همه جا منتشر می شه."
.
ماهان که نقشه ی فرار با دوست دخترش را دارد و می خواهد با بادکنک هایی که محسابه ی دقیق فیزیکی کرده به آسمان پرواز کند.
"چون اصولا به لحاظ روان شناسی زنانه، عشق یعنی ناشناخته. یعنی زن ها به محض اینکه چیزی رو نمی شناسن یا فراموشش می کنن یا عاشقش می شن."
.
" یکهو تو پونزده سالگی بیزار شدم از پونزده. از این همه ادم معمولی بودن. از متوسط بودن. بعد خودکشی کردم. خوندم. خوندم. اینقدر خوندم که از یه پونزده بگیر شدم نفر چهارده کنکور. اما یه اتفاق عجیبی افتاده بود. دیگه کسی من رو نمی خواست. تا وقتی یه پونزده بگیر حرفه ای بودم، همه دوستم داشتن. به نظرشون بی دردسر و بی خطر می اومدم اما بعدش یه جوری همه شروع کردن به نادیده گرفتنم. شدم یه غریبه وسط همه ی پونزده بگیرا. داشتم دیوونه می شدم. دیدم یهو چقدر تنهام و چقدر پونزده بگیرا زیادن و چه اتحاد غریبی بین شونه. یه فراماسونری آشکار که غریبه توش یا محکوم به مرگه یا فراموشی."
.
ماهان همه چیز را به لحظا علمی بررسی می کند. 
" برو مهسا. به لحاظ شیزوفرنیک شاید تو هم یه وهم باشی. آره دارم می بینمت عزیزم اما به لحظا بصری همه ی این ها می تونه خطای دید باشه."
.
هامون برای نیلوفر تعریف می کند که او و خانه هر دو با هم همزادن. نطفه ی او در این خانه بسته شده و امروز که قسط خانه تمام شده است او هم در روز تولدش تمام می شود.
.
" خونه همینه دیگه. مثل آدم زنده قهر می کنه. آشتی می کنه. زشت می شه. زیبا می شه. هپکولامقادیای حاد می گیره. خونه همینه دیگه. بهترین جای دنیا."
.
این کتاب هشت بار بازنویسی شده است.
.
 حسودی به تو نغمه ی عزیز...
 
کتاب را به پیشنهاد صفورا بزرگ و کتابخوان و فیلسوف شهر کتاب یوسف آباد گرفتم. کتاب به شدت فضای خاص و کافکایی داشت. اگر از مسخ کافکا و در انتظار گودو بکت خوشتان امده این کتاب را هم دوست خواهید داشت. شهری در شن فرورفته و در انتظار هیچ و هر روز پارو زدن و گیر کردن در دنیایی که شبیه زندگی هر روزه ی بسیاری از ماست. در شن ماندن و هر روز نقشه ی فرار کشیدن تا جاییکه وقتی نردبان و طناب در اختیارش قرار می گیرد که فرار کند با خودش می گوید برای فرار عجله ای نیست. من این کتاب را بارها زندگی کرده ام و با خودم گفته ام برای فرار عجله ای نیست. کتاب روایت و قصه محور نیست. موقعیتی ست که بسیار فلسفی تنیده شده است.
نویسنده ی ژاپنی را کافکای زمانه ی ما دانسته اند. شروع کتاب عالی ست.
" در یکی از روزهای ماه اوت،مردی ناپدید شد."
.
" کارش طوری بود که اساسا نمی شد تصور کرد با رازی سر و کار دارد."
.
" بعید نبود که صرفا به انتظار خو گرفته باشد. بی آنکه هدفی خاص در ذهن داشته باشد. آدمیزاد زود با همه چیز انس می گیرد. پیداست که چنین فساد درونی به طور غیرمنتظره سریع رخ می دهد"
.
 کمی از نویسنده: به خواست پدرش به دانشکده پزشکی دانشگاه توکیو رفت. تحصیلات او به سبب بحران روحی و گذراندن دوره کوتاهی در یک بیمارستان روانی ناتمام ماند. آبه در پایان جنگ از راه دست‌فروشی امرار معاش می‌کرد، ضمن این‌که شعر می‌سرود و داستان‌های کوتاه می‌نوشت. در ۱۹۴۷ نخستین کتاب شعرش را با نام «اشعار یک ناشناس» با هزینهٔ شخصی منتشر کرد. سال بعد اشعار دیگرش با نام «تابلوی راهنمایی در انتهای جاده» در مجله‌ای انتشار یافت. آبه به گروهی از نویسندگان و هنرمندان سوررئالیسم پیوست و به سینما و تئاتر آوانگارد علاقه‌مند شد. 
کتاب عطر سنبل عطر کاج را قرار نبود بخوانم. چون هنوز دو تا کتاب دارم که مانده ام توی شان. کتاب رضا فرخ فال و کتاب باباچاهی. اما خیلی اتفاقی ساعت ده شب بود و غذا خورده بودم و خوالم می آمد که گفتم یک کار کوچکی که خیلی هم نیاز به فعالیت مغزی نداشته باشد انجام بدهم. باز کردم کتاب را گفتم یک داستان را می خوانم. خواندم و تا ساعت دو بیدار بودم و همه را تمام کردم. گاهی خیلی می خندیدم و خیلی بامزه و گرم بود کتاب.
 کتاب گرمی از خاطرات و زندگی واقعی فیروزه جزایری دوما که همسری فرانسوی دارد و در آمریکا کالیفرنیا با خانواده ی بزرگ ایرانی اش زندگی می کنند. خیلی جالب بود که رسم و رسوم های ایرانی را کامل به جا می آورند. مثلا اگر یکی از فامیل از دانشگاه استنفورد مدرک بگیرد در ایران گوسفند قربانی می کنند و ..
 عجیب بود برایم. 
.
داستان اول با این جمله ی دوست داشتنی شروع می شود." هفت ساله بود" از این جمله ها خیلی بیشتر از بچه که بودم خوشم می آید. بچه که بودم مخصوص سلبریتی های اینستاگرام است انگار...
.
" برای من آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا می شود."
.
" مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد و با پدر ازدواج کرد و یک سال بعد بچه دار شد."
.
" او به یک زبان من در آوردی صحبت می کرد." کاظم پدرش را می گوید.
اینکه یک بار در پارک گم شده در دیزنی لند. روز اول مدرسه رفتن در آمریکا به همراه مادر و گم شدن شان و اینکه مترجم مادرش بوده و بعدها فهمیده اند پدر هم زیاد زبان نمی داند و...
.
بعدها خودمان را " کشور گربه های پرشین" معرفی می کردیم که تاثیر خوبی روی مردم بگذارد.
.
"هر کسی که بلوند نباشد مکزیکی ست. ما اینجا همه مکزیکی بودیم."
.
" مردم شوهرم را می دیدند و یاد خوشی هایشان می افتادند و من را می دیند و یاد گروگان گیر ها می افتادند."
.
" مادر اعلام کرد پدر ادم کسل کننده ای ست و من هم تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم دنیا را دنیال خرس و رنگین کمان بگردم." ماجرای رفتن به دیزنی لند و لاس وگاس و پارک یوسمی و هاوایی که هیچ چیز نداشت به جز درخت و رنگین کمان
.
" من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم. اما به نظر او ایرانی بودن و داشتن اسمی ایرانی به همه ی این ها می چربید."
"مردی که شیفته ی جزییات پیش پا افتاده ی زندگی ام شده بود. هرازگاهی یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروش های کنار دریای خزر یا نسترن های باغ عمه صدیقه. با گفتن ماجرای هجوم قورباغه ها در اهواز از من تقاضای ازدواج کرد."
.
" الان که فکرش را می کنم می بینم توانایی ام در طفره رفتن از تمام فرصت های یادگیری،نشانه ای از یک قدرت درونی خاص بود. امتناعی سرسختانه از اینکه مثل بقیه باشم."
لعنتی... - یک چیزی نوشتم راجع به اینکه از وقتی امده ام امریکا و اینجوری شدنم. بعد پاکش کردم. یک خودسانسوری تابلو--
.
" بیشتر میوه ها اگر روی درخت به حال خود گذاشته شوند بالاخره می رسند. به خصوص اگر کسی سرشان داد نزند."
.
فضاسازی این قسمت داستان که در باغ عمه صدیقه می گذرد را خیلی دوست دارم.
"عمه صدیقه باغ زیبایی داشت پر از نسرتن و زر و گل میمون و گل نخود معطر. مجموعه ی رشک برانگیزی از انجیر،انار، لیمو ترش،سبزیجات. عدس پلوی زعفرانی. خورش بادمجان با گوشت بره. ماهی آزاد پر شده از سبزیجات معطر."
.
 شروع کردم به نوشتن نامه های درخواست بورس تحصیلی. نامه پشت نامه نوشتم. درباره ی زندگی. آروزها. هدف هایم. نوشتم که مدتی داوطلبانه به عنوان دلقک توی بیمارستان کودکان کار می کردم. نوشتم مترجم ماردم بودم. نوشتم از وقتی دختر کوچکی بودم آرزو داشتم بروم دانشگاه و نوشتم عمع صدیقه باید می رفت دانشگاه اما به جای آن ناچار شده بود در چهارده سالگی ازدواج کند."
.
" به من آموخته بود ادم ها در زبان مادری شان بلندتر صحبت می کنند و شدیدتر می خندند."
.
" شاید در لذت هفده ساله بودن توی پاریس،زیادی مبالغه شده."
.
" ما 140 نفر دعوت کردیم. 160 نفر پذیرفتند. 180 نفر آمدند."
.
" ولی فیروز من توی آمریکا هم ثروتمند هستم فقط پول زیاد ندارم."
کتاب را  وقتی شروع کردم هوا ابری بود و باران نمی بارید. پیش خودم گفتم زیاد است اما شروع کردم و داستان های کوتاه و فضاهای خاص و شخصیت های کمتر دیده شده ی داستان ها را خیلی دوست داشتم.
داستان این سکه مال شماست؟
داستان سرخ پوستی که با خوک زندگی می کند.
.
 کره ی زمین خیلی بزرگ است اینقدر به من نچسب.
 داستان حول محور بمب گذاری و تروریسم و مهاجرت می چرخد.
.
روزی برای یک زن
شرح یک خیال پردازی زنانه و بسیار ساده
.
حرف بزنیم.
 داستانی در رابطه با درد. مهاجرت. نیاز که پرستار پسری ست که از نیمه فلج است اما بین شات اتفاقاتی در حال رخ دادن است. بدنی و جنسی...
.
می توانم اینجا سیگار بکشم.
 داستان تنهایی یک زن و یک تعمیرکار به خانه می آید. هر دو تنها و هر دو استراگون ولادیمیر هستند برای من.
.
فراتر از باور مردی پر از میل گرد.
 از داستان عجیب تر از علم انگار نشات گرفته باشد. مردی که روی میله گردها می افتد و نمی میرد.
.
همیشه دعا کندی که همه به بهشت بروند.
.
 شهر باریک 
اسم داستان و ماجرای تلخ مهاجرت و تنهایی و کوتاه و موجز بودن داستان را خیلی دوست داشتم. " هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که مادر من هم ممکن است بمیرد."
.
تمرینی برای نوشتن داستان بلند
پر از طنز و پر از فضاسازی تازه و نسیم که باسن بزرگ و پر از چربی ای داست شخصیت اول داستان است.
.
گم شدن گربه ای به اسم زاینور و مزدی که داشت به دیوار می شاشید و برایش از ایده ی خیلی بزرگ ش که خوردن شاش یک زن حامله است توضیح می دهد.
.
پنگوینی واقعی برای به آعوش کشیدن و آدم های سیاه سفید
این داستان و فضایش را هم خیلی دوست داشتم. داستان هایی در مرز تلخی و شیرینی.
.
از دست های لونز می ترسم
مردی قاتل و مکزیکی که زن هایی که می خوابد با ان ها را با دست هایش در نیمه های شب خفه می کند. در این داستان ماجرای او و روان کاوش را می خوانیم. یکی از بهترین داستان های این مجموعه
.
سهم زنان از جاذبه
داستانی که در یک بیمارستان می گذرد. زنی که از بالای هواپیما افتاده است و بدنش خورد شده و داستان شوهرش و دلتنگی برای... تعریف می کند.
.
پانوراما
یکی از بهترین و فوق العاده ترین داستان های این مجموعه. در سه فضا جریان دارد داستان. یکی سینما و دیگری ادم های واقعی و در سینما فیلم بک می شود. عالی بود این داستان. واقعا دوست داتشم این رو..
.
چرا رومزی خواهرم تمام نمی شود.
یک داستان خیلی کوتاه و خیلی خوب پرداخت شده. زنی که حامله می شود و تصمیم می گیرد فرزندش را نگه دارد و بعد از به دنیا آمدن بچه می گذارد  و می رود و خواهرش که شب ها به وقت بافتن رومیزی آن را از اول می شکافد و دوباره می بافد.
.
این کتاب را کاغذی اش را دوباره می خوانم. طرح های کتاب را توکا نیستانی کشیده است و ویراستاری اش را ساسان قهرمان انجام داده.
 
 
.