"استر در دانشگاه استکهلم فلسفه خوانده بود و پایان نامه اش راجع به امکان درهم آمیختن فلسفه ی آنگلساکسون با جریان فلسفه ی فرانسوی بود و در آن کوشیده بود منطق و مینیمالیسم فلسفه ای قاره ای را بسنجد. از روزی که فهمید زبان واندیشه مشغله و کار او خواهند بود، زندگی پرهزینه را کنار گذاشت. غذای ارزان می خورد وخودش را در وضعیت هایی قرار نمی داد که ناچار شود وقتش را صرف چیز دیگری جز خواندن و نوشتن و اندیشیدن کند."
.
سردبیر گاهنامه ی فلسفی "غار" به نظرم اسم بسیار زیبایی برای مجله ی فلسفه می تواند باشد.
.
پیچیدگی ها و ظرافت های یک رابطه یا شبه رابطه وواگویه های درونی استر به عنوان فردی که در معرص عشق قرار گرفته اما نمی تواند به درستی و به کمال آن را داشته باشد یا حتی فهم کند،یکی از نقطه های قوت کتاب.
.
دیالوگ ها در بسیاری موارد شبیه به درس گفتارهای فلسفی و جامعه شناسی و فیلم بیفور سان ست می شدندکه آزاردهنده بود به نظر من.
.
یک سوال هم در اواسط کتاب مطرح می شود که من تا به حال به آن فکرنکرده بود. " چقدر دوست داری عمر کنی؟"
استر جواب می دهد یک چیزی اندازه ی صد سال.
.
من واقعا تا به حال به این سوال فکر نکرده بودم. الان هم علاقه ای ندارم بهش فکرکنم. دوست دارم همه چیزرونده و جاری باشی و فکر کردن به تمام شدن بی اندازه من رو غمگین می کنه. جریان مهم ترین اتفاق زندگی ست.
لیلا دیروز برایم ویس گذاشته و نوشته من با خودم داشتم فکرمیکردم آیا راضی هم با این همه انرژی افسرده می شه؟ جالبه درکی که ادم ها از یکادمدارند و در موقعیت های مختلف او را به نظاره نشسته اند.خوب احتمال بسیار زیاد همه ی آدم های اینجا که من را می شناسند و نمی شناسند حتما می گویند آنطورکه پدرم یک کلمه ی درخور داشت "وحشی " هستم. به معنای مردم گریز و فراری. اینجا من تمام افسرده وخمود محسوب می شوم. اوایل تغییر دادن نگاه وفکر ادم ها برایم مهم بود اما کنارش گذاشتم و به زیستن و خواندن و خواندن و تا ابد خواندن...
یک آهنگ فوق العاده گوش می کنم. آهنگ روزهای جوانی و دلهره واضطراب فراوان. موهایم را به طرز عجیبی و تحت تاثیر زیبایی هنا مکی یک طرف ریخته ام. رابطه ای که بین دکستر و هنا برقرار است را بسیار دوست دارم. آن شور و اشتیاق پیدا و پنهان را...
کتاب را می گفتم.
.
هوگو فکر می کرد در آینده وضعیت کاملا متفاوت خواهد بود و روزی زندگی واقعی شروع خواهد شد و به زودی وقت کافی برای همه چیز خواهد داشت.
.
خودداری وخودخوری و آهستگی و تحمل کردن و با خود اندیشیدن وسنجیدن رابطه و امید و خفایی که در فکرهای استر به تنهای وجود دارد. پشیمان شدن بعد از هر بار دیدن و تماس برقرار کردن.
.
کسی که ترک می کند آماده است. حرفی ندارد. صحبتی برای گفتن ندارد. کسی که ترکش می کنند آماده است تا ابد صحبت کند.
.
آدمیزاد با پاسخ قطعی راحت تر از پاسخ مبهم کنار می آید. امید،انگلی ست که بدن اسنان در همزیستی کامل با قلب او زنده است.
صدای سوم ترجمه ی احمد اخوت- راجع به داستان نویسان نسل سوم آمریکایی ست. چقدر این کتاب مفید است وچقدر آموزنده.
.
داستان های رونالد بارتلمی را می خوانم و حوصله ام سر می رود. ضد داستان هایی هجویه مانند که عنوان پست مدرن به آن ها داده اند اگرچه خودش زیر بار نمیرود. داستان های مدرسه- شهر کلیسایی- اوژنی گرانده- بالزاک- مرگ ادوارد لیر- همه ی داستان ها ضد داستان های این شاهکارهای ادبیات انگلیسی هستند و به نوعی همه شان را به سخره می کشند.در ابتدای کتاب هم آمده است که کارهای بارتلمی را نمیتوان دوست داشت اما از طرفی نادیده هم نمی شود گرفت شان.
.
داستان دماغ مادربزرگ رابرت کورو هم یکی از آن بی مزه های لوس بود. به سخره کشیدن داستان گرگ و مادربزرگ و...
. چرا نمیتوان این داستان ها را دوست داشت؟ باید سوال مهمی باشد.
.
اما امروز یکداستان خیلی خوب خواندم. سفر قلب از جیمسون بروان که معتقد به مکتب بازگشت در داستان نویسی ست که باید به فضاسازی و جزیی نگاری و طرح های کمرنگ چخوف بازگشت. داستانش یک ایده ی بکر داشت و یک پرداخت ساده. بی حادثه اما تکان دهنده.
.
از ریموند کارور سه داستان "کوچک ترین چیزها را می دیدم." "فکرش رو بکن." " گردآورندگان"
و بعد هم مستندش را دیدم که یک جمله اش را خیلی یادم ماند. " پدر دوستت دارم به خاطر سیگار و الکل و رودخانه هایی که مرا برای ماهیگیری به آن ها می بردی."
.
گلگوله ای در مغز توبیاس ولف، یکی از مهمترین داستان های این مجموعه.
.
مقاله ی ابتدای کتاب از نویسنده ی نیویورکی ساکن بروکلین، پل استر یکی از بخش های مهم است.
"من همه ی عمرم با کسانی گفت و گو کرده ام که هرگز ان ها را ندیده ام و این تنها کاری ست که همیشه می خواهم."
.
سیر کتاب به این ترتیب است که در مقابل مقاله ی "ادبیات فرسودگی" رولان بارت سه دسته نویسنده پدید آمدند.
1. داستان نویسی مستند تلفیق با تاریخ و اتفاقات اجتماعی. رگتایم. کتاب دانیال
2. ضد داستان نویسی- رونالد بارتلمی و رابرت کورو
3. مکتب بازگشت- به چخوف و شیوه ی فضاسازی و پرداخت شخصیت ها و جزییات- ترومن کاپوتی، فلنری اوکانر، مک کولرز. یموند کارور
رویای آمریکایی هیچ چیز برای من نداشت جز آشنا شدن با نویسنده اش- نورمن میلر- که در زندگی 6 زن و کلی دوست دختر و 9 بچه داشته و این کتاب به نوعی داستان زندگی زن دوم و تا آستانه ی به قتل رساندنش توسط نویسنده است که در زندگی واقعی او رخ داده است. لوکیشن اصلی این کتاب، نیویورک است.
طلابازی، نقطه عطف های خوبی را انتخاب کرده بود اما به دلیل پرداخت عجولانه و عوض شدن شخصیت به یکباره ی تورج در پایان داستان و ژرق نشدن در شخصیت ها و نبودن عنصر کشمکش درونی و بیرونی، کتاب با کشش همراه نبود.
شخصیت اشکان که اورده می شود و تا حدی هم پرداخت می شود و در انتهای داستان رها می شود- گی بود؟ اینو می خواست؟-
.
شخصیت تورج و تغییری که در انتهای داستان می کند و پدر و پسر در صلح با هم بازی می کنند واقعا ناگهانی بود.
.
مادر و سواسی بودنش و پناه بردنش به برادرش اصلان در داستان و گره افکنی و گره گشایی و.. تاثیری نداشت.
.
زهرا دختر پولدار و کولی که راوی داستان عاشقش می شود و او را جا به جا به یاد زیبا خاله اش می اندازد که در جنگ بوده. چرا؟ خوب چی میشه؟ بعدش ؟
خواندن غاده السمان در روزهای ابر و مهف تخدیر رمان بود. با غاده بسیار احساس نزدیکی و همسانی می کنم. زنی که مهاجر است و تماما به دنیال ریشه هایش در زبان عربی و شعر می گردد. او از نوجوانی در دانشگاه آمریکای بیروت درس می خوانده و تمام سال های عمرش در کشورهای اروپایی زندگی کرده و بی تعلقی و بی سرزمینی و نیاز به بازگشت و خانه ی درونی در تمام نوشته هایش دیده می شود.
.
زن بودن، رابطه ی جنسی و لذت زنانه از تن از دیگر موارد مهم نوشته های اوست.
.
"وین را انتخاب کردم چون زبان مردمش را نمی دانستم."
.
"وقتی پدرم سفیر بود شش زبان به من آموخت. نمی دانست این زبان دانی چقدر بر رنجم خواهد افزود وقتی به ناگاه دریابم می توانم به زبان شش ملت سخن بگویم اما از ارتباط کامل با یک نفر ناتوانم."
به شکلی بی ربط به یاد مهمان 6زبان دان دیشب مان افتادم. او فرانسه و آلمانی و اسپنش و عربی و کردی و فارسی می داند و در سازمان ملل کار می کرده و در هاروارد و ام آی تی درس خوانده و نمی دانم 6زبان دانی اش او را تنهاتر کرده است یا شادتر. اما چیزی که بین او و غاده مشترک است این است که هردوی ان ها با بیست سال و چه بسا بیشتر زندگی کردن در بیرون از کشورشان هنوز خارج را خانه نمی دانند.
.
.
"بخشی از حنجره ی آن دستگاه بودم. برادرم را به کشتن دادم و بسیاری دیگر را."
.
غاده در این کتاب، به عنوان یک خبرنگار جنگی در صدا و سیمای فاسد ایفای نقش می کند و از دروغ هایی که به مردم می گوید بیزار می شود.
.
"جزیره ی نیلوفرخواران"
جزیره ای برای سکون و فراموشی و به هیچ فکر نکردن
.
"من از صدایت حرف می زنم نه از تارهای صوتی ات. به یاد داشته باش که تارهای صوتی دستت هنوز قطع نشده است. بنویس." "باید از انگشتانم حنجره بسازم. بنویسم."
.
"اکنون در وین هستم تا فراموش کنم."
.
"نوابغ این شهر بتهون، هایدن، موتسارت، شوربرت، اشتراوس کاری نکرده اند جز گوش دادن به نواهای پراکنده در فضای اثیری شهر و سپس برگرفتن و تدوین و پخش آن ها. این صدای حضور شهر است. صدای نفس کشیدن شهر با هرآنچه در خود دارد.با تاریخش و امروزش،با سنگفرش های محله های قدیمی. "
.
"از هشت سال پیش وقتی دمشق را ترک کردم با همه ی دنیا آشنا شدم ولی با آرامش و یقین نه."
.
"مرا به قله ی قاسیون بازگردانید. دمشق را به قلب من بازگردانید."
.
"دانوب آبی اشتراوس گوش می دهم و گاهی هم راخمانیوف و چایکوفسکی و سیلیبیوس. اما دانوب، خاکستری ست نه آبی. فقط رودی معمولی ست مثل همه ی رودها."
.
بخشی از کتاب را در کتابخانه ی مرکزی شهر نیویورک می خواندم. هجرت در هجرت بود وقتی خانوم ژاپنی رو به روی من نشسته بود و ساکت در حالیکه با موبایلش چیزهایی تایپ می کرد بی صدا، اشک می ریخت و دست هایش می لرزید.
.
"و عکسی از فواز که انفجار پاره پاره اش کرده. دست او با انفجار کنده شده و در جایی دورتر افتاده. همان دستی که با آن نقاشی می کشید."
.
لحن زنانه ی غاده کمی هم مرا یاد اوریانا فالاچی می اندازد و خاطره گویی طبقه ی بالای جامعه اش مرا یاد لحن خاطره گویی های گلی ترقی.
.
"حریق تابستان" قدم زنی در گورستان شهر است. بسیار فضای گوتیک شاعرانه ای دارد. عشق بازی بیمارگونه در میان قبرها، وسواس پیدا کردن به هر شب به قبرستان رفتن
.
"تو ریکائدو را فقط به خاطر اسپانیایی بودنش ترجیح می دهی. این خون عربی اوست که جذبت می کند. تو هر نقابی برنی همچنان زنی عرب و صحرایی هستی و خواه ناخواه مجذوب هر چیزی می شوی که این واقعیت را به تو یادآوری کند."
.
"ساعت دوزمانه و کلاغ" هذیان گویی، سرماخوردگی و خلسه اش و در میان خلسه واگویه کردن خاطرات.
.
"نخستین بار که به من گفت دوستت دارم چنان گفت که قبلا احدی نگفته بود. ظهر، شاید از دفتر کارش زنگ زد و ناگهان گفت: "اعتراف می کنم که دوستت دارم."
.
"این چهره را با آن رنگ صحرایی اش بخشی از سرزمینی حس می کنم که دوستش می دارم. حتی وقتی برای اولین بار با او یکی می شدم، نفهمیدم این یکی شدن با اوست یا با زمین زیر تنم."
.
"گویی وقتی ای کشوری به کشوری دیگر کوچ می کنیم از روزگاری به روزگار دیگر می رویم."
.
"و این زمین را با همه ی فقر و درد و مویه و تندخویی ش دوست می دارم."
.
"این بار تن او طعن دیوار خزه گرفته ی مرطوب را داشت."
.
"در زندگی هیچ حقیقی نیست که ادم برایش بمیرد. حازم. و شهر، فاحشه ای بی حافظه و بی قلب است که هرکس در اختیارش بگیرد صاحبش می شود."
.
"هر صبح به کتفم دست می کشیدم و دنبال بال هایی می گشتم که باید بلند می شدند."
.
"اکرم رفت و دمشق را هم با خود برد. دمشقی که همچنان در دل لندن هم در آن زندگی می کردیم."
.
"ای دمشق چه رازی ست در تو که مرا به سوی باریک ترین کوچه های شاغور می کشد؟ چه گنجی در قاسیونت داری که هرجا باشیم چشم هایمان به بازگشت به سوی تو دوخته می شود؟"
گرم،ساده و بی آلایش و بسیار دوست داشتنی. رابطه ی پدر و پسر و رویا و خواب دیدن و فضای سوریال و نحوه ی روایت کامووار- بسیار شبیه به بیگانه ی کامو- اما ایرانیزه شده اش.
.
":پدرم دوست داشت صبح زود،آفتاب نزده توی رودخانه آبنتی کند. این کار او را سرحال می کرد."
.
"دلم می خواست برگردم تهران. نه اینکه اصفهان را دوست نداشته باشم. اصفهان را بیشتر از تهران. اما اصفهان آزارم می داد. تهران کاری به کارم نداشت. نه من به او کار داشتم و نه او به من. اما اصفهان هرجا که پا می گذاشتم چیزی بود. چیزی داشت."
.
"بعد از پل خواجو، آب زاینده رود کم می شود و عمق آب بیشتر. آنجا منظره ی عجیبی به چشم می خورد. یک قایق موتوری کنار آب لنگر انداخته."
انتخاب سوژه در این داستان یکی از هوشمندانه ترین و قوی ترین ایده های داستانی ست. "دکتر نون" معاون مصدق که به او اعلام وفاداری می کند اما در زندان وقتی متوجه می شود که دارند به زنش تجاوز می کنند وفاداری اش را پس می گیرد و حاضر می شود توبه نامه را امضا کند.
بعد از زندان می فهمد صدای جیغ و ناله ای که می شنده ملکتاج زنش نبوده. کتاب بسیار خوش خوان و شخصیت اصلی دکتر نون که در سوربن فرانسه درس خوانده است بیش از اندازه باورپذیر است. من و ح بسیار سرچ کردیم تا باور کنیم چنین ادمی وجود ندارد.
.
"آقای مصدق شما برای من نمردید. شما هرگز برای من نمی میرید حتی اگر ملکتاج خبر فوتتون رو بیاره."
.
کتاب بسیار بدون اطاله و بی اصرار بر زیاد کردن صفحات است. حضور راوی ها و زوای دید گوناگون بر جذابیت روایت افزوده است.
.
این مگس داخل زندان را "آریوبرزن" گذاشت.
.
"امروز زنم مرده. حق ندارید به من زل بزنید و بگید خاین."
روز حلزون با این جمله شروع می شود" نیمه شب های تهران هر گوشه اش یک شکلی شروع می شود. توی دربند و درکه یک جوری ساعت می گذرد و توی میدان اعدام یک جور دیگر. وسط شهر تهران، توی محله ی اصیل دریان نو، نیمه شب از وقتی شروع می شود که من یک فیلم را می گذارم توی کامپیوترم و کلیک می کنم روی پلی" . دغدغه ی شهر و تاثیرش و رفتن به زیرلایه های ژرف آن در دو اثر خانوم عبدی به شدت به چشم می خورد. شهر و دانشگاه دو عنصر اصلی و اثربخش در روز حلزون و ناتمامی که اوج و غایتش در ناتمامی ست. در حال نوشتن این خطوط یک داستان بلند ایرانی دیگر دارم می خوانم که سعی کرده از همین دو عنصر استفاده کند. اما صرفا در حد اسامی شهرهای مثل تهران و نیویورک و سویس گیر کرده است. و راوی زیست جهانی از دانشگاه تهران به عنوان لوکیشن بخشی از داستان ندارد. کاملا به شیوه ای دم دستی و سطحی. اما در روز حلزون یک لایه از تهران و رسیدن به حیاط و درخت گردو نسل ها و.. برداشته می شود.- گرچه در ناتمامی این یک لایه به هزار می رسد. . من به شدت از فضای دانشگاهی هر دو کتاب خانوم عبدی لذت بردم. فضایی زیست شده و عمیق و دارای اضلاع گوناگون. . "چقدر برای یک خانوم درمانگر بد است اگر بفهمند دوست دارد سیگار بکشد مخصوصا اگر این خانوم در دانشگاه استاد باشد و در تلویزیون،مدیر پژوهش برنامه های تاریخی." .
"وقتی نوجوان بودم همه از بقال محل گرفته تا استاد دانشکده ی ادبیات،اهل کاشان بودند و هیچ کس هم روزگارش بد نبود. چون همه خرده نانی داشتند و سر سوزن ذوقی." - این طنز گرم و شیرین:) . "بدبخت زن بودن با زن بودگی فرق دارد. این فیزیولوژیک است و این را محیط می سازد." این را سیمون دوبورا می گوید در خیالات شیرین :) . "یک تریلی لازم است تا خانوم را با القابش از میان این همه آدم رد کند و برساند پشت میکروفون." :) . "مدل داستان های علی اشرف درویشاین. فقر و فلاکت و سوسک و زالو انداختن و بچه ی مرده و عروس سیاه بخت وبابای شمر و مادر سرزارفته." :) . شخصیت مادر خیلی خیلی دقیق و واقعی ست. انگار می شود با او مثل شیرین کل کل کرد. "کدام فیلم را برای مادر بگذارم؟ درباره الی؟ نه مادر می گوید چه معنا دارد، دختر مجرد با یک گروه زن و مرد جوان برود شمال؟ کتاب قانون؟ نه وسط فیلم قهر می کند که چرا ایمان پیرزن ها را مسخره می کنی. از همه بدتر قهرمان فیلم، جا به جا از بودنش در جنگ می گوید و مادر را یاد خسرو می اندازد. سن پترزبورگ؟ نه می گوید حوصله ی دلقک بازی ندارد. فیلم ده کیارستمی؟ نه اصلا حرفش را هم نزن. می گوید زنیکه ی بی همه چیز اگر آدم بود که طلاق نمی گرفت و بچه اش را آواره نمی کرد." . . "افلاتون و ابن سینا اعتقاد دارند عشق نوعی بیماری بالینی ست که تفکر را کم کم به توهم تبدیل می کند. نوع پرشورش، جنون است و بی خوابی عذاب مشترک عاشقان است. من نه عاشقم و نه بیمار. فقط خسرو توی خواب هایم غلت می زند و درخت گردو زیر بالشم ریشه کرده." . "بیست مقاله ی علمی پژوهشی در یک سال. البته این همه دانشگاه ریز و درشت که هر کدام یک مجله ی بدترکیب درمی آورند. مقاله ها را هیچ کس حتی خودشان نمی خوانند. ضربدری مقاله های همدیگر را چاپ می کنند. ضربدری می شوند استاد تمام. ضربدری می روند اروپا فرصت مطالعاتی. ضربدری پایان نامه می گیرند. ضربدری.. خفه شو. :) :) :) :) . . راستی اگر عاشق فیلم هستید با شخصیت گیک شیرین خیلی دوست خواهید شد.:) (less)
ایجاز داستان ها به خوش خوان بودنشان بسیار کمک کرده.
.
در داستان "نرد" به منطقه ی جرمن تاون منهتن اشاره شده است. این منطقه در منهتن نیست. در آپ استیت نیویورک سات که از منهتن دو ساعت و نیم فاصله دارد.
.
داستان ها خیلی دیالوگ محورند. ایده های غنی و فضاهای تازه وجود دارد اما گاها وقتی نیاز به پس و پشت رفتن ماجرا است، پرداختی انجام نمی شود.
.
خاطره ی سه شنبه ی برفی صرفا خاطره نگاری مرگ نازنین نظام شهیدی در خانه ی نگار اسکندرفر که به نظرم بهتر بود در کتاب دیگری به شکل نان فیکشن آورده می شد نه در بین داستان ها.
کتاب ملت عشق یک عامه پسند- همه پسند خوش خوان بود. برای من یادآور - دنیای سوفی یوستین گوردر- بود که قبل از فلسفه خوانی می گفتید بخوانید و خیلی خنده دار بود به زعم عمیق شدن در دنیای فلسفه و فضای آن دانشگاه.
.
"اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی ست برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخورد سنگ دیگر مثل سابق نمی ماند. نمی تواند بماند."
.
"مگر نیروی ادبیات نتیجه ی این نیست که میان سرزمین های دور، بین فرهنگ های متفاوت پل میزند؟ مگر ادبیات، آدم ها را به هم پیوند نمی زند؟"
.
مولانا خودش را خاموش می نامید یعنی سکوت محض
.
"چه شگفت انگیز.او مرده اما هنوز زندگی می کند. من اما هر روز می میرم و باز می میرم."
.
"سبک، آزاده مثل ذره ای نور"
.
"بعضی روزها به قدر پچپچه ای سبک میشوم."
.
"در جست و جوی زندگی ای هستم که به زیستن اش بیارزد. دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام. بی وطن. از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز وبی پایانم."
.
"نترس وبشکن پوست را- به سلامتی خواهی پرید."
.
- من در نیویورک الا را در بوستون میخوانم که او در بوستون دارد زاهارا را از آمستردام میخواند که برایش قصه ای از عالمی در ترکیه می نویسد که شعرهایی به زبان فارسی نوشته است. من بازمی گردم به زبان خویش. به کلمه ها می توان نام وطن نهاد.
.
"اکثر درگیری ها، پیش داروی ها، دشمنی ها در این دنیا از زبان منشا می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. عاشق بی زبان است."
.
"نمیتوانی پزواک صدای خود را بشنوی. نمیتوانی حقیقت را کشف کنی. فقط در آینه ی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کاملا ببینی."
.
" صبر کردن به معنای انتظار کشیدن و ماندن نیست. به معنای در تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است. به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است."
.
" می دانی برای ساختن یکدستمال ابریشمی صد کرم ابریشم جان می دهند؟"
.
"هر سفری که آغاز می کنی سیاحتی به درون خود بدان.بدین ترتیب ارض را طی میکنی."
.
"در غمگین بودن عیبی نمی دانم. ریا و بازی باعث شادی می شود.برعکس دانستن حقایق، سنگینی و غم بر دل می نشاند."
.
"هرکدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه می رود و نفس می کشد. کافی ست جوهره مان را بشناسیم."
.
عدد چهل که سحرآمیز است. طوفان نوح چهل روز طول کشید. پیامبردر چهل سالگی مبعوث شد. حضرت عیسی چهل شبانه روز در صحرا به چله نشست. بودا زیر درخت زیرفون، چهل روز غرقدر تفکر شد. و چهل قاعده ی طلایی شمس را نباید از یاد برد."
.
صفحه ی 201 تعریفی آورده به دقت از آدمی که هرگز هیچ امری خلاف عرف و خانواده و...انجام نداده بود. طولانی ست. اما به شدت من را یاد یک سری از آشنایانم می اندازد.
.
"صوفی ام.ابن الوقتم. فرزند اکنون."
.
نفس لوامه- نفسی که سرزنش می کند.
نفس ملهمه- نفس انسان، الهام گیرنده است.
نفس مطمینه- نفس راضی و خشنود و چشم ودل سیر-که عیوب دیگران را می پوشاند.
نفس مرضیه-نفس پسندیده.نورش به هر شخصی در اطراف برسد چراغ راه دیگران می شود.
نفس کامله و مرحله ی فنا شدن
.
"شمس تبریزی به دنیا آمد اما نه یک بار. صدها بار. در هر دوره ای می آید اما اگر مولوی هایی نباشند که شمس را ببینند وقدرش را بدانند چه فایده ای دارد. تو به دنبال همین مولوی ها بگرد."
.
"علاالدین- فرید- کرا"
.
هر انسانی شکلی از نرم شدن را فرا می گیرد. بعضی ها حادثه ای را پشت سر می گذارند.بعضی ها مرضی کشنده را، بعضی ها درد فراق را، بعضی ها درد از دست دادن مال"
"در این دنیا که همه می کوشند چیزی شوند تو هیچ شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همانطور که در گلدان، نه شکل ظاهر بلکه خلا درون مهم است،در انسان نیز نه ظن منیت بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد."
.
"اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی بخشی از وجودت همراه او از دست می رود. مانند خانه ای متروک اسیرتنهایی تلخی می شوی.ناقص می مانی. خلا محبوب از دست رفته همچون رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت، هرقدر هم طولانی، باز تسکین نمی یابد. چنان زخمی ست که حتی زمانی که خوب شود،باز خونچکان است. گمان می کنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید. سبک نخواهی شد."
.
"هنگامی که نورخورشید تاریکی را می شکافت، کلمه ها از دهانم ریخت. بی آنکه خود بدانم.بی آنکه خود بخواهم. شعرها مثل دسته ی پرندگان مهاجر که دنبال چشمه ای برای استراحت کردن می گردند."
.
"هیچ متمم و وصفی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی ست عشق. یا درست در میانش هستی،در آتشش. یا بیرونش هستی، در حسرتش."
بازمانده ی روز و ترجمه اش حیرت انگیز بود. ترجمه ای که نجف دریابندری انتخاب کرده بود برای این کار که به زبان قاجاری و به انگلیسی فاخر باتلر بزرگ بخورد.
.
راوی داستان خدمتکار خانه ای اشرافی ست که به فلسفه بافی در جایگاه خودش و تاثیرگذاری در تاریخ می پردازد. یک نمونه از همه ی ما در همه ی کارهایی که انجام میدهیم. نوعی از جهان بینی منتشر. من به این کتاب چهار دادم. هم به ترجمه وهم به فلسفه اش.
.
گاهی از اطاله ی فضای رمان خسته می شدم که به همین دلیل پنج ندادم.
.
"اغتنام فرصت"
.
"مقادیر زیاد"
.
"جریان ماوقع"
.
"مسامحه در احاله ی وظایف"
.
"مورد مداقه"
.
"سعه ی صدر"
.
مسایل عدیده ی جزیی"
.
"تلون رای"
.
"حواس مترصد"
.
"قضیه را مختومه تلقی کنیم."
.
"خدا می داند چه مقدار وقت و همت صرف تمرین لهجه و احاطه بر زبان شده و چه ساعاتی به مطالعه ی دایره المعارف وکتاب های "دانش خود را بیازمایدد" گذشته در صورتیکه این وقت باید صرف مسایل اساسی میشد. نسل ما زیاد به ظواهر توجه دارد."
.
بحث در باب ویژگی های خدمتکار بزرگ-باتلر بزرگ- که دارای چه ویژگی هایی ست؟ مثلا اودر هنگام مرگ پدر خود به خدمت می پردازد تا کار را برتر وبزرگ تر بشمارد. نوعی از شست وشوی مغزی در تمام وظایف وکارهای جدیدعصر مدرن-نوعی تمسخر این نگاه
.
"فحوای کلام"
.
-در قسمتی که به تعریف مناظر و جاده ها وزیبایی های طبیعت و کلا وصف خانه ی اشرافی و طبیعت بی جان می پردازد من خسته می شدم.
.
- دقت به جزییات تمیزکاری ونظافت در این کتاب فوق العاده است. این نگاه ریزبینانه- مسیله ی برق انداختن نقره - چنگال را آهسته روی میزگذاشتن که ارباب روزنامه اش را بدون خلل بخواند.
.
"کیفیت مخفیانه"
.
"در قلب یکایک ما این تمایل وجود دارد که سهم ناچیز خود را در ایجاد یک دنیای بهتر ادا کنیم." " یعنی اینکه انسان بتواند بگوید با مساعی خود ولو در مقیاس ناچیز،سهمی در تعیین مسیرتاریخ داشته است."
.
سهمی که او با آوردن غذا وتمیز کردن خانه و... در میهمانی های بزرگان وتصمیم گیری های در زمان جنگ جهانی دوم و دوره ی هیتلر داشته است.
.
- لحن ورفتارهای خشک واز سر ادب و اخلاق وفلسفه بافی های او من را یاد ح می اندازد. باید کتاب را بدهم بهش تا خودش را در آینه ببیند.
.
- مدتی غمگین بودم. خیلی غمگین. اما بعد سال ها امدند ورفتند. دخترم به دنیا آمد و جنگ شد و... فهمیدم شوهر را دوست دارم- ملال و عادت به زندگی که در میس کونتن رخ داده است وهمه ی کتاب ماجرای سفر 6 روزه ی باتلر برای دیدن میس کونتن وپیشنهاد دادن به اوبرای بازگشت به خانه ی دارلینگتون است که دوباره آنجا با ارباب تازه ی آمریکایی با هم کار کنند.
.
"بهترین قسمت روز،شب است که عده ی زیادی از مردم همیشه منتظرش هستند."
. داستان کاج زرد یکی از داستان های خوب در رابطه با فضای اعدام وروزنامه نگاری و عکاس ها- داستان اول فضای اسرارامیز و رازآلودی دارد به اسم کهن.داستان های اواسط کتاب از اسم های زیادی استفاده شده که برای داستان کوتاه یک ضعف محسوب می شود به دلیل فرصت کمی که در پرداخت شخصیت ها وجود دارد..
سه داستان بازی، سیم کارت و ضد سال تنهایی از داستان های خوب مجموعه. . داستان رولت روسی اخلاق گرایانه و شباهت به فیلمسریال کلید اسرار ترکیه ای داشت. . داستان غریبه هذیان های سرماخوردگی و فضای اضافی خاطرات پدر و مادر پیر و مردن. . داستان قلعه خاطرات در مترو با دیدن شباهت ها . شطرنج. در فضای بازی گردن شطرنج و پدر پیری که شلوارش را کثیف می کند. . بیست و یک گرم تیپ سازی و داستان کلیشه ای لوطی و مرا می که شخصیت اصلی لکنت دارد. خروس بی محل بیشتر خاطره یا وبلاگ نوشت یو
تو گرو بگذار، من پس می گیرم. شرمن الکسی ماجرای یک الکلی و زندگی صبح تا شب و پس گرفتن لباس مادربزرگ سرخ پوست . جهنم- بهشت جومپا لاهیری که بی نظیرترین بود به نظر من دراین مجموعه . جناب آقای رییس جمهور نوشته ی گیب هادسون که یک نامه ی جانانه به بوش با لحن مسخره کردن وضعیت آمریکا و کشور است. من داشتم فکر میکردم یکی همچین نامه ای به شخص اول مملکت در ایران بنویسد. . کارم داشتی زنگ بزن ریموند کارور یکی از بهترین داستان های گزارش محور به شیوه ی همینگوی و چخوف . زنبورها از الکساندر همن. به یکی از سخنرانی هایش در کتابخانه ی شهر رفته ام وهمیشه از اینکه از 28 سالگی از لهستان به آمریکا آمده است و بعد از هشت سال شروع کرده به انگلیسی نوشتن کتابش حیرت کرده ام. داستان زنبورها خیلی صادقانه ودوست داشتنی و بامزه بود. . خوبی خدا در نهایت علم برنده می شود نه خوبی خدا . تعمیرکار پرسیوال اورت . شیرینی عسلی موراکامی هر داستانی که از او خوانده ام در دبیرستان ودانشگاه تعدادی دوست بودند که یک دختر را می خواستند و...- سانتی مانتال روانکاوانه- . "سرخ پوست ها باید تمام زورشان را بزنند تا رازهایشان دست این سفیدهای فضول نیفتد." . "خانواده ی ما بیست و پنج کندو را گذاشت و به کانادا مهاجرت کرد." "هنوز برایم حل نشده که آن ها به چه زبانی با هم صحبت می کردند ولی تقریبا مطمینم هرچه بود انگلیسی نبود." . خوبی خدا "وقتی ازش می پرسیدند کمی از خودت بگو" همیشه می گفت" من مسیحی خوبی هستم." .
نامه به سیمین حیرت انگیز بود. نثر ابراهیم گلستان چقدر پخته و تمیز و قوی ست. از آن نثرهای کارشده که نشان از دانش گسترده و وسییع و زیست جهان متنوعش دارد.
.
مقدمه ی کتاب به قلم عباس میلانی- استاد دانشگاه استنفورد- هم یکی از شگفتی های نثر پاکیزه و استفاده ی به قاعده از کلمه هاست.
.
"جغرافیا را نباید به زندان بدل کرد.ایران یک واحد جغرافیایی نیست. یک حالت فرهنگی ست."
.
" همه چیز وهمه کس را به دیده ی انتقادی و غربال اندیشه- استخوان اصلی تفکر فرمالیست- آشنایی زدایی-"
.
"توده ی مردم پیچیدگی سبکی را برنمی تابند و به تاسی از "مفتش بزرگ" داستایوسفکی، توده ها از آزادی گریزان اند. قیم و ولی و حزب پیش رو و هنرمند متعهد می خواهند و نیاز دارند تا جهان را به شکلی ساده برایشان تفهمیم کنند و راه و چاه را در همه کار از جمله در سیاست و اخلاق و دین نشان شان بدهند و آنان را که گله ای سرگردانند و بیش از هر چیز نیازمند نان، سرپرستی و هدایت کنند."
.
ماجرای ها و روابط بامزه و تلخ و کدر بین یارشاطار و احسان طبری و اخوان ثالث وجلال و سیمین و فروغ و دکتر حسین فاطمی و عاقبت به خیری اش...- که با گلستان همسایه بودند و دوست های قدیمی خانوادگی به لحاظ خانواده های با اسم ورسم شیراز-
.
"از یک تکه خاک به خاک دیگررفتن هجرت نیست... در هر حال ما دیدیم در حقارت های غریبه زندگی کنیم کمتر درد میکشیم تا در حقارت ها ودروغ های خودمان. مهاجرت من وقتی هم که در دروس زندگی می کردم انجام شده بود. ایران یک واحد جغرافیایی نیست و یک حالت فرهنگی ست. نباید صحنه ی محدودی برای فکرهای ما قرار گیرد. خانه این دنیاست. تمام این دنیا. هویت محلی نیست. یک ارث ثابت نیست. به دست آوردنی ست.- فرهنگ در جغرافیا اسیر نمی شود. محیط زندگی مصنوع انسان است. مکان تو زمانه ی توست."
.
"آب در خوابگه مورچگان" ریختن وقتی قصه ای می نویسی وفیلمی می سازی.
.
- غلط املایی صفحه ی 40 عمارت درسته نه امارت
.
پرویز صیاد در یکی از نمایشنامه های اختابوس می نویسد. "اسکندر تخت جمشید را آتش زد. آی بر پدرش لعنت که این بنای زیبا را سوزاند اما ای مردم شما دو هزار ودویست سال وقت داشتید که آن را دوباره بسازید چرا نساختید؟ چه کردید؟ کجا بودید؟"
.
در باب تاریخ اروپا وایران واستعمار و فرهنگ وجنگ ها وهنرها و...
.
"تمدن یک چیز سنتزی وادغامی ست. ورودهایی که یک خارجی، یک غیر "ما" به درون دارد."
.
ماجرای کیهان ماهانه و سردبیری جلال و...
.
کتاب غرب زدگی و استنباط ها و علت ها و معلول ها- ابرها از مدیترانه می آیند پس عادت کرده ایم به مغرب نگاه کردن و مجذوب شدن را- بیچاره مراکشی یا الجزیره ای که شمال زده است ناچار :)
(این مطایبه های کلامی نشون می ده خیلی ذهن تیز و زیرکی داره گلستان.)
.
ماجرای گلستان وپزشک نیا و زندگی در هرمزگان وآمدن جلال و...
.
از حسی کار کردن جلال در زمینه ی ترجمه ی کارهای نیما یوشیج می گوید:) "پیرمرد نمی فهمد. چرندیاتش را خط زدم."
.
با جوشی بودن بیش از حد.با اولین برداشت از هر امر پیچیده ای. کوشش برای فهم فرق دارد با ناخن زدن به آنچه که به شکل تصادفی له گوش ت آمده باشد. کش رفتن و به عاریت گرفتن وادغام تکه های ناجویده و...
.
سی سال رفته است که او مرده است اما آن چیزی که در یاد است بی شیله پیله می ماند."
.
"کاوه هم حالا چهل ساله است. می بینی چجور سال ها رفته است و خاطره ها مانده است سیمین جان؟:(
معین فرخی را بیشتر به ترجمه هایش در همشهری داستان می شناختم و پرخوانی و پادکست هزارتو
.
کتاب به ملال زندگی و در فضایی پست مدرن همراه با دیالوگ های استراگون ولادیمیری می پردازد. به این ترتیب که شخصیت ها با هم حرف می زنند ولی ارتباطی برقرار نمی کنند. لحن داستان ها بیشتر گزارشی ست ودر اکثر داستان ها با مهندسی جوان در فضایی خارج از شهر یا در خوابگاه دانشگاه رو به روهستیم. و راوی در بیشتر داستان ها خواب آلود است که این به مرز میان واقعیت و رویا بودن داستان کمک می کند.
دو داستانی که بیشتر از بقیه جذاب بود به زعم من- داستان برف محض و چند روز بعد- بود. در بقیه ی داستان ها گاها ربط فضاهای در هم آمیخته و اطاله ی فضاسازی با پرداخت پروستی به جزییات وجود داشت که از حوصله ی داستان کوتاه کمی خارج است.
.
در داستان چند روز بعد، شرح وبسط حالت های روحی همکاران به نوعی اشاره به بیهوده بودگیزندگی و غم و حزن زندگی شان است گرچه در این داستان هم اتفاق خاصی نمی افتد و همه ی فضا از لابه لای جزییات شکافته می شود. یکی از دلایل دیگری که این داستان را دوست دارم وضعیت راشامونی ماجراست.
.
در چند داستان از فعل های " به صرافت افتادن" و " به هم گوریدگی" بسیار استفاده شده.
.
در داستان برف محض، حسی عجیب وناشناخته ی ریزش برفی که می بارد و قطع نمیشود مدفون شده است. دوستی با زنی که دوست اوست اما حسی نه به معنای عشق و نه به معنای دوست داشتن در جریان است.
بخش های نامنسجم و وبلاگ وار وتمیزنشده زیاد داشت اما داستان عشق با پایان های باز ومتفاوت که قبلا هم در کتاب داستان کوتاه حسین پاینده خوانده بودم یکی از بهترین های داستان مدرن بود و اپیزود اول داستان غریبانه- دقیقا داستان نیستند. چیزی بین روایت و خاطره و...هستند.- غربت انسانی را به دقت به تصویر کشیده بود.پ
.
"احساس غم لطیف. ادم های معتاد به غم. اتوبوس تند می رفت و غم داشت از پنجره سرکمی کشید.جلوش را نگرفتم."
.
پایانه- وضعیت های آشفته ی تصمیم گیری در موقعیت راوی. دیالوگ نویسی و فضاسازی های متعدد- دیالوگ ها خیلی بی جان و ابزورد بودند.
.
تربیت صحیح پسرم- ماجرای آخر داستان- رابطه ی عجیب پدر و پسر در فضایی گوتیگی و پست مدرن
یکی از دقیق ترین و روان کاروانه ترین و لذت بخش ترین تجربه های خوانش مجموعه داستان کوتاه. زنانگی در عین ایده هایی قوی و کارشده و رفتن به لایه های زیرین روان و زندگی و توجه به جزییات که عالم مثل داستانی کتاب را به درستی ساخته و پرداخته است.
.
گنجشک تریاکی
حدیث نفس زنی از طبقه ی متوسط که جایی ندارد. که خواهان تغییر است اما نه توانی دارد و نه مجالی. به عبارتی جغرافیای مکانی و ذهنی زن به او این اجازه و امکان را نمی دهد. او ساحت های مختلف زندگی را بعد از رفتن خود برای خود در نظر می گیرد اما برای همه ی آن ها دلیلی دارد که او را به بازگشت و منفعل بودن سوق می دهد. در سایر داستان ها نیز این زن به شیوه های گوناگون با آرزوهایی بسیار کوچک و ناچیز تکرار می شود. زن هایی که میان هویت خود و آنچه جامعه ی سنتی و تا حدی مردسالار به عنوان خوب بودن به ان ها تحمیل کرده است مانده اند. نوعی برزخ وجودی در زن های این داستان ها حضور دارد که نه صرفا به دلیل کم کاری آن ها بلکه به دلیل مجموعه ی پیچیده ای از خواست های جامعه و زیست دنباله دار زنان نمونه ای ست که به آن ها اجازه ی اندک تغییری برای خوشحالی خود را نمی دهد چون فداکاری و ایثار و در اختیار فرزند و خانواده بودن به مثابه ی فضیلت برایشان نهادینه شده است. از تعریف گذشته است.
.
کاش سودابه مرده باشد.
ریتم تند و جریان سیال ذهن زن بعد از تلفن خواهرش که در حال مرور کردن عادت های خانوادگی ست. همه ی داستان با جریان موازی عدسی درست کردن و پیاز سرخ کردن پیش می روئ.
.
ساچلی یا اسم شوهر من تهران است.
ظرافت و دقت نویسنده در جزییات تحسین برانگیز است. به عنوان مثال خانه ای که رو به روی مدرسه وجود دارد و یوسفی که هر باز از زبان ناظم شنیده می شود و تبدیل به شخصیتی هرگز ندیده اما مهم در طول داستان می شود.
"هنوز نرفته دلم تنگ شده است. برای کوچه هایی که کشف شان نکرده ام. برای فیلم هایی که هنوز ندیده ام. برای بچه های کندذهن اموزشگاه درجه سه.دلم برای یوسفی که ممکن است اخراج شده باشد تنگ شده است.بیشتر از یک چمئان برای چیزهای تلمبارشده در دلم نیاز دارم."
.
"خیلی کارها باید انجام بدهم. به املاک باید زنگ بزنم و بگویم خانه را پس نمی دهم. باید دنبال کار بگرد. باید همه جای خانه را پودر سوسک کش بریزم. باید در کتری را بگردم پیدا کنم."
.
به ویلت می گویم هیچ نبود. صدای تهران بود."
.
زنی که می خواهد برای همیشه مهاجرت کند اما تهران شوهر اوست. تهران دامنگیر است. پای بندش می کند.
.
ای عیسی کجایی؟
داستان یک گروه تیاتر و حقیقی شدن احساساتشان.
پایان های کوبنده و پرکشش در تک تک داستان ها
.
کوچه ی فوتبال
فضاهای در هم تنیده ی فوتبال و جنگ و نامی که روی آهنی کوچه می ماند. خوش خوان و ایده ی قوی
.
زنی در طبقه ی چهارم
شاعرانه و تجسم شعر در دنیای بیرون
.
داستان مجسمه نیز در ادامه ی داستان اول گنجشک تریاکی به زنی می پردازد که اجازه ی خود بودن و خواستن چیزی برای خود را ندارد. زیرا در قاموس جامعه و زیست جهان زن این خواستن تعریف نشده و عبث و مصرفی ست. این خواستن با دیدن یک مجسمه ی فرشته که به شکلی نمادین خود زن می باشد با سه گوسفند در اطرافش که بچه های او هستند و بنفشه هایی که زن همیشه آرزو داشت در حیاط خانه ای که هرگز نداشت، بکارد تجسم پیدا می کند. زن در این میان دتر نهایت به خودی که سال ها به آن تن داده است باز می گردد و مجسمه ی رویایی اش را پس می دهد تا دوباره گوشت بخرد و شامی های خوشمزه درست کند تا همکاران شوهرش از دستپخت زن تعریف کنند. تا برای برادرزاده ی همسرش فنجان های کادوپیچ شده بخرد- چیزی مصرفی و کاربردی نه مثل مجسمه که صرفا جنبه ی زیبایی شناسانه دارد.- و به خواست دخترش برایش خرسی پشمالو می خرد و در اتاق می گذارد. محو شدن زن و خواسته ی بسسار کوچکش به نام فداکاری
.
شهرزاد با موهای وزشده
داستانی که به آرامی از یقین و اتقان به شکی شکه آور می رسد.
در این داستان هم زنی را داریم که هویتش را از زیبایی و تایید شوهرش و جامعه ی اطرافش می گیرد. یعنی باز هم این دیگری ست که به روشی دیگر- ظاهر و زیبایی چهره- زن را تعریف می کند و هویت می بخشد.
کتاب گرم و خوش خوان بود. فضای داستان ها همگی در جنوب می گذشت و این تکرر فضای داستانی در مجموعه داستان بیشتر از اینکه به یکدستی کمک کند به نوعی یکنواختی و یکسانی رسیده بود. در همه ی داستان ها نقش خواب بسیار پررنگ است و بر فضای سوریال و توهمی قصه می افزاید.
اما حفره ای که در بخشی از داستان ها به مثابه ی مجموعه داستان وجود دارد خاطره نویسی و وبلاگ نوشت و روایت های شخصی ست که کتاب را از داستان هایی با فرم و پلات مستحکم دور می کند.
می خواستم در گودریدز به کتاب سه ستاره بدهم که دیدم در گودریدز ثبت نشده است.
داستان به داری بگو خیلی نامردی. فضای تازه و وهمی میان خواب و واقعیتی ملموس شده در جاده ای که تا دیروز همیشگی و تکراری بوده اما این بار تازه است.
.
در غروبی رنگ پریده شکل نوستالژی به خود می گیرد. مردی که درحال مردن است و مکان ها به بازپس زنی زمان هایی که بر او گذشته کمک می کنند. نوستالژی
.
تمرین در شبی تاریک
خفت گیرهایی که می خواهند آدم کشی را تمرین کنند ولی نمی کشند. ایده شبیه به فایت کلاب فینچر است. موهیت زندگی را با ترس و هراس پس دادن.
.
داستان جانی گیتار و احنه ها فضای سوریال و میان واقعیت و برزخ حیال
فیلم جانی گیتار در سینما و داستان و فضایی که توسط مرد اسب سوار نمود پیدا می کند.
.
چه دنیایی بود. پیرمردی که از جلال و هوش و حافظه ی معلم ریاضی بودنش افتاده است و پیرزن و پسری که باید از او مراقبت کنند. به نظاره نشستن افول و فروپاشی یک انسان و یک دوره ی تاریخی کوچک در بستر خانه و خانواده
.
داستان کابوس های بیداری
حانه ی فقیر و پیرزن پیرمردی که تکرار می شوند و بیان آرزوهایشان که میان کابوس و رویا معلق می ماند.
.
پروانه ها
زنی که صرع دارد و ایهام در داستان و در فکر همسر راوی به وجود می آورد با نشانه ی دستمال های خیس و تاخورده
.
لالی
داستان و خاطره ای از بهرام حیدری. یافتن شخصیت های کتاب در دنیای واقعی
در وبلاگ داریوش احمدی از رفتن بهرام حیدری و ماجرای راننده شدن و پیکان و ژیانش خواندم. تلخ بود و همه ی اینترنت را برای پیدا کردن حیدری که حالا کجاست و چه می کند گشتم. نبود.
.
خانه ی کوچک ما
آمدن مسافری به شهر و خانه ی کوچک آن ها و شرح وقایع زندگی
.
طلسم
داستان اول و آخر هر دو در فضای مه آلود و عدم قطعیت جاده می گذرند.
طلسم درخت های جنگل را با اشک و اضافه کردن وزن شکستن.
مهمانی تلخ در ژانر وحشت و تریلر با خورده تصویرهای هالیوودی از ترس- باغ بزرگ خارج از شهر- پسری روانی در رفتاری عادی- جسدی در زیرزمین- انتظار و تعلیق داستانی
.
برای گروه نوجوانان وآشنایی با این فضا می تواند جذاب باشد.
اما حفره ای که در تمام داستان من را آزار می داد - منطق علت معلولی ای بود که چرا استاد به راحتی قبول می کند به خانه ی شاگرد اخراجی برود؟
.
ریتم در انتهای داستان واقعا تند بود ووقتی تمام شد من از زمان وتعداد صفحات حیرت زده شدم.
کتاب را به خاطر اسمش که به نظرم جذاب و مرتبط با مهاجرت آمد گرفتم. اما داستان ها به شدن پراکنده گویی وگریز از مرکز داشتند.
نوشته ی کوتاه فالگیر یکی از ایده های خوب و درخشان که عقیم مانده بود و می توانست به داستان خواندنی ای تبدیل شود.
.
داستان خوب ساقه های ذرت
.
"بالای سر علی گچی که رسیدم کله اش کج شده بود روی دل وروده اش که از آن بخار بلند می شد. پاهای اسب هم تا شد وکله اش خورد به زانوی علی گچی."
.
" میخواستم داد بکشم که منیر زنم رحم ندارد."
.
"یک راست خوابیدم بین ساقه های ذرت"
.
"فالگیر می گوید تو در سال نهصد و پنجاه و هفت میلادی در جسم کس دیگری بوده ای. می گوید من مرده بودم در انگلیس یا آمریکای لاتین. می گوید شاعر یا رقاص معابد بوده ام. فالگیر می گوید در سال... تو یک مرد بوده ای و..."
به نظرم سطح داستان نویسی در سال 80 خیلی پایین بوده که این کتاب جایزه ی گلشیری را می برد. اما چند داستان خوب ولذت بخش هم در کتاب وجود دارد.
.
داستان کامواهای رنگی- یک داستان خوب که در آن به یک موضوع خاص- ازدواج یک سیاه با یک ایرانی پرداخته وبه نوعی آشنایی زدایی با خود دارد.
.
"دریا گفت نامزدش هنرمند است و نمیخواهد ارتباط ش با وطنش قطع شود."
.
داستان مسافر سیر داستانی خوبی داشت اما من به درستی درک نکردم که انتهای داستان آیا به معنای تلفیق سوریال در واقعیت فضای داستانی ست؟ یا به نوعی دو پایان بندی در انتها در نظر گرفته شده است؟
.
سانس آخر وبوی توت فرنگی هم از داستان های متوسط مجموعه هستند.
داستان بابای نورا- که از روی ان فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا ساخته شده است بسیار الکن بود. من فیلم را ندیدم.
دیوان سومنات به نظرم هنوز مراحل سعی وخطای ابوتراب جان است تا رسیدن به سبک بی بدیل خودش.
داستان میناتور که به تن و شمایل میناتورها مربوط می شود.
"مفهوم کن فیکون را برایش گفته بودم که چیزی بالاتر از نیستی ست."
.
"طوری نگاه می کنی انگار گمشده ای در این نقاشی پیدا کرده ای."
.
"عیب این عشقه های اسلیمی این است که دور تن آدم می پیچد و گاهی در خواب هم سراغ ادم می آید."
.
"زیباترین شکل تنش کی بود؟"
.
بسیار به مفاهیم تن و هیبت و شمایل در داستان های این کتاب اشاره شده است. در طرح نقاشی ها و میناتورها مجسمه سازی. که این کلیدواژه ها در مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا و کتاب عطیه عطارزاده- مردن با گیاهان دارویی- بسیار تکرارشده است.
.
"من از روزنه ی کلمات آن ها را می دیدم و هنوز هم می بینم که افق را نگاه میکنند."
.
"زنی که شانه هایش را در تن سنگ جست و جو میکردم."
.
داستان دیوان سومنات دیوان شعری که هرگز نوشته نشده و برمی گردد به ماجرای طاعون شیراز. از ان داستان های خیلی خاص ابوتراب که هیچ فرد دیگری نمیتواند بنویسد.
.
"تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود. شاعر برای شعر جسم قایل شده والتزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته. فی المثل ماه یا ستاره ای که غایب باشد. پرنده ای که در مینای آسمان پر نکشد."
کافه ای روی آب را در زمانی که تصمیم گرفته بودم بروم روی دایت کتابخوانی خواندم. به این دلیل که ابتدای کتاب را باز کردم و دیدم فضای ایرانیان مهاجر است در کانادا و جذاب شد برایم.
به نوعی داستان در داستان است و فضای خاصی از ایرانیانی که در جامعه ی ایرانی آمریکایی زندگی می کنند. داستان زنی نویسنده که می خواهد کتابش را به زبان انگلیسی چاپ کند و داستان فیلمسازی که می خواهد فیلمی بسازد به اسم کافه ای روی آب. که ماجرای فیلم بسیار جالب است. زن وشوهری که آرزویشان داشتن کافه ای ست در جایی دور و به آرزویشان می رسند وآنقدر غرق در آرزو می شوند که یادشان می رودو..
.
داستان نویسنده ای ییدیشی که در نیویورک زندگی می کرد- در کتاب اسم نویسنده نیامده اما من از او کتاب یک جشن یک میهمانی را خوانده ام. نویسنده ای یهودی که قصه های خودش را می نویسد.
.
همه به رونمایی کتابی می روند که نویسنده ی آمریکایی ان را از جریان سفرهایش نوشته است. سفر به کنیا.
"تو می فهمی هفت نفر سرباز بهت تجاوز کنند یعنی چی؟ یکی از دخترها پنج سالش بود ویکی دو ساله ش . مجبورشون کرده بودند پسر وشوهرش رو بکشند."
.
"بعدا دیدم به این سادگی نیست که اون چیزهایی رواز که از راست به چپ می نویسی بتونی از چپ هم به راست بنویسی."
.
"تو همیشه میری دنیال ماجرا. اما ماجرا یه جای دیگه ای اتفاق می افته. ماجرا از دست تو درمیره. تواز نیویورک میری افغانستان که مجسمه های بودا را که طالبان خراب کرده اند، ببینی اما توی نیویورک می زنند به برج های دوقلو. تو می ری چین اما اندونزی زلزله میشه."
.
زدر راه و سفر دوروزه ی واشنگتن خواندم وکنجکاوی ام را کمی نسبت به نثر و نوع نوشتن جعفر مدرس صادقی برطرف کرد.
خاک غریب و نوشته های جومپا که بی نهایت با دقت و ظریف است.
خواندن این کتاب و دستی که داشت و من را می کشید تا نهایتش.
.
اگر بخواهم از میان آثار جومپا لاهیری دسته بندی کنم می توانم همنام و مترجم دردها را در رتبه ی اول و بعد خاک غریب و بعد هم گودی را قرار دهم.
.
داستان اول مجوعه سنتی هندی که حالا هم برای پدر هندی و هم برای دختر هندی که سال ها د رآمریکا زندگی کرده اند رنگ باخته.
.
"روما می ترسید پدرش برایش مسولیت بیاورد و بار اضافی باشد. دیگر به اینکه به پدرش نزدیک باشد عادت نداشت."
.
وضعیت عجیب و غیرمعمول و بی حرف در خانه ماندن بدون پدر
.
"هنوز اضطراب این سفرها که باید آن همه وسایل را با خودش بکشاند و هر بار مدارک و پاسپورت ها را چک کند ولی زنش به امید همین سفرها زنده بود."
.
"همیشه با خودش شرط می بست که زندگی اش مثل مادرش نشود. مادر به خاطر زندگی مشترکش به جایی بیگانه رفته بود و همه ی فکر و ذکرش مراقبت از بچه ها و خانه و خانواده بود. حالا زندگی روما هم دست کمی از او نداشت."
.
"پیش تر در زندگی مشترک شان، سر زدن به خانواده تنها چیزی بود که ارزش سوار هواپیما شدن را داشت."
.
"پدر هیچ وقت سر غذا خرف نمی زد."
.
"پدر می پرسد چرا دنبال کا رجدید نمی رود؟ روما فکر می کند که هیچ وقت نتوانسته صاف و پوست کنده به پدرش بگوید که قصد دارد چند سال اینده را در خانه بماند."
.
"به یاد میانسالی اش افتاد و اینکه شاید پیری و بزرگسالی نوه اش را نبیند ولی مگر خودش چه کار کرده بود که با امدن به آمریکا به پدر و مادرش پشت کرده بود و به اسم پیگیری اهداف عالی در زندگی و موفقیت که حالا دیگر هیچ کدام اهمیت نداشتند، تنهایشان گذاشته بود."
.
"مادرش کجا رفته بود وقتی که هنوز زندگی ادامه داشت؟ وقتی که روما به او نیاز داشت تا خیلی چیزها را به او بگوید؟"
.
جهنم و بهشت یک داستان بی نظیر و زیرپوستی از احوالات ادم ها
.
"برعکس بنگالی های آمریکا،همیشه ی خدا هند را پس می زدند و حتی عیب و ایرادش را می گفتند و هیچ وقت نه دلتنگش می شدند و نه حسرتش را می خوردند."
.
به نظرم انتخاب جا ضعیف ترین داستان مجموعه بود. لوکیشن عروسی عشق قبلی و مقایسه با زندگی کنونی اش.
.
خوبی محض یک داستان بی نظیر و به شدت آشنایی زدایی شده. زندگی یک خواهر و برادر هندی در امریکا که یکی موجب افتخار خانواده است و دیگری در قالب و چهارچ.ب های خانواده های بنگال آمریکا که همگی تحصیل کرده و موفق محسوب می شوند نمی گنجد.
.
"پدرش گاهی جوانان بااستعداد را در روزنامه ها می برید. پسری که در بیست سالگی دکترا گرفته است با دختری که در دوازده سالگی به استنفورد رفته. و عکس ها را به در یخچال می چسباند."
.
"هیچکی اونهارو به زور نکشونده اینجا. بابا از هند زد بیرون که پولدار بشه و مامان هم زنش شد چون کار دیگه ای نداشت."
.
"حالا او یک شکست بود. یک مایه ی ننگ که در موفقیت هایی که بچه های بنگالی به دست می آوردند نقشی نداشت. نه دکتر شده بود، نه جراح، نه برای صفحه ی اول نیویورک تایمز مقاله می نوشت."
.
و در نهایت تلخی تمام شدن یک رابطه ی خواهر برادری... از نگاه خواهر..
.
به کسی مربوط نیست.
داستان دختری هندی که خواستگارهای فراوانی دارد به این دلیل که در هاروارد درس می خواند اگرچه انصراف داده. اما عاشق فاروق نامی ست و...
.
بخش دوم.
در سه داستان با دو راوی. داستان عاشقانه ای که از بچگی بذرش شکل می گیرد.
.
"می خواستند برگردند هند و از تلاشی که پدر و مادر من و دوستانشان شروع کرده بودند دست بکشند."
.
دوستانی بودند از نیوجرسی و نیوهمشایر که شام های رنگارنگ مادرم را می خوردند و تا نصفه شب از سیاست حرف می زدند."
.
"مادر، دامن را پوششی مناسب نمی دانست."
.
در داستان بعد از زبان پسر است بعد از اینکه مادرش از سرطان سینه می میرد و پدر زنی را از هند به همراه دو دختر به آمریکا می آورد.
.
"زندگی علمی او برای انها جالب بود. چیزی همزمان جالب توجه و بی ربط به خودشان. برای آنها مهم این بود که حاصل این زندگی مدرک دکترا و استخدام رسمی در دانشگاه بود."
.
"ما ازدواج کردیم. برایمان دعای خیر خواندند.دستم را روی دستش گذاشتم.دنباله ی لباس هایمان را به هم گره زدند."
.
"من به زندگی بازگشتم. زندگی ای که به جای تو انتخاب کرده بودم. در ماساچوست باز زمستان بود. سی سال از اولین بار که تو و پدر مادرت به انجا آمده بودید می گذشت. در نیویورک تایز،آگهی فوتت چاپ شد."
یکی از کتاب های بسیار دوست داشتنی که خواندم. لذت سطر به سطر
.
در باب من: شوری سرخ است.
.
" باید بین شاخه ها صدایی شنیده شود. صدای فریادی گنگ همراه با زوزه ی آرام باد."
.
کتاب در 21 بخش با تیترهای کوتاه کوتاه نوشته شده است. از زبان دختری که کور است و همراه با مادرش در دروازه دولت زندگی می کنند. فضای خانه با عطر گیاهان دارویی و قصه ها و کتاب ها که تنها داراریی آن ها می باشد.
لحن و فضا شبیه کارهای ابوتراب است.
.
"خون شور است. گل سرخ شور است. زرشک ترش و شور است."
.
"در تاریکی بوها اهمیت دارند. بوی تلخ گیشنیز،بوی تند نعنا."
.
"ترکیب آرامش بخش ترین چای جهان. اکلیل الملک"
.
"مادر همیشه می گوید معنای جهان در تن است."
.
"اخرین تصویرم از جهان، بوته ی عاقرقای سفیدی ست که در پنج سالگی دیدم."
.
"اما در حقیقت قیافه ی پدر آخرین تصویر است. هیچ پدری در جهان، دختری را که نمی بنید نمی خواهد."
.
"اگر می خواهید انسانی آزاد باشید هر روز آزادی را فتح کنید. اول در خانه و بعد در جهان."
.
"تنهایی یز پری ست و همزمان خالی ست. گاهی ارغوانی ست. آدم را فرا می گیرد. می ریزد پشت پلک ها، زیر گلو، روی شانه ها."
.
"کلمات نجات دهنده اند. فکر می کنم خداوند چگونه می تواند کلمه باشد."پ
.
"خوی آخرین جایی ست که در جهان دیده ام. اسب سواری کردن با پدر در باغ های خوی زیباترین تصویر جهان است."
.
"مادر در تن من ادامه دارد."
.
"دیگر مهم نیست بورخس یاشم یا نباشم. در روحی شریکم که بورخش هم بخشی از آن است."
.
"مادر می گوید از درخت که بالا بروی بخشی از آن می شوی. می گوید بهترین و بدترین اتفاق زندگی اش همان بالای درخت افتاده."
.
"یاد گرفته ام وقت انجام کاری همه ی وجودم را صرفش کنم. فرقی ندارد چای خوردن باشد یا ریختن روغن توی قیف یا زالو انداختن."
.
"این کار لذت بخش ترین کار جهان است. زالوها می میمرند و قطعا خون من است که می رود به خوردخاک."
.
"جهنم در انقطاع خیال تویست از اینکه می توانی پرنده شوی."
.
"به صدای عبور خون در خرطوم زالوها گوش می دهم."
.
"در واقع جهان بیرون به مرور در من به جهان درون تبدیل می شود.ساخته ی قدرت خیالم."
.
"درختی که با این همه ساخت و ساز خانه های جدید هنوز قطع نشده،نماد جاودانگی خانه است."
.
"جوشانده ی هوفاریقون"
.
"بوی کتان، بوی عشق."
.
"می گویم مادر از تو متنفرم. دلم می خواهد طوری دیگر زندگی کنم. دلم می خواهد جهان را ببینم. دلم می خواهد با خاله اعظم زندگی کنم. سوار کشتی بشوم. لباس بخرم."
.
"می گویند جایگاه روح، غده ی صنوبری ست. همه ی ما سه چشم داریم. یکی اش درون جمجه است و درست در فاصله ی دو نیم کره ی مغزمان یا در همان غده ی صنوبری ست. می گویند باز شدن این چشم صدایی شبیه شکستن شاخه ی خشک دارد."
.
"خیال بزرگترین موهبت هر انسانی ست. ادم ها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر می کشند اما جهان به هیچ وجه بهتر نمی شود. در جهان خیال اما می توان صاحب همه چیز شد."
.
"جهان نجات دادنی نیست."
.
"خارشتر، آویشن، رازقی، بابونه و تخم شاهی و قدامه ی شیرازی، خشخاش، کوکنار ،ضمع در خت کاج، دانه ی ثمر صنوبر،مریم نخودی کوهی،افشره ی سیماهنگ،اسطوخودوس، ،تاتوره،رازیانه،آویشن، سنبل الطیب"
.
"اگر را باید از جهانم حذف کنم."
.
"پاره ای از تنم به زن بودن خورشید آگاه است."
.
"در این جهان چیزهایی ست که هیچ وقت نمی شود کامل گفت شان. چیزهایی که وقتی به کلمه در می آیند از ابعادشان کاسته می شود."
.
"بیست و ودو ساله ام و سال هاست ساکن برزخم."
.
"مادر بود با بوی نعنا و نارنج و یاس وحشی..، مادر، مهربان ترین شبحی ست که می تواند از کنار ادم بگذرد و به یادش بیاورد که در جهان هیچ چیز برای ترسیدن نیست."
.
"صدای شیخ گرم و آرام است و رگه هایی دارد از نعنای وحشی"
شاد، سرشار، موقعیت های واقعا گرم و گیرا و بامزه. بی نهایت طنزپردازانه.
و وقتی ماجرای هفت سال زمان بردن این کتاب را شنیدم اشک و لبخند در هم تنیده بود.
.
"موقعیت پولی گراف دروغ سنجی که در همه ی زمان ها بوق می خورد."
.
"برعکس توی فیلم ها که همه ی معلول ها و فقیرها از بوی ترحم بالا می آورند، من برای خودم ترحم جمع می کنم."
.
"یک نقطه ی بیش فرق رحیم و رجیم نیست. از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند."
.
"سوال هایی که در رابطه با قم باید پرسید."
.
"عرضه ی غش کردن هم ندارم. تو دبستان یک بار آرزو به دلم ماند که خون دماغ بشوم و دستم را بالا بگیرم و به حیاط مدرسه بروم."
.
"تو کوالا همه خوب رانندگی می کنند. خارجی هم نرفته. هم کوالالامپور. به کل یادشان رفته توی همین آب و هوای آلوده ی وارونه قد کشیده و مغزشان سال ها به جای فسفر با سرب کار می کرده."
.
"امار نیروی انتظامی را خواندم که می گفت توی تهران، زنان خیابانی بیشتر از پنج دقیقه توی خیابان معطل نمی شوند. میت با آن همه ارج و قرب و سلام و صلوات بیشتر از اینها روی زمین می ماند."
بیست زخم کاری در ژانر گنگستری و به نوعی در راستای مکبث نوشته شده بود و گاها به نمایشنامه نزدیک می شد و رسم الخط شعرگونه و کوتاه و منقطع و با فاصله های زیاد.
.
فضاسازی بسیار پررنگ و گاهی با اطاله همراه می شد. یعنی شخصیت های فراوان و فضاسازی که گاه به سوریال و گاه به فضای شعری و جزییات نگاری مارسل پروستی پهلو می زد.
.
دلیل اینگونه نویسی در این داستان بلند بر من روشن نیست.
"ناصر روی صندلی کنار میز پدر.
میرلوحی و ئمظفری نزدیک در.
اخوان زیر صفحه ی تلویزیون.
نجفی روی کاناپه ی کنار پنجره."
بیشتر فضای فیامنامه و شرح صحنه را دارد و دکوپاژ...
.
ارزش کتاب از آن جهت است که در ژانر نوشته شده، نویسنده ای بسیار آکادمیک دارد و لایه های قدرت را بیان می کند.
.
در همین زمینه- لایه های قدرت و ساختار پچیده اش- رمان بی نظیر گلف روی باروت آیدا مرادی آهنی نیز توصیه می شود.
من به شکل غم انگیزی"بیژن نجدی" هستم.متولد خاش. گیله مرد.
داستان های ناتمام. از شاعرانه ترین و خیال پردازانه ترین داستان های ناتمامی بود که هم شعر داشت و نثر دلنشین و هم لایه هایی از قصه هایی که متاسفانه مرگ، نفس شان را گرفته بود.
.
"ماشین تحریری که پروانه همسر بیژن نجدی به او هدیه داده بود و سال بعد به دلیل تصادف، بیژن نجدی بسیار آسیب می بیند و مجبور می شود تا آخر عمر با عصا راه برود و ماشین تحریر را هم به دلیل هزینه های بیمارستان می فروشد."
.
"گرمای مرطوب زواله"
"درچادرهای اکسیژن دراز به دراز می کشم وبه صدای خاک گوش می دهم."
.
"مادرم کنار چرخ خیاطی نشسته بود ولبه ی دامنی را که برای مهمانی دوخته بود چرخ میکرد."
.
فضای سوگواری وعزاداری در داستاناول
.
"ما هفته های کسل کننده و دراز را دورمیزدیم."
.
"آن صرع مقدس را مادرم از آسمان گرفته بود."
.
"مردم از فشردگی وانجماد کلمات دور می شدند."
.
"پوستم تاریکی را میشناخت.صدای رحم را، صدای عبورخون در بندناف."
.
"پیشانی ام مثل پنجره سوارخ شده بود."
.
"پدر و وگذشته ای که دیگر در دسترس ما نبود."
.
"دستم را روی گرمای عبور مردم بگیرم و به تدریج تنم داغ شود."
.
"محافظین به باران دلگیر اطراف دریای خزر فحش می دادند."
.
"تمام ناخون هایش بوی زایمان می داد."
.
"تاریکی پوست نازکی داشت که گاهی با روشنی پنجره ای جر می خورد."
.
"وصیت تیمسار که او را مثل درخت بلوط ایتاده دفن کنند."
.
"کلمات وصیت نامه صدای یورتمه ی اسب هایی بود که لای عزیز و طلعت و ماه منیر رد شده بو."
.
"مرده ها گاهی سردشان می شود. ان ها می آیند خودشان را با خواب های ما گرم کنند."
در تمام مجموعه، یک داستان کوتاه با ایده ی درخشان وجود داشت. داستان بعد از پایان که داستان موقعیت کوتاه زن و شوهری ست که از محضر طلاق بیرون می آیند و در خیابان قدم می زنند و یک سی دی می خرند و مرد، زن را تا خانه همراهی می کند. یک داستان به شدت تصویری و مناسب برای فیلم کوتاه. بقیه ی داستان های مجموعه ضعیف و دغدغه ی زن های بویناک در خانه را داشتند. . "فکر می کردم زندگی ام جای دیگری ست. نه در این صبح های بی معنا که بچه را باید زود بیدار می کردم و می بردم مهد و بعد روزهای معمولی کار و صحبت های معمولی یک روز در میان." . "مرد خندید. بعد از آنکه از پله ها بالا رفت دست تکان داد. زن هم به عادت همیشه ور به دیوار راه پله دست تکان داد. سایه ی مرد به سرعت بر آن پایین سرید." . داستان همه ی افق جزییات بیش از اندازه زیاد و گریز از مرکز داستانی. روایتی مطول با جزییات فراوان که با مرگ و زندگی و نگاه راوی حوالی این دو موضوع گره می خورد. . "رختخواب ها بوی ما را گرفته بود. سرگردان توی خانه گشتم. به زیرزمین رفتم. بوی عمه حکمت رفته بود. همان جا نشستم و در تنهایی گریه کردم. برای اولین بار. تازه می فهمیدم دیگر کسی به اسم عمه حکمت وجود ندارد."
یک مجموعه داستان فوق العاده. هم از نظر قصه و روایت و هم از نظر زبان و قوامش.
.
آرش صادق بیگی در دانشگاه هنر تهران- دانشگاه ما- ادبیات دراماتیک ارشد خوانده است و من فکر می کنم این همه زبان دانی به رشته اش ربط داشته باشد.
.
داستان باران تابستان
شخصیت قوام یافته ی عمو مهدی- که در تگزاس زندگی می کند و از طریق اسپانیا به امرکیا رفته و خلافکار است و عاشق بوده یک زمانی و...
.
"مونس من این خونه ست."
.
"عوامل وایادی"
"شراب را با غرابه سر می کشیده."
"با عربده کشیف سامورایی هایی نظام اباد را سرجایشان می نشانده، شب ها جورکن خمر و قمر و اسباب مناهی رفقا می شده."
.
"دودآلود گفت"
.
"از همان بچگی شدم شریک پاتخته و محرم اسرارش."
.
" در یک نگاه می فهمید کی منقل بیار و چای خبرکن است و کی کارگشا و کارچاق کن."
.
"اون از شیکم ننه بیست و پنج درصد موج رو داشت."
.
"خدا از عمر آدم احمق بذاره رو عقل شون."
.
"گیوه دریده تر از این حرفا بود."
.
"آمده بود یومیه اش را بگیرد و برود پی کارش"
.
"تک و تعارفات و قرار ولیمه ی دوست هم ماند برای بعد"
.
"عمو مهدی نصفه نداشت. کار را تا پر نمیکرد، ته ش را نمی زد ول کن نبود."
.
"پدربزرگ زهره چرخکار مغازه ی پیرایش بوده سر توپخانه"
- همین شغل ها و فضاهای خاص که در این کتاب وجود دارد. که چقدر خوب و عمیق شغل ها وفضاهای از یاد رفته را تازه می کند و من را به شخصه عاشق این اصفهان می کند که پر از فراموش شده های ناب است. پر از رنگ و نقش و نگار"
.
"معلوم بود با رفو و عیب پوشی بخیه های در رفته، بیشتر برای سر بریدن وقت می آید."
.
"پرسون پرسون تا عشرت آباد آمدم."
.
"زنجموره زد."
.
داستان چشمان باز
" کامند بانک گفت شبکه قطع است و شتاب که ندارد هیچ، با چهار حمال حبشی هم از جایش نمی جنبد."
.
"سیگار پیچیده و نپیچیده،وضو می گرفت و به قول خودش دل قرصی خطاط است. حتما پیرمرد پارچه نویسی را هنر می داند و خودش را هم هنرمند اما کم کم فهمیدم عریان تر از این حرف هاست."
.
"به غیر از اینها باورم نمی شد یک آب از بالای آرنح ریختن وتا برآمدگی پشت پا دست کشیدن شرط کافی کار ما باشد."
.
"براق نگاهم کرد."
.
"برای روانی مرکب کمی لیزکن و چند قطره تینر ریختم. برای من که شنیده ام سادگی کشش بیشتری دارد، تقارن ساده ترین راه است."
.
"از اوس رحمان یاد گرفته ام قلم را که به دست گرفتم سرم با دمم بازی نکند و تا کارم تمام نشده زمین نگذارم."
.
"زنگ زدم تا بلبلش بزند زیر آواز."
.
"صاحب خانه به حتم از این پیرزن هایی ست که عمری به مخده ی مخمل قرمزش لم داده و حالا در هفتاد سالگی دست از قل قل کردن کناره کوزه بلوری قلیان برداشته و خواسته آخر عمری از سر توبه یا هر چیز دیگر، مکه ای هم رفته باشد."
.
"بوی نهار پر ادویه بیرون زد و میخ شدم."
.
"به آن ور آب های دریای قلزم که پسند کرده."
.
"دوماهی از آشنایی من و ریوفه می گذرد. به آخر بیت می رسم و قاعده ی صعود را در پایان خط رعایت می کنم. ریوفه خم شده و قلم به دست گرفته و اسلیمی می کشد."
.
داستان از طرف ما از کار صحافی و کاغذها می گوید.
"پیه هلفدانی را به تنم می مالیدم."
.
"کارگاه ماشتادوزی راه بیندازد. کجای جهان جای پکیج کرسی می اندازند که بخواهند رواندازش را هم صادر کنند؟"
.
"جای بق کردن وسوسه امدن"
.
"به یمن سرمه ی دستسازش"
.
"گل ریزون زندونی هاست. نون خیرات می کنیم."
.
"داوود به سرعت باد چانه می گرفت. ارد می پاشید. خمیر روی تنور می خواباند."
.
عرض یک حال
.
"زنگوله ی پای تابوت است، الوالد الحلال یشیه الخال."
.
"صدفتا فلانی را دیده است."
.
"حرفی از عسر و حرج و عدم رعایت مادتین جاریه و طلاق فی مابین نبود."
.
"التفاتی نمی دیدم."
.
"کاغذ رول را گذاشت و یک دستگاه جدول ساز با دکمه های دهی بالای ردیف اعداد تعبیه کنیم که فس حروف برای گفتن شان کم است."
.
گرمابه ی زیبا
.
"تیمم بدل از غسل را اطهر دانسته اند."
"زنش انگار بی نمازی نداشته."
.
"حتما گل این جای دنگال تاریک گیراست"
.
"یکی از روزهای کساد بود."
.
"دلاک شدن سینه به سینه از آقاجان به من رسیده"
.
"آقاجان بی که سال ها پشت دستبد بایستد و سرچاق کن شود و بعد مشتمال چی می شود دلاک درجه یک"
.
"هوسپیان لخت که شد کرم نزاری بود که لوبیای نپخته ی نفاخی خورده باشد."
.
"آنچنان شکمی داشت که زانوهای چال دار و قوزک های نقلی اش احسنت داشتند برای تحمل وزنش."
.
"شیربلال درچه و صدای زاینده رود"
.
"نرده های چوبی مشجر"
.
"آینه ی مطلا"
.
عریضجات
"خواهان بلاکفیل فوق الاننفانیه"
.
"مشتکی عنه"
.
"دلاسایی"
.
"خوب ظلماتی می شود. جخت می نشیند عود و عنبر راه می اندازد."
.
"زیر پنجره ی مدظله اللعالی"
.
"بوی الرحمانش بلند بود."
.
"گرد سعد و نحس این چیزها روی ما نمی نشیند."
.
"حضورش هم سطوح گوناگونی دارد و به میزان حس آن لحظه ی بنده مرتبط است."
.
"بلکه این مطلب را منکشف سازم."
.
"لب به ماکول اللحمی نزدم."
.
"مثل مار غاشیه کل قابلمه را فرو خورد."
.
"بعباره الخری"
.
و آخرین داستان که یکی از بهترین و گیراترین داستان ها بود. پراز فضای خاص و کار شده و لوکیشن های متفاوت و شخصیت های با دل و جراتی که خوب پخته شده بودند.
.
"چشم می پالاند، سنگی ، استخوانی، سنگ دان مرغی چیزی پیدا می کرد."
.
"یاسمن را از میان همین نک و نیش های رضا پیدا کردم."
"هرویین بلع انبار می کند و دعوای زرگری راه می اندازد."
.
"شایع بود اذن صبح نشده، از مسجد نایینی ها بالا رفته، دو تا متولی جوانش را به ستون شبستان بسته و چهار تخته فرش حاج خانومی و شکارگاهی و چی و چی را لوله کرده."
.
"فکرهای آخر که دیگر به غیظ و غرضنزدیک به جنون هستند از کندن طبله ی رنگ های دیوار بالای سرم."
.
"سینی و انفیه دان و گلاب پاش درست می کریدم که هم حلوای مرده ها باشد و هم خورشت زنده ها."
.
"پیمرد چند کلمه نور به قلب اشقیا بتاباند و با درفشانی در ذم دزدی و شرارت بگوید."
.
"چین های پیشانی اش مثل نقش میناهای پشت ویترینش تو هم پیچید."
.
"میناکاری هنر آب و آتشه."
.
"اسلیمی های توپر و ساده، ختایی ها و ساقه های مارپیچ، نیم برگ ها و شاخه ها و سرچنگ های تو در تو"
.
"آستینش فراخ بود این یکتا. چکش و سندان و کاغذ کپی و رنگ و قلم مو و اره کمانی و قیچی فلزبری"
.
"میناکاری نقاشی روی مس لعاب دیده است پس بدون مسگری و دواتگری معنی نداره. هر هنری مزاجی داره. میناکاری خاکشیرمزاجه. یعنی مداراکنه."
.
"بالاخواه دختری درامده بود."
.
"ان قنداق چشم نواز پرنقش و نگار"
.
"مرتیکه بیرون روشن کنه به ما که رسیده توتاریک کن شده."
.
"این قلم دورگیری ست. رنگ لاجوردی و صمغ را قاتی کرد و با قلم مو وسط سینی را رنگ زد."
.
"اسلیمی های خرطوم فیل"
.
"استعداد دو روز است. مثل ماهی از دست آدم می سرد. با تمرین زیاد باید نگه اش داشت."
.
"ادم ها در زندان پوست عوض می کنند. چیزی هم ندارند از دست بدهند پس زود رفیق می شوند. با هم بهمن جی جی می کشند. با هم شلخته می شوند. مرام دار می شوند و.."
.
"بستنی زعفرانی نانی، هویچ درچه، پنیر خامه ایف سالاد شیرازی، ماست خیار پیاز با نان خشکه. همین است که خارجی دلشان برای پشکل ماچه الاغ بوداده هم تنگ می شود."
.
"سرای اسپادانا"
.
"بیوه ی کره دار"
.
"شاخ وبرگ های زرده بیدهای دور حوض تیمچه"
.
"اصفهانی هم کویر دارد هم رودخانه اما چون نه کویرش کویر ناب است و نه رودخاه اش مثل شمالی ها پر آب، پس می داند ثروتمند نیست. فقیر هم نیست. این احتیاط و حسابگری از اینجا می آید."
.
"ادم مرگ دیده ای بودم که قدر حیات را فهمیده بودم."
.
"میناکاری صفویه - عملگی و ناوه کشی و عشق به قلم زنی"
.
"نهار ظهر را الاغی بار زدم."
.
"کوچه ی کاه گلی پشت تیمچه"
.
لگنچه مسی، ظشت و آفتابه حلبی، سماور و دودکش، چای دان برنجی، رختخواب پیچ دست دوز"
.
"خوش دست و پخت بود."
.
"بکن نکن های من را به درش نمی گرفت."
.
"شش ماه از ان روز گذشته است. هر دو نشسته ایم رو به روی هم. دو ادم بی تاریخف ادم های رکب خورده ی عشق که کاری جز پناه اوردن به هنر ندارند انگار"
دو داستان خوب مجموعه که حال و هوای بی بدیل امضای نویسنده را با خود دارند. مگس و داستان آخر - جیب های بارانی ات را بگرد.- تمام ستاره ها به این دو داستان تعلق می گیرد.
داستان آخر یکی از بهترین و ناب ترین ایده های روان کاروانه و هراس انگیز.
بیمار روانی و مراقبش که در طول زمان جایشان عوض می شوند و هویت یکسانی پیدا می کنند.
.
داستان مگس از قرار گرفتن آدم ها در یک موقعیت و حرف هایی که بین شان زده می شود در غیاب دختری که مرده است قصه هویدا می شود. فضای خاص قصه های اسماعیلی.
.
حتمی دیو به روی دست چپ
شعری از کبوتر راشدی که همان لحظه برایش فرستادم و انگار قاصد کلمه ها شده باشم ذوق کرد از دیدن شعرش در کتابی دیگر
.
حتمی دیو به روی دست چپ خوابیده بود که عطسه ها بیدارش نکرده تا به حال
.
و داستان اخر که چقدر جان داشت.
.
روزی که باران ملایمی هم می آمده و از پنجره ی باز همسایه ی کناری آواز بنان به گوش می رسیده زنش را با قیچی باغبانی کوچکی مثله کرده و بعد همه چیز را فراموش کرده.
.
درخت ها را طوری هرس می کرده که شکل مرغابی می شده."
.
یکی از پلیس ها درست دوسال بعد که توی دفتر کارش نشسته بود و چایش رامی خورد ماجرا را اینطور تعریف کرد."
.
ممکن است آن ساعت صبح مثل ادم نیمه دیوانه ای خودش را پشت کمد قایم کرده باشد و به صدای نفس ادم گوش بدهد.
.
دوچرخه را دیده و یکدفعه یاد زندگی ان بیرون افتاده. ما به آن می گوییم هجوم خاطرات گذشته.
.
"هوا بوی برگ می دهد."
.
"یک چیز زیبایی در آن خانه جریان داشت. یک چیز زیبا و سیال. به هر حال فردا همان روز، سی و دو زن را می کشد و به آوای بنان گوش می دهد و بعد هم همه چیز از حافظه اش پاک می شود."
.
"این بارانی ات هم بدجور زهوارش در رفته. باید یکی برای خودت بخری." لبخندی می زنم و به جیب بارانی ام دست می کشم. بعد دستم را توی جیبم می برم و چند بار لمس می کنم. نوک تیز و دسته ی بیضی شکل قیچی باغبانی."
. داستان تفریق خاک. اموزگار. یک داستان عاشقانه. داستان ویران.
.
و حیرت همیشگی در برابر واژگان او که جان در بدن نماند.
.
داستان پیک نیک. مرثیه باد. قاصد و رویا و کابوس در مراتب پایین تر قرار می گیرند.
.
"پدر با ان ها انس دارد و در آنجا بیتوته می کند."
.
"متفق القول" "اغبار" "شمایل هرزه گرد" "عاصی" "فوج" "عورت نمایی که گویا شیطان رجیم را هم منزجر می کند."
.
"علی الصول"
"مماشات"
"تبانی می کند و توطیه می چیند."
"تحت الحفظ"
"نظم و نسق"
"جز ماترک خاندان هستند."
"اعوان و انصار"
"ماکولات"
"بغضی در گلویش آماس کرده."
"روی تل خاک می ریزد."
"صدای هقه ای در گلویش مانده"
"شمایل ناسور"
"آن ها با هم خو می کنند."
"هرجایی از باغ فصلی ست."
"تن عاصی"
"آونگ"
"هاله ی کهربایی"
"ان ها که از مهلکه ی جسم گریخته اند."
"مثل انحنای شاخه های تاک"
برگ های پنجه ای و ساقک های پیچ"
"حتما از مستی ست که ضمیر فاعل بین من که نویسنده ام و او که قربانی ست جا به جا می شود."
"ابریق ها" "زفاف های عتیق"
.
قاصد داستان خواهرشان ناهید که گم شده است و زنی که رازها را می خواند و هزار قاصد دارد که می تواند به گوشه های دنیا بفرستد و وجب به وجب دنبالش بگردند."
.
یک داستان عاشقانه یکی از داستان های حیرت آور مجموعه است.
.
"تا حداقل حضور او در حدفاصل کلمات احساس شود."
.
"نویسنده ای که برای اولین بار داستان عاشقانه ای می نویسد عاشقی را می ماند که کمی حاضر است و کمی غایب"
.
بعد از سی سال جنازه ی عاشق را می آورند و قیافه اش تغییر شکل داده بود.
.
"شاید اصرار عمو در ان گفت و گوی تلفنی که گفته بود پسرجان عاشقانه بنویس وصیتی بود بر نوشتن این داستان."
.
"سال ها که از مرگ کسی بگذرد دیگر هیچ کس گریه نمی کند و طوری از گذشته صحبت می کند انگار در سفر است، انگار در شهر ناشناسی ست که امکان ارتباط با آنجا نیست."
.
داستان اموزگار از آن داستان های خاص که حول محور راز و فسون و کلمه می چرخد.
.
"به همین دلیل لهجه ی موروثی صدای اجدادش را از یاد برده بود و به گلوگاهش راهی نداشت."
.
"تنها یک بار در سال های دور درویشی را به حوالی انجا می رساند که گفته نشانی انجا را در تذکره های قدیمی پیدا کرده که مردمی نیمه وحشی دارد و تصمیم گرفته به عنوان سالک راه حق به آنجا برود و مثل آموزگاری صدای آن ها را مهیای گفتن کلمه الحق کند."
.
"گویا از کرامات پدر این بوده که به محض ورود خطابه اش را به همان زبان ماقبل از باستان ان ها می گوید."
.
"کلمات ملفوظ را در گویشان نشا می کرده."
.
"هیچ تنابنده ای ترجمان زبان ما برای گفت و گو با طایفه ی انسان نخواهد بود."
.
"گویا ان هد هد قبل از اینکه به کسوت انسان دربیاید، عاشق ان کنیز بوده و انگیزه ی اصلی به کسوت انسان درامدنش وصال معشوق بوده است."
.
و داستان ویران
عاشقانه ای که انگار ادامه ی اسفار کاتبان است.
.
"فارغ از داستان در شکلی که نوشته بودمت پیر می شدی."
.
"چه تقدیر شومی برایت نوشته شده بود که حامل چشم های خاکستری شروری از نسل اجدادی شرور باشی. زنانگی مکتوب تو"
.
"طرح پیکرت را فرو بریزم و با هییتی جدید بنویسمت."
.
"بوسه را بر لب هایت می نوشتم"
.
"بعد من نوشتم که شب می شود و شب شد."
.
"صدای تپش قلب سعید را می نوشتم."
.
"تو به او خو کرده بودی. این آسان نبود. آسان نیست که من بنویسم که تو به او خو کرده ای."
.
"و فوج کلمات تن کودکان چشم خاکستری که بر صفحات کاغذ سفید به دنیا اوردی، قد کشیدند و در ویرانه های داستان سرگردان اند."
.
"اتوبوسی که تو را در این جمله به سفر می برد، مستهلک است."
.
"جیپی از انتهای جمله می آید و جلوی پای تو ترمز می کند."
.
"کلمات جسد کوچک تو در متن نقره ای حوض پراکنده می شوند."
.
تو در برابر نویسنده بنشینی و نویسنده نه با صدایی از جنس کلمات که با صدایی از جنس صدا که هوا را مرتعش می کند به تو بگوید" به بزرخ داستان ها نرو و در کنارم بمان. با تو من هیچ زن دیگری را نخواهم نوشت. برای همین است که حرف های تن تو را در آب و هوا جست و جو می کنم."
.
با نوشتن جمله آخر چشم هایم دوباره و هزار باره خیس شد... آه از این داستان و این جمله...