زنده ام که روایت کنم را علی داداش در فیدیبو برایم خرید. کتاب گرانی بود حتی مجازی اش
.
اما لذت زیادی داشت. زندگی کردن با مارکز که نشان می دهد همه ی صد سال تنهایی انقدرها جادویی و سورئال و عجیب غریب نیست. بلکه همه برامده زا زندگی مارکز است. همه ی همه اش. شلوغی زندگی شان. بچه هایی که به یکباره پیدایشان می شود. فاحشه های جاری در زندگی. جن دیدن ها و اعتراضات موز و...
همین است که صد سال تنهایی این همه به جان می نشیند. عصاره ی زندگی ست. چکیده ی یک تجربه ی زیسته است.
.
" زند گی آنچه که زیسته ایم نیست. بلکه همان چیزی ست که در خاطره مان مانده است و آن گونه است که به یادش می آوریم تا روایت کنیم."
.
داستان از یک سفر همراه با مادر به محله ی قدیمی شان شروع می شود. برای فروختن خانه. مادرش درواقع همان اورسلا است.
.
"شب ها بدتر است. چون صدای مردگان را می شنویم که در کوچه ها سرگردان ند."
بازگشت به روستایشان
.
سختی زندگی بسیار شلوغ خانوادگی شان و اینکه همیشه درگیر خانه نداشتن بودند و بچه هایی هم از پدر به ان ها اضافه می شدند و...
" یک بار دیدم مردی بدون سر روی الاغ می رود. و یان صحنه در ذهنم ثبت شد."
.
یکی از اصلی ترین مخالفت های خانواده ی مادرم این بود که همه می دانستند پدرم فرنزد نامشروع زنی مجرد است. – دقیقا همه ی اینها در کتاب امده است.-
رفته به تبارشناسی خانواده اش از صد سال پیش و ان اثر جادویی را آفریده است.
به پدرش می گفتند گارسیای مزقانچی
.
پدرم بعد از مدتی که دلش می خواست کتابی بنویسد منصرف شد چون فهمید رمانی که سرگرم نوشتنش هستم همان رمانی ست که او خیال داشت بنویسد.
قشنگ پدرش آئورلیانوست- کیوت همه ی قصه ها-
.
دیدن زایمان در بچگی در اتاقی که زنها همه جمع شده اند.
یان تصاویر همه ی ضمیر ناخودآگاه مارکز را تشکیل داده اند.
.
" نمی توانم محیط خانوادگی را پیدا کنم که برای پرورش تخیل و قریحه ام از ان خانه ی سودازده مناسب تر باشد.
.
بزرگسالی و جمع های کافه ای و زندگی فقیرانه و ترک گفتن دانشگاه و عضو هیئت تحریریه شدن و داستان های کوتاه به یکباره سرهم بندی کردن و...
" با غرولند مادرانه اش مرا وا می داشت تا بین بازی های رختخوابی درس های هفته ی بعد را هم اماده کنم." این خانوم های ساقی کلمبیا به حد تاثیر زیادی در شکوفایی استعداد استاد داشته اند.
.
" شاید هر گوشه ی شهر برایم با ادبیاتی خاص همخوانی می کرد."
.
در یکی از یاددشات های گوشه ی کتاب نوشته ام – چقدر دوست و رفیق داشته است و چقدر همخوابگی.-
یکی از اساتیدش- درواقع از دوستانی که دور هم جمع می شدند و می خوانند به او همیشه پیشنهاد خواندن اسطوره ها را می داده است.
.
موضوع دائمی نگرانی خانواده و پدر و مادربزرگ همیشه حقوق بازنشستگی پدر بوده که در داستان های کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد همهیشه این نگرانی را می بینکم. خیلی گناه داشتند.
.
درواقع سفر با مادر آن روشنگری محض بوده که راه را برای نوشتن رمانش باز کرده است.
.
درخیابان یکی می پرسد: با سرهنگ نیکولاس مارکز نسبتی دارید؟
- پدربزرگم هستند.
- - با این حساب پدربزرگ شما پدربزرگ مرا کشته است.
.
" برای اولین بار در زندگی از رفاه مالی برخوردار بودم اما فرصت نداشتم از ان لذت ببرم."
.
" تصور می کردم دختران کلمبیایی بدون عشق با کرانه نشین ها همیستر می شوند فقط برای اینکه رویای زندگی در کنار دریا را تحقق ببخشند."
.
و در نهایت با رفتن به اتریش و عشقی که به مرسده داشته است زمانی که او سیزده سال داشته دقیقا شبیه ماجرای سرهنگ و عشقی که به رمدیوس داشته در بچگی.
.
خواندن این کتاب لذت بخش تر از همه اتوبیوگرافی ها بود از میعاد در سپیده دم و پدر حضانتی و ...
ز
