شعر می خوانم. شاید مفری باشد. پناهی. نجاتی. جایی برای خنک کردن حفره ی مذابم.

.

.  " برگ های بی عشوه ی ختمی" سعدی گل بیانی

.

"سیگار امروزم را به من بدهید.

به چیزی میان انگشت هایم احتیاج دارم

تا یادم برود در تنهایی نفس می کشم."

.

"اینجا میان غروب هیچ کس جز غیاب تونیست.

و جای خالی ات

خرد و خراب از گردنه می وزد با باد."

.

" در حافظه ی یک گوزن در جنگل."

.

" وقتی خواب بعدازظهر واتاق پاییز را به هم می بافتیم

رمان مغرور بود

و آفتاب با خیال راحت روی ملافه ها می خوابید."

.

و عشق به استخوان بندی انسانی در رحمی که نداری .

 
 
--------------فرزانه قوامی- کارتینا توفان مورد علاقه ی من است.


امروز فهمیدم رگ هایم را به نام تو کرده ام.
.
یونجه گذشته ام توی تنم. در من گاوی است که از غریزه و غمزه چیزی نمی داند.
می چرا در رویاهای لاغرش و تنهایی اش را حجامت می کند.
.
.
سه قطره آفتاب چکانده ام در گلویت
.
.
در انتهای دالان مغزم پرنده ای مرده بود.

 
 
------------------ برای سنگ ها- سارا محمدی اردهالی
 
هراز چندگاهی خاطره ای بی احتیاط می گذرد.
.
آرامم. شکل چمدان لباس های زمستانی
.
.
کاش شماره ات را داشتم
همین امشب زنگ می زدم
قطع می کردم
.
.
آن ها می گردند
مرا از روی مهره های کمرت
شناسایی می کنند.
.
.
 
 
 
 
 

 
 
 
 

.

 

مقاله ی بی سوادی، جان مایه ی سه گانه ی آگوتا کریستف است. 

.

"دخترک هیچ کاری نمی کند. همیشه ی خدا چیز می خواند. هیچ کار دیگری بلد نیست. این بی خاصیت ترین کار ممکن است."

.

.

زبان مادری و زبان های دشمن.

.

"ابتدا فقط یک زبان وجود داشت. اشیا،چیزها، رنگ ها و رویاها همه به این زبان بودند. نمی توانستم تصور کنم زبان دیگری هم وجود دارد و موجودی بشری بتواند کلمه ای به زبان بیاورد که من آن را نفهمم."

.

.

این زبان دارد زبان مادری ام را می کشد.

.

.

اگر کشورم را ترک نمی گردم زندگی ام چطور می شد؟ فکر می کنم سخت تر و فقیرانه تر می شد اما با تنهایی و درد کمتر. شاید هم شاد

.

.

همینجاست که برهوت آغاز می شود. برهوت اجتماعی، برهوت فرهنگی. جای هیجان روزهای انقلاب و فرار را سکوت می گیرد. حسرت روزهایی که حس می کردیم در چیزی مهم و شاید تاریخی سهیم هستیم. 

.

.

اگر غمگینم بیشتر به خاطر امینت زیادی فعلی ام است. منتظر چیز دیگری نمی مانم جز یکشنبه ها که بخوابم و کشورم را کمی بیشتر در خواب ببینم.

.

.

ما با نوشتن برای ادامه و لجوجانه نویسنده می شویم. بی آنکه هرگز ایمان مان را به چیزی که می نویسیم از دست بدهیم.

.

.

در خانه ام خواهم بود. تنها و پیر و خوشبخت.

.

.

داستان های کوتاه که بعضی هایشان را خیلی دوست داشتم.

داستان فرقی نمی کند. 

.

"خبر خاصی نیست. یک مان را شستیم. مبل قسطی . که گاه برف می بارد."

.

.

برای او خوشبختی در چیز کمی خلاصه می شد. گشتن در خیابان ها. راه رفتن در خیابان ها، نشستن موقع خستگی.

.

.

حالا فکر می کنم چیزی نیست که منتظرش بمانم. پس در اتاقم مس مانم. نشسته روی صندلی و هیچ کاری نمی کنم. 

فکر می کنم آن بیرون یک زندگی هست انا در آن زندگی هیچ اتفاقی نمی افتد. هیچ اتفاقی برای من. برای دیگران شاید اتفاقی می افتد. امکانش هست. دیگر علاقه ای به این موضوع ندارم.

.

.

دوست دارم رمان چهارم او را ، دیروز را بخوانم.

 

ریونوسکه آکوتاگا پدر داستان نویسی مدرن ژاپن است و فیلم محبوب من راشامون از روی یکی از داستان های او ساخته شده.

.

خواندن زندگی اش در ژاپن و ساختار خانوادگی پررنگ در آداب و نوع زیست و ازدواجش. ودر نهایت خودکشی اش با قرص ها.در این کتاب در یکی از داستان به شدت به تفکر خودکشی و دلایلش نزدیک شده است. سه داستان دارد کتاب. تار عنکبوت. کاپایا. پرده ی جهنم.

.

در داستان ها نوعی بینش ناتورالیستی حضور دارد که آدمی را زندانی وراثت و محیط می داند.

در داستان کاپایا که یک موجود افسانه ای ژاپنی ست با کله ای پرآب، زندگی و حضور آدمی دیگر را در جهان کاپایاها بررسی می کند. جوانب مختلف جامعه و فلسفه وسیاست و کتاب و....

در این داستان فضای شیزوفرنی و تمام عقاید خودکشی و دنیای دیگر در ذهن راوی می گذرد. برای من کمی شبیه داستان آکسوتول خولیو کورتاثار بود. حضور یک موجود دیگر و کمک او به خودشناسی آدمی.

.

در پرده ی جهنم. حضور نقاش و دخترش و کشیدن پرده ی جهنم با سوزاندن دخترش و در نهایت خودکشی نقاش بعد از خلق اثر

.

تار عنکبوت. فضای جهنم و بهشت فراوان.

 

دو مقاله ی ابتدایی کتاب بی نظیر بود.

.

آمریکا کارور، آمریکای استیصال است. فرورفته در غباری از درد و سرخوردگی. دنیایی که کارور خلق می کند، ادم هایی هستند که رویاهایشان را از دست می دهند.

.

کارور می گوید دلیل اینکه داستان هایش بیشتر حال وهوا و پرداخت جزییات هستند به دلیل حافظه ی ضعیف اش در پرداخت حادثه و .. است وچیزهای کوچک را میتوانم به یاد بیاورم. مثلا آن نحوه ی خاصی که کسی حرف زده. یک منظره و یک اندوه و..

.

"وقتی هنری میلر در چهل و چندسالگی کتاب مدار راس السرطان را می نوشت از تلاشش برای نوشتن در یک اتاق قرضی می گوید که هر لحظه ممکن است صندلی اش را از زیرش بکشند."

.

" اما خوب که چه؟ بصیرت به چه دردی می خورد. به ادم کمکی نمی کند. فقط وضع را دشوراتر می کند."

.

"سال ها من و زنم به این اعتقاد چسبیده بودیم که اگرسخت کار کنیم و سعی کنیم کارهای درستی انجام بدهیم وضع درست خواهد شد. اصلا بد نیست ادم تلاش کند و یکزندگی بسازد. کار سخت، هدف داشتن، مقصد خوب، وفاداری. گمان می کردیم این ها فضیلت اند و روزی پاداش می گیرند. اما سرانجام فهمیدیم که سخت کوشی و رویا کافی نیست. جایی شاید در آیوا یا سکرمنتو، رویاهایمان یکی یکی مثل حباب ترکیدند."

.

"فهمیدم نوشتن رمان برایم سخت است. چرا که اضطراب برای نوشتن و تمرکز طولانی بر من غالب می شود."

.

با این جمله اشک ریختم.

" مجله داستان را خرید. نامش را تغییر داد. داستان را چاپ کرد ودلم گواهی داد که دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد."

.

فلنری اوکانری از نوشتن به منزله ی کشف حرف می زند. اکانر می گوید که اغلب اوقات وقتی پشت میز می نشیند تا داستان کوتاهی بنویسد نمی داند به کجا دارد می رود.

.

پدرش که کارگر کارخانه ی چوب بری بوده برایش در کودکی داستان های زیادی تعریف می کرده. حکایت هایی که هیچ نتیجه ی ای اخلاقی نداشتند. از پرسه زدنتوی جنگل و مراقب مامورهای قطار بودن و...

.

زندگی به شدت فقیرانه ی او و زنش که دو بچه هم داشتند ودر 18 سالگی با هم ازدواج کرده بودند.

.

در نهایت از روی نویسنده از روی آنچه که مینویسد داوری می شود وضعیتی که در آن مینویسد مسیله ی دیگری ست. مسئله ای ست بیرون از حیطه ی ادبیات.

.

زمانی مشروب خوری افراطی را شروع کردم که فهمیدم چیزهایی که بیش از این برای زندگیخودم وبچه هایم و کار نوشتنم میخواستم قرار نیست واقعا رخ دهد.

.

اما وقتی مینویسم ساعت های زیادی را پشت میز تحریرم می گذرانم. دوازده یا پانزده ساعت بی وقفه و روزهای پی در پی. – رومن گاری هم می گفت روزها 11 ساعت مینوشته."

.

این منتقد خیال کرد خواندن من به عنوان مینیمالیست تعریف می کند اما من خوشم نیامد. در مینیمالیست چیزی هست که بوی منظر تنگ و محدودین اجرا می دهد. اما مجموعه ی کلیسای جامع در یک دوره ی 18 ماهه نوشته شده و من در تک تک ان ها تفاوت را می بینم.

.

"مرگ ایوان ایلیچ" "ارباب وانسان" "یک نفر چقدر زمین میخواهد؟" تالستوی. فلنری اوکانر. جان چیور.

.

" سال های سال من پشت میزآشپزخانه و میزهای مطالعه ی تکنفره ی کتابخانه ها و توی اتومبیلم کار می کردم.این اتاق حالا برای من نشان تنعم است."

.

داستان های این سه مجموعه را باید دوباه و چندباره بخوانم. در این داستان ها تا جایی که می شود حرف اضافه ای زده نمی شود. احساس و فضای ذهنی و جمله های حالت دار وارد نمی شوند.

داستان هیچ کس حرفی نزد. یک کلیپ کوتاه در مستند زندگی کارور دیده بودم. حال وهوای نوجوان و ماهی گیری اش..

.

داستان همسایه ها. دکتر. آلاسکا مگرچه خبر است.

داستان علایم. علامت های فروپاشی یک رابطه با علامت های جزئی سر میز شام در رستورانی گران قیمت

.

وقتی از عشق حرف می زنیم.- داستان های چرا نمی رقصیم. عدسی چمشی. حمام. اینهمه آب اینقدر دور و نزدیک. وقتی از عشق حرف میزنیم از چه حرف می زنیمو

  • او تلاش می کرد با حرف زدن بیرون بریزدش. بعد از مدتی دیگردست از تلاش برداشت.
  • داستان ویزور کارور و زیرلایه هایش چیست؟

.

داستان وقتی از عشق حرف می زنیم. دیالوگ های ناتمام

.

کلیسای جامع- خانه ی شف. حفظ. یک کار کوچک وخوب. مراقب باش. از کجا دارم تلفن می کنم. کلیسای جامع

.

خانه ی شف مثل یک جرقه از زندگی

.

یک کار کوچک وخوب. متفاوت است. پیام اخلاقی دارد و سعی می کند ماجرا را وارد کند.

.

مراقب باش. انگار زندگی خودش در کمپ ترک مواد است. – جزییات فضای دقیق ادم هایی که می خواهند یکدیگر را ترک کنند.

.

ماجرای کلیسای جامع و مرد کور که یک تحلیل خیلی جالب توی گودریدز ازش خوندم.ز

اصلا قرار نبود از رومن گاری بخوانم اما در توضیح خودکشی اش جایی گفته بود باید این کتاب را بخوانید تا بفهمید. کتاب را جست وجو کردم ودر فیدیبو پیدا کردم و600 صفحه را بی وقفه خواندم. لذت اش بی اندازه بود. رابطه ی عمیق و بی نهایت این مادر و پسر، درد چیزی شدن که در تمام زندگی همراه او بود، سختی های بیش از اندازه رنج آوری که مادر همه را پنهانی بر دوش می کشید، شیوه ای که مادر برای دوری پسر ونامه ها در نظر گرفته بود. من به این کتاب 5 دادم. 5 ستاره ی کامل که شاید جز خیلی خیلی کم هاست. شاید 5 کتاب اینطور باشد.

.

"روزی ویکتور هوگو می شوی. روزی نوبل می گیری هنوز نمی دانند تو چه کسی هستی."

.

" تنها مسئله انتخاب زمینه ی درست بود و پس از مدت ها سرگردانی در موسیقی و نقاشی و بازیگری و خوانندگی و پس از تحمل شکست های کمرشکن به ادبیات پناه آوردم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی ست که نمی دانند سر پرشور خود را کجا به زمین بگذارند."

.

" نخستین تماسم با دریا هیچ گاه از خاطرم زدوده نمی شود. هرگز، به جز مادرک کسی یا چیزی را ندیده ام که تاثیری چنین ژرف رویم یگذارد. نمی توانم به دریا صرفا در قالب ضمیر" آن" بیندیشم. برای من،او زنده ترین، جاندارترین و پرمعناترین موجود زنده ای ست که در این جهان می زید. او پاسخ تمامی پرسش های ما را در دل دارد."

.

"مصییت واقعی این است که دیگر شیطانی در کار نیست که روحت را بخرد."

.

"مادرم هر روز ساعت 6 از خواب بیدار می شد. 3 4 تا سیگار می کشید و به بازار یوفا می رفت."

.

"احساس می کردم باید شتاب کنم و با سرعت بسیار، شاهکار فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورت تولستوی جوانی درآورد واین نیرو را به من ببخشید تا تاج افتخارم را به عنوان قهرمان جهان، به پاداش رنج ها وجانفشانی های مادرم، به چایش نثار کنم."

.

در جوانی می فهمد که مادرش سال هاست انسولین می زند واو هرگز این را نمی دانسته.

.

"ترجیح می دادم از گرسنگی بمیرم اما رویای باشکوه مادرم را با درخواست پول در هم نریزم."

.

بخش هایی از زندگی رومن گاری شبیه به سلین می شود که ره دو در فرانسه ی زمان جنگ زیست داشته اند و به ارتش رفته اند ودر کشورهای دیگر عاشق شدهاند.البته سلین به تبع طبع بدبینانه اش آنچنان از عشق یاد نمی کند اما رومن عاشق دختری کولی می شود واو در اثر سل می میرد. مرگی غمانگیز.

رومن با نام های مستعار مینوشته و به همین دلیل توانسته دو بار جایزه ی کنگور را به دست بیاورد.

"هرگز تصور نمی کردم که کسی چنین اسیر یک صدا، یک گردن، شانه ها ودست ها شود. آنچه ناگفته ماند این است که ان دخترک چشمانی داشت که زیستن در آن چنان زیبا بود که از پس نمی دانم به کجا رو بیاورم."

.

 ز

این هفته را هفته ی موراکامی نام گذاشته ام وجنگل نروژی میخوانم. و داستان های کوتاه. عشق سمسا را خواندم که داستانی بود با سیری برعکس مسخ کافکا که من را اصلا با تمام نمادهای نیهلستی و تمثیل ها ونمادگرایی هایش جذب نکرد.

امروز داستان کوتاه دیروز را خواندم که تمام و عینا ایده ی اولیه ی رمان بلند – ساکوروتازاکامی و سال های زیارتش بود. نمی دانم کدام زودتر منشتر شده.

اما این داستان کوتاه با گوش دادن به موسیقی راوی را به بیست سالگی- سن همیشگی راوی های رمان های موراکامی که این همیشه گی بودن و در کالج بودن و رابطه ی دختر و پسر و مثلث عشقی اش روی اعصاب می رود گاهی- راوی پرت می شود به آن دوران دانگشاه و دوستی که داشته و عجیب غریب بوده ودوست هم- مثل تمام رمان های دیگر او- به یکباره غیب می شود. و...

 به نظرم به عنوان داستان کوتاه خوب بود و شایسته ی تحسین اگر 600 صفحه ی ساکوراتازاکی و سال های زیارتش را نمی خواندم. هرچقدر بیشتر از مورارکامی می خوانم بیشتر احساس می کنم برای تینیجرها مینویسد با سوریال و جادویی و روان کاوی های دقیق- که تکرار مکررات ش آزاردهنده است.-ز

کتاب را که شروع کردم فکر کردم با یکی از داستان های سانتی مانتال به شیوه ی نامه نگاری، طرف هستم اما کم کم سیر شگفت انگیزی پیدا کردو تبدیل شد به تجربه ای که هر یک از ما در ایران سیاست زده ی امروزی می توانیم داشته باشیم. از این جهت، هم فهمی بسیار خوبی با کتاب برقرار می شود. و هرچقدر به سمت پایان می رویم کتاب عالی و عالی تر می شود تا جمله ی انتهای " خداوند موسی نگه دار تو باشد."

دو دوست آلمانی که مدت ها در آمریکا زندگی می کردند و یکی شان در زمان پدیداری حزب نازی به آلمان برمی گردد و طرفدار هیتلر می شود تا جاییکه اسم بچه اش را آدولف می گذارد. کتاب، نامه های این دو دوست است.

" همین سانسور، همین شکنجه کردن کسانی که افکار آزادی خواه دارند، همین سوزاندن کتابخانه ها و به تباهی کشاندن دانشگاه ها قاعدتا باید مخالفت تو را برمی انگیخت."

یک کتاب کوتاه در 50 صفحه و مدت خواندن 20 دقیقه

این مجموعه شامل داستان های رفتن. سومی. مسافر. در نوری که از آشپزخانه می آید. تعطیلاتی طولانی در هاوایی. نیروی جدید. پلک ماهی. زوج بن تن. گهرباران. در یک روز اتفاق افتاد و بازگشت.

.

یکی از تصویرهایی که به کرات در داستان ها تکرار می شود شک کردن به خانه و هویت همیشگی و آشنای خود است. در داستان "در یک روز اتفاق افتاد". که کلید به در ورودی خانه نمیخورد و فرد کم کمشک می کند خانه ی خودش است سا نه؟

 در "نوری که از آشپزخانه می آید" که فرد فکر می کند کسی در شب گوشه ی هال نشسته است وبعد شروع به شک کردن در مورد تخت و اتاق و خانه ی خود می کند.

"زوج بن تن" دو نفر که از نظر ظاهری شبیه به هم هستند و قرار است جای یکدیگر امتحان زبان بدهند و کم کم زنش فرد اصلی را مزاحم تلقی می کند.

ایده ی فیلسوفانه ونمادینی ست اما تکرارش از بدیع بودنش کاسته..

.

داستان های موردعلاقه ی من-

تعطیلات طولانی در هاوایی- قصه ی ساده ی یک مادر و زندگی اش که با نشستن روی مبل خیلی نرم و راحت وظایف همیشگی وخودبوده گی را فراموش می کند وانگار به هاوایی رفته باشد.

.

پلک ماهی. داستان بسیار سوریال وفضای تازه و به شدت خلاقانه

.

زندگی بی معنی آقای ه در داستان مسافر- که سعی زیادی می شود که با دقت در بیان جزییات تصویری زندگی او را به شیوه ای اگزیستانس به تصویر بکشد. جزییات گاه بسیار به اطاله نزدیک می شوند و حالت متظاهرانه می گیرند به خود.

.

 

در همه ی داستان های این مجموعه یک نخ نامرئی و نازک به مثابه ی حلقه ی ارتباطی وجود دارد. این نخ در انتهای داستان آخر کشف می شود وشما را مجبور به دوباره خواندن داستان ها ویافتن این رابطه ی بسیار ظریف ونادیدنی می کند. ودر اکثر داستان ها نوعی فضای سورئال و رمز برای کشف کردن وجود دارد.

.

داستان فیدل. یک مرده که خودش غریق نجات بوده ودر دریا غرق شده. به شیوه ی راشامونی روایت می شود.

.

شوخی . داستان شب ناتمام- مردی که خودکشی می کند وغیب می شود بی خبر و مردی دیگر که فقط شناختی یک شبه از او داشته است. جزییات و خیلی کاروری می نویسد و سعی در واکاوی زیرلایه های شخصیت دارد.

.

داستان قمر گمنام نپتون. فضای سوریال و تا حدی پریشان

.

شب در ساتن سفید- خانه ای بزرگ و قدیمی که پیرمردی باید در آن بمیرد. فضای وهم وخیال با حضور نفری دیگردر خانه

.

داستان اکازیون- آشنایی زادیی دوست داشتن روستا و فضای آرامشی که فرد تلاش می کند دوباره به شهر وصدا بازگردد.

.

ایده ی نیازمندی های روزنامه در دو داستان اوکازیون و انجا که پنچرگیری ها تمام می شود تکرار شده است.

.

داستان آنجا که پنچرگیری ها تمام می شود. عالی بود. یکداستان نمادین فوق العاده که در نهایت شخصیت اول داستان از شهر خارج می شود و به شخصیت های داستان اول می رسد. یعنی ما صدای شخصیت های داستان اول در حین جر و بحث را می شنویم.

 ز

عناصر داستان را باید خواند. کتابی ست جزو بایدها. اگرچه باید خواند وتامل کرد و یاد گرفت و بعد هم گذر کرد. اما باید.
سیصد صفحه ی آخرش را در دو روز خواندم. از داستان کوتاه ورمان وتفاوت ها وانواع مختلف نوشته بود. اینکه داستان کوتاه و تعریفش خیلی مشخص و واضح نیست. مثلا شما بورخس و کارور و گی دو موپاسان وآلن پو وگوگول و جیمز جویس وکافکا و..را نمیتوانید در یک تعریف جامع ومانع از داستان کوتاه بگنجانید. به همین دلیل جا به جا این تعاریف عوض می شود.
داستان کوتاه خیلی بر پیرنگ استوار نیست و بیشتر به حال وهوا می پردازد.
.
از اولین هایی مثل ادگار آلن پو وگوگول نام برده.
اینکه همه ی ما از زیر شنل گوگول درآمده ایم. دماغ و یادداشت های یک دیوانه ی گوگل را نیز بایدخواند.
.
ادگار آلن پو که گویا در نوشتن فضای داستان های وهم آودش تحت تاثیر نویسنده ی آلمانی هوفمان بوده . پو برخلاف چخوف، جهان داستانی وحوادثش را می آفریند وبا واقعیت بیرونی کاری ندارد.
.
گی دو موپاسان. نویسنده ای پرکار با داستان های خیلی خوب. خوب و بد.
داستان های حادثه ای که حادثه ها نقش تعیین کننده دارند.خصوصیت شخصیت ها خودشان را نشان نمیدهند.
گیدو موپاسان. بدگمان وتلخ اندیش و خوبی های انسانی را در داستان هایش نمی بینیم.
.
چخوف
تجربه وعینیت وبرشی از زندگی. عمق وظرافت و تاکید بر حال و هوا نه بر پیرنگ.
داستان ها بر اساس جز جز واقعیت ها و جزییات حتی اگر به از دست رفتن جذابیت داستانی بیانجامد.
هیچ جزیی نباید عبث بماند.
.
جیمز جویس. ایرلند
با لحظه ی پایانی داستان همه چیز روشن می شود. تصویر هنرمند در جوانی- دوبلینی ها- اولیس- داستان مردگان
نقطه ی اوج و بزنگاه داستانی دارد.
برای بار اول از شیوه ی سایل ذهن استفاده کرد.
.
کافکا- که می گویند داستان کوتاه را به دو دوره ی قبل وبعد از خود تقسیم می کند. قلمرو خیال و رویا و نمادگرایی.دلهره واز خودبیگانگی وتنهایی انسان مدرنیسمو
اما آثارس به جهت نظم و ترتیبی که داره با سوریالیست ها تفاوت دارد.
.
او. هنری
به شیوه ی موپاسان حادثه ای. نقطه ی اوج و پایان های غافلگیرانه. اما هدق نویسندگان جدید خلق شخصیت های روانکاوانه است.
داستان های ماشینی ازش نام برده.
.
همینگوی
سادگی در نوشتن وگفت و گو و از بین بردن سانتی مانتال و حذف حواشی و پیرایه ها.
سادگی کلمه ها و جمله ها.
مثل چخوف بی طرفانه می نویسه و از هرگونه ذهنیت اضافی جلوگیری می کنه. بر حادثه ها تاکید نمی شه و به دنبال تحول درونی شخصیت هاست.

.
[ ]سلینجر
بعد از جنگ جهانی دوم و تاثیرات ویرانگر جنگ و پوچ گرایی فردی.
.
دوگانگی فرد با جامعه
.
زبان محاوره و گفتاری و ضد ارزش های جامعه ی آمریکا
.
.
ویژگی ممتاز کارهای سلینجر شنوایی ست.
.
زبان کودکی و نوجوانی.
.
تاکید بر گفت و گوها.
.
دو شیوه. زندگی مردم طبقه ی مرفه خونه ی نیویورک و زندگی کودکان و نوجوانان
‌.
یک روز عادی برای موزماهی.
مرگ و خودکشی در ساحل و دریا
.
.
[ ]کافکا
۴۱ سالگی از بیماری سل
.
قصر و محاکمه و آمریکا
همه ناتمام مانده.
به دوستش وصیت کرده بود همه ی آثار چاپ نشده ش رو بسوزونه که این کارو نکرد
.
.
کافکا نوشتن را استعداد شوم می نامید و در طول روز براش نوشتن میسر نبود.
.
داستان پزشک دهکده
.
.
تمثیلی بودن آثار کافکا
.
.
[ ] در تعریف داستان کوتاه که بر یک پیرنگ مرکزی استوار باشد. خیلی از داستان کوتاه های
همینگوی و چخوف و بورخس و... حذف می شوند.
.
فقط او. هنری و سامرست موآم ک گی دو موپاسان می مونه
.
تعریف ثابتی نداره. در یک نشست که بیش از سه ساعت نباشه همه ی اون رو بخونه.
.
اچ آی بیتس. داستان کوتاه را یه بار تشبیه می کند که طبیعتی نامتعین دارد.
.
داستان کوتاه بری از زندگی.
.
داستانی که در نیم ساعت خوانده شود.
.
داستان کوتاهی که یک شخصیت اصلی دارد و یک کنش داستانی
.
داستان کوتاه باید نکته ای داشته باشد
.
[ ]ناولت. داستان بلند کوتاه
داستانهای پر آب چشم. بدون عمق و...
[ ]یکیلا و تنهایی او. تقی مدرسی
.
داستانک
از پانصد تا هزارو پانصد کلمه
ماهی و جفتش. گلستان
مادلن هدایت
.
داستان غم های کوچک امین فقیری.
.
داستان لرزه جمال میرصادقی
.
چقدر عطر و بوی غذا داشت در این سرما و در این مه. گشنه م شد.
.
از این داستان های درویشیان طور
.
.
less is more
.
.
[ ]میمینال
کارور. بارتلمی. آن بیتی
.
[ ]رمانی کردن داستان کوتاه
داستان کوتاه تنها یک ساز است و رم
.
داستان کوتاه تنها یک راز است و رمان مجموعه ای از سازها
.
رمانی کردن داستان کوتاه. بیش از ۵۰ هزار کلمه.
.
.
ز ندگی را به آواز بخوان.
.
دو پرنده . فصل اول. یک فصل فقط یک م سر از جوی آب مرید با صدا باران و فلان....🤐
.
.
فرانک اوکانر.
صدای تنها
.
.
داستان که پایان گرفت زندگی قهرمان دیگر همان نخواهد بود. باید در لحظه ی بحرانی ز ندگی اش گیر بیندازد
.
[ ]تفاوت رمان و داستان کوتاه
[ ]اشتراک رمان و داستان کوتاه
پیرنگ. سیر منطقی و علت و معلولی
.
گره افکنی و گره گشایی و تعلیق و بحران و نقطه ی اوج و بزنگاه
.
درونمایه. موضوع و زاویه ی دید و کانون توجه
.
گفت و گو
.
شرح جزئیات. توصیف دقیق فضا و وضعیت روان شناختی
‌.
.
چخوف میگه وقتی میخوابد چیز غم انیری را توصیف کنید خودش را دقیق نه با اضافات غم انگیز

.
.گزارش هدفش آگاهی دادن است اما داستان سرگرمی و بعد آگاهی دادن
.
..
فرق طرح و داستان
.
طرح از اوضاع و احوال حرف می زند و داستان از نوع وقایع و وضعیت ها.
طرح جنبه ی توصیفی و داستان توالی وقایع و حوادث زا روایت
.

پیرنگ شبکه ی استدلالی و نظم تشکیلاتی
.
.
طرح عربی از جیمز جویس.
طرح ایستگاه گل عنابی از پرویز دوایی
..
عربی خیلی عاشقانه و کودکانه مثل مصطفی انصافی. داروی دوا.
.

 

رویای بابل برخلاف صید قزل آلا در آمریکا سیر بامزه ای داشت که فقط می شد در زبان و فرهنگ آمریکایی رخ بدهد. آن نوع خاص از سارکزم براتیگان. نوعی طنز تلخ در سراسر کتاب و کارهایی که راوی داستان باید انجام بدهد. بی تکلفی نوشتاری کتاب و ماجرای غیرمتظاهرانه ای که در طول کتاب شاهد ان هستیم.

 

و راوی ای که رویایی دارد در تمام مدت در فکر جایی دیگر است. رویای بابل و زیتسن و اینکه تا هر وقت کوچکی پیدا می کند به بابل فکر می کند درحالیکه در آن آمریکا باید برای به دست آوردن پول، جسد بدزد و کارگاه خصوصی باشد و هر روز به مادرش زنگ بزند وبا هم جر و بحث کنند.

کتاب را که می خواندم فکر می کردم این شخصیت می تواند دوست صمیمی ایگنیس باشد. با هم  دوست شوند با این دیوانه بازی هایشان راه بیفتند توی ایالت های آمریکا بروند سفر جاده ای و از مادرهایشان غر بزنند.

.

در فصل های اول کتاب که به دنبال پیدا کردن اسلحه و چند تیر است من را یاد خودکشی خود براتیگان می اندازد که با یک اسلحه ی قرضی خودش را می کشد در حالیکه رو به دریا ایستاده بود و داشته از پشت پنجره ی خانه، منظره ی زیبا را تماشا می کرده.

.

"اگر حواسم پرت می شد دوباره به فکر بابل می افتادم. به آنی بابل همه ی فکر و ذکرم می شد و وقتی که بنای فکر کردن به بابل را می گذاشتم دیگر هیچ کاری نمی توانستم بکنم الا اینکه به بابل فکر کنم.اینطوری همه ی زندگی ام از هم می پاشید."

.

" دنیا آنقدرها هم جای بدی نبود.برای همین شروع کردم به فکر کردن به بابل."

.

"اگر بابل سد راهم نشده بود حتما سیاستمدار بزرگی می شدم."

.

"رینک نمی دانست که من بخشی از عمرم را در بابل می گذارنم. می دانستم اگرچیزی راجع به بابل بگویمنمی تواند هضم کند."

.

"بابل تقریبا باعث شده بود گورستان را رد کنم. نمی خواستم بابل دوباره مرا توی مخمصه بیندازد. خوش شانس بودم که گورستان جلوی چشمم بودم وگرنه تا نیمه ی راه لس آنجلس رفته بودم."

 

نویسنده ی کتاب را سه بار دیده ام. در هر سه بار در جمع های خیلی خیلی شلوغ. با حسودی و غبطه. آتوسا مشفق 37 ساله است. از پدری ایرانی و مادری کروات در آمریکا به دنیا آمده و برنده ی جوایز مهمی مثل او.هنری و همینگوی است و کتاب هایش را انشتارات پنگوین چاپ می کنند و بست سلر همیشگی...
.
ایده ی این کتاب را بیش اندازه دوست داشتم. ایده ی خواب زمستانی رفتن به شیوه ای آگاهانه و به شکلی که هرکاری که به خوابیدن او لطمه ای وارد کند نفی می شود. 
در راستای این شیوه ی زندگی با دختری پولدار که از پدر و مادرش خانه ای در منهتن به ارث برده وخودش در دانشگاه کلمبیا، هنر خوانده و در گالری های چلسا مدتی کار می کرد آشنا می شویم. او همه ی ارزش های شست وشوی مغزی آمریکایی مثل کار و پول و وجدان کاری و تلاش ورویا داشتن را با شیوه ی زندگی و انتخابش زیر سوال می برد.
ایده ی دیگری که در کتاب دوست داشتم پرداخت دوستی بود با همه ی فراز ونشیب هایش پر پیچ وخمش.
اما پایان کلیشه ای رمان به شیوه ای که روا در حادثه ی یازده سپتامبر خودش را از پنجره پرت می کند شاید نقطه ی ضعف این کتاب محسوب می شد.
درکل لذت کرخت آور بسیار عجیبی را با این کتاب ترجمه کردم .
(less)

انگار همه چیز سخت تر می شود. لذت ادبیات بیشتر و بیشتر می شود و نوشتن تازه ها سخت تر و سخت تر. جهان نوشته ها و ذهنت بسته می شود و حیرت می کنی وقتی مادام والاوی را می خوانی و می بینی ویرجینا وولف این کتاب را صد سال پیش نوشته. این همه دقت و ظرافت و شاهکار و این نفوذ به داخل اذهان و دیدن شخصیت ها و زوایای دیدی که در ان دوره ی ابتدایی ادبیات مدرن به مثابه ی یک نبوغ بی بدیل محسوب می شده.

مادام دالاوی لحظه هایی داشت که من به خودم می لرزیدم از شوق، از همسانی، از تمامیت، از قدرت ادبیات، از دیدن خودم در کالبد کلاریسا و دیدن صمیمی ترین دوستم در تن و بدن سلی و رابطه ای که جان دار تر از همیشه در تمام سال های پیری و زندگی ات ادامه دارد. باشد یا نباشد. این قدرت ادبیات است. ادامه دار کردن. حیات ورزیدن.

مادام دالاوی برای من ثابت کردن ایستادن در برابر کلمه ها بود. فکر می کنم بارها این را در جاهای مختلفی نوشته باشم که مریم میرازخانی یک جمله دارد که با همه دور بودن جهان هایمان- البته او هم آرزو داشته نویسنده باشد.- می گوید ریاضی برای شاگردان صبورش، برای آن ها که ایستادگی می کنند خودش را نمایان می کند و برقع برمی افکند و آن شوق بی بدیل را نشان می دهد.

مادام دالاوی برای من مصداق کامل این جمله بود. وقتی می خواندمش گیج می شدم از اینکه به یکباره راوی ها را عوض می کند و خسته شده بودم و به گودریدز می رفتم تا ریویوهای ناامید کننده بخوانم و چیزی پیدا کنم در راستای ثابت کردن نظر خودم به خودم.

باید چیزی پیدا می کردم که از عذاب وجدانم می کاست برای رهایی کتاب. اما همه تقریبا همه به کتاب 5 ستاره و 4ستاره داده بودند و من دلیلش را نمی فهمیدم. اما ادامه دادم و به لحظه های باشکوهی رسیدم که حیرت انگیز بود. که وولف برایم بعد از "اتاقی از آن" به طرز بیش از اندازه باشکوهی ادامه پیدا کرد و بی قرار شدم در راستای خواندن این همه ژرف اندیشی و دسترسی پیدا کردن به زیرین ترین لایه های مغز و احساسی بشر.

.

.

 این رمان ابتدا" ساعت ها" خوانده می شده که فیلم معروف ساعت ها را با اقتباس از این کار ساخته اند. همه ی اتفاقات رمان در یک روز رخ می دهد.

.

شروع درخشان.

" خانوم دالاوی گفت گل ها را خودش می خرد."

.

" هنوز می خواست به خود بقبولاند که ناگریز بود که با پیتر ازدواج نکند."

.

"فکر کرد ادم باید در مقابل همه ی این ها سهم خود را ادا کند. – خیلی جاهاش شبیه من می شه. اصلا یک نوع عیجبی باهاش همذات پنداری می کنم. حتی صفورا رو هم توی این کتاب دیدم و بهش گفتم مثل این بود که امروز مهمونی داده باشم خونه ی خانوم دالاوی و تو هم دعوت باشی  و با هم به جشنوراه ی گذشته پرداخته باشیم."

.

" باید به قناری ها بپردازد. به خدمتکارها، به شوهرش که اساس همه ی این شادی ها بود. به صداهای شاد و آشپزها و... باید در برابر همه ی این ها سهم خود را ادا می کرد."

.

قدرت عظیم وولف، فرو رفتن به زیرین ترین احساسات و اندیشه های بشری ست.

.

لحنش به هنگام معرفی دخترش وقتی که گفته بود این هم الیزابت من" او را عصبی کرده بود. چرا به سادگی نگفته بود این هم الیزابت.

.

" آخرین دختری که ادم انتظار دارد زن مردی پولدار شود و در خانه ی بزرگی نزدیک منچستر زندگی کند، آن سلی بی نظم و جسور و رمانتیک است."

.

" زنش گریه می کرد و هیچ احساسی در او بیدار نمی شد."

ملال زندگی های زناشویی  و دقت.

.

نکته ی مهم دیگه اینکه رمان از اولین های توجه به شهر و پرسه زنی در حوالی شهر است."

.

نوشته ام بخش دوم کتاب فوق العاده است. این داخل ذهن شدن.

.

" این پیتر بود که به او کمک کرده بود و کتاب ها به او قرض داده بود. اما زنی که عاشقش شده بود را ببنید. بی کلاس، مبتذل، سطحی. به پیتر عاشق فکر کنید. که بعد از این همه سال به دیدنش آمده بود و راجع به چه چیزهایی حرف زده بود."

  • من این شخصیت را هم در جهان واقعی دیده ام. پییتر و دوست دختر پلنگش را که در دانشگاه پیام نور درس می خواند.

.

" پیتر والاس در مهمانی فکر کرد بهتر بود در اتاقش می ماند یا به کنسرت می رفت چون هیچ کس در انجاها او را نمی شناخت."

.

حالا سلی و پیتر در مهیمانی کلاریسا نشسته بودند و حرف می زدند. حتما از گذشته های مشترک. از باغ و درختان و حصیرهای نمناک و.."

.

هر داشتند پیر می شدند. تنها چیزی که اهمیت داشت. چیزی که با حرف زدن، آن را دور می انداختند."

" وقتی پیتر والس عاشق کلاریسا بود، او و سلی بسیار بسیار صمیمی بودند."

" اما سلی یقین داشت که کلاریسا او را بیشتر از چارلز دوست دارد."

       

 

کتاب در برنامه ی مطالعاتی این ماه نبود اما کلمه های ابوتراب، من را سحر می کنند، حال اینکه امیخته باشند با قصه های شیخ اشراق

.

دو داستان اول و فضای مدرن در هم آمیخته با قصه های قدیمی و عالم مثل داستانی که پر از رمز و راز و سحر و افسون بود. داستان هایی که در ادامه می آیند بیشتر به بیان قصه های تمثیلی و با ایاز بیشتری می پردازند.

.

"قلعه ای بزرگ است بر دامنه ی کوهی سیاه. که شالوده ی سرب و ساروجی اش بر صخره ای تراش خورده. مشهور است عمارت زنی ست از مهاراجه ی گجراتی که از چند پشت قبل در انجا ساکن بوده. گویا قلعه را چند نسل از فرزندان همان مهاراجه کامل کرده اند."

.

داستان یک نماینده از ثبت احوال که وارد شهری عجیب به اسم دالمان می شود و آدم ها با عناصر چهارگانه ای مثل آب و باد و خاک و آتش، هویت شان را معنا می بخشند.

.

"زنی که بعدها عاشقش می شوم، توی اتوبوس کنار دستم نشسته است و سر گفت و گو را باز می کند. در سایه روشن، جزییات صورتش پیدا نیست ولی تنش بوی عود مصری می دهد."

.

"در نور صبح، مشاطه را می بینم که سی ساله زنی بلندبالاست. با مینار ارغوانی و قبایی نارنجی، قدم برمی دارد. نقش های نقره بافت ساق های شلوراش در سایه روشن قلعه می درخشد."

.

  • چقدر قشنگ فضاها و لباس ها و حالت های ساکنان شهر عجیب، وصف شده. دقت در جزییات بسیار کارآمد برای درک چنین جهان رازآلودی.-

.

 

"شلورا سفید و ملیله دوزی شده، مینار سفید با گل های اخرایی ابریشم دور، عطر آبنوسی."

.

"من عاشق همه ی ماموران سجل احوال دالمان هستم. حیف که خاتون، چشم دیدن ماموران را ندارد."

.

" زن می گوید راز رفتار آب را می داند. مدعی ست که می تواند نبض آب را بگیرد و می داند که باید چه رفتاری با آب، پیش بگیرد."

.

"شعله ها در سکوت با هم مغازله می کنند."

.

"گور بابای همه ی معشوقه های خاکی من. من از خاک بریده ام از وقتی با زنی از جنس آتش وصلت کرده ام."

.

آقای اعصمی سرنوشت ش معلوم نیست. نمانیده ی قبلی سجل. می گویند گاهی نجاری می کند و گاهی سفیدکاری و گاهی هم داس و تبر می سازد. همه اش هم به فکر همان زن مشاطه و بلدچی ست. هر کاری می کند زیر لب آواز می خواند."

.

.

عقل سرخ- قصه ی پیرمرد سرخ مو

.

" می گویند او قوشی بوده از ذریات سیمرغ."

.

" ترجیح می دهد همچنان این بال ها باشند تا جوانی عنیف باشی و به جای ان بال ها دو دست دراز داشته باشی."

ایده ی روی شانه ها بال روییده که در رمان اخر شهریار مندنی پور پرداخته شده.

.

" واقعیت زمینگیر بودن پاهایم بر خاک هوشیارم کرد."

.

" از خصوصیات هوا یکی هم این است که وقتی سفیدی موها را با نور در هم می آمیزد سرخ می شوند."

.

" تو هم مثل همه ی چیزهای این جهان که از شهر قاف آمده اند وقتی از دست هایت آزاد شوی به قاف برمی گردی. همه ی ساکنان این جهان اعم از انسان و حیوان و گیاه به قاف برمی گردند."

.

"روشنایی اش را از درخت طوبا می گیرد. طوبا درختی بزرگ است. دیوار به دیوار تابستان و بهار. اصل همه ی میوه ها و شکوفه ها در حوالی درخت طوبا می روید. شب ها سیمزغ در لانه اش بر درخت طوبا می خوابد."

.

"گاهی هم می شود که سمیرغ در زمین بمیرد. ولی باز سیمرغی بر شاخه ای از طوبا مثل شاخه ای از درخت می روید."

.

"شک نکن که هنوز هست ولی از وقتی جسمت به آن خو کرده و جسمت بافته شده و ناپیدا شده."

.

اواز پر جبرییل- ماجرای فردی که می خواهد فلسفه بخواند و در دانشگاه قبول شده است و در فضای دانشگاه با اتفاق عجیبی رو به رو می شود.

.

"رعشه ای که در چرخش آسیاها و بادها رخ می دهد نشانه ی این است که نطفه ای از من در هیات مسافری به مقصد زهدان خاکی او رسیده است و مثل آتش فشانی در حال شکفتن است."

.

"بال راست جبرییل از نور است و بال چپش از تاریکی ست. جبرییل همین حوالی ست. برای گردش و پرسه آمده است."

.

در حال کودکی- اموزش دیدن و یادگرفتن از اموزگارانی که محو می شوند.

.

"که چطور لذت در عمق خاکی تن، ریشه دارد. جان مثل فواره ای می خواهد از تن بجهد ولی هنوز به تن خاکی ناگزیر در هجاهایش به صدای ساز می پیچد و رقص رفتار پنهان حان را به هنگام گریختن از جس خاکی نمایش می دهد."

.

ماجرای خفاش ها و آفتاب پرست ها-

چیزی که برای خفاش ها مجازات محسوب می شود برای آفتاب پرست ها خود زندگی و سرمستی ست."

.

"یعقوب با خوشرویی از اندوه دعوت کرد تا کنارش بنشیند. اندوه چند روزی با یعقوب خوابید. با هم می خوابیدند و با هم بیدار می شدند. یعقوب احساس کرد با اندوه خو کرده است.

وقتی از عشق حرف می زنیم" پر از سادگی و دقت است. دقت در هر روزه ها و دیده های همیشه.

.

"شب ها خنک تابستان

پنجره های باز

چراغ های روشن

میوه ها درون کاسه

و سر تو بر شانه ها من

این بهترین لحظه های روز است."

.

کلاغی پشت پنجره نشست.

کلاغ تدهیوز و پاسترناک نیست.

کلاغ هومر نیست، آغشته به خون پس از نبرد

این تنها یک کلاغ است.

که هرگز هیچ جایی در زندگی نداشت.

کلاغ دمی بر شاخه نشست.

آنگاه به زیبایی به پرواز درآمد. بیرون از زندگی من."

.

"از طمع بیزارم.

من بیش از این، شاکر بوده ام اما می خواهم صبح علی اطلوع بیدار شوم.

و به پشت صندلی ام برگردم با کمی قهوه و منتظر بمانم. تنها منتظر بمانم تا آنچه را اتفاق می افتد ببینم."

.

" در حوالی پاریس زنی گفت استانبول عاشقانه ترین شهرهاست.

و پرسیدم تو آیا چیزی از خیام خوانده ای؟"

.

" دارم می گویم من هیچگاه بیمار نبوده ام. اما چیزی به ناگاه در شانه ام رویید. و شروع کرد به روییدن. فکر می کنم غده ای ست. غده ی عاشق شدن به کلمه"

.

همسرم گوشه ی این خانه با من بگو مگو می کند.

من صدای خودکارش را می شنوم.

حالا دست از نوشتن برمی دارد و می گرید.

بعد دوباره صدای خودکارش را می شنوم.

شبنم تمام زمین را پوشانده. مردی که صاحب این زمین است به من می گوید ماشین ات را رها نکن. همسرم به نوشتن ادامه می دهد وی می گرید و می نویسد."

.

"ماه آگوست است و من به جز کتاب" بازگشت به مسکو" از کالین کورت، چیز دیگری نخوانده ام.

با این همه خوشحالم.

از ماشین سواری با برادرم و نوشیدن جرعه ای شراب کهن."

.

"همسرم همراه با لباس هایش ناپدید شد.

با دو دست جوراب نایلونی و شانه ای که بر تخت جا گذاشت."

.

"ترس از دستخط کودکانه ام بر پاکت نامه ها

ترس از مرگ آنانی که پیش از من می میرند و من احساس گناه خواهم کرد.

ترس از زندگی با مادرم در ایام کهنسالی.

ترس از گیج بودن

ترس از بیدار شدن و پیدا کردن تو که رفته ای.

ترس از عاشق شدن و. ترس از زیاده عشق ورزیدن."

.

 

خنده در تاریکی بعد از لولیتا اولین کتابی بود که از ناباکوف میخواندم. از آدم ها پرسیدم و گفتند خنده در تاریکی، ماجرای آقای سباستین، پنین و دعوت به مراسم گردن زنی را بخوان.

خنده در تاریکی اما خیلی ناامید کننده بود. یعنی شاید در زمانه ی خود ایده ی جدید و فرمی در هم آمیخته با فیلم نامه و واقعیت و خیال نوشته شده بوده باشد اما حالا که من میخواندمش به عینه یک سریال درجه 4 آمریکایی به اسم "خانوم هاي خانه دار افسرده" را برایم تداعی می کرد. در یک قسمت کارلوس که مردی ثرومتند بوده و با زن جوانی بوده کور می شود و...

می فهمم که دقیق، رابطه و جوانب شخصیت ها را دیده و کاویده. و از نظر فرمی بازی بین خیال و واقعیت را در انتهای رمان نشان میدهد. اما باز هم مجاب نمی شوم. و رگه های لولیتا در این داستان هم تکرار می شود. مردی پولدار و روشنفکر و میانسال که همه چیزش را به عشق دختری جوان می بازد و زن و بچه اش را ترک می کند. :/

اما یک نکته ی خیلی قشنگ داشت. وارد شدن به فضای تاریکی و کوری که خیلی خیلی ظریف به ان پرداخته بود.

.

"گرچه چکیده ی زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد اما نقل جزییات همواره لطفی دیگر دارد."

.

"مخلوطی از بوی عطر و ماسه های گرم و صدای خش خش ظریف."

 

یکی از بهترین مجموعه داستان کوتاه هایی بود که امسال خواندم. موضوعات را میتوان در سه بخش دنیای نویسنده ها، مرگ وروایات از زبان راوی مرده و عشق تقسیم کرد. روایت ها پر کشش و دارای تعلیق می باشند که باعث خوانده شدن داستان تا انتها و برانگیختن حس کشف و جست و جوگری مخاطب می شوند. پایان ها اصولا تکان دهنده وقوی هستند.

بسیاری از داستان های مجموعه به شدت تصویری هستند و بسیار مناسب برای فیلمنامه وفیلم کوتاه.

بهترین داستان ها:

کشو بیست و هفتم. مرگ و راوی مرده اما خونسرد و بدون احساساتی شدن و ماجرای تسویه حسابی شخصی که بین مرده ولوتی های محل برپاست.

.

بیست تومان آزادی- فضاسازی و زبان کودکانه و نگاه یک کودک که در جست وجوی مادر مرده ی خود است.

.

چراغی برای شاه. عالی. ایده ی قوی. پایان هوشمندانه و زبان داستانی بسیار کار شده و دقیق

.

رانده شده- یک داستان تازه. فضای تازه. نگاه تازه. علمی تخیلی به شدت در هم آمیخته با فضای شهری تهران

.

" میناها وفنچ ها جلوی در ورودی بودند. رد خون نذری مرغ ها وکبوترها از کنار دیوار شره کرده بود تا وسط جوی آب"

.

"در خانه ی فایزه باز شد وده مرد با چماق و چوب و قمه، کوچه را بستند وحمله کردند به سمت جمیعت. – حیا کنید. به میت هم رحم نمی کنید.-"

.

"مامان پروانه از توی عکس نگاهم می کرد. تا وسط کوچه دنبالش دویدم. نزدیک بساط لیف و آب کش رضا کوره پریدم توی جوب. مامان پروانه لای سبزی ها گیر کرده بود. "

.

"بابام می گه مرده. مامانبزرگ می گه پروانه بوده بال داشته پریده. عمو مجید می گه رفته بهشت پیش خدا. ولی همشوندروغ می گن."

.

"اصلا همین که یکی انتظارت را می کشد، مزه خونرا توی گلو شبیه سنکنجبین می کند."

.

"دیروز به خاطر سمانه آمدم ولی حالا از لج این بی پدرمادرها پشت آخوند و غیرآخوند می ایستم. من یک ادم اشتباهی بودم. وقتی اولین شلاق را خوردم این را فهمیدم."

.

یکیاز نکته های دو داستان اشتباهی و شاه چراغ، مارجای ادم های جوگیر است که در اوایل انقلاب به خاطر عشق و عاشقی وارد ماجراهای تظاهرات و درگیری ها و انقلابیون می شوند😊

.

"یا امام شیرازی"

"یا شاه چراغ"

" جاوید شاه چراغ " 😊

.

" باران میبارید. معمولی نه، سیل. یه ربع نشده همه ی اتوبان را آب برداشت. دانه های باران، داغ بود و وقتی می خورد روی کاپوت، بخار سفید بدبویی بلند می شد. کی باور می کرد توی چله ی تابستان؟ کل همین اتوبان همت، تابلو زده بودند که آب نیست. باران کجا بود اصلا؟ "

.

"می گفت این آناهیتاست. تواز ایران قدیم چی می دونی"

.

"جانور خلاصی نداشت که تیر آهن به ان کلفتی جوری رفته بود توی قلبش که گفتیم دیگر دخلش آمده."

.

"نور باریکی به سمت دهان آناهیتا می رفت. یکی دو دقیقه که گذشت دیدیم آرام آرام همه ی نورها به سمت او می روند."

.

"ان بالا آناهیتا با یک صدای غمگینی آوزا میخواند. آوازش شبیه صدای ویولن بود. غم دنیا را خالی می کرد توی وجودت."

."با چشم های خودم دیدم که چطور یک باریکه ی نور از سوراخ نارنجی قلب آناهیتا بیرون می ریزد. با هر بالی که می زد، چند قطره نور می افتاد یک جای شهر."

.

می خواستم از پدر بخواهم که دیگر به مدرسه نروم. یا به یک مدرسه دیگر و معلم و شاگردهای دیگر و یک چیز دیگر . یک چیز کاملا دیگر.
.
از روزگار رفته حکایت. از زبان بچه ای بود که اتفاقات اطراف و زندگی و حرف های بزرگترها و روابطشان را با نگاهی کودکانه و خالصانه بیان می کند. نقش اصلی بابا و زن بابا هستند که عاشق یکدیگرند. بابا لله ی اوست که او را به مدرسه می برو و می آورد و بعد پیر می شود و به گدایی می افتد و یک بار هم به حرف پرویز بچه گوش می کند و برق می گیرد. 
زن بلا هم عاشق باباست و به او انس دا.

.
دایی عزیز، عاشق را به ضم شین می گفت. 
مد و مه
از روزگار رفته حکایت
.
چقدر ظریف و پر احساس و دقیق دیده اینجا. خیلی قشنگه تا الانش
.
این بار اول بود که من می شنیدم جاکش
.
چقدر سادگی کودکانه و جمله های کوتاه و قوی
.
امروز عصر، او صاحب دوچرخه شد. فردا نزدیک ظهر مرد.
.
.یک آدم در تاریکی کنار پنجره، غم آور است.
.
در مد و مه خیلی لحن نامه به سیمین و می گیره. ادبیات پر طمطراق و دستوری و نثر تمیز و زیبا. شاعرانه هم می شود چون در قسمتی از داستان ویسکی می خورد و داغ می شود و شروع می کند به حرف زدن
.
در بار یک فرودگاه. 
.
من تو رو قبلا جایی دیدم. 
ولی من جوی و دیوار و تشنه رو بیشتر دوست داشتم

محسن حمید را دوست دارم. زندگی اش و شیوه ی نوشته هایش را.  با نوشته هایش اول در نیویورکر آشنا شدم. گرم و شرقی. بعد چند مقاله از زندگی اش و  دلیلش برای بازگشت از لندن و نیویورک بعد از بیست سال به شهر همیشگی یعنی لاهور پاکستان خواندم. محسن حمید در بیست سالگی به لندن و نیویورک می آید برای تحصیلات و بعد از پانزده سال تصمیم می گیرد برگردد.

.

 داستان فرار به غرب داستان عشقی ست که در بحبوبه ی جنگ در یکی از کشورهای بی نام که شبیه به خاورمیانه است به دلیل نماز خواندن و صدای اذان  و چادری که نادیا می پوشد. ان ها در شرایط شبه جنگی و قحطی کشور را ترک می کند و پناهنده می شوند. و در این سیر پناهندگی رابطه ی عاشقانه شان و شخصیت شان تغییر می کند.

.

 در قسمت هایی از کتاب به وین و استرالیا و کشورهای دیگر و زندگی های کوتاه افراد دیگر نقبی زده می شود که همه شان تباری مهاجر دارند و در حال حاضر زندگی روزانه و عادی خودشان را دارند. ایده ی درخشانی که گاها آزاردهنده می شود. در شرایط زندگی هر روزه ی پیرزنی در وین و مردی در اسرتالیا و... سعید و نادیا برای عشقی که در کشورشان بین شان شکل گرفته، برای هوا و اکسیزن، برای غذا و.. باید بجنگند.

.

نیایش های سعید به منزله ی سوگواری، تسلای خاطر و از همه مهمتر امید بودند.- سعید نماز می خواند.

.

ترجمه فاجعه بود و کتاب به ویرایش بسیار جدی ای نیاز داشت.

.

" در این قرارها نوعی غم وجود دارد. چون آن ها در این مکان جدید به نوعی آواره و تنها بودند."

 

مونالیزی منتشر از اسم بی اندازه خلاقانه تا فرم داستان و زبان جان دار و بستر تاریخی اش، یک حیرت و کشف بزرگ بود. مدت هاست که می خواهم از این کتاب بنویسم اما بعد از تمام کردنش انقدر سر شوق امده بودم که نمی دانستم چقدر باید زمان ببرد تا در من ته نشین شود این وجد.

داستان عشق است با هزار زبان. زبان قاجار و زبان دوره ی پهلوی و امروزه و ... من این کتاب را بدون هیچ ایده ایف بدون هیچ خوانش و نقد و بررسی ای شروع کردم و دیگر نتوانستم زمین بگذارمش تا تمام شد و سر بالا کردم دیدم پشت پنجره سفید شده و برف می بارد.

.

"خرمالوهای ته باغ خنج شده اند."

"دندان های نکبتی"

" هر بنی بشری را یاد مردار می اندازد."

"بی التفات"

"تلالو"

"تهینت و نحوست"

"فائق شدن"

"واقعه ای بر من حادث شود."

"لابنقطع"

"خشت به خشت دیوارهای عمارت تقریر کرده است."

"چشم هایش طوق بیندازد."

"تا روی هم کوت شود و ان وقت ببرد میان حوض بی آب باغ به انضمام برگ های خشکیده اش بسوزاند."

.

"عریضه ی استعفا"    "دارالخلافه"     "کون و مکان روگردان است."

" خو گرفت به تنهایی و مشعله اش نگارگری."

"برئد به سرای پنج دری و آنجا گوشه ی عزلت اختبار کند."

"تکه های استهزاآمیز مالیخولیای پنهان"

"راز عتیق تبارش."

"پیش از آنکه کرک های پشت لبم قوت بگیرد."

"پشت و تیره ی همه ما به عشاقی می رسد که حاصل دلدادگی شان به دیوانگی و بیابانگردی ختم می شده."

.

" در یک زمان به عشق رامشگر گرفتار شده و نطفه ی همان امیرزاده ی مجنون است که بلاانقطاع مایه ی تکثیر نیاکان ما شده است."

 .

"افواه جاری"

.

"در خرافه های اسلاف من، طنینی از اصوات بیستون باقی مانده است."

.

"از قبل نگاه زنی ابخازی ست که ذائقه ی آنات بی تکلف من دگرگون گشته است و حالی بر من مستولی شده است."

.

" من از فتانگی چشم هایت می ترسم. حوای اولین یا لیلای سامی که اینک بر اهواء من طالع شده ای. من از هجمه ی این اصوات می هراسم."

.

"شرارت عشق بر جان جد کبیر رسوخ کرده و صحت عقل او را زایل کرده بود."

.

"پدرم در تو در توی خیالش به او شلیک کرد."

.

"حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خال زنی هر جایی."

.

"چرا که حلاوت زنگی صدایش به تنهایی حجت تمام شوریگی های جد کبیر را با خود داشت."

.

"انگشت بوریایی. ساقه های ترد مرجان.."

.


"کلمات عین تو شدند و جلو چشم هایم جان گرفتی."

.

"ظرافت مجموع در چهره و لب ورچیدن های مدامش."

.

رجعت به دهلیزهای ماضی.

اسم بخش اول بود "انگشتان بوریایی."

.

"یوم القیامه."

"شلتاق و غائله"

"تناوتب. صعوبت"

"عشق موزوثی"

"نوای مزقانچی"

"نمثال همایونی"

"جعبه ی مهمور بالای رف"

"دامن های شلیته ی البسه ی زنان"

" الوان لاجورد و نیل و شنجرف."

.

"غمازی ها."

.

"بع رغم عادت معهود."

.

"جنبده ای در حریم و بیرون حرمسرا می بیند."

.

"جز با نئشه ی تریاک و مخدرها که شاهد بودی ساعتی هم شده تسکینش دهیم. اما این ها افاقه نمی کرد و باز می دیدیم که مشت بر دیوار و توفال می کوبد و دنبال منفذ ناچیزی می گردد."

.

قسمت بعدی زمرا

.

" مطعبه و تحریریه"

سال طبابت"

"مشروطه چی ها و رفنگی ها."

"مرقومه ی تقاضا"

"محله ی عودلاجان"

"قالی های نارنج و ترنج"

" دکتر شکرالله هر شفق تیکده تر از شفق پیشین می شد."

.

"همین. هیمنجوری ست که بکباره دنیا و ارزوهای ادم از دست می رود."

.

"او رشحه رشحه شد و جای خود را به پیچش های تاک محقری داد که در کنج دیوار حیاط مریضخانه رسته بود."

.

"فلان ضماد را بمال ئ بگذار به جای آن نیش و بر رگ نیلی که انحنای گردن و شانه هایت را طی می کند."

.

"آسمان ایستاده بود از باریدن. واماندم. خواستم رو به آسمان فریاد بکشم."

.

" تریشه های فروهشته ی سقف."

"رخم چقدر عطش دارد."

.

"بنویسی تا گم نشود همه ی هستی. مثل من که گم می شوم. مثل زندگی که خواب است. که خواب می شود."

.

بخش چهارم پنگوئن های سرگردان.

"من کتابدار کتابخانه ای خلوت در حاشیه ی محله ای قدیمی هستم. کتابدار هستم و هر روز شما را می بینم."

.

"شاهد هبوط کابوس های دیگران در خواب های خود باشید.

.

"من کتابدار کتابخانه ام. می خواهم چیز تازه ای بدانم از تو که هراس هایت را بر حاشیه ی کتاب های اینجا می نویسی."

.

"این هراس های جاری در کتابخانه"

.

"وحشتی که سال ها پیش ار فراق معشوقی چموش نصیبم شد و سپیدی را بر بن موهایم نشاند تا حالا که چهل و دو سال دارم و زال شده ام."

.

"تو میراثدار نطفه ی منی. نمی توانی راهایش کنی. نمی توانی این نطفه را که در تو بسته شده رها کنی."

"شاید تپش جنینی را که در کابوس هایم زیر پوست تکیده ام می زند در بیداری هم لمس کنم."

.

"می خواهم بگویم اینقدر حریص نباش. حریص دانستن. بالاخره این حرص یک جایی می سوزاندت و به زمین می زندت."

.

"خوب من چلیده شدم از زهر این همه تنهایی. من هم سر بی کس می گذارم روی بالشت."

.

قسمت پنجم. غبار ثانیه ها.

.

"این ها بدمستی زنی ست که بعد از چندهزار سال هنوز نتوانسته زهر کینه اش را بریزد به این تمدن نامیرا. همان فاحشه ای که اسکندر را تحریک کرد به آتش زدن تخت جمشید."

.

بخش خطاب به تاریکی

دارم خیال می کنم که سایه ای ناغافل می آید و چیزی را که توی خاک پنهان کرده بودم توی تنم فرو می کند و بعد بالای سرم می ایستد تا به صدای غرش زیر دندان هایم گوش بدهد."

.

بخش 7. سایه های سوخته

.

 در این کتاب فعل برگشتنی. برگشتنک. برگستنا.

.

بخش هشت. بکشم که اینقدر عذاب نکشی

.

خیال کن جل و پلاست را چپانده باشی توی چمدان و تا فرودگاه هم رفته باشی. رو به روی گیشه مدارکت را خواسته باشند و دست توی جیب کتت کرده باشی. حتی پاسپورت و بلیت را نشان داده باشی و مامور گیشه گفته باشد به سلامت. اما وابمانی و پاهایت از گیشه رد نشود."

.

"به اینکه پنهانی با جلو نگاه آشنا و غریبه شهر ساقه ی گلایلی بر گورش بگذارم خو گرفته بودم."

.

"ادم باید خیلی کناره گیر و عزلتی باشد تا طبع شعر به جانش رخنه کند و دوام بیاورد."

.

"هوا را بو می کشم. می خواهم بگویم این برف بوی برف و زمستان تهران را ندارد."

.

بخش 9. آخر. موخره

"پدرم هیچ وقت آدم معقولی نبوده. بعضی ها یک جور بی قراری توی وجودشان هست که تا اخر عمر آن را بر دوش می کشند. تردید ندارم پدر من هم یکی از این بعضی هاست."

 

 

   ساعدی یکی از مصادیق واقعی " سهل و ممتنع" است. ساده می نویسند اما عمیق و موجز و نمادین نگاه می کند. شخصیت ها از قصه ی اول در فضای روستا  و بخش های دیگر کتاب پرداخته تر می شوند. مثلا پسر مشدی صفر، شرارت ش را با کشتن سگ عباس شروع می کند و همینطور که بزرگتر می شود انواع دیگری از شر بودن را در فضای روستا و ماجراها نشان می دهد.

"سگ پاپاخ"

"مشدی اسلام"

میر ایراهیم"

آشیخ و حاجی شخی و سیدآبادی ها"

از داستان چهارم که داستان مشهور گاو است عالی می شود. قصه ها عالی، دغدغه ها و نگاه های ساده ی روستایی ها رد برخورد با چیزهای تازه، نمادپردازیها، و در نهایت ایت ایجاز فوق العاده و کمی هم نگاه کافکایی مسخ واره وجود دارد. مخصوصا در قصه ی گاو و قصه ی موسرخ که فقط می خورد و کم کم شبیه به یک حیوان خزنده می شود.

.

"مشدی ریحانه وسط مطبخ نشسته است و مرغ را پر می کند. شکم و روده های مرغ را خالی می کند وی می ریزد توی بادیه ی مسی و آویزان می کند روی تنور."

.

"نزدیکی های غروب، صدای دایره زن ها و کف زدن ها رفته رفته نزدیک تر و تندتر شد و نعره ی گاو درمانده ی ناشناسی از درون طویله ی مخروبه نیز می آمد."

.

قصه ی مشدی جبار که یک چیز بزرگ عجیب در راه روستا دیه است. برق رسانی که تبدیل به زیارت گاه می شود و پیرزن ها دورش جمع می شوند و می خواهند از سیدآباد یکی سیدی بیاورند برای بقعه درست کردن.

.
در داستان ها زندگی ساده است. راه حل ها ساده است. طبیعت ساده است. ادم ها و راه حل هایشان ساده اند. و کلا این سادگی داستان خیلی فوق العاده است. مثلا یکی از اول رلاه حل هایی که درمورد موسرخ به توافق می رسند اینکه او را بکشیم.

.

"اسلام مشتی خاک پاشید به حفره ی دهان اسب. دیگر خوب می شود. چندتا زالو چسبیده بود به گلویش که خونش را می خورد."

داستان آخر که در باب عشق است بی اندازه هوشمندانه و نمادین است. یک داستان کوتاه جدی بدون حرف اضافه و اطاله ی کلام. اسب های عاشق و نجیب و زخم خورده به مثابه ی اسلام و رقیه که هر دو عاشق اند و زخم خورده از حرف های مردم روستا.

 

شنیده بودم رمان، حوالی ورزشی رزمی می چرخد و همین دلسردم می کرد برای شروع. اما ضفحه ی اول، نقل قولی از ابن عربی " ما تخیل خداوندگانیم..." با سه نقطه ی سلین. و اینکه هیچ واقعیتی دوباره تکرار نمی شود- یادآور ان جمله ی معروف رودخانه ی هراکلیتوس، پیش قضاوتم را به هم  زد.

کتاب را که تمام کردم هیجان زده بودم خیلی. برای دوستان جان، صدا گذاشتم و با هم حرف زدیم از تلفیق تاریخی که در عالم مثل داستان، نهادینه شده. گذاشتم تا آن حالت شوق زیادم فروکش کند و بعد از چند هفته دوباره به سراغش بیایم.

خواندن کتاب، واقعا برای من لذت ادبی داشت. داستان استخوان داری که با شخصیت های ناپیدای تاریخی گره خورده است. در انقلاب و هیاهو اما شخصیت های گوشه و حاشیه ای و زندگی هایی که هرگز در تاریخ نوشته نمی شود. بعد از شخصیت هایی که ماجرای آبا واجدادی و گاهی از آینده شان به شیوه ای سلین گونه با خبر می شویم، حجم اطلاعات تاریخی و ادبی و ماجراهای کوچک و بزرگ در هم تنیده در کتاب و شهر تهران به مثابه ی ستون فقرات رمان، حوالی انقلاب ودانشگاه تهران و شلوغی ها و هزاران قصه ی گم شده و ناپدید شده،حیرت مرا بیشتر می کرد. این شخصیت های فرعی که به یکباره از حاشیه ی یک فیلم و گوشه ی یک کتاب و روزنامه پیدایشان می شود وراه به اصل ماجرا و قصه و تاریخ پیدا می کنند.

 این کتاب درخور ترجمه شدن به زبان های مختلف دنیاست.

.

داستان و فضاهای مختلفی مثل پاسداران جوان کمیته ای، دانشجوی پزشکی با مومیایی استالین، جوانی در سفارت سوید و جنازه ی رضاخان، ازدواج های تشکیلاتی، کتابفروشی که در خیابان بساط می کند در شلوغی های انقلاب، پیرمردی که شغلش زالودرمانی ست، خانوم دکتر پزشک که به کورتاژهای غیرقانونی می افتد برای گذران زندگی، پدر مسیحی دورگه با مادری یونانی و پدری ترک وزندگی اش در کلیسا و توسلش به پولس قدیس، داستان نویس اهل قم و در فرانسه زیستن و هرگز به وطن بازنگشتن، غسال بهشت زهرا در روزهای پر از جنازه ی انقلاب ایران، فوتبالیست پرافتخار تیم تاج و مهاجرت به آمریکا وبرای هم گم شدنش، قصه ی صمد زالوچی و گرفتن کسب و کارش در بحبوحه ی انقلاب، آمیز یعقوب یهودی که پسرش در اورشلیم الهیات می خواند، شازده ی قاجاری با دیوارهای پر شده از نقاشی سقاخانه ای در خانه ی بزرگش، حاجیه خانوم که روضه و هیئت دارد و نازاست، دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه شریف، سیگار فروش خیابان انقلاب در شلوغی های انقلاب،

.

"کارمند دون پایه ی اداره ی آمار، هر روز از کیوسک سر خیابان رهی معیری آب معدنی می خرد."

.

" کار بزرگ ذهن، فراموش کردن است نه به یاد آوردن. اینکه ذهن را از گشادی خارج و وادارش کنیم تصویر بسازد و به خاطر بیاورد و گاهی هم خودش را خالی کند از تمام جهان."

.

"بالای تپه، شبح میاموتوساشی، افسانه ای زیر تنها درخت آن حوالی نشسته و پیش رویش شمشیر بلند کاتانای بلند است و باد می پیچد توی شاخه های درخت و صدایش کیوکوشین کای سی و سه ساله را آرام می کند."

.

" به عارف شاعر می گوید های کانچو.در این حد ژاپنی بلد است😊

.

"ادم می تواند با سیصد و هشتاد هزار تومان فتوحات مکیه ی ابن عربی را بخرد و کیف کند از تخیل این مرد و مبارزه اش."

.

" اصلا دان شش را هم بگیرد. آخرش که یک نویسنده ی درجه صد دائم المقروض است که اگر سفارشی کار تحقیقی گیرش نیاید محتاج است به نان شبش."

.

"اصلا مهم نیست که نصف بیشتر دوستانش از ایران رفته اند ومدام ایمیل های نوستالژیک خنک می فرستند به یاد ایام."

.

"کوکب کبریایی نگران منصور می شود و بعد از کمی پرس و جو می فهمد در تبریز ازدواج تشکیلاتی کرده است و بعد هم با همسر تشکیلاتی اش در زندان توبه می کند. کوکب کارش را رها و شروع می کند به نوشتن شعر و سال 67 از ایران می رود و هم اکنون به عنوان شاعر دور از وطن در لندن زندگی می کند و  سعی می کند قبول  کند که توموری را که در سینه اش دیده شده سرطانی نیست و صرفا غده ی چربی ست."

.

"انقلابی ازدواج کرد.توی مسجد وبعد از اذان مغرب وعروس با چادر سفید ودوستانش هم دو تا تیر هوایی شلیک کردند."

.

"روح سمانه گوشه ی اتاق چندک زده و به برادرش خیره شده."

.

"اصلا برای چه می خواهد کمربند بگیرد؟؟ چه گهی می شود مگر؟ کدام رویایی را در سر دارد؟ برود ژاپن؟ انتقام بگیرد از دیگران؟"

.

"سیف الله تاریخ خوانده ودر یک سالی که با مومیایی تنهاست کلی به جنازه ی رهبر سابق شوروی نگاه کرده است." در نهایت مومیایی را در حیاط خانه چال می کند و از کشور می رود و خانه تا سال ها متروک می ماند. خانه به دانشگاه تهران واگذار می شود و روی آن دانشکده ی تربیت بدنی و.. می سازد."

.

"برای تقی کتابفروش انقلاب یکی از شاعرها شعر هم نوشته است😊 " تقی از اینکه به تاریخ ادبیات راه پیدا می کند خیلی خوشحال می شود. شاعر را از طریق یکی از بچه های مجاهد پیدا کرد و به آغوش فشرد. شاعر گریست وگفت او نماد کارگری سرافتمند است."

.

"لیلا شهریاری عقیم است و آن نره خر چهار تا بچه می خواهد برای پر کردن اتاق های بزرگ شان در خانه ی ویسکانسیتن. نهایت تا سه ماهگی نطفه را نگه می دارد و بعد لخته ی خون کم جان با خون ریزی دردناک."

.

"تهران، خاک سستی دارد. زیر تهران، دریای عظیمی از آب است. صدها قنات و چشمه ی زیرزمینی که قرن هاست از شمیران به سمت تهران، از شمال یه جنوب می رسند و باز راهشان را ادامه می دهند. ماهی های قناب تهران کورند."

.

"علی ترک موتور که نشسته بود.وقتی به او گلوله می خورد ماه ها بوده که دیگر نه به گرگیاس فکر می کرده و نه به هومر."

.

"هلن شده است تنها نقطه ی روابط دیپلماتیک ایران و یونان. دو کشوری که دل خوشی از هم ندارند و حالا باز یونانی ها فکر می کنند ایران به آن ها تجاوز کرده است و هلن را فریفته."

.

"مگر نه اینکه هر آدم لحظه ای باشکوه دارد در زیستنش؟ لحظه ای که می تواند از تاریخ و روزگار جدایش کند و به آنتکیه بدهد. این لحظه را نمی شود با هیچ کس در عالم تقسیم کرد."

.

"هرکس یک ژاپن شخصی دارد که درش تنها می نشیند و به خلسه می رود. عالم را به فلانش می گیرد."

.

"روی مجسمه ی فردوسی برف نشسته و زیرش پرچم های فلسطین و ایران و لیبی آویزان است."

.

"نویسنده تنهاترین تکه ی تاریخ است. آن هم نویسنده ای در معرض انقلاب... در معرض حوادثی خارج از تخمین و تخیلش..."

.

"جمال داستان نویس بیست و چهار ساله ی قمی، فرانسه را در قم خواند.در حجره اش و وقتی هم که فیلسوف فرانسوی، میشل فوکو به تهران آمد جمال همراهش تا قم رفت."

.

"و این اتفاقی ست که ممکن است برای یک نویسنده ی سرگردان بیفتد. مادرش در قم از دینا می رود و جمال، تنها در کافه ی پاریزین می گرید و سیگار می کشد. یکی از خواهرانش در زلزلع ی 68 رودبار همراه دو دخترش از بین می رود و جمال در آرل شهر ون گوگ حالش به هم می خورد. شهری که آدم هایش برای حفظ روح ون گوگ و پول توریست ها مثل آن دیوانه ی هلندی لباس می پوشند.همه جا بوی ون گوگ می دهد."

.

" هویدا چهار ماه مال خود اسماعیل بود. سال بعد عباس میلانی در کتاب پرفروشش، معمای هویدا نوشت که جنازه سه ماهی در سردخانه ی پزشکی قانونی ماند تا توانستند ترتیب دفنش را بدهند. نخست وزیر معدوم را در بهشت زهرایی دفن کردند که خودش افتتاح کرده بود. روی

گورش چیزی ننوشتتد. اسماعیل برای زیارت رفت مشهد."

.

"مگر تیم های ایرانی چه مشکلی دارند که ستاره ی تاج باید برود برای کمونیست ها بازی کند؟ مگر کسی مخالف ورزش کدن است؟ مگر انقلاب کرده اند که کسی فوتبال بازی نکند؟ 😊

.

"تکه های سفیدی از تن یعقوب را می بیند که زیر حجم زالوها ناپدید شده است. صمد زالوچی در آب انبار را می بندد و یعقوب خیلی سریع تجزیه می شود. زالوها تا مغز استخوانش را می خورند و بعد از آن به خوردن هم می رسند. عجب جیگری داشت جهود لامصب... هر آدمی پر از رازهای عجیب است..."

.

"حاجیه خانوم زنی انقلابی که در روضه خوانی ها بالای مجلس می نشیت و گاهی بیشتر از واعظان، فقه و شریعت می داند. طبقه ی پایین خانه شان را سال هاست که حسینیه کرده اند. متوسلین به حضرت علی اصغر. ده شب ابگوشت می دادند. تاسوعا علاوه بر آن عدس پلو و عاشورا هم قیمه. "

.

"مگر صفا و مروه شوخیه. چی کشید هاجر؟ چی کشید مادر لب تشنه وسط شوره زار."

.

فضاسازی و لجن حاجیه خانوم بسیار با دقت و ظرافت

.

"آرزوهای هر آدمی را می شود در یک شب برفی حدس زد. صورت های بخار گرفته ی پشت اتوبوس ها."

.

پیدا شدن دوباره ی گلی سماواتیان در بخش دیگر کتاب، در بخشی دور که گلی را یادمان رفته است خیلی لذت بخش بود.

.

" دی، تو.توتونش درجه یکه. پنج ستاره. فروردین، مال بدسیگاری هاست که پول مول حسابی نداردن. تیر، تعریفی نداره. مزه ی گه می ده. آزادی ملایمه و واسه دختر کمونیست ها خوبه، بیستونف مال عمله جماعته"

.

"یک سیگار فروش در روزهای پرفشار و پرماجرا، بهترین تاجر جهان است. سیگار در خیابان انقلاب از دهان کسی نمی افتد. دود است که مدام می رود به آسمان."

.

"وقتی شنید آیت الله طالقانی، دان هیل می کشد چند باکس از یک عمده فروش خارجی خرید و دید چطور فروش دان هیل بالا رفت."

.

"زر سیگار بدی ست. اما سیگار علی شریعتی ست. سیگار شریعتی و طالقانی و خیلی از آقابان دیگر، مسیر تجارتش را بالا پایین می کند. عکس خیلی از انقلابی های مشهور دنیا هم با سیگار است. از کوبایی های برگ کش گرفته تا مبارزهای فلسطینی و روشنفکرهای روس."

.

و فصل آخر به روایت اول شخص از کیوکیشن کار سی و سه ساله.

" همه درباره ی برنده ها فکر می کنند اما بازنده ها جذاب ترند برای من. جایی لای تاریخ گم می شوند و تلاش می کنند چشم کسی به دنبال شان نیفتد. دوست دارم بکشم شان بیرون و لخت تماشایشان کنم توی ذهنهم."

.

" فردا همه جایتان ورم می کند. تار سیدید خونه یخ بذارید." " حالا او دارنده ی یکی میلون ها کمربند سیاه دان یک رشته ی کیوکیشن کاراته با گرایش ماتسوئی در جهان است. قوی ترین رشته ی رزمی جهان. دشمن تمام سبک های کاراته. قاتل کونگ فو و وینگ چون و سیک های درپیت چینی."

.

" بیرون این باشگاه چیزی نیست جز یک نویسنده ی بازنده و یک کارمند سطح پایین  و یک محقق نه چندان جدی تاریخ. زنی دوستش ندارد. عکسش را روزنامه ها چاپ نمی کنند. به مراسم خصوصی جایزه ی گلشیری دعوت نمی شود و بعدی است شانسش بزند و بزنده ی صد و ده سکه ی جایزه ی جلال شود."

.

اولش بخار بود. آخرش هم بخار است. گرم و سفید.

 

 

کتاب فیلیپ راث را بعد از دیدن مصاحبه ها ومستند زندگی اش در بی بی سی و مقاله  در نیویورک خواندم. کتابی که به تنهایی وخستگی و آرزوهای رسیده ی دوران پیری و میانسالی می پردازد.دورانی که برای من خواندش در فضای ادبیات بسیار تازه بود وباعث شد دقت کنم که بیشتر کتاب های خوانده ام از زبان جوان ها بوده است. شخصیت اول کتاب که در 60 سالگی اش به سر می برد وبا توجه به دیدن مستند زندگی فیلیپ، گاها به زندگی خود نویسنده بسیار نزدیک می شود. او به آرزوها و رویاهایی که همیشه در جوانی با خود می گفته" بعد از کار، بعد از بازنشستگی اینگونه زندگی خواهم کرد." به همه ی آن ها می رسد اما خوشحال نیست. راضی نیست. همه چیز پر از پوچی ست.

.

داستان از تشییع جنازه ی او شروع می شود و او پرت می شود به دوران قبل از مردنش، به بیمارستان بودنش، به مریضی اش، به کودکی اش.

جالب است که شخصیت اول در اثر سکته ی قلبی می میرد درست مثل خود نویسنده.  ودر داستان راوی در بخش قلب بیمارستان منهتن بستری می شود دقیقا مثل خودش. تلخی های پشگوی جهان قصه ها بودن..- با مثلا خود فیلیپ راث از بین هشت خواهر وبرادرش تنها اوست که به دانشگاه رفته درست مثل شخصیت اول کتاب.

.

"آن ها پدر و مادری بودند سرشار از آرزوهای کوچک."

.

" او بچه و شغل عالی داشت و می شد گفت آدم موفقی بوده است ولی حالا طفره از مرگ مهم ترین مشغلع ی زندگی اش شده بود و زوال جسمانی تمام قصه اش."

.

"آماتورها دنیال الهام اند ولی بقیه مان فقط صبح از خواب بیدار می شویم و سر کارمان می رویم."

.

" دلیلش مسخره بود. از برادرش بدش می ۀمد. چون صحیح و سالم بود. چون در عمرش یک بار هم بیمارستان بستری نشده بود."

.

"از نقاشی هم خسته شده بود. سال ها آرزوی دورانی را داشت که بی دغذغه نقاشی کند.دوران بازنشستگی.درست مثل هزاران نفر دیگر. نقاشی کرد و علاقه اش را از دست داد. میلی که قرار بود تما زندگی اش را پر کند به یکباره در او خوابید."

.

"لذت از دوران طلایی پیری چه می شود؟ دوران طلایی پیری فقط همین است؟ حسرت روزهای خوش کودکی؟ حسرت بدنی که مثل درختی نورسنه بود؟"

.

" در آن قبرستان بر سر گور پدر و مادرش لذت و سکوتی عجیب را حس می کرد. هنوز مشتاق بود از زندگی سرشار شود. ولی با این وجود هرگز بیدار نشد. ایست قلبی. دیگر رها از بودن قدم به نیستی می گذاشت بدون اینکه حتی بداند کجا می رود. همان چیزی که از اول از ان می ترسید."

.

داستان های کتاب، پر از فضاهای تازه و سحرآمیز هستند که با زیست و گشت وگذار در کشور هند و اسطوره ها و رازهای این کشور پیوند خورده است. فضاهایی که ادبیات داستانی معاصر به شدت به آن نیازمند است- به دلیل زیر سقف شده گی بیشتر داستان های جدید- جزییاتی  مثل حضور خداهای متعدد. برهمنان، معابد، آیین های پرستش عجیب و گوناگون، افسانه های ادبی و قدیمی هند به مثابه ی سرزمین پر قصه وغریب. مهابهاراتا، خدای ارابه ران، ریکشاران، داستان میناکشی،زنجموره ی سادو، نیلوفر آسمانی، ستاره ی سرمست، ارابه ی افسارگسیخته، سنجاقک آبی، اسب سرکش، نکروفوبیا(مردارهارسی)، سینوفوبیا(سگ هراسی)، وندیدا

فرم داستان ها گاهی شباهت زیادی به یکدیگر پیدا می کردند و خواننده از قبل منتظر نوعی جاذبه و در راز فرو رفتن بود.

.

"در هند عجله ای برای هیچ کاری، حتی پول درآوردن نیست."

.

" در زبان هندی کلمه های دیروز و فردا نداریم. فقط امروز و حال."

.

"شنیده بودم برای ورود به معبدهای مهم، بازدید کننده ها بالاتنه شان باید برهنه باشد."

.

"زمین داری،بکارت دخترش را به سه هزار روپیه خریده بود."

.

"اول دری که نقش اوروبوروس، مار دم به دهان داشت و بعد دری که نقش ستاره ی داوود یا مهر سلیمان داشت و دری که عنخ علامت رستاخیر روح داشت و بعد دری که سواستیکا صلیب شکسته داشت وآخر هم مانترای مقدس."

.

"انجیل نگار، مرقس و متی ولوقا و یوحنا"

.

" صدای ضجه های قربانیانی که پنج قرن پیش در دادگاه تفتیش عقاید... سوعیان را می دیدم"

.

داستان باران بمبئی که به نوعی گشت وگذار در دو سال زندگی صادق هدایت در هند می باشد. وترجمه ی بوف کور

شروع سرمست کننده و ایده های کتاب در باب شهر  ومختصات آن ، در هم آمیختگی آن با مدرنیته و بررسی سیگار، ترافیک، مرگ، مترو،موتورسکیلت و... در این ساحت یکی از جذابیت های فوق العاده ی خوانش این کتاب بود.

.

" مدرنیته همراه شکست ها و همه ی کامیابی هایش در تجسدیافته ترین شکل خود یعنی شهر، بروز وظهور می یابد. شهر درواقع کالبد مدرنیته است. مدرنیته به مثابه ی نوعی تجربه مستلزم شناخت اجزا و عناصر زیست شهری ست."

.

"پیکربندی یا فضامند کردن تاریخ، بهتر از هر جای دیگری در شهر نمود پیدا می کند."

.

"شهر و مدرنیته ی متناقض و وضعیت های متعارض" "مهمترین عامل در خلق حس پارادوکسیکال عشق ونفرت به شهر ومدرنیته."

.

"بنابراین انسان کلان شهر به دلیل نبود روابط آشنا و سایقه دار با همگان به شیوه ای حسابگرانه برخورد می کند."

.

"از این منظر مدرنیته امری بی واسطه نیست که به ذات موجود و قابل تشخیص باشد بلکه واسطه هایی نظیر فرد، تکنولوژیوفردیت و...دارد و میانجی هایی همچون فرد، کافه،پرسه زنی و خانواده و ...سعی در شناخت کلیتی دارد که به دید لوکاچ در شهر از بین رفته است."

.

والتر بنیامین:

خلاقتیت در شهر و خیابان می روید نه در مزرعه. حتی ایده ی هایدگری بازگشت به طبیعت برهنه همدر خیابان زاده شده است.

به دلیل ماهیت پارادوکسیکال،ایده از دل منطق دیالکتیکی امکان می یابد که اساسا چیزی جز سنتز نیست.

.

ترافیک و گوش دادن به موسیقی های تند برای از بین بردن روند کند و بالا بردن سرعت در شهر

.

موتور در دهه های مختلف معانی گوناگونی داشته در ایران. رزمندگان وحزب الااه. ترور. فقر اقتصادی.

.

از ایدئالیسم اتوپیایی انقلابی به سمت رئالیسم انضمامی جامعه ی ایران در سه دهه.

.

مترو. تغییر رابطه ی رمزگونه ی انسان با زمین. مرگ در زمین. گنج ها در زمین.

.

"زمین با مترو رمززدایی می شود و آسمان با هواپیما وجت."

.

کافه به مثابه ی پاتوق. گفت وگویی فارغ از نهاد

.

پاساژها. پرسه زنی وخرید نکردن

.

سیگار. معاشرت اجتماعی و دوستی. مظهری برای آزادی زنان و مقاومت در برابر دنیای مردانه

.

مرگ- ندیدن مردگان و دورشدن از شهرها. مرگ وتبدیل شدنش به امری غیرقابل باور و به یکباره

.

" بالاخره حسن این حرفه این است که مردگان، شریف ترین و رازدارترین مردم دینا هستند و هرگز دیده نشده از پزشکی که آن ها را کشته است گله و شکایتی داشته باشند."

.

 

    

 

 

Review

سه گانه ی آگوتا کریستف را خواندم و از این سادگی نوشتاری و سردی و تیزی خشونتش کیف کردم. برایم حیرت انگیزی بود. دو کتاب اول را بسیار دو.ست داشتم. شخصیت لوکاس را چقدر خوب درآورده بود. ان بچه ی سرد و پر از خششونت عاشق زنی می شود که از او سی سال بزرگتر است و عشق در نوجوانی اش با مادرانه بودگی که ن داشته است در هم تنیده می شود.

.

آگوتا کریتسف می خوانم واز این همه سادگی وموجز بودن و بی غل و غش بودن نوشتارش از زبان دوقلوها لذت می برم. فکرمی کنم کتاب "مردن با راهنمایی گیاهاندارویی" سبک روایی و لحن کور بودنش را بسیار مدیون این کتاب است.
اما با خواندن، با آفتاب، با قدم زدن در شهر، با کشف جایی که دیروز کشف کردیم و با او رفتیم- که تاریک بود وبار بود و کتابخانه وصندلی های چوبی و مبل های بزرگ به سبک فرندز داشت- با همه ی زیبایی های دنیا ناراحتم. خجالت می کشم.از خواندن. از کشف کردن، از لذت بردن از ادبیات، از فارسی ای که می ترسم روی جنازه اش زندگی بسازم، از همه ی این ها تک تک غمگینم. 
غم و وطن و مرزوخاک وتمام چیزهایی که داعیه ی نوستالژی وسانتی مانتال را با خود حمل می کنند، من را زخم می زنند. پنجره را باز کرده ام. بوی خاک می آید. بوی دریای شور و مرطوب، صدای پرنده ای که مینشیند روی تیر چراغ برق به عادت مانوس و آنقدر بلند می خواند که از تمام جوارحش، از تمام اعضای بیش از اندازه نحیف اش بعید است من را غمگین می کند. تلخ است که از همه ی زیبایی ها وطراوت های جهان، غم ببارد. غمی که از درون تو می جوشد وزنده است و تلخ می کند هرچه را که به درون تو راه می یابد خواه صدای پرنده ای باشد یا بوی رطوبتی از حوالی تابستانی که مطبوع است و ادم با خودش می گوید آن سرمای روانی به تابستان 22 درجه م ارزید.
.
بر گور وطن می گریم. وطن من اما آنجا نیست. وطن من فارسی ست. وطن من کلمه است و زبان وهمه ی تلخی از این نقطه است که آغاز می شود. به کریتسف فکرمی کنم. به نوزادی در بغل و کار کردن در کارخانه ای و گوش دادن به زبان فرانسه برای 16 سال ودر نهایت در 50 سالگی شکوفه دادن قصه هایش...
.
کریستف برای من از جومپا لاهیری شروع شد.جان او است این نویسنده و جومپا جان من است و کریستف و زندگی نوشتاری اش همه ی مهاجرت است. مهاجرتی که به زعم من وتمام ان ها که می نویسند و می خوانند از کلمه آغاز می شود. از زبان.درد است. او فرانسه می نویسد زیرا در کشورش جنگ شده است و مجبور است به فرانسه بنویسد.
شخصیت های او باید بنویسند واگرننویسند ونخوانند می میرند. مثل لوکاس که در همه ی شرایط می نوشت و می خواند. زیرا نوشتن چیزی شبیه به خودکشی ست.
.
دفترهای بزرگ بخش اول سه گانه به شدت ساده و سرد وپر از خشونت است. خشونتی پر از آرامش در خلال جمله های بی اندازه ساده و صاف و کوتاه. نوشتار این کتاب بسیار موجز و خاص است. کتاب اول از زبان دوقلوهایی بیان می شود که در سنین کودکی در جنگ گیر کرده اند وهمراه با مادربزرگ شان زندگی می کنند. در نهایت یکی از برادرها از روی جنازه ی پدرش که مین ها را نابود می کند رد می شود تا به آن طرف مرز برسد.
.
"ما او را مادربزرگ صدا می کنیم. او ما را توله سگ صدا می کند و مردم روستا او را جادوگر صدا می زنند."
.
"باید این کلمات را فراموش کنیم. چون حالا کسی به ما هیچ یک از این کلمات را نمی گوید و بار سنگین خاطره ی این کلمات را نمی توانیم تحمل کنیم."
.
"ماردمان می گفت عزیزان من هرگز شما را ترکنخواهم کرد. فقط شما را دوست خواهمداشت. این کلمات به لطف تکرار زیاد کم کم مفهوم شان را از دست می دهند و رنجی که به بار می آورند کم می شود."
.
"روز، گربه مان را روی درخت دار می زنیم. گربه ی به دار آویخته کش می آید ودیگرتکان نمی خورد. از دار پایینش می آوریم. درازکش و بی حرکت روی چمن باقی می ماند."
.
"پس ده فرمان را می شناسید و به آن عمل می کنید. نه آقا عمل نمی کنیم. در آن نوشته شده نکشید. همه دارند می کشند."
.
" می فهمم این یک تمرین تازه است.به وقتش آدم باید بتواند بکشد.اول با ماهی ها شروع می کنیم. آن ها را از دم می گیرین و سرشان را می کوبیم به سنگ."
.
"پدرمان نزدیک مانع دوم دراز به دراز می افتد. بله راهی برای گذتشن از مرز وجود ندارد. راهش این است که جلوتر از خودت کس دیگری را از آن بگذرانی. یکی از ما از روی پای پدرمان رد می شود و می رود به کشور دیگر. دیگری می ماند. برمی گردد به خانه ی مادربزرگ."
.
در مصاحبه ی اصغر نوری با آگوتا کریستف،او از کتاب" بی سوادی"می گوید. منی که از چهار سالگی سواد خواندن ونوشتن به مجاری داشتم به فرانسه آمدم و تا سال ها بی سواد بودم.

مدرک، زندگی لوکاس بدون برادر دوقلویش و پناه گرفتن زنی به همراه فرزندش در خانه ی اوست. او که 16 سال دارد عاشق بچه ی زن میشود و معنای زندگی اش را از طریق بزرگ کردن بچه پیدا می کند. لوکاس عاشق زنی می شود که از او بیست سال بزرگتر است و در کتابخانه ی شهر کار می کند.به نوعی مادر و معشوقه در هم آمیخته می شوند. شخصیت لوکاس بسیار عالی ساخته شده. باورپذیر، سرد، تلخ و برآمده ی شرایط.

لوکاس هر روز خاطرات ش را برای برادرش که می داند روزی بازخواهد گشت می نویسد. او تشنه ی خواندن است و با همه تهی بودن زندگی اش کتاب میخواند و مینویسد.

وقتی که زن او را ترک می کند او ناراحت نمی شود وبه شیوه ای منطقی می داند که زن باید می رفت. کمی شباهت به مالنا و فیلم illirterate

.

“ من دیشب رفتم زیرزیمن. کتاب ها را دیدم که دارند با زغال از بین می برند. نمیتوانم قبول کنم که آن ها کتاب ها را از بین می برند. چه شغل غم انگیزی دارید." به زن می گوید وقتی که دارد برایش از خمیر کردن کتاب ها شرح میدهد.

.

"وقتی آدمی تنهاست، بیماری وحشتناک است." من بسیار این حرف را میفهمم.دوری در بیماری پررنگتر از همیشه است.

.

سرمای زمستان شهر که مدتها طول می کشید بسیار بر فضای سرد کتاب تاثیر گذاشته است. فضای ابری و مه آلود کتاب. دققیقا مثل امروز که باران های گرم و شرجی می بارد.

.

" از وقتی برادرم رفت نمی دانستم چطور به زندگی ام ادامه بدهم. ولی حالا می دانم. از وقتی تو آمدی می دانم."

.

"دیدم اگرسیگار نکشم نمی توانم بنویسم. اگر سیگار را ترک کنم نوشتن را هم ترک می کنم. دیدم ادامه دادن به سیگار و نوشتن می ارزد به زندگی بدون نوشتن."

.

"باید این کار را می کردم. باید می کشتمش. این تنها راه حل بود تا بتوانم کتابم را بنویم."

.

جسد یاسمین، مادر بچه شناسایی می شود. او از خانه ی لوکاس می رود چون همه ی حواس او به کلارا زن میانسال است اما بچه را می گذارد ودر نهایت بچه هم می میرد و بعد از آن دیگر با کسی حرف نمی زند و چیزی نمینویسد. فقط هر روز به کتابفروشی می رود. همین.

.

"این جدایی باید کامل می شد. یک مرز کافی نبود. سکوت هم لازم بود."

.

 

دروغ سوم، مدرن ترین بخش سه گانه به لحاظ فرمی ست. و به نوعی خیانت تلخ و شوکی که به یکباره در کمال ناباوری به خواننده وارد می شود. کلاوس برادر دیگر به شهر برمی گردد وبه دنبال برادر خود است اما آن ها انگار هیچ گاه با یکدیگر برادر نبوده اند. یا سرنوشتی تکثیر شده در یک شهر زمان جنگ بوده اند در قالب برادرهای دوقلو. او به شهر و خانه ی کودکی هایش بازمی گردند بعد از 40 سال. همه پیر شده اند وبسیاری مرده اند و جنگ در شهر تمام شده و...

.

"تلاش می کنم قصه ای واقعی بنویسم. ولی یک دفعه قصه به خاطر همان واقعی بودنش غیرقابل تحمل می شود. از این رو مجبور می شوم عوضش کنم.به او می گویم که من تلاش می کنم قصه ی زندگی ام را تعریف کنم. ولی نمی توانم. جراتش را ندارم."

.

" او بازی نمی کند. – پس چی کار می کند؟  خودش را برای گذشتن از زندگی آماده می کند. من از زندگی گذتشم و هیچ چیز پیدا نکردم."

.

"در آینده میخواهید چی کار شوید؟ - نمی دانم. –یعنی شما هیچ جور بلندپروازی ندارید؟ - بلندپروازی؟ نمیدانم. فقط میخواهم توی آرامش باشم تا بنویسم."

.

لوکاس و کلاوس- یکی که شعر مینویسد وتبدیل به شاعر معروفی شده.

.

 

 

صید قزل آلا در آمریکا به شدت وابسته به فرهنگ آمریکا است و بخش مهم خوانش کتاب به انتهای تعلیقات و توضیحات می پردازد. من بعد از اینکه فارسی کتاب را خواندم به سراغ انگلیسی اش رفتم ومتوجه شدم دلیل "ادبیات پست مدرن"خواندن این کتاب و بست سلر شدنش را. بخش مهمی از شوخ طبعی های ظریف در این کتاب satire. Sarcasm. Irony  این کتاب به شدت در زبان انگلیسی وفرهنگ آمریکایی معنا پیدا می کند که در ترجمه ی فارسی تهی می شود.

به عنوان مثال اگر در یکی از پاراگراف ها با والدن ونظریات و اهمیت نگاه او در ادبیات امریکا آشنا نباشیم کل مضمون را از دست می دهیم. والدن تحت تاثیر استاد خود امرسون به کلبه ای می رود ودر مجاورت جنگل زندگی می کند در انزوا و تفرد. و تجربیات خود را در کتابی به نام برکه ی والدن می نویسد. که در کارهای پل استر- سه گانه ی نیویورک- هم به ان اشاره شده است.

فصل مهاجرت به شمال به عنوان بهترین رمان عربی قرن بیستم معرفی می شود. ادبیات عرب و گرما و کلمه های ژرف اش و شاعرانگی بی حد و بی بدیل اش، جان مرا می برد. فرهنگ آشنای نماز خواندن و پیرمردهای محترم قبیله و زندگی های عشیره ای، نشستن در قهوه خانه ها  و فضای به دقت نوشته شده ی آن. که به راحتی می توان با آن ها ارتباط برقرار کرد. فضای کتاب به شدت خاص و عجیب است. در هم آمیختگی زندگی مصطفی سعید با زندگی موریس و زن روستایی اش که در نهایت هم خودش و هم پیرمرد را می کشد و تاثیر روی راوی به شیوه ای که در زندگی مصطفی سعید ذوب می شود.

.

در ابتدای کتاب ماجراهای دردناک و کمدی تراژدی ترجمه ی کتاب به زبان های مختلف روسی و عبری و فراسنه و آلمانی و انگلیسی را می خوانیم که بسیار در حق مولف ظلم می شود  مثل بعضی کشورها، روسیه و اسراییل هم در این زمان، کنوانسون حق مولف و نویسنده را امضا نکرده بودند و کتاب به فروش بسیار بسیار بالایی می رسد.

.

قسم عجیب زن طلاق دادن.

" اگر این لیوان باده را ننوشی قسم می دهم زنم را طلاق بدهم."

.

" ان گرمای زندگی طایفه ای را مدت ها بود از دست داده بودم. در هفت سالی که در آن سرزمین یخ زده زندگی می کردم."

.

"مادرم چای آورد و پدرم بعد از نماز و آدن مردم روستا شروع کردند به سوال پرسیدن. هزینه ی زندگی گران است یا ارزان؟ راست است که آنجا زن ها بی حجابند و با مردها می رقصند؟ درست است که بدون ازدواج و در گناه با یکدیگر زندگی می کنند؟"

.

"سه پیرمرد و یک پیرزن که آفتاب عمرشان لب بام بود مدتی خندیده بودند و فردا هریک به راه خود می رفتند. فردا نوه پدر می شود. پدر پردبزرگ می شود و کاروان همچنان به راه خود می رود."

.

"خیال می کنی این اتاق هم مثل زندگی رازی بزرگ دارد. اما هیچ چیز نیست. مطلقا هیچ چیز."

.

"اینجا سرزمین شعر و امکان است."

.

"همین آدم که می خواهد مشکلات سودان را حل کند در ماه های گرم از آفریقا به کنار دریاچه ی لوسرن پناه می برد و زنش از فروشگاه معروف هرود در لندن خرید می کند."

.

"زیر آفتاب تیز نیمروزی از مزارع آب خورده شبدر بخار داغی به هوا برمی خیزد. هر نسیمی بوی لیمو و پرتقال و نارنگی را با خود می آورد."

.

"نه برای تولدی دلشان غنج می رود و نه برای مرگی از غصه از پا در می آیند. موقع خنده می گویند استغفرالله و موقع گریه هم می گویند استغفرالله. همین و بس. من چی یاد گرفتم؟ آن ها سکوت و صبر را از رودخانه و درخت ها یاد گرفته اند. من چی؟"

.

"می گفت عرق تنت را دوست دارم. می خواهم تمام و کمال بویت کنم. بوی برگ های پوسیده در جنگل های آفریقا. بوی انبه و پاپایا و ادویه ی استوایی. بوی باران در بیابان های عربی."

.

"بارها از خودم پرسیده بودم چه چیز مرا به او این همه وابسته می کند؟ چرا ولش نمی کنم و نمی زنم به چاک؟"

یک عشق گوتیگ وار که با همخوابی و مرگ  به پایان می رسد. فضای بسیار بسیار خاص.

"تیغه را میان سینه اش رها کردم و او پاهایش را در پشتم جفت کرد. آرام چشم هایش را باز کرد. چه نشئه ای در آن چشم ها بود. انگار که زیباترین موجود جهان بود و خ ون گرم از سینه اش بیرون می زد."

 

 

.

 

دختر گمشده ی النا فرانته از حرف های جومپا لاهیری برای من شروع شد. دو نویسنده ای که جومپا در نشست نیویورکر معرفی کرده بود و یکی شان النا فرانته نویسنده ی ایتالیایی ست که به ظرافت و با دقت حالت و لحظه های خاصی از مادر بودن و نبودن و پیچیدگی های این نقش را بیان می کند.

پلات کلی داستان و اطاله ی زاید در دیدن و بیان فضای ساحل و خانواده ای از اهالی جنوب ایتالیا که به شدت روابط خانوادگی شان به فرهنگ ما نزدیک می باشد، مرا خسته کرد اما لحظه های بسیار ناب و عمیق و خاصی از تناقض ها و حس های دوگانه و شادی و غم و خود بودن و برای دیگری بودن در این رمان وجود داشت.

نینا به مثابه ی مادری جوان تر یادآورد دوره ای که زن تصمیم می گیرد دیگر مادر نباشد. عروسک، تلنگری ست برای لحظه ای تصمیم گرفتن و انتخاب کردن نینا و همچنین یادآور کودکی زن. به شیوه ای نمادین عمل می کند.

.

"زمانی که دخترهایم به تورنتو رفتند با کمال تعجب و شرمندگی پی بردم که نه تنها ناراحت نیستم بلکه حس می کنم سبک شده ام. گویی تازه فارغ شده ام."

.

"تلفن هایمان همیشه عجولانه و گاهی نمایشی بود."

.

"مادرم همیشه تهدید می کرد فردا صبح بیدار می شوید و اثری از من نمی بیند اما در عمل همیشه بود و در حرف مرتبا از خانه غیبش می زد."

.

"فرزند مجموعه ای از اضطراب هاست. به یاد دارم که نگاهم به همه سو می چرخید به جز دریا. حتی جرات نگاه کردن به دریا را هم نداشتم."

.

"خشونتی واقعی بود. بازویش را گرفتم و از اتاق بیرونش کردم و گفتم برو بیرون مامان می خواهد کار کند و او گریه می کرد و جیغ می کشید."

.

"از آن ها نمی توان انتظار داشت که تو را در مقام یک شخص سوم ببنیند و نه در نقش والد."

کمی شباهت به نثر و نگاه آلبادسس پدس و اوریانا فالاچی نویسنده های ایتالیایی در این اثر دیده می شود.

.

"تنها دلیل برگشتنم بردن کتاب ها و یادداشت هایم بود که بیانکا و مارتا از من خواستند با پوست میوه برایشان مار درست کنم." "پوست سیب را کندم و رفتم و از این به بعد سه سال ان ها را ندیدم.

.

"خیلی دوستشان داشتم و می ترسیدم عشقم به ان ها مانع شود تا برای خودم کسی شوم."

.

"یک روز صبح فهمیدم تمام چیزی که واقعا دلم می خوسات پوست کندن میوه بود. مار درست کردن جلوی چشم بچه هایم."

 

 

نیازمندی ها را یک بار پیمان اسماعیلی در صفحه اش معرفی کرد. پیمان اسماعیلی خودش یک نویسنده ی جدی داستان کوتاه با فضاهای بسیار خاص، برای من محسوب می شود.

کتاب را شروع کردم و از داستان ها و شوک ها و شیوه ی نوشتاری همراه با آرامش و طمانینه ی کتاب بسیار لذت بردم. در بعضی از داستان ها جا داشت که از اطاله و اطناب جلوگیری شود. اما پایان ها بسیار قوی و کار شده بودند.

بهترین داستان و قوی ترین و دوست داشتنی ترین همین داستان نیازمندی ها بود. که به ظرافت و پیچیدگی های رابطه ی یک زن و شوهر پرداخته بود. خشونت سرد و تیز مرگ پدر نازنین- داستان ویلای سگی و پایان محکم.

داستان قطار ساعت یازده، به پیچیدگی های مادر بودن و نبودن به طرز ظریفی پرداخته شده بود-کمی من را به یاد فضای داستان دختر گمشده ی النا فرانته هم انداخت.- "چند سال بعد مادرم برای همیشه از خانه رفت و پدرم بیکار شد و کارگرها دیگر نیازی به مهندس نداشتند."پ

.

در همه ی داستان ها نوعی فقدان و تلخی رابطه وجود دارد که فضای داستان سعی در باز کردن و تا حدی حل و فصل ان در ذهن مخاطب و همراهی خواننده دارد. بخش هوشمندانه ای که راوی داستان ها قرار نیست چیزی را حل کنند. و حل و فصل کامل داستان بر عهده ی خواننده است.

هیچ ارتباطی بین من واین کتاب برقرار نشد.موضوع غیرجذاب، عدم کشش داستانی و دیالوگ های بی کاربرد

بخش اول شب طلمانی یلدا بسیار دیرفهم ودور تاریخی بود.در جنگ ودر سرزمین های سرد وحوالی روسیه. بخش دوم بیشترین گرما وهمذات پنداری را داشت. زندگی سدا در کلیسا.

و در مجموع کلمه ها و نثر بسیار قوام یافته ی کتاب از مهمترین ویژگی هایش هستند.

.

"سر جهان نیاموختم اما گیاهان صحرایی بسیاری شناختم."

.

"من در محله های کهنه، میان غبار اجدادم، میان باغستان ها پرسه می زدم."

.

"سال های میانسالی بود. آن سال هایی که مرد دچار شوریدگی ثانوی زندگانی می شود و خلا نگریستن به سال هایی که چون برف در آفتاب تموز می نماید و هراس از کارنامه ی خالی."

.

بخش سدا در کلیسا و زیست جهان او به شدت من را به یاد سرگذشت ندیمه می اندازد. این جمله مثلا: " رشد ما روز به روز کامل تر می شد. من پا به دنیای زنان می گذاشتم و چاره ای نبود. من برای خدمت کردن و زاییدن پا به جهان گذاشته بودم. اندک اندک از مادر خود می آموختم که ما را در برابر کار جهان، اختیاری نیست."

.

فضای بسیار خاص و آشنایی زدایی شده ای دارد این کتاب در ادبیات ایران. شیوه ی فرم روایی هم نوین است. اول به شکل مبسوط زندگی مرد در تاریخ جنگ و سرما وبعد زندگی دختر در کلیسا.

.

" وقتی به نقاشی سرگرم می شدی دورتر از من بودی.دست نیافتی. آن هنگام عاشقت بودم. چون به من وبه دنیا بی اعتنا بودی. در آن اتاق کوچک، با لحاف گلبهی و پشتی های مخملی می نشستی وتک درختی را در کنار چینه ای خشتی که هنوز زیر برف نرفته بود، نقاشی می کردی. تو بی نیاز بودی و من به تو غبطه می خوردم."

.

"موجودی کوچک در تنم می تپید. حیات و موت در دو سویم."

.

"مرگ او چه گرهی از کار جهان می گشاید؟ پس او را زنده نگه دار. به من رحم کن تا دوباره ایمان بیاورم." اما مادر مرد. بعداز ظهری بود آفتابی. باد می وزید و برگ های نورسته را به جنبش در می آورد."

.

دو داستان خیلی خوب" عصرهای یکشنیبه" و "فانفار"

عصرهای یکشنبه یک پلات قوی و قصه ای جان دار دارد. فانفار هم پر است از جزییات ملال اور و دقیق زندگی که نقطه ی قوت داستان است برخلاف سایر داستان ها که گاهی این اشاره های دقیق به اط

تقسیم بندی کتاب یکی از جذابیت های فوق العاده است. شهرها ونشان ها. شهرها وشوق ها . شهرها و خاطرات، شهرهای دنباله دار، شهرهای پنهان

.

"مسافرت میکنی تا گذشته  ات را دوباره زندگی کنی. سوالی که آنطرف ش میتواند اینطور باشد که مسافرت می کنی تا آینده ات را پیدا کنی؟"

.

"و حالا من در ذهنم یک شهر نمونه ساخته ام که تمام شهرهای ممکن می تواند از آن حاصل شود. شهری بر پایه ی تناقضات و ناسازگاری ها."

.

"تصاویر خاطره وقتی به کلمه قلاب شوند،پاک می شوند. شاید ترسم از آن است که اگر از ونیز صحبت کنم، آن را به یکباره از دست بدهم. یا شاید، همین حالا هم باصحبت کردن از شهرهای دیگر آن ها را از دست داده ام، خرده خرده اندک اندک."

.

"با خودم گفتم عدلمه شهری ست که چون می میرید وارد آن می شوید وهرکس آشنایان قدیمی اش را در آن پیدا می کند."

.

دختری در جنگ به دلیل اسمش که فکرمیکردم با یک مستند اجتماعی در هم آمیخته با داستان جنگی رو به رو هستم مرا پس می زد اما شروع درخشانش من را به ادامه ی خواندن وادار کرد. کتاب در 4 بخش نوشته شده.بخش اول ودوم از جذاب ترین هستند که در زاگرب زمان جنگ ودر نیویورک بدون جنگ و دوره ی بزرگسالی دختر می گذرند. این دو جهانی بودن به کشش داستان بسیار کمک کرده است.

.

جمله ی اول کتاب بسیار هوشمندانه است.

"جنگدر زاگرب بر سر سیگار آغاز شد."

.

بخش اول کتاب زندگی دختر به همراه دوستش لوکاست که با دوچرخه همه ی شهر را می چرخند و زندگی جریان دارد وبه مدرسه می روند تا اینکه جنگ میشود و بچه های راه پناهگاه را باید بگیرند و رفت وآمد در شهر ورفتن به بیمارستان سخت می شود و... شباهت های زیاد به جنگ ایران هم در خوانش داستان نوعی همذات پنداری ایجاد می کند. رنج هایی که در طول داستان شاهدش هستیم بسیار دقیق پرداخت شده است. راوی پدر ماردش را به شیوه ای که در تلخ ترین عکس های تاریخ دیده ایم از دست می دهد. به نوبت ردیف شان می کنند و...

.

"اولین بار که بمباران هوایی را تجربه کردم،بیرون از خانه بودم. رفته بودم برای مادرم شیر بخرم. شیرها را در کیسه ی پلاستیک می فروختند."

.

اسم بخش دوم کتاب "خوابگرد" است. بخشی که دختر وخواهرش سال هاست اداپت شده اند ودر آمریکا زندگی می کنند. بخشی که دختر به دنیال هویت گمشده ی خود در نیویورک و حوالی سازمان ملل قدم می زند. بخشی که او را به سفر دوباره به زاگرب و به دنبال لوکا- دوست کودیک- و خاطرات گمشده اش م کشاند. و در این سفر درونی، در سال های زندگی در نیویورک ونیوجرسی از نویسندگان تبعیدشده میخواند- از جوزف کنراد و میلان کوندرا و پریمو لوی و کتاب مهاجران وینفرد جرج سیبالد را میخواند.

.

"در کرواسی دیدن زن های نیمه برهنه روی جلد محلات عادی بود اما در این منطقه ی امریکا، برهنگی امری شرم آور است."

.

"تفاوت فوتبال امریکایی وبقیه جاهای دینا که در کتاب به آن اشاره شده."

.

"به زاگرب برمی گردم واز این تعجب می کنم که لوکا و دیگر هم دانشگاهی هایش هنوز در خانه ی پدر مادرشان با آنها زندگی می کنند."

.

"در پرتواین نور، پدر ومادرم را با پوستی آفتاب سوخته و عرق کرده دیدم. مادرم پشت ظرفشویی در حال شستن ظرف ها ایستاده بود و زیر لب،آوازی کودکانه را ززمزمه می کرد. پدرم دور آشپزخانه می چرخید وبا سوت او را همراهی می کرد."

.

واقعیت این است که کتاب بسیار خوشخوان و روان بود. خیلی فکر کردم که شاید نوشتن اینکه ترجمه ی فوق العاده ی کتاب بسیار در خوانشش موثر بوده به نوعی نان قرض دادن به دوستت محسوب نشود. اما واقعیت این است که از دوستی که دکترای فلسفه اش را در دانشگاه تهران گرفته و با زبان های عربی و فرانسه و انگلیسی به این دقت آشناست همین انتظار هم می رود. به عنوان مثال من همیشه برای واژه " جت لگ" هیچ لغت فارسی جایگزینی نداشتم. در کتاب یاد گرفتم می شود گفت " پرواز زدگی"

 

.

 

هاویه کتاب اول ابوتراب جان است وبه وضوح ربطی به اسفار کاتبان ودیوان سومنات و کتاب راوی ندارد.

دو داستان گمشده و پری ماهی ها، داستانی ترین بودند. و بقیه ی داستان ها به شدت مجهول، سورئال و درهم آمیخته با فضای قبرستان و مرگ.

داستان گمشده در فضای فلسفی و قابل تامل رابطه ی زندانی و زندانبان ومحیطی که همگی آن را به مثابه ی دنیایی یگانه پذیرفته اند.

همیشه حجم بیش از اندازه قطور کتاب " اتحادیه ی ابلهان" من را می ترساند واصلا قرار نبود به این زودی ها بخوانمش.اما اولش را که خواندم.یادداشت مترجم را که نوشته بود این بهترین کتاب عمرش است و چقدر با "ایگنیشس" دوستی کرده است هنگام ترجمه کردن، به دام کتاب افتادم و شروع کردم اول از شخصیت وزندگی نویسنده ی کتاب خواندن. ویکی پدیای فارسی فقط بخش کمی از زندگی کوتاه و طولانی او را ترجمه کرده است. اما کتاب و بخش اصلی شخصیت ایگنیسش، روای اوصلی داستان به نویسنده و ماجراهایش بسیار شبیه است. پسر چاق و آکادمیکی که همه ی جهان را از نظرگاه فلسفه ی بوئتیوس می بینید ونمی تواند در هیچ کاری حتی هات داگ فروشی دوام بیاورد. لحن آیرونی وطنز رابطه ی او با مادرش واقعا بانمک ودوست داشتنی ست. او حرص شما را درمی آورد اما می توانید با او و دیوانه بازی هایش ادامه بدهید.

ناشر در نامه ای نوشته بود که جورج کندی بااستعداد و بامزه است اما نمیتواند کتاب او را چاپ کند چون چیزی برای عرضه ندارد و واژه ی انگلیسی" پوینت لس " را استفاده کرده بود. و بعد از نه سال از خودکشی اش در سن سی و یک سال کتاب چاپ می شود و برنده ی پولیتزر

.

"شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده نیاز داشت. من هم نیازهای خودم را دارم."

😊 و در ادامه مارک تواین را مثال می زند تا مادرش را دست به سر کند.

.

یکی از شخصیت های بامزه وانقلابی و روشنفکری که در کتاب و در زندگی واقعی ایگنیش و جورج کندی وجود داشت دوست دختر نیویورکی وپولدارش است که علیه پدر ثروتمند طغیان کرده و در تظاهرات ها شرکت می کند. :)

.

قسمت های کتاب که به نوعی وبلاگ امروزی یا روزنوشت راوی داستان محسوب می شود عالی ست. چیزهای که مادرش آن را چرت وپرت های پسر خیکی اش می نامد. :)

"آه فورتانا الهه ی بوالهوس، شخصا به این نتیجه رسیده امکه کبمود غذا و آسایش به جای تعالی بخشیدن به روح تنها باعث ایجاد شکلی از تشویش می شود وتمام انگیزه های نیک آدم را به تلاش برای سد جوع تقلیل می دهد."

.

"بوئتیوس به تو نشان می دهد که جان کندن در نهایت بی معناست وباید هرچه پیش می آید بپذیریم."

.

به دوست دخترش گلوریا که برای نجات او و بردنش به نیویورک سر می رسد می گوید: " تمام یادداشت ها ودست خط هام اینجان. نباید بگذاریم که به دست مادرم بیفته. شاید از طریق اونا پولدار بشه. اینجوری خیلی مسخره میشه."

در زندگی واقعی وقتی جورج بعد از دعوا با مادرش به دوردست می رود و گاز ماشین را روشن می کند وخودکشی می کند، مادر یادداشت ها را برمی دارد و نه سال به دنیال ناشرها می رود و شاید پولدار می شود.

.

ایگنسش، برای من مثل جویی در فرندز است.نوعی که دلتنگش می شوم. دلتنگی به آدم هایی که نیستند و هستند.

یک اتفاق ساده که در زمان جنگ تبدیل به حادثه ای بغرنج می شود. کسی که باید بایستد وتماما قطارها و رفت وآمدشان را ثبت کند راوی این ماجراست که به نوعی از زندگی واقعی خود بهومیل هرابال سرچشمه می گیرد.-نویسنده ی محبوب کتاب تنهایی پرهیاهو-که این کتاب عالی ست وشرح زندگی همه ی کرم کتاب های دنیاست. هنوز صحنه هایی که از کتاب را یادم می آید که راوی داستان جایی برای کتاب تازه نداشت و باید آن ها زیر وبالای تخت و سقف خود می گذاشت و می دانست که روزی زیر وروی همین کتاب ها خواهد مرد.

.

"اینکه مادر چگونه صبح ها پشت پنجره در اننتظار من می ایستاد اما من هرگز دیگر در کوچه پیدایم نخواهد شد و به میدان نخواهم رفت و او هرگزدیگر پرده را تکان نخواهد داد."

.

در یادداشت مترجم نوشته شدهاز شگفت ترین تصویرسازی های هرابال در این کتاب همین صحنه است. سرباز دارد جان می دهد اما حرکت پاهای او مثل حرکت اهرم های قطار نازی هاستو منظم و حساب شدهو

.

 

 

مهمترین بخش حیرت آور سرگذشت ندیمه، زیست جهان و عالم مُثُل برساخته ی ذهن مارگرت اتود بود که بسیار به دقت و محکم ساخته بود البته بسیاری از چیزهایی که به مثابه ی عالم عجیب در کتاب مطرح شده بود با جمهوری اسلامی و حرمسراهای دوارن قاجار همسانی داشت و به این ترتیب شاید برای ما خوانندگان شرقی آنچنان مفهوم فمنیسیتی که این کتاب در کانادا وامریکا و...برپا کرد را نداشته باشد.

.

"با اشتیاق به سیگار خیره شدم.برای من سیگار، همچون لیکور و قهوه قدغن است."

.

"هرگز فراموش نکن. تواضع یعنی دیده نشدن. شما دخترا باید فتح نشدنی باشید."

از این صدف و مروارید که تو پوسترها می زنن:)

.

"داستان را باید در ذهنم بنویسم. چون اینجا نوشتن قدغن است." این بخش، منرا یاد داستان ری بردبری – فارنهایت 451 که یک فیلم هم تروفو از روی کتاب ساخته است. در آن به آتش سوزی کتاب ها می پردازند.- اتفاقی که کمابیش در همه جای دنیا در حال رخ دادن است.

.

"هر ماه منتظر دیدن خون هستم. چون خون به مفهوم شکست است. تنم را به دیده ی یک ابزار نگاه می کنم. ابزاری برای لذت و برای نقل وانتقال ابزاری دیگر."

.

"فقط انبوهی از لباس های قرمزیم. درد داریم. هر یک در دامن خود یک شبح داریم. شبح یک نوزاد."

.

 

"دلم میخواست لوک اینجا باشد تا با او سر چیزهای بی اهمیت دعوا کنم. مسخره است. به هرحال دلم مشاجره میخواهد."

.