دو دنیا در لیست خواندنی ها نبود اما شب بود و از کتابخانه با ح برگشته بودیم. قرمه سبزی خوردیم  و من ادامه ی تحقیقم را شروع کردم و به دو دنیا رسیدم. دیدم در فیدیبو است و با اینکه فیدیبو را به خاطر ساز و کار مجهول روابط ناشر و نویسنده و پول دادن ها تحریم کرده بودم این کتاب را خریدم و سر بلند کردم دیدم ساعت یک شب است و کتاب هم تمام شده.

گلی ترقی گرم می نویسد. گرم و صمیمی و لذت بخش. خواندنش مثل خواندن قصه ای بی مکافات و ساده و مهربانانه ست. شاید آنچنان تکنیک داستان در ان رعایت نشود اما بی اندازه قصه وار است. کشش دارد و دوست داری بشنوی بقیه اش چه می شود؟

.

کتاب با فضای آسایشگاه و نوشتن خاطرات دوران کودکی و زندگی در فرانسه در ادامه اغاز می شود.

" با خودم می گویم اگر بتوانم بنویسم خوب خواهم شد."

.

" اولین قصه هایی که می نویسم آشفته و ناتمام ند و اما آرام آرام مثل گیاهان رونده، از دیوارک ذهنم بالا می خرند و کنج و کنارم را می پوشانند. هر بار که داستانی را از نو بازنویسی می کنم کامل تر و بهتر می شود و قدمی رو به جلو برمی دارم. دلیلی برای برخاستن از خواب پیدا کرده ام."

.

 داستان اول- خانوم ها. خانوم گرگه و نازی خانوم و
آقا حسام و ماجراهایشان

.

توصیف ها و جزییات عالی ست. نسیم در خودش یک گلی ترقی دارد. من بارها به او گفته ام. باید امروز هم دوباره به او یادآوری کنم.

کلاس پیانو و پیر شدن ها و تفاوت های خواهرها و سرنوشت شان و...

.

آن سوی دیوار

ماجرای کلاس پیانو و بی استعدادترین شاگرد بودن.

. بامزه و خنده دار است خیلی وقت ها توصیف ها- همنطور استفاده از هم معنی ها و کلمه های شبیه

.

گل های شیراز- مارجای گل مریم دختری مجهول و سرد و بی حرف که کم کم با او همراه می شویم و به خانه ی عجیب شان می رویم. دختر عاشق  می شود و پرویز می میرد و دختر غیب می شود. شیطنت ها و بازیگوشی هایشان هم عالی ست.

.

فرشته ها

مارجای معلم زبان فارسی بچه ها در فرانسه. و آتش افروز و تیمسار و پیوند گذشته در ذهن نویسنده و حال با ماجراهای معلم فارسی.

.

داستان پدر که مثل فولاد بود و سیر بیماری ها و مریض شدن هایش- ورود معلم انگلیسی که هندی ست و خفه شدن و..

.

آخرین روز

در آسایشگاه و امیدبخشی زندگی و نور و روشنایی در دل. عالی ست.

 

.

 ز

شعر را نمی توان ترجمه کرد. زیرا هر کلمه، گوهری ست، جان دارد. رگ و خون و استخوان دارد و ترجمه اش در زبان دیگر، شاید نیمه جان و رو به موت اش کند.

.

به همین دلیل است که شاید چندان از خواندن شعرهای غاده لذت نبردم. اما یکی از شعرهایش را هانیه رجبی ترجمه کرده است همیشه دوست دارم " تو را دوست دارم بیشتر از گناهانم."

.

" در فرودگاه بیروت مرا نگه داشتند.

پلیش از من بازجویی کرد.

این هاچیست که در جیب هایت مخفی کرده ای و می خواهی از لبنان خارج کنی؟

مرا بازرسی کردند.

در جیبم مشتی خاک لبنان و ماسه های ساحلش را یافتند.

به پلیس گفتم این مشت خاک برای یادگاری ست.

می ترسم هنگامی که بازمی گردم بیروت را نیابم.

.

.

دلم برای پزشکی می سوزد که بعد از مرگ کالبدم را تشریح خواهد کرد.

او قلبم را به شکل نقشه ی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.

.

هنگامی که به بیروت سفر می کنم پشیمانم.

و هنگامی که به بیروت سفر نمی کنم باز هم پشیمانم.

زندگانی در بیروت طاقت فرساست.

زندگی بدون بیروت طاقت فرساست..

گریزگاه کجاست؟ درحالیکه اندوه فراروی من و پس پشت من است.

.

 

دوم اکتبر است و هوا به طرز عجیب و برای من به طرز خوشحال کننده ای گرم و آفتابی ست. ورزش روزانه را انجام دادم و می شود 4 ماه که هر روز منظم پیگری ش می کنم. جهان می چرخد و زمان در دایره ای چرخان گرفتار شده است. از کجا فهمیدم؟ ای اینجا که دیروز در کتابخانه ی نیویورکف کارهای غاده السمان و خوانده ها و نوشته هایم راجع به او را سرچ می کردم. به دانوب خاکستری رسیدم که دیدم دقیقا پارسال همین حوالی در کتابخانه ی نیویورک این کتاب را خوانده بودم و با شرح و تفضیل از فضای خوانش و محیط گفته بودم.

غاده السمان را سرچ می کردم و هر کتابی از او به دستم می رسید را با شوق می خواندم. می خواستم تحقیق کنم اما کتاب و نوشته های غاده گرم و صمیمی هستند و آدم را گیر می اندازند.

.

بیروت75 و شاعر آزادی را خواندم. و بعد هم دو دنیا گلی ترقی که فکر می کردم قبلا خوانده ام اما همه ی داستان ها برایم تاگی داشتند و چقدر هم دوستشان داشتم و خواندن شان لذت بخش بود.

.

بیروت 75

.

" مرد و زن همگی رویای رفتن به بیروت را دارند. آری من تنها نسیتم اما تنها منم که برای فتحش می روم."

.

داستان هجرت از سوریه به بیروت. رابطه ی تنانه و سکس و بدن و خشونت و عشق و مهاجرت که در همه ی کارهای غاده به خاطر تجربه ی زیسته اش تکرار می شود و همین گرم و صمیمی اش می کند.

" شاید نام ان دلداده دمشق بود."

.

داستان با آدم هایی شروع می شود که هر یک سوار ماشین می شوند تا از دمشق به سوی بیروت بروند و هرکدام ماجرایی دارند که در ادامه همه ی زندگی هایشان به نوعی به یکدیگر پیوند می خورد.

.

" باورش نمی شد چطور گذاشته پیکرش این همه سال بی آنکه کشف شود، زا این سو به آن سو برود. البته شیطنت هایی شتابنده و گذرا داشت اما تنش پیوسته از آزمودن پرهیز می کرد.":

.

دست و پا بدن نمر که مرفه است و یاسمینه را روشن می کند و داغ.

.

در شهر، هواپیماهای اسراییلی به رفت و آمد مشغول اند و مردم به این وضعیت عادت دارند و اصلا برایش مهم نیست و ترسنهاک هم دیگر نیست. بخشی از زندگی ست.

" چیزی ست که عادت کرده ایم. کاری نمی کنند. می خواهند چریک ها را بترسانند."

.

" سی سال آزگار است که هر شب برای ماهیگیری می زند بیرون. سی سال ایت که آرزو دارد چراغ را از دریا به تورش بیفتد تا غول چراغ آرزوهایش را برآورده کند."

.

" پاییز نردیک شده است. به جای مدرسه باید به جهان درنده ی پدرم پا بگذارم. زندگی ما همین است. دزدکی زندگی می کنیم. دزدکی یاد می گیریم. دزدکی کتاب می خوانیم. دزدکی شعر می نویسیم و دزدکی می میریم." مصطفی که شاعر است و برای زندگی باید شغل پدر را ماهیگیری را ادامه بدهد.

.

در شب و خاموشی دریا" اینجا نه زمان پیداست. نه روزگار و نه اختری. این صحنه می تواند متعلق به پیش از تاریخ باشد یا هزار سال دیگر. دریا و آسمان همیشه همینگونه بوده اند. با همین سرود و با همین زمان."

.

" شوق همه ی زن های عرب که بیش از هزار سال دربند بود اند در خونم می جوشد. دیگر پاسخ به خواهش های تن بخشی از زندگی ام نیست. تمام زندگی ام است."

.

نمر پسر یکی از سیاسیون بزرگ است. در وضعیت عاشقانه  ی تنانه ای با یاسمینه گیر کرده است اما در نهان سنتی ست با همه ی شعارهای مدرن و آزادی اش حاضر نیست او را به زنی بگیرد و تصمیم به ازدواج با دختر یکی از مردهای سیاست می گیرد.

.

و کشتن یاسمینه به دست برادرش و بعد هم قسمت کابوس ها که به نظرم ضعف داستان محسوب می شود. اما در کل لذت بخش بود خواندن و نثر گرم ، زنانه و صمیمی غاده در آن حضور بررنگ داشت.

 

 

طوبا و معنا شب به هزار زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است و به نوعی –متاسفانه- نماینده ی ادبیات ایران در جهان محسوب می شود. وقتی در گودریدز، سراغ نظر خوانندگان را گرفتم بیشتر مخاطب و خواننده گان خارجی درباره ی این کتاب نوشته بودند.

کتاب را در دو روز اول پاییز خواندم. لذت بخش بود و ناامید کننده.

بارقه هایی از امید داستان نویسی و ادبیات و تاریخ و اتفاق های مهم کشور در دهه ی سی و چهل را با خود داشت و به شدت فکر می کنم این کتاب خواهان دنباله روی از سبک صد سال تنهایی مارکز بوده است که شکست خورده در این زمینه. درواقع طوبی به نوعی سرهنگ آئورلیانو می تواند باشد تلفیق با اورسلا.

.

در کتاب سیر اتفاقات به شیوه ای بی پایه و اساس کند و تند می شود و گاهی از منطق نیر پیروی نمی کند. – مثلا در بعضی از قسمت ها صفحه ها در توصبف صحنه و جزییات می مانیم و در فصل های دیگر به یکباره با طوبایی رو به رو هستیم که طلاق گرفته و ازدواج دوم در پیش دارد و بچه دار شده است و...

همین روند اتفاقات بستر درست و منطقی برای باورپذیری ندارد. طلاق اول و ازدواج دوم و بچه اوردن و... درواقع او راحت طلاق می گیرد. راحت صاحب خانه و زندگی می شود و راحت با شاهزاده ی بعدی ازدواج می کند که در بستر سنتی کتاب، این روند منطقی به نظر نمی آید.

.

مسیله ی دیگر، شخصیت خود طوبی خیلی ضعیف است. یعنی حفره های عمیقی دارد. در ابتدا با دختر یکی از علما رو به رو هستیم که به علم و دانش علاقه دارد و در مسیر زندگی تا پیری آرزوهایش را فراموش می کند و تبدیل به پیرزن هاف هافویی می شود که به اسماعیل- شوهر دخترش مونش ظن دارد و... یعنی گاهی به شدت عوام است و گاهی به شدت مدرن و جلوتر از زمانه ی خویش. هماهنگی ندارد شخصیت طوبی و نامتجانس است. شاید سوال شود که آدمی در ذات همین تناقض هاست. بله این درست و منطقی ست اما باید بستر رفتاری برای این شیفت های به یکباره فراهم شود تا خواننده بتواند با رفتار شخصیت کنار بیاید.

.

یکی دیگر از مسایل کتاب، رها کردن شخصیت ها و سراغ شخصیت و ماجرای بعدی رفتن است. یعنی آدم هایی وارد می شوند و دوباره خارج می شوند. این هم تقلیدی ناموفق از صدسال تنهایی و سبکش است به نظرم.

.

شخصیت حاجی جالب و خوب پرداخت شده است- پدر طوبی. رابطه ی حاجی با زمین و شیوه ی کنجکاوی اش به شدت من را یاد آئورلیانوی پدر می اندازد.

" حاجی طوبی را صدا کرد. و نخستین جمله ای که به طوبی آموخت این بود که" طوبی درختی در بهشت است."

.

" با مرگ پدر تعلیمات طوبی نیمه کاره ماند.  قرآن را چندبار دوره کرده بود و تفسیر بعضی از سوره های کوچک را می دانست و گلستان و بوستان را خوانده بود و ده دوزاده غزلی از حافظ"

.

از دیگر نکته های کتاب که همین حالا یادم آمد پایان بندی به شدت بد بود. در پایان به یکباره زاویه ی دید عوض می شود و آقای معلمی پیزنی را همراه با تار در خیابان می بیند که همان طوبی ست و طوبی دچار خواب و فضای سورئال می شود تا به آرزوی همیشه اش که دستیابی به حقیقت بوده است راه پیدا کند.

.

" اگر هر روز حیاط را جارو کند و با عشق خداوند قالی بباقد فرنزد او را به دست خواهد آورد."پ

.

اما نثر کتاب مخصوصا در شروع زنانه و صمیمی و گرم است و همین باعث ادامه و کشش شد برای خواندن.

.

طوبی در زمانی که ازدواج کرده بود و چهارده ساله بود برای خرید به بیرون خانه می رود و راهی قبرستان می شود. این حادثه روی روان او تاثیر بسیار می گذارد و. در همینجا عاشق آقای خیابانی می شود.

.

یکی از جسارت های طوبی که دقیقا همان به فراز و فرود شخصیتی اوست زمانی ست که نیمه شب از قبرستان به خانه برمی گردد و حاجی ترکه دآماده کرده است که او را بزند و طوبی عزم جزم کرده است که نترسد و کتک بخورد و برایش اهیمیت نداشته باشد و... نوعی جسورانه رفتار کردن در ذهن و آشنایی زدایی به جای ترسیدن و فرار کردنپ

.و بعد از روزها نخوردن و حرف نزدن در بازگشت از قبرستان، حاجی او را طلاق می دهد.

.

اولین روز آزادی بعد از تمام شدن عده اش به همراه کلفت خانه زهرا خانوم به شهر ری می روند زیارت و خریدن طلا و جواهرات و... به حرف ادم ها بی اهمیت است و مساقل رفتار می کند- این رفتار با کارها و رفتارهای او در میانسالی و در ادامه به شدت در تناقض است.

.

" در دربار ناصرالدین شاه یک گله زن یک منی وجود دارد. زن یک منی بدبختی ست که جیزه ی روزانه اش یک من نان است. دلش خوش است در حرم شاه زندگی می کند و از سگ زندگی اش بدتر است."

.

کنجکاوی طوبی در کشف کتاب های پدر و رفتار مستقل بعد از طلاقش با اتفاق های بعدی ازدواج کردن با شاهزاده و بچه های زیاد و ... در منافات است. در داستان گپ وجود دارد. کی بچه دار شد؟ آن هم بچه ی چهارم؟

.

و بعد ماجرای طوبی تمام می شود و پیر می شود و راوی او را پیرزن می خواند و نوبت به ماجرای مونس و عشق اسماعیل می رسد که اولش پرشور و تنانه است و بعد از افتادن اسماعیل به زندان و سقط بچه اش و هرگز بچه دار نشدن مونس، زندگی و عشق پرشور اولیه شان به سردی می گراید.

.

عوص شدن سلسله ی قاجار و از اسب افتادن اینها و شاهزاده و..

.

بعد از زندان رفتن اسماعیل، فکر و ظن های دختر- مونس- نسیت به عشق و دوباره دوره کردن رابطه شان بسیار تیزبینانه نوشته شده است. ظریف و هوشمندانه

.

ستاره خواهر اسماعیل زیر درخت انار در باغچه ی خانه چال شده است به خاطر بی عفتی و تجاوزی که به او شده بود دایی اش او را می کشد تا جرام زاده به دنیا نیاید. و دختر دیگری در میانه ی انقلاب که تیر خروده بود و او را هم زیر همنی درخت چال می کنند.- این درخت من را یاد اتاق متروکه ی ملکیادس و درخت بلوط در صدسال تنهایی می اندازد.

.
پیری و سوظن و تلخی را نیز خوب نشان داده است در افکار و گفت و گوی درونی طوبی

.

به نوعی او- طوبی- هیمشه در حال حفظ حریم خانه بوده است و همین او را از جریانات زندگی در بیرون عقب رانده است.

.

 

داستان ها اکثرا در فضاهای یکسانی سیر می کنند که این به عنوان یک نقطه ی ضعف محسوب می شود.

.

داستان اول. کت شلوار داوود.

ماجرای یک انتقام و عشق از دست رفته. ایده ی خوب اما زبان داستان و فضا از پس ایده برنیامده بودند. در زبان داستان به شدت از اگر و ای کاش و فضاهای فکر و خیال استفاده شده که کم کم به اطاله ی داستان می رسد.

.

پدر امیر

یکی از بهترین داستان ها بود. بچه ای که رویا دارد پیامبر بشود. تصویرهای جزیی این رویا عالی ست و دوست داشتنی. زبان داستانی عالی و کودکانه

." دوست داشتم در همین خیابان پیامبر بشوم. نمی توانستم بروم بیابان ان هم تنها. از مار می ترسم. توی بیابان هم که مار زیاد است. مار هم باشد تنها نمی روم. به مدیر و ناظم مدرسه چه بگویم؟ به ان ها هم که نمی شود گفت دارم می روم پیامبر شوم. فقط باید بگویم کار دارم. داخل غار هم که زیاد نمی توانم بمانم. از غار بیشتر از بیابان می ترسم. همین خیابان خوب است. جلوی پایم را نگاه می کنم و به یاد خدا هستم همیشه. حتی ان روز جواب خاله جیران را ندام که وقتم تلف نشود. اگر خدا در ان لحظه جبرییل را می فرستاد سارغم می دید دارم با خاله جیران حرف می زنم بی ادبی می شد. شاید اثلا پیامبرم نمی کرد.امروز هم سرم پایین بود. داشتم با خدا حرف می زنم در خیابان که صدای پایی شنیدم.

.

" از پارسال تصمیم گرفته بودم پیامبر شوم. اما از امیر خیلی بدم می آمد و توی دلم نفرینش می کردم و زود نفرینم را خورد و با خودم گفتم شاید امتحان الهی ست."

.

" سر مادر داد زدم. پیامبر نمی شوم. خدا حتما شنید."

.

" خاله جیران را این بار ببینم حرف می زنم. حتما پیامبر می شوم. دعا کردم. آرزو کردم."

.

" شاید مدرسه ها را بسیتم. مدرسه بچه ها را اذیت می کند. اگر امتم راضی نشدند زمان مدرسه را کم می کنم. بچه ها فقط پاییز می روند مدرسه." هر کس هم ریاضی بخواند به جهنم می رود. بچه ها از ریاضی بدشان می آید. همه ی بچه های دنیا مرا قبول می کنند. پیامبر همه ی بچه های دعا می شوم."

.

داستان خواهر آیدین

  • داستان ها از اینجا به بعد فضاهای یکسان و همگی از زبان نوجوان- کودکی که بلوغ و عشق و جنسیت را فهمیده بیان می شود/.

در این داستان هم مثل داستان قبلی دو نفر با هم قهرند. و ترس بچه و مناجات او دوباره در این داستان هم تکرار شده است.

.

پیراهن داوود

در اینجا هم با بچه ای رو به رو هستیم که بلوغ را فهمیده است. خواره آیدین و اینجا هم ملیحه که جای مادرته.

.

دختر حسین آقا

اینجا هم با بچه هایی رو به رو هستیم که در هوای نظربازی و مزدوج شدن هستند.

و فضاهای کاش و اگر و گفت و گوی درونی در باب آینده و زن و بلوغ در این داستان نیز تکرار می شود.

زبان کودکان

.

اتاق من

" دوست ندارم پیرزن ها مرا ببوسند. دوست دارم الهام و ریحانه من را ببوسند."

" اتاق ندارم. اگر ننه بمیرد اتاقش مال من می شود."

.

داستان خدا مادر زیبایت را بیامرزد

خواب و عدم سخن گفتن و فضایی شبیه به داستان دوم- آرزوی پیامبری

اینجا شخصیت دوباره تکرار می شود. بچه های خبیث که آرزوی مرگ پدر بچه های دیگر را دارد.

کاش. در این داستان دوباره تکرار می شود.

 

Review سفرنامه ی ناصرخسرو را مدت ها بود در لیست خواندنی ها داشتم و بسیار برای خواندش شوق داشتم اما اصلا چیزی که فکر می کردم نبود.
از عرض جغرافیایی و اینکه از اینجا تا انجا چقدر راه است و کوه و دریا و شاه و پادشاه هر شهر و مساجد و بیابان
.
شروع کتاب ماجرای جالبی ست که در چهل سالگی در حالیکه بسیار شراب خورده بود خوابش می برد ," یکی مرا گفت چندخواهی خوردن شراب که خرد مردم را زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم: حکما جز این چیزی نساختند که اندوه دنیا را کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد."
.
.
شهرهای مکه و مدینه و بیت المقدس و شرجه و طرابلس و ...
" چشمه ای ست که از سنگ خاره بیرون می آید. آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند از کجا می آید."
.
شهر ابوالعلا معری هم رفته بود که پیرمردی نابینا بود و رئیس شهر و نعمت بسیار در شهر وجود داشت.
.
" چمشه ای در شهر عین القر که ان را ادم پیدا کرده است."
افسانه ها و قصه های کوچکی هم در متن سفرنامه یافت می شود اما به قدری نیست که جذب شود ادم
.
بیت المقدس. زیر صخره غاری ست بزرگ چنانچه همه شمع در انجا افروخته باشد. چون صحره حرکت کرد برخاستن کرد زیرش خالی شد و...
.
پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آنجا به مکه روم. باد معکوس بود و به دریا متعذر بود.
.
" قاهره پنج باب دارد." در باب هر شهر و درهای شهر ها و مساجد و گوشه های ساخت و ساز شهر و مساجد
.
در مسیر باید شیرشتر می خوردند و سوسمار
.
یکی از داستان های جالب اینکه اسبی را به در مقبره ی ابوسعید بسته بودند تا هر وقت ابوسعید بلند شد و برخاست روی اسب بنشیند و راهی شود.
.
" و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم."
.

کتاب در کشف یک نویسنده ی تازه بود. نویسنده ای مجار

.

آغاز و پایان کتاب که با خواب و رویاست را دوست ندارم اما شیوه ی پیشبرد روایت و رابطه ی پیچیده ی انسانی نقطه ی عطفی بود که کشش خواندن ایجاد کرد و در یک روز تمامش کرد. نصفش را با باد نیمه سرد پاییزی و بقیه اش را بعد از کلا در هوای بارانی و صندلی های نیمه روشن اتوبوس.

.

چیزی که خیلی برایم جالب بود اینکه یک موضوع به شدت ساده و حتی گاهی با فضاها و المان های کلیشه ای را چنان با دقت و ظرافت در رابطه ی انسانی پرداخت کرده که باعث ادامه دادن و خواندن می شد.

زنی رازآلود و بدخلق که برای کارهای خانه استخدام می شود و با داستان پرده از رازها و شیوه ی زندگی و احساسات و دلایل رفتاری اش برداشته می شود.

اسم کتاب در" به نوعی روزنه ای ست به دست یابی به خانه و محل زندگی و شخصیت پیرزن که سال ها در مجله ای زندگی می کند و به همگان کمک می کند، بی ایمان است، لجباز است و مهربان است و...

 پیچیدگی رابطه ی انسانی در برخورد دو زن به خوبی نشان داده می شود. ظرافت های قهر و آشتی و دلبستگی و نفرت و...

.

" امرنس هیچ وقت هراکلیتوس نخوانده بود اما بیشتر از من از این چیزها سردر می آورد."

.

" وقتی زمانش آزاد بود مدام هول و هراس برش می داشت که چه کاری بکند. هر کاری را شروع می کرد به کمال انجامش می داد و...- یه کم منو یاد عمه اقدس می ندازه این فرز بودن و همه کراه بودن و کمک کار بودنش برای همه ی فامیل

.

امرنس در خانه اش به تنهایی با نه گربه زندگی می کند و هرگز مهمان هایش را به دورن خانه دراه نمی دهد. همی بسته بودن همیشگی در به رازآلود لودن و جذابیت داستانی کمک می کند.

( می دونم که جای مسخره بازی نیست و واقعا بی ربطه. اما یاد چندلر می افتم که می بینه مانیکا یه در همیشه بسته داره تو خونه که هیچ وقت ندیده داخلش رو چندلر)

ارزوی امرنس این است که بتواند یک قبرستان خانوادگی باشکوه درست کند با همه ی پول هایش. همیشه پول دارد و یک روز از عمرش را هم بی کار نبوده است. اخلاق خاص خودش را دارد. اصلا اجازه نمی دهد با او مثل خدمتکارها برخورد شود. و به شدت مغرور و متکی به نفس است و کرامت انسانی اش را با رفتارهایش می شود فهمید.)

.

یکی از دلایلی که به کتاب ستاره ی کم دادم حضور راوی ست که همه چیز را سعی می کند با یک مترادف در انجیل و اسطوره، پرمغزتر کند و این قصه ی صاف و جذابیت خواندن را می گرد و به نوعی شوآف بودن اطلاعاتی نویسنده را به رخ می کشد. البته راوی در این داستان چون خودش نویسنده است می تواند از این حرف ها و روایت ها استفاده کند اما برای من کمی اطاه داشت این بخش

.

.

حضور سگ- ویولا که نقش مهمی در آشتی دادن و روابط دو زن هم پیدا می کند و خودش به یکی از شخصیت های کلیدی داستان تبدیل می شود.

.

امرنس می گوید: شما دوتا حتی ابهمدیگه هم حرف نمی زنید. تمام وقت توی اتاق های مجزا روی ماشین تحریرهایتان می کوبید و در حال تق تقید."

.

" عذرخواهی کرد و تا به جال هیچ کسی را ندیده ام که با چنین وقار و آنطور بدون نوکر مآبی و سرافکندگی عذرخواهی کند."

.

رابطه شان شکست ها و گستت های بسیاری به خاطر اختلاف سلیقه و اختلاق نوع نگاه پیدا می کند و رفع می شود. چون هر دویشان به همدیگر علاقه پیدا کرده اند. مادرانه دخترانه

.

ظرافت خیلی دقیق شخیصیی امرنس عالیه.

.

" تنها مشکلی که ممکن است سر راهت ثبت شود این است که کسی توی روزنامه درباره ات چیز بدی نوشته باشد ولی خوب مشکل خودت است که حرفه ی سطح پایینی را انتخاب کرده ای که هر کسی می تواند رویت لجن بپاشد. خدا می داند چطور برای خودت اسم و روسمی دست و پا کرده ای. تو که خیلی باهوش نیستی و درباره ی آدم ها هم چیز چندانی نمی دانی."

.

شبیه عمه اکرم هم هست. اینکه جزم اندیش است و با خودش موقع کار حرف می زند و اعتقادات زیاده از حد سفت و محکمی دارد."

.

 

" شب روز تعطیل اینجا چی کار می کنی؟ برو خانه زبانت را تمرین کن. ورور کن. حتی سگه هم بهت می خنددک. بگوی ببینم هیچ می شود فهمید برای چه زبان تمرین می کنی؟"

.

" فکر ما از هر جهت با هم فرق می کند. تو برای هزاران چیزی که بلدی اموزش دیده ای ولی نمی دانی آن چیزی که واقعا اهمیت دارد چیست."

.

و در نهایت کشمکش ها و جزییات ظریف شخصیتی و مرگش که ویولا به شکل غریزی اولین نفر متوجه می شود و...

.

کتاب خوب و جذاب و خوش خوانی ست با همه ی موقعیت های هزاربار خوانده و دیده شده اش اما به خوبی به عمق رابطه و شخصیت ها رفته است.

 

 

ترجمان از ان مجله هایی ست که باید بیشتر رویش تامل کنم. همه ی مقاله هایش را هم نه. چون خیلی از ادم هایی که زا ان ها ترجمه کرده مثل این است که استاد دانشگاه پیام نور جابلقا باشند در آمریکا.

.

سلبریتی ها

.

ماجرای تخم مرغی که معروفترین سلبریتی ست و لایک های فراوان و فالورهای میلیونی. به سخره کشیدن.

  • کیم کارداشیان که جابش ارائه است. خودی برای به تماشا گذاشتن.
  • پاریس هیتلتون چرا باید عکسش روی مجلات باشد؟ او نه بازیگر است نه خواننده و نه هیچ حرفه ی خاصی را دینال می کند. باید باشد چون پولدار است و به مهمانی های پولداران و طبقه ی خاص دعوت می شود. در واقع شغل او مهمانی رفتن است.
  • سلبریتی با این شیوه شاید بتوان گفت از مدونا آغاز شد. فرق مدونا با سایر سلبریتی ها در بی تکلفی بی حد و مرز او در میان کشیدن زندگی خصوصی اش بود. مدونا را آغازگر عصر سلبریتی ها می دانند.

." اما مشکل اصلی در جیای دیگری پدیدار شد. مشهور شدن رخ می داد و در لحظه ای ثانیه ای چنان مشهور می شدی اما مشکل اصلی در مشهور ماندن بود. چگونگی نگه داشتن شهرت. در این سازوکار، آنچه بن مایه ی شهرت را می ساخت " حضور" بود و انجام هر کاری برای باقی ماندن در تیتر رسانه ها مجاز بود."

.

سلبریتی در واقع حکم لوح های سفیدی را دارند که می توان چیزهایی روی ان ها نگاشت.

 در انگلیس در یک نظرسنجی از شانزده ساله ها 54 درصدشان در انتخاب شغل آینده گفته اند که می خواهند سلبریتی شوند.

.

سلبریتی- شمایل ها این موجودات ایزدی، ساکن دنیایی متفاوت هستند که فراجهانی و فرازمینی ست.

.

یکی از نکته های خیلی خیلی تامل برانگیزی که خوندم و ربطی به موضوع اصلی مجله یعنی سلبریتی نداشت، شیوه ی یادگیری با چشم و نگاه کردن و با انجام دادن. – من حیلی کم روی این مسئله دقت کردم.-

" یادگیری با صفحه ی نمایش جای دیگر شیوه های ملموس تر کشف کردن جهان را می گیرد. بله انسان ها با چشم خود یاد می گیرند ولی نباید از گوش ها، بینی، دهان، پوست و دست و قلب غافل شد."  - مثلا خود من به شدت با دست یاد می گیرم. هر چیزی که با نوشتن دخیل باشه می تونه برای من جنبه ی یادگیری داشته باشه در غیر اینصورت در مرحله ی اول و حافظه ی کوتاه مدت باقی می مونه.-

.

" از نظر مرلوپنتی فلسفه ی اروپا از مدت ها قبل قهمیدن از طریق " دیدن" را بر فهمیدن از طریق "انجام دادن" ترجیح می داده. در واقع این فلسفه از مدت ها پیش این فرض را در خود داشته که ذهن و نه بدن، جایگاه اندیشیدن است."

اما از نظر مرلوپنتی ، آگاهی در اصل نه یک " من می اندیشم" بلکه یک " من می توانم." است. به عبارت دیگر، اندیشه ی انسان از دل تجربه ی زیسته ی او سر برمی آورد. مثال ": فیسلسوفان می گویند ما بدن داریم. اما مرلوپنتی می گه " من رو به روی بدن خودم نمی ایستم. بلکه من در درون بدن خودم هستم با اصلا من بدن خودم هستم."

درواقع بدن است که می اندیشد، حس می کند، میل می کند. درد می کشد. تاریخچه ای برای خود دارد و رو به آینده می نگرد.

مرلوپنتی " قوس قصدی" را ابداع کرد تا توضیح دهد که اگاهی چطور گذشته ما، محیط انسانی ما، موقعیت جسمانی ما، موقعیت ایدئولوژیک ما، و موقعیت اخلاقی ما را به هم پیوند می دهد.

مرلوپنتی از ما می خواهد دست از این باور برداریم که ذهن انسان فراتر از مابقی طبیعت است.

.

.

هنر تصمیم گیری های بزرگ- دل را به دریا بزن

این دقیقا ایده ی من در تصمیم گیری های بزرگ زندگیم بوده و هست و چقدر قشنگ تونستم خودم و سیر تصمیم گیری شهودی م را در این مقاله مداقه کنم.

.

.

آیا سلبریتی شدن نویسندگان ادبی را از اعبتار می اندازد؟

نویسندگان ادبی در ذهن عامه ی افراد، حکیمانی هستند که دیگران از فهم آثارشان درمی مانند و دست تقدیر چنن حکم کرده که ان ها ماتم زده در اوج غربت و گمنامی بمیرند یا دست به خودکشی بزنند. هر کسی هم خارج از این قاعده باشد اصولا محکوم است به زرد نویسی و عضویت در فرقه ی سلبریتی ها. اما زندگی نویسندگان فرهیخته نشان می دهد گرچه ان ها شبانه روز با شهرت شان کلنجار می روندف نهایتا اکثرشان از مقبولیت نزد توده ی مردم بدشان نمی آید.

.

میشل فوکو در جایی گفته که گمنامی ادبی جلب علاقه می کند. فقط به این دلیل که مغمایی ست که باید حل شود."

.

یک مقاله ی خیلی بامزه از زندگی یک پاپارتزی که با سختی های زیادی از سلبریتی های سینما در نیویورک و لس آنجلس عکاسی می کرده است. خیلی جالب و ایده ی درخشان

.

.

کتاب های خودیازی- چگونه زندگی خود را فلا...

 یک جستار جالب از تصمیم بر عمل کردن کتاب های خودیاری های مختاف.

و د رنهایت بعد از یک سال" آن لحظه خبر نداشتم که برنامه ی دوازده ماهه ی تر و تمیز من سرگیجه ای شاندزه ماهه از آب درخهواهد آمد و در خلال آن تما ذرات وجود پشت و رو خواهد شد.

خودیاری زندگی ام را دگرگون کرد ولی آیا این دگرگ ونی به معنای بهتر شدن بود؟

  • نتیجه ای که من می گیرم. واقعا این تغییر ا یم خواهم یا چون جو غالب است. واقعا دوست دارم این دگرگونی رخ بدهد. چرایی اش. و در نهایت اینکه زندگی قوی تر است و غیرمترقبه تر

.

.

ماجرای کتاب سال بلو- هرتزوگ-

اگر قرار بود امروز در توئیتر برای هایدگر چیزی بنویسیم. 

" مارتین نازی خیلی دلت می خوماست جای اشپینگلر یا نیجه باشی. نه؟ بی خیال. می گی افتادیم تو روزمرگی. ولی کی و کجا و بی کی و چراش رو نمی گی؟ خودت تو مگه 33 سال تو همین نکبیت نبودی؟  هشتگ فلسفه ی آلمانی. مزخرفه. کنسرو کلم

.

.

.

در خوبی های خطا کردن:

صرف زمان و انرژی بر اینکه امور چگونه پیش می رود درواقع انگیزه ی بسیاری از افراد را برای رسیدن به ان هدف کاهش می دهد.

در یک آزمایش ساده به جای آب خوردن که می توانست به ادم ها انرژی بدهد آن ها به تمرکزذهنی روی موفقیت می پردازند. به نظر می رسد ان ها به طور ناخودآگاه تصور موفقیت را با رسیدن به ان اشتباه می گیرند.

.

" هیچ یک از رویدادهای بیرونی مصبت و منفی نیس. درواقع هیچ چیزی بیرون از ذهن شما نمی تواند کاملا منفی و مثبت باشد. آنچه موجب رنجتان می شود باورهای شما درباره ی اتفاقات است."

.

دو نوع ذهنی. افرادی که ذهن بسته دارند و به استعداد اعتقاد دارند و افرادی که ذهن رشد کننده دارند و بارو دارند که از طریق بارها چالش و تلاش می توانند استعداد را حاصل کنند. اگر شما از دسته افرادی هستند که به شدت تلاش می کنید تا ناکامی را تجربه نکنید از طیف ذهنیت های ثبت شده هستید. افراد دارای این نوع ذهن، نظریه ی تثبیت شده، چالش ها را موقعیت هایی می دانند که از ان ها می خواهد تا توانایی ذاتی شان را بروز دهند.

.

" اگر از خطا کردن بترسید هرگز در مدت کار خود چیزی یاد نمی گیرید. رویکردتان کاملا تدافعی می شود. چون دائما به خودتان می گویید باید مطمئن شوم که گند نمی زنم."

.

" هرچه سریع تر اشتباه کن. در فرایندهای خلاقانه اشتباهات جزیی ضروری هستند. پس باید مستقیم به سراغشان رفت و انجامشان داد."

.

" تعجب می کردم از نوشتن چیزی که حتی هیچ کس دیگری هم قرار نیست ان را بخواند."

.

اهمال کاری:

این نمونه ی چیزی ست که یونانی ها آکراسیا می نامیدند. یعنی انجام کاری خلاف صلاح دید خود شخص.

به تاخیر انداختن عامدانه ی یک کار با اینکه می دانید این به ضرر شما خواهد بود. جوهره ی اهمال کاری این است که فکر می کنید انچه را باید انجام بدهید انجام نداده اید.

چرا ؟ چون فرد خودش را یک " خویشتن متحد" نمی فهمد. بلکه چند خویشتن می داند که هر کدام در حال چانه زنی و کشمکش و رقابت برای کسب کنترل اند.

.

"تقسیم پروزه به بخش های کوچک تر مهم است و هرچه پروژه ای مبهم تر باشد یا هرچه به تفکر انتزاعی نیاز بیشتری داشته باشد احتمال اینکه تمامش کنید کمتر است."

.

یک راه دیگر برای جلوگیری از اهمال کاری فکر عینی و کم کردن گزینه هاست.

وقتی گزینه ها خیلی زیاد است و افراد می ترسند که گزینه ی اشتباه را انتخا کنند غالبا سراغ انجام هیچ یک نمی روند- من خودم اینطوری ام که ذهنم دستور می ده الان این دو صفحه رو بخونی فایده ای نداره اگر بتونی کل کتاب رو تموم کنی یه پروژه ی مرتب انجام دادی و فایده داره."

.

" انجام کارهایی را که عقب می اندازیم را می توان به پریدن در استخر آب یخ تشبیه کرد. چند ثانیه ی اول سخت خواهد بود. اما بعد از آن حس فوق العاده ای به اسنان دست خواهد داد."

.

" نگویید می خواهم بنویسم بگویید می خواهم تا ساعت چهار دویست کلمه بنویسم. هرچه مشخص تر و دقیق تر راحت تر پیش می روید."

.

.

 علاقه ات را پیدا کن توضیه ی مزخرفی ست.

دیروز ح برام یه ویدئو فرستاد از سرمایه گذار نت اسکیپ که تو دانشگاه کلمبیا همین رو می گفت دقیقا که دنیال پشن تون نرید.

.

" احمقانه است اگر فکر کنید علایق چیزهایی هستند که کاملا شکل گرفته پیدایشان می شود و کار شما این است که برای یافتن شان همه ی دنیا را بگردید." ممکن است به چیزی علاقمند باشیم اما در انجامش خوب نباشیم.  دلیل اینکه نباید این نظریه ی ثابت را قبول کینم این است که افراد به آسانی ناامید م شوند. علایق ثابت نیستند.

.

.

.

فیلسوفان همیشه داستان گفته اند اما از نوعی دیگر.

در هم تنیدگی فلسفه و ادبیات. با هر داستان جدیدی جهان را از نو می سازیم. داستان گویی مرزهای انسان را گسترش می دهد. خیال و مرور شکل های جدید تجربه به آنچه نبوده شکل منسجمی می بخشد و نیندیشده ها را ناگهان مفهوم می سازد.

داستان گویی و فلسفه همزادند. مثلا تمثیل غار افلاطون

.

.

آنیشتن چطور یک سلبرینی شد؟

خیلی جالبه که رسانه ها و ظهور رادیو به این ماجرا چطور کمک می کند و تیپ و قیافه و مدل موهای انیشین.

 ز

مجله خوانی یک لذت پخش وپلاست. یک موضوع یکسان از نگاه ادم های مختلف. یک موضوع که به هزار شکل و رنگ درمی آید. مجله خوانی و لذتش را دیر کشف کردم.

ترجمان های زیادی دانلود کرده ام و عطش برای خواندن و تمام کردن همه ی مقاله هایش اما خیلی بد است این نوع خوانش. باید مصل شرابی ناب قطره قطره نوشید و داغ شد و کیف کرد از دمای بدن. باید در هوای هر قطره سرخوش شد و به درون و بیرون سفر کرد. یک مجله ی دیگر هم دو شماره شروع کرده ام. وزن دنیا که مجله ی شعر است. شعر زیاد نمی فهمم. اما این شعرها هم چنگی نزد انچنان.

وزن دنیا پرونده ای داشت از هوشنگ بادیه نشین. بیشتر از همه این شاعر و سرنوشت و پرونده ی شعرهای گم شده اش چشمم را گرفت و به فکر فرو رفتم. البته مجله ی بسیار خوشگلی ست. هر شعر را با طرحی مرتبط طراحی کرده اند که ادم کیف می کند.

هوشنگ بادیه نشین رشتی بوده و ریاضیات خوانده و بعد هم حسابداری کرده. به شدت مواد مخدر می زده و شعرهایش تک و توک ادر مجله های ان زمان چاپ می شده. بارقه ای از شعرهای گاه و بی گاه. بعد هم مجموعه شعرش را به رویایی شاعر معروف که دوستش بوده می دهد اما مجموعه گم و گور می شود که من فکر می کنم کاملا دلایل انسانی مطرح بوده است و خوب خیلی طبیعی ست که آدمی فکر کند شاید شعرها و نوشته های دوستش بهتر است و... پس ان ها را پنهان می کند تا سال ها- البته این حدس بیهوده یا بیش نیست واقعا.- به هرحال او شاعری بوده که گم شده است. مجموعه شعرهایش و شاعر بودنش و تا سال های دور نامش... این گم شدن من را می ترساند. این گم شدن تلخی ناتمام ماندن آدمی را در جانم می ریزد. من دوست ندارم حتی نوشته های ت تخیلی ام هم گم بشود. بعد فکر کردم در این ادبیات تنگدست خسته ادم مجموعه داستان هایش را به چه کسی بسپرارد؟

شعرهای یک شاعر دیگر:

  • توی فنجان آهویی

داشت دنبال پلنگی می کرد.

و درازای نگاهش در دشت گسترش می بافت و پلنگ آرام آرام

زن کولی گفت: سفری در راه است و زنی با تو سفر خواهد کرد که دلی بی تاپ و دهانی تند و سری حادثه جو دارد. می توانی نگران دل خود باشی.

.

فرشته وزیری نسب

.

"گاهی اما اندوه تاریخ دارد.

از جلجتا می آید صلیب بر دوش

از اهرام می آید

تا شده زیر سنگینی سنگ ها

از میدان های نبرد روم می آید

زخمی شده از پنجه ی شیران

از بیستون می آید

نقش شده در شکست

.

اندوه کمف اندوه انبوده

 و گوشه ی تاریخ پر است

و گوشه ای از تاریخ خالی ست.

و چشمی بی نور

که اسفندیاری مغموم، جهان را با آن می بیند.

.

و قسمت جالب شعرهای منتخب نیما یوشیج از نگاه دیگر شاعرانپ

داروگ.

مهتاب.

هست شب.

ری را.

 اجاق سرد.

خانه ام ابری ست.

برف

خروس می خواند.

افسانه

روی بندرگاه

از شب گذشت.

در پیش کومه ای

خواب زمستانی

ناقوس

در شب سرد زمستانی

--- عباس صفاری این شعرها را انتخاب می کند.

نطفه بند دوران

چراغ

باد می گردد

بازگردن تن سرگشته

با قطار شب و روز

دل فولادم

برف

قایق

دربسته ام

به لیلا هم این مجله را معرفی کردم. شعر دوست دارد و شعر شورش را به وجد می آورد.

 

اندوه عیسی و داستان های کوتاهش، نفس گیر بودند. در عین سادگی و جمله های کوتاه و پر از تصویر و به شدت موجز. هر جمله انگار ضربه ای، تصویری از جنگف از جبهه و فضای سرد سربازهایی که دقیقا نمی دانند اینجا در میانه ی درگیری چه می کنند.

پارسال وقتی نسیم گفت منایی گفته این کتاب را بخوانید. – نویسنده ی باسواد برج سکوت- کتاب را شروع کردم و اصلا یادم نیست که چطور کنارش گذاشتم برای وقتی دیگر. امسال وقتی شروع کردم ناتوان بودم از کنار گذاشتنش. داستان های بی نهایت کوتاه و سرد و سوزدار.

نویسنده با سختی فراوان و گشنگی و بیماری های بسیار در جنگ آلمان در سوریه می میرد. در سرما و در برف که فضای بیشتر داستان های اوست. در سن بسیار کم و در جوانی

.

" وقتی رفتم جای تیم را بگیرم چهره اش توی برف خیلی به زردی می زد."پ

 تیم می گفت هر کاری بکنیم آلت دستیم. می ترسیم. همه چی داریم. اما از ترسه که اینهارو داریم. خونه داریم، بچه به دنیا می آریمف از ترس همبستر می شیم. کلاه خود رو هم فقط از ترس روی سرمون می ذاریم."

.

" کم کم ان دو مرد انقدر کله داغان کردند که می شد از ان ها کوهی بزرگ ساخت. وقتی این دو مرد می خوابیدند کله ها شروع می کردند به غلتیدن. انگار در بازی بولینگ باشند."

.

" صد سال بعد دو کرمی که از آن ها تغذیه می کردند پی نبردند که اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده اند. خاک همان خاک بود. درست همان خاک بود."

.

داستان های

برادر رنگ پریده ی من-

پایان این داستان. جمله های کوتاه. پر از نماد. پر از تصویر.

این کتاب و داستان هایش را باید بارها بخوانم.

" شپشی را میان ناخن انگشتان شست گرفت. صدای ترق کرد. شپش مرده بود. روی پیشانی اش... لکه ی کوچکی خون نقش بست."

 

 

داستان فوق العاده نمادین ساعت آشپزخانه. – ان و ضربه های داستانی- که هر بار با موج انفجار ساعت ها در همان لحظه به خواب می روند.

داستان اندوه عیسی که بر سر گوری خم شده است و به شیوه ی چگونگی کندن گور نظارت می کند. انگار گور خودش.   " عیسی بلند شد. نشست. بالاتنه اش کمی بالاتر از قبر قرار گرفت. از دور به نظر می رسید تا شکم توی قبر فرورفته است."   " شنیدی سرجوخه، عیسی دیگه همکاری نمی کنه؟ " چون عیسی قهر کرده بود از ادامه ی کندن قبر سرباز زده بود. چون به نظرش جا برای هر نفر و قبرش خیلی تنگ و کوچک بود. عالیه این داستان. نمادین. کوتاه. ضربه زننده.)

.

شروع داستان اندوه عیسی" با ناراحتی توی قبر کم عمق دراز کشید. مثل همیشه خیلی کوتاه از کار درآمده بود به طوریکه ناچار شد زانوانش را خم کند. به نظرش رسید که آسمان خیلی دور است."

.

 داستان رادی

نان.

سه قدیس تیره

" من اخه تو زمستون مردم. نتونستن درست منو دفن کنن. همه چی یخ زده ود. همه چی مثل سنگ سفت شده بود.    " خوب نیست ادم تو روسیه بمیره. درخت ها غریبن. خیلی غم انگیزن. هبیشترشون توسکان. اینجا که من دراز کشیدم پر از درخت های غم انگیز توسکاست.)

 

این سه شنبه( که در جنگ سه شنبه های زیادی وجود دارد. هفته یک سه شنبه دارد. سال، پنجاه سه شنبه. جنگ، سه شنبه های بسیار دارد.)

 

چهار سرباز ( چهرا سرباز و ان ها که از چوب و گرسنگی و خاک درست شده اند. یکی از سربازها می گوید امیدوارم اینجا مزرعه ی شغلم نباشد. من از یک مرده ی آغشته به مرگ و شلغم بیزارم.)

 

گربه در برف یخ زده است.  (فضای مرگ و جنگ با برف و یخ بسیار پوشیده شده است. هم سفیدی و هم سوزناکی و هم سکوت و آهستگی که خاصیت برف است.)

فضا و شب آکنده از صداست. ( خواه ژنرال باشید و خواه سرباز موهایتان در اینجا می ماند.)

 

داستان هایی از یک کتاب درسی

 

 

 مدت های بسیاری به دنبال این کتاب بودم و پیدایش نمی کردم تا امسال عید که رفتم ایران و مجموعه ی شهریار مندنی پورم را با خریدن دو کتاب مومیا و عسل و هشتمین روز زمین کامل کردم.

اما این کتاب اصلا ان چیزی نبود که فکر می کردم. یا شاید سلیقه ی من تغییر کرده است. کتاب پر از جمله های فوق العاده و نغز و زبان شاعرانه است. و در میانشان داستان ها و پیرنگ و خط سیر روایی گم می شود.

.

.

داستان اول را که خواندم. " بشکن دندان سنگی" را از عمق خیال پردازی و گم شدن در انتهای خیال و پرسه در حوالی تخت جمشید کیف کردم اما بعد از آنکه این تم به شدت در داستان های بعدی دنبال شد ان اعجازش را از دست داد.

.

داستان های منتخب که کنارشان تیک قرمز زده ام : پسرک ان سوی رود. نارنج های شریر شیراز، بشکن دندان سنگی را، آوزاهای در بادخوانده ی داوود، طوطی پیر بر بام قزاق

.

داستان اول در فضای اداره ی مرمت و باستان شناسی و کارمندهایی که باید مواظب تخت جنمشید باشند. فوق العاده ست این فضاها.

" صداهایی می شنوم به غیر از صدای چک چک آب اینجا، هزار سال پیش، پیشتر، زمزمه هایی شده که هنوز مانده، کسی جیغ کشیده، کسی آتش روشن کردهف قربانی ها خندیده اند و.."

.

" این صدا رازی دارد که هر کس آن را بفهمد دیگر همه جای دنیا برایش یکسان می شود."

.

" اینجا هوا از فصل ها رهاست و همه ی خواب های دنیا رسوب می کنند اینجا. من چشم هایم را می بندم و می بینم شان."

آخر این داستان نوشته ام" هیچ کس به اندازه ی مندنی پور عاشق شیراز نیست."

.

" ماه هم پیر شده است."

.

 داستان مومیا و عسل را اول انگلیسی اش را خواندم که سارا خلیلی ترجمه کرده بعد هم فارسی اش را و. به نظرم ضعیف ترین و شعاری ترین است و همه ی داستان فضاسازی یک خانه ی قدیمی بزرگ به عنوان نقطه ی قوت.

.

داستان نارنج های شریر شیراز را در انتهای داشستان با خودکار قرمز نوشته ام " عاشقانه ای برای پیری"

.

باران اندوهان.

مردمک های خاک " همین است که هست. بی معنا دروغ و من دیگر همیشه همینم که هستم. اینجا مثل خزه"

.

آوزاهای در باد خوانده ی داوود- شبیه نثر و فضای ابوتراب بود.

. از این داستان خیلی لذت بردم.

" چشم هایش به رویایی عیتق بسته شدند. هوا بوی بارانی پس از خسکسالی می داد."

.

" یک روز دیدیم که لب هایش ریخته اند."

داستان سنبل ابلیس فضای تخت جمشید. داستان وهی و ایستا.

فصل های برزخ- به لحاظ فضا به داستان اول شباهت دارد. ستوان و سکوت و اسکلت

.

نظریه ی پنجشنبه- داستان عجیب. بازی قائم باشک پدر و دختر و گم شدن دختر برای همیشه

.

دره ی مهرگیا- داستان وهی سروان انگلیسی. لهراسب و خزعلی

.

نظریه ی چهارشنیه: همسر سوژه مطمئنا از محل اختفا و فعالیت های افرا مطلع است. در اظهاراتش به طرز هوشمندانه ای طفره رفته است. بازداشت و بازجویی.

نظریه ی پنجشنیه: تایید نظریه ی چهارشنیه. فرزند سوژه محتملا در جریان اختفاست. بازجویی

.

تکرار فضای جنازه، اسکلت، تخت جمشید و رویاگون بودنش، سرداب، تار عنکبوت

" گفتند گوهر هرات شیشه ی ماهرانه ی تراش خورده ای بیش نیست."

 ز

شروع و ایده ی کتاب خیلی خوب بودند.

" دستی که از مچ قطع شده می توانست متعلق به زنی باشد بین 25 تا 35 ساله."

ایده : دست قطع شده ای که در یک گاوصندوق در زیرزممین ساختمان پلاسکو یافت می شود و گاو صندوق آتش نمی گیرد.

.

مسیله ی اصلی به نظرم شخصیت ها بودند که به نوعی دچجار تکرار چیزهایی که در این ژانر دیده ایم شده بودند. من اصولا از این ژانر چیزی نمی خوانم اما سریال های مرتبط را بسیار دیده ام و همن باعث دوری می شد. نکته ی دیگر اینکه توضیحات طولانی بودند و کمکی به فضاسازی و شناخت شخصیت ها و پیشبرد داستان نمی کردند و در نهایت در چند صفحه ی آخر- تقریبا دو صفحه ی آخر گره گشایی به طرز به یکباره ای رخ می دهد. شاید خرده روایت ها و گره گشایی های کوچک در مسیر کمک کننده تر بود.

 

 کتابخانه ی بابل را شب ها می خواندم. نیمه های صبح در بی خوابی ها و در اتوبوس و در فضای به پاییز رسیده ی شهر که بوی باران و جیش را در متروها بالا می اورد.پ

بورخس و داستان هایش ثابت می کنند که همه ی کتابخوان ها و کرم کتاب های عزیز می توانند خ ودشان را به جد بزرگ شان بورخش متصل بدانند. او انقدر خوانده بود که به کوری تدریجی مبتلا شده بود. رییس کتابخانه ملی آرژانتین هم بوده و...

 از دانش بی اندازه گسترده اش، از قصه هاش که عالم ناسوت و لاهوت را دربرمی گیرد و این همه به جهان اسلام و دانشمندان عالم شرق و قصه هایشان واقف است رشک برانگیز است این دانایی جامع الطراف بورخس..

 اما داستان های این کتاب- داستان های پست مدرن یا شاید ناداستان و جستار و آمیخته هایی از خاطره- دقیقا داستان نبودند برای من. به شدت وهم و فضای سوریئال و عددهای فراوان بالای اسم ها و استفاده ی فراوان از اساطیر و نقل خاطره و اطلاعات زیاد از این ور و آن ور-  این همه برای قصه گویی و به دنیال کشیدن و کشش داستانی ناکارآمد بود برای سلیقه ی من.

متن های ارجاعی و عددهای زیاد در متن من را آزار می داند. در داستان ها این هنمه ارجاع را تاب نمی آورم. شاید اگر ناداستان بود و از تجریه ی زیسته ی خویش می گفت برایم جذاب تر بود تا خاطره ای که مثلا از کسمن شرمسارم که نتوانستم با کتابخانه ی بابل و داستان هایش انطور که باید و شاید ارتباط برقرار کنم.

.

" در ماه اکتبر شاهدخت از یک مسافر کشتی زئوس شنید که کارتافیلوس در بازگشت به ازمیر مرده است و او را در جزیره ی اوس به خاک سپرده اند."

.

 در همه ی داستان شاه و خنجر و دعوای شخصی و اسطوره ها نقش اساسی داردند."

.

" فکر کردم ان ها را شناخته ام. متعلق به نسل حیوانی غارنشین ها بودند که ساحل خلیج فارس و غارهای حبشه را اشغال کردند."

.

شهر جاودانگان در حالی بنا شد که مرحله ای را نشان می دهد که چون شامل بیهودگی تمام کارها بو.د در ان مرحله تصمیم گرفتند در تفکر زندگی کنند. در تامل ناب."

.

" جاودانه بودن بی معنی ست. به غیر از انسان مو.جود دیگری نیست که جاودانه نباشد. زیرا همه از مرگ بی خبرند."

.

" من هومر بودم. به زودی هیچ کس نخواهم بود مانند اولیس. به زودی همه کس خواهم بود."

.

داستان جست و جوی ابن رشد. یکی از داستان های خوب. گرم و درک کردنی. زیرا حوالی فلسفه می چرخد.

" از انتهای این محیط آرام صدای گرفته ی کبوترهای عاشق می آمد/"

.

" در اخرین صفحه فهمیدم داستانم زمانی که می نوشتم ش نمادی بوده از انسانی که ساخته بودم. و برای نوشتن این داستان باید به آن انسان تبدیل می شدم و برای تبدیل شدن به او باید این داستان را می نوشتم و همینطور تا آخر."

( این حجم از خودآگاهی نسبت به نوشته ها خیلی جذابه. هر لحظه دخودآگاهی. هم جذاب و هم پس ززنده البته. تیغ دو لبه است به نوعی."

.

داستان ها من را یاد فضای داستان های ابوتراب خسروی هم می اندازد. به همان اندازه سوریئال و در جهان های موازی و گاها بازی های فوق العاده شیرین زبانی.

"فکر کردم خدا فقط یک کلمه بگوید و ان کلمه شامل تمامیت شود. هیچ کلامی نمی تواند بگوید که پایین تر از جهان و ناکامل تر از مجموع زمان باشد."

کتاب شنی را مثال می زند. من را یاد اخرین داستان ابوتراب در کتاب – دیوان سومنات می اندازد. دقیقا اسم داستان هم همین بود. شعری که کلمه نداشته باشد.  اسم این داستان بورخس- نوشته ی خداوند است. کتاب شن کتابی بی نهایت است. زمان بی نهایت است و ما در هر نقطه ی ممکن زمان هستیم. من به ورق زدن کتاب بی نهایت ادامه می دهم.

.

در داستان کتابخانه  ی بابل از شروع به عشق بازی با کتابخانه می پردازد. به به

.

" این داستان را نوشتم تا تبدیل به قصه شود. تا فراموشش کنم و بدین ترتیب عقلم را از دست ندهم و شاید با گذشت زمان برای من هم به قصه تبدیل شود."

با سبک شلوغ و پاشان خوانده های بورخس به شدت احساس یگانگی می کنم. با ماجراهای ذهنی در هم تنیده و واقعی اش.

.

" مشخص ترین علامت روح من کنجکاوی ست که گاهی مرا به زندگی با زنانی کشانده که هیچ چیز مشترکی با ان ها نداشته ام. فقط به این دلیل که بدانم چگونه است و بدانم کیست."

از کنجکاوی و عشق و عاشقی و رابطه ی به شدت به هم پیوسته شون می شه بسیار نوشت.

.

" درخشان ترین فتوحات را اگر در قالب مفرغ کلمات نریزیم جلوه ی خود را از دست خواهند دادک.

.

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                                                                                   

چند داستان به شدت انتقادی و قوی با نگاه اجتماعی در این کتاب وجود دارد که ستاره ها را به سمت خود می کشاند. داستان هایی که در ان دختربچه ها موردتجاوز قرار می گیرند. و اصولا دخترها و زن های این داستان ها جسورند و با تعریف دختر و زن در فضای سنتی تفاوت دارند.

.

داستان اول- ایستگاه هشتم.

اتفاق های زیادی رخ می دهد اما شخصیت ها و ویژگی های منحصربه فردشان هنوز با هم فیت نشده اند و به همین دلیل داستان نمی تواند وارد لایه های دیگری شود و بی جان باقی می ماند.

.

داستان دوم بدیل. شبیه به مسخ کافکا که برادری از یک زایده تبدیل به ایگوانا می شود.

.

داستان بستنی گل یخ من را یاد داستان اول ابوتراب خسروی در کتاب دیوان سومنات – یا شاید هم کتاب ویران بود که از زبان نطفه ای بیان می شود داستان- اینجا هم با نطفه ای رو به رو هستیم که پدر و مادرش را می بیند.

داستان چهل ستون را اصلا متوجه نشدم. شاید به دلیل فضای زیاد از حد سورئال.

.

خواب با چشم های باز. داستان خوب روانکاوانه. مادری که بچه اش را از فرط دوست داشتن می خواهد بکشد. شبیه سریال- د هانتینگ هیل هوس- اپیرود دوم هم پیرامون عشق مادر و روانی شدنش است.

.

سبز نارنج یک داستان عالی بود. از نظر کوتاه و موجز بودن و ایده ی داستانی که با اعلامیه ی مردی مواجه می شویم در دست دختر جوان. مرد مغازه دار بوده دو زمانی که دختر، بچه بوده به او در پستوی مغازه تجاوز می کرده است.

.

داستان شست دالی شبیه به داستان اول که تم خواهرانه دارد. در هردوی این داستان ها یکی از خواهرها موهای کوتاهی دارد.

.

داستان فصل شکار-

شروع عالی. " یک ماه از ناپدید شدن دوست و هم اتاقی ام نرگس می گذرد."

شبیه ناتمامی شروع می شود.- در ادامه با یک داستان فوق العاده رو به رو هستیم. به طرز جسورانه ای به فضای اطلاعاتی و ادم هایی که معلوم نیست چطور همه کاره ی یک سیستم می شوند پرداخته است. یک ایده ی خیلی خوب و روند داستانی و جزییات فضای خانواده عالی.

.

داستان لاک پسشت.

حرف زدن یک مرد با لاک پشتش راجع به تنهایی و اینکه زنش را طلاق داده است.

.

محاق- مارجای زن روستایی و نزدیک شدنش به سیدرضا که متولی امامزاده است.

در اکثر داستان ها یک ظرافت و تیزهوشی در به سخره کشیدن بلاهت وجود دارد.

.

نامت را به من بده.

داستان خیلی پیش نمی رود. از روی اسطوره گواینکه نوشته شده است. فضای روستایی و زن دوم و...

.

خوشبختی ذوزنقه ای. ایده ی داستانی خوب. دکتری که عاشق بیمار سرطانی اش می شود و خوشحال است که تمام عمر کوتاه بیمار از این به بعد به او تعلق دادر. اما زبان بیش از اندازه احساسی ست و پیرنگ  داستانی هم می تواند پرداخت بهتری داشته باشد به همراه تصویرسازی های بیشر برای فضاسازی.

.

داستان کلید. پایان داستان نوشته ام یک داستان خوب.

" قرص ها را توی گلدان یاس رازقی فرو می کنم. شاید بهار سال بعد برگ هایش بزرگ و گل هایش خوش بوتر شوند.

.

آکواریوم یک داستان خیلی خوب بود. پر از فضای سورئال و زبان زیبا

.

": با سلام  صلوات می برندمان باغ عدن. جایی که باید برای رسیدن به منتهای کیف و لذت مرگ و فراموشی با زقیب و همخون و هم جنس مان بجنگیم. عجیب هم نیست. تا بوده همین بوده.

یک نطفه ی پیروز که شرح پدیداری و ظهورش به جهان و دنیا را تعریف می کند.

.

" من و برادرهایم جایمان تنگ است. دم یکی توی دهان دیگری ست. کلاهک آن یکی روس شکم من. چیزی نمانده له و لورده شویم. همه مان را توی قیف بزرگی سرازیز می کنند.

از سرسره ی عظیمی به پایین سر می خوریم. لذتی زایدالوصف دارد. ناگهان دستی روشنایی اطراف مان را خاموش می کند و تاریکی.."

.

" خون به بدنم می پاشد. گرم و جوشان. پوستم از چندجا ترک برمی دارد. دست هایی نرم و معطر در آغوشم می کشند. لذت و درد در انتهای بدنم پخش می شود."

.

" پیرمرد مت را توی تخت می گذارد و با سرفه ای خلتناک می گوید: اسحاق"

.

در کل کتاب خوبی بود و من به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد می کنم خواندن این کتاب را. بعضی از داستان ها به شدت برای من نو بودند و ایده های درخشانی داشتند.

 

 ز

خانه ی ادریسی ها یک کتاب با فضاسازی فوق العاده. دیالوگ هایی که هر کدام به تنهایی زیبا و نشان دهنده ی دایره ی لغات غنی نویسنده است اما به غیر از فضاسازی و زیبایی کلمات چیز دیگری در این کتاب نیافتم برای لذت بردن. به نوعی زیبایی نثر باعت کشش و ادامه دادن می شود و از طرفی نداشتن خط سیر داستانی و شخصیت های بسیار زیاد که همه شان با قصه های کوتاه و کلیشه ای بیشتر شبیه به تیپ هستند.
.
" وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد" این جماعت به نهایت غربتم می رسانند. یونس تبسمی کرد" پرتگاه انتها ندارد. در گریختن رستگاری نیست. یمان و چیزی از خودت بساز که نشکند."
بگو رستگاری کجاست. دنبالش نگرد او را تو را پیدا می کند.م
.
" وهاب هنوز خواب بود. مه به شیشه ها می ساید.
جمله های کوتاه و زیبا.
خ واندن همین جمله ها امیدوارکننده است برای یافتن داستانی خواندنی که در کار نیست.
.
شخصیت های فراوان کتاب. وهاب که جوانی سی ساله و دلمرده است و گوهر و لقا و اصلان و قهرمان شوکت و صابر و فیروزه و رحیلا و رکسانا یشویلی و خانوم ادریسی پیر که خاندان اصل و نسب دار خانه ی بزرگ با او می چرخد و..

.
از بهترین نقدهایی که خواندم نوشته ی نیکزاد نورپناه بود

مالکین قبلی یا بایستی فرار کنند و یا بمانند و ذره ذره در نظام جدید -که دشمن‌شان است- نابود شوند. این قرائت ساده و ساده‌لوحانه‌ایست از هر انقلابی. کتاب اول خانه‌ی ادریسی‌ها هم چیزی نیست جز همین داستان ساده. در عشق‌آباد عمارتی هست مال خاندان ادریسی. از اشراف یا شاید نجبای شهر. بهرحال از طبقات مرفه. انقلابی کمونیستی می‌شود و فاتحین که به همدیگر «قهرمان» می‌گویند خانه‌ی ادریسی‌ها را غصب می‌کنند. آنها بو می‌دهند. لباس‌هایشان بد دوخت است با پارچه‌های زمخت.

لقا پیردختر خانواده است. وسواسی‌ست. چندین و چند جا بخاطر مواجهه با قهرمان‌ها و رفتار زمخت‌شان پشتش از نفرت تیر می‌کشد. بعد می‌رود سراغ پیانواش، مونته‌وردی و مندلسون می‌نوازد. مادرش (خانم ادریسی پیر) بگی نگی پشیمان است که چرا بعد از انقلاب زحمتکشان مهاجرت نکرده: «با رگ و ریشه به درخت بید، باغ و خانه چسبیده بود. ادعا می‌کرد وطنش را به هیچ جا نمی‌فروشد. حالا پی می‌برد وطن او چند شعله‌ی خرد آتش روی کوهساری دور بوده … خاکسترش مانده بود … ویرانه‌ی بنایی پوک و موریانه خورده. در برابر لقا و وهاب خود را گناهکار می‌دانست …»

عشق‌آباد می‌توانست تبریز باشد یا تهران. یا هر شهر دیگری در ایران بعد از انقلاب.

وهاب نوه‌ی سی ساله‌ی خانواده‌ی ادریسی مردیست کتابخوانده. طبعاً افسرده است، به همان روالی که در این کتاب همه چیز همان طوری‌ست که انتظارش را داریم. افسردگی‌اش از همان نوع به‌خصوصی‌ست که محصول رفاه و بیکاری‌ست. با قرص می‌خوابد و با پرده‌های ضخیم در برابر نور از خودش دفاع می‌کند. عطر عنبر به خودش می‌زند، عطری که کسی قریحه‌ی درکش را ندارد. غاصبینِ خانه با وهاب و لقا و خانم ادریسیِ پیر بدرفتاری می‌کنند. قالی‌های ظریف را لگدمال و کتابخانه‌شان را آتش می‌زنند. دنبال تساوی و عدالت و کشاورزی مکانیزه هستند. کتاب اول که ۳۰۰ص هست داستان همین همزیستی و زوال ادریسی‌هاست. درشت و زمخت، لطیف و نرم را نابود می‌کند. شخصیت‌ها دقیقاً همین‌قدر متعارفند و قالبی. روایت هم همین‌قدر تکراری و قابل پیش‌بینی. افسوسی در کل کتاب جاریست. غصه بابت سرنوشت تلخ ادریسی‌ها، بابت اینکه با ترمه‌های ارزشمندشان شلوار کردی دوختند. بابتِ «هنر خوار شد جادویی ارجمند». همان‌هایی که با غبطه منوتو و صدای آمریکا تماشا می‌کنند و بابت نابودی «فرهنگ و هنر» آه می‌کشند و «این آخوندا» را ناله و نفرین می‌کنند، احتمالاً بیان داستانی اعتقادات سرراست‌شان را در خانه‌ی ادریسی‌ها پیدا می‌کنند.

دیالوگ‌ها همه طنازانه‌اند. داستان را پیش نمی‌برند، هدف‌شان صرفاً استفاده از عباراتی‌ست که باحالند و گاهی چاله‌میدانی. سردسته‌ی فاتحین، «قهرمانْ شوکت» که زنی‌ست بددهن و هار با موهای وزوزی (بله، زحمتکشان عمدتا زشتند) در کل کتاب مشغول حاضرجوابی و یکی به دو با وهاب است؛ «فکّت را پیاده می‌کنم! از سگ بدترم اگر همه چیز تو را به باد ندهم!» پاسخ وهاب چیزیست همین‌قدر صداسیمایی: «داری بچّه می‌ترسانی؟ از امثال تو اگر بخورم، قُرم دنگم! بفرما، بگرد تا بگردیم!»

اصرار بر زیبانویسی باعث شده نویسنده فقط چیزهای بخصوصی را ببیند که برای‌شان کلمه‌ی فارسی زیبا و هوشمندانه دارد. دنیای کتاب و توصیفاتش محدود به همین‌هاست و تکرارشان حوصله سربر. چایی از شُرنه قوری سرازیر شد توی فنجان. اصرار به استفاده از شُرنه باعث می‌شود چندین و چند جا هی چایی‌ها از شُرنه‌ها جاری شوند. یا مثلاً هیزم‌سوز جایگزینی‌ست عالی برای شومینه. مرحبا. ولی چندبار باید در مورد هیزم‌سوز خواند؟ قهرمانْ قباد که پایش را در مبارزات از دست داده عصا ندارد. عصا مال عوام است. غزاله علیزاده «چوبپا» می‌زند زیر بغل قباد و گمانم اقلاً پنجاه بار از این کلمه استفاده می‌کند. آخر کتاب چیز زیادی از قباد نمی‌دانیم، او صرفاً «تیپ» است، اما از چوبپا چرا. وضعیت نورها هم به همین منوالند. تمامی نورهای کتاب -که زیاد هم هستند- یا نرمتابند و یا کجتاب. اما عمدتاً نرمتاب. اگر سرشماری ملاک مناسبی باشد می‌شود گفت غزاله علیزاده نرمتاب را به کجتاب ترجیح می‌داده. محصول جانبی رمان طبعا سطرهاییست که به تنهایی زیبا هستند، می‌شود نقل‌شان کرد و تشویق شد. اما همه می‌دانیم که رمان فرق دارد با کتابی قطور که لابلایش را با سطور زیبا ادویه‌پاشی کرده باشند.

نسخه‌ای هم که برای ترکیب ناسازگار این دو طبقه می‌پیچد هنر والاست. زبان مشترکی که شاید باعث تفاهم این دو وصله‌ی ناجور شود. فکر بکر نویسنده. قهرمان شوکت در حیاط مشغول طناب‌بازیست: «کف پاها را بالا می‌گرفت و نشان می‌داد، شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند.» در همین حال لقا می‌رود پشت سازش: «صدای پیانو بلند شد. همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت، از دریچه‌های تالار در باغ پخش می‌شد؛ والسی از شوپن بود … شور شوکت فزونی گرفت، موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند.»

نوه‌ی ننر خانواده، وهاب، قابلیتهای دیگری هم دارد. در یکی از همین روزهایی که قهرمانها در باغ مشغول مسابقه‌ی پرتاب چاقو هستند، قهرمان شوکت دوباره به او پیله می‌کند. می‌خواهد او هم شرکت کند. همانند عالیترین مثالهای اساطیری، وهاب بدون اینکه بداند، توانایی‌هایی دارد که خودش هم از آنها بی‌خبر است. او که مشغول کانت و هگل بود حالا به زور مجبور می‌شود چاقویی پرتاب کند و یاللعجب، چاقو می‌خورد به قلب هدف. همه دهانشان باز می‌ماند. توضیح بیشتری داده نمی‌شود. نمی‌شود هم چیزی گفت. احتمالاً شاهد بروزی ناب از «فر ایزدی» بوده‌ایم. سیاوشی که نمی‌دانسته می تواند از آتش رد شود. زیگفریدی که نمی‌دانسته فقط اوست که می‌تواند از شمشیر جادویی استفاده کند. وهاب هم یکی از همین‌هاست. این مایه البته جالب است و مهیج. اینکه رسالت زندگی و «خویش‌کاری» وهاب در طول رمان به فعلیت برسد. اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. صحنه‌ی کاردپرانی در همان حد اشاره با فر ایزدی نوه‌ی ادریسی‌ها باقی می‌ماند. مابقی داستان، وهاب به همان زیست بی‌معنی و پراندن جملات گل‌درشت خودش ادامه می‌دهد و گاهی هم قوطی عطر عنبرش را بو می‌کشد.

کتاب دوم هم مسیرش مشابه است. خلاصه‌اش می‌شود «انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد». چیزی بیشتر از این هم نیست. انقلابیون دیروز و قهرمان شوکت خودشان مورد غضب دولت مرکزی قرار می‌گیرند. تارو مار می‌شوند. تکه‌ی خنده‌دار کتاب دوم اواخرش است. نویسنده انگار که فهمیده بعد از اینهمه صفحه هنوز هیچ چیزی از آدمهای قصه‌اش نگفته (چون مشغول توصیف هیزم‌سوز و شُرنه و گلهای قالی و پرهیب لای درختان بوده) ناگهان شروع می‌کند شلاق زدن اسبهایش. سریع و فشرده گذشته‌ی آدمهای متعدد قصه‌اش را می‌گوید. با داستانک‌هایی که یکی از یکی کلیشه‌ای‌ترند. دختر فلج و فقیری که «بی‌سیرت» شده. خودکشی می‌کند. برادر نوجوانش از خشم خانه را آتش می‌زند و متواری می‌شود. مردهایی که مست و پاتیل می‌آیند خانه، زنشان را کتک می‌زنند، بعد کپه‌ی مرگشان را می‌گذارند. و قصه‌های مشابه دیگر که همه از حفظیم. شاید هم این قسمت کتاب بد نبود چون چندین بار به خنده افتادم، شدید و پرصدا جوری که البته کمی نگران شدم شاید منشا عصبی داشته باشند. با اینحال کتاب تمام شد. خوبها از اول تا آخر خوب بودند و بدها هم همینطور. ساز و کار انقلاب و زیر و زبر شدن طبقات جامعه توضیح داده شد. گمانم بعد از خواندنش با خیال راحت‌تری می‌شود برای نابودی ایران و چندهزار سال تمدنش تاسف خورد. من البته کمی هم به حال وقت و اعصابی که از خودم تلف کردم افسوس خوردم. احتمالاً اگر کلمه‌ای به نام «حرص‌خوانی» داشته باشیم می‌شود توصیف مختصر برخورد من با خانه‌ی ادریسی‌ها.

رساله ی پر جبرییل گفت و گوی سالک و پیر است که به او علم خیاطی و علم حضوری اموزش دهد. علم ابجد به او می آموزد و می گوید: از جمله آواز پر جبرییل یکی تویی.

هر کلمه را روح است. جبرییل را دو پر است. یکی راست و نور محض است و دیگری چپ و نشان تاریکی.

هرچه در چهار ربع عالم سافل می‌رود از پر جبرئیل حاصل می‌شود.» عالم سافل یا ناسوت همین دنیاست. همه‌ی امور این عالم معلول جبرئیل است. واضح است که در نظر اهل طریقت جبرئیل تنها ابلاغ وحی الهی به پیامبرانش را برعهده ندارد. او وظیفه‌ای وجودی نیز برعهده دارد: ایجاد عالم سافل و آنچه درآن است.

قطعه‌ی پایانی رساله: پس چون در خانقاه پدرم روز نیک برآمد در بیرونی (رو به عالم مجردات) ببستند و در شهر (عالم مادیات) بگشادند و بازاریان (اهل عالم غرور) درآمدند و جماعت پیران (عقول مجرده/ فرشتگان) از چشم من ناپدید شدند و من در حسرت صحبت ایشان انگشت در دهان بماندم و آوخ می کردم و زاری بسیار می نمودم سود نداشت.»
قصه‌ی آواز پر جبرئیل سفر معنوی نفس آدمی است، داستان مشاهدات سالک است، که شباهتهای بسیاری با داستان پرندگان دارد

بحران هدیه ای بود که هانیه مترجم کتاب به من داد و مدت های بود که نمایشنامه نخوانده بودم. خواندنش گیرا بود و در یک نشست نیم ساعته با لذت تمام شد. هنر در برابر پول و قصه ی زندگی  و شخصیت هایی که من به راحتی می توانستم با آن ها احساس پیوند و نزدیکی داشته باشم.

زن و شوهری که عشق دارند و هنرمندند و پول ندارند و از ان طرف دوست شان که عاشق زن بوده و حاالا به شدت ثروتمند است. او در بانک های نیویورک گلمن سکس و مورگان استنلی کار می کند و...

.

شخصیت فرعی "اوا" همسر زیبا و اوکراینی بانکدار ابتدا به نظر عبث می رسد و در ادامه با گفت و گوها و وضعیت طوفانی که در راه است او یه یکی از شخصیت های تاثیرگزرا تبدیل می شود و در هر لحظه ی تنش ها و گفت و گوها رازها و سوراخ های شخصیت ها برملا می شود.

 

من شرمنده ام که همسایه ها را تا امروز نخوانده بودم و چقدر خوب شد و خوشبخت شدم که تمام کتاب را در دو ر وز خواندم. شب ها بیدار ماندن و خواندن این داستان پر کشش ئ  جان دار. مدت ها بود کتابی و داستانی با همه ی موجز بودن و جمله های کوتاه و شخصیت های به یادماندنی این همه من را نکشانده بود.

.

فضای شلوغ زندگی همسایه ها در کنار هم و رابطه ی بلور خانوم و خالد من را یاد صد سال تنهایی مارکز انداخت کمی و به نظرم این اثر به همان اندازه می تواند جهانی شود و دیده شود. همینطور فضای ملی شدن صنعت نفت در بطن داستان من را به یاد انقلاب موز در کلمبیا و صد سال تنهایی انداخت.

خالد ساده است. خودش است. زندگی در کتاب به شیوه ای جان دار در جریان است. رابطه ی همسایه ها و اتفاق ها بدون کم و کاست. بدون طولانی بودن و اضافات بی معنا. همه چیز به اندازه است و یک نکته ی دیگر که باز هم من را یاد قلم مارکز انداخت اینکه جمله های کوتاه هر کدام اطلاعاتی را می دهند که حذف کردنش ضربه می زند به فضای کلی داستان.

نثر بی اندازه گرم و خواندنی و در کلب لذت فراوان.

چرا 5 ستاره نه؟

فضای زندان برایم مطول بود و شاید همزمان شدنش با دیدن سریال های فراوانی که بخشی های زیادی از آن ها به یکباره به زندان منتهی می شود- شیم لس و سوتس و اورنج ایز نیوبلک و... حس حوصله سر بر بودن را به من داد.

.

فضاسازی ساده کوتاه و دقیق

" دیواره های اتاق بلور خانوم سفید است. کف اتاق جریز آبی رنگ پهن شده که لبه های توری سفید دارد."

دقیقا بعد از این کتاب " خانه ی ادریسی های" غزاله علیزاده را شروع کرده ام و تمام داستان چیزی جز فضاسازی خانه ی بزرگ و اشرافی نیست که اولش لذت بخش است اما چنان پر می شود از وسایل قدیمی و به حاشیه می رود که دیگر چیزی از لذت باقی نمی ماند و فقط طول و تفصلی است. یادم باشد فضاسازی یعنی چی.

.

" حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه کرد."

.

" بوی تریال خوئاج توفیق" آفاق" " بلورخانوم" " خالق" " خاله رعنا" " جمیله خواهر کوچک"

" امان آقا که شوهر بلور است و خالد در قهوه خانه ی او کار می کند."

.

" پدر کتاب اسرار قاسمی می خواندو می گوید اگر ادم بتواند به دستورارت این کتاب عمل کند می تواند غیب شود."

به شدت من رو یاد کارهای آئورلیانو پدر می اندازد.

.

" محمد مکانیک می گوید بعد از عمری دل تیرخورده ام هوس قلوه کرد. گفتم فکر کردم بخرم و بیارم خونه کباب کنم که زهرمارم شد."

.

" آسمان مثل شیر برده ای ست که رگه های خون تویش دویده باشد. روشهر انگار که سرپوش گذاشته اند. یک سرپوش مفرغی"

.

" اگر بخواهم بروم اتاق بلور خانوم باید اول از جلوی مطبخ بگذرم. بعد از جلو اتاق مجمد مکانیک و بعد از جلو اتاق عمو بندر. باید حواسم به آفتابه ی عمو بندر باشد که پام بهش نخورد. به سایبان الاغ ها. بعد هم کبوترخانه است و بعد درخانه."

 این جزییات دقیق و نشان دادن دلهره ی پسر نوجوان. عالی.

.

" حیاط آنقدر پر از آفتاب است که انگار هیچ وقت سایه به خودش ندیده و نخواهد دید."

.

پدرم ورد خوانی را رها کرده است.

بعد پدر ول می کند و می رود کوبیت که کار کند و در نامه ای می نویسد. کویتی ها نوکر اروپایی ها هستند و ما نوکر اینها. در کویت کار هست پول هست اما.

.


" به چشمان پدرم نگاه می کنم. رنگ باخته است. انگار اولین بار است که اینهمه غم توی چشمان پدرم می بینم. انگار اولین بار است که حس می کنم پدرم چقدر به این ساعت دلبستگی دارد."

" دست پدرم رعشه می گیرد. اولین بار است که می بینم دست پدرم می لرزد."

.

. برای اولین بار وارد ماجرای پخش کردن اعلامیه ها شدن و رفتن به کتابفروشی مجاهد."

.

" مردحسابی ما هنوز نمی تونم کون یه سوزن رو نخ کنیم که بخوایم مستقل بشیم و ملی شدن صنعت نفت و.."

.

" ننه حسنی را سپردیم به خاک. ابراهیم و حسنی هلاک شدند و صدایشان گرفته است و چشم هایشان سرخ است. مادرم نگاهشان داشته است."

.

در حاشیه ی صفحه ی 100 نوشته ام " دیالوگ به اندازه. فضاسازی دقیق و تک جمله ای و موجز"

.

اسم های بیدار، پندار، آزاد. شفق

.

" صدای عمو بندر رگ زده است. خواب زده است. خسته است."

.

" باد افتاده زیر طاق های بین پایه های پل و هوهو می کند. انگار که همهمه ی هزاران نفر با هم قاطی شده باشد. ساحل شرقی کارون با چراغ های ریز و درشت انگار که فرسنگ ها از ما فاصله دارد. صدا ی آب آدم را می گیرد. به جان ادم ترس می اندازد."

.

وضعیت رفت و برگشتی زمان و دوباره رجوع کردن به اتفاقات در لحظه ی حساس

.

نگاه کردن دقیق به همه چیز از چشم پسر نوجوان

.

" بهار آغاز شده. کارون سیلابی و توفانی و گل آلود است. رنگش عینهو شیرقهوه است. با موج های بزرگ و کوچک، پیبست خانه های ساحلی را می کوبد."

.

" اتاق رو بام است. پنجره اش رو به کارون. صدای پرخروش کارون می آید. هوا گرم است.

.

صحنه ی مرگ رضوان توسط مش رحیم وسط عروشی که به عزا تبدیل می شود عالی بود این صحنه. یک شاهکار بی بدیل. هر لحظه صدای جشن و پایکوبی و هر لجظه اتفاقی که به مرگ رضوان نزدیک تر می شویم.

.

مش رحیم را به همنی دلیل به زندان می برند و به جایش ملااحمد ساکن خانه می شود با سه دختر که یکی از دختران عضو حزب است.

.

 در یکی از فرارها خانه ای خالد را نجات می دهد که او عاشق دختر سیه چشم می شود و در اولین بیرون رفتن شان دختر به او می گوید دوستش دارد.

.

و بعد هم زندانی شدن خالد.

طرح جلد را اگر با دقت نگاه کندی عکس یک کبوتر سفید است که بال هایش خونی ست و فضای سیاه –نفت- و لکه های خون در میانه ی ان و چهره ی خط خطی شده ی یک پسر بچه

.

در کل لذت بی اندازه ای بردم و خیلی خوشحالم از خواندنش. خیلی زیاد

 

 

غاب در فضای ذهنی و واگویه های درون یک پرسه زن در سطح شهر است که با تاکسی اش –شب ها مخصوصا- وقتی که خوایش نمی برد می گردد و موسیقی گوش می دهد.

فضای ذهنی گاهی انقدر درونی می شود که به اطاله و بی روایتی می رسد. راننده تاکسی که اهنگ های خارجی گوش می دد مدام و با ادبیات نیز آشنا است زنش را چند سالی می شود که از دست داده و... در مسیر با یک زن آشنا می شود و... مسیر اصلی و شهرش سمنان است و...

اگر دنبال روایت و ماجرا هستید در این کتاب تقریبا یافت نمی کنید و اتفاقات بیرونی کمرنگی جریان دارد.

قسمتی در کتاب اشاره به استاد داستان نویسی می شود که بین فضای داستان و بیرون داستان در حرکت است و به نوعی می تواند اشاره به داستان در داستان بودن کتاب باشد.

 

 

هم مثالی دیگر از نویسنده ی معروف نیویوکر والاس می باشد که به خاطر خودکشی و نوشته های ناداستانش بسیار در مجلات امریکا اسمش شنیده می شو د و پادکست ها و...

.

دوست نویسنده اش جاناتان فرنزن می گوید تنها راه اتصال او به جهان با نوشتن رمان بود که وقتی این هم شکست می خورد دیگر راهی برای زندگی کردن نمی ماند.

.

سخنرانی آب او بسیار معروف است و در سخنرانی فارغ التحصیلی سعی می کند برای دانشجویانش به جای ستایش و ... تصویری از زندگی ملال آور پیش رویشان ارائه بدهد. زندگی ای که اگر یاد نگیریم چگونه له آن فکر کینم دور باطلی خواهد شد.

 طریق نوشتن ناداستان بازگشت به نقطه ی صفر است و دوباره تعریف کردن مفاهیم بدون حواشی اش که آن ها را از معنی می اندازد. حرکت مدام میان توصیف تجربه و معنای آن با مکث و ریز ریز بیان کردن.

برای رسیدن به حقیقت یک پدیده نیازی نداریم روی تصویر عینی آن زوم کنیم. می توان به جای میکروسکوب با تلسکوپ به لایه های بعید آن رفت.

.

آب این است.

دو ماهی به هم داشتند شنا می کردند که به یک ماهی پیرتر می رسند و او از ان ها می پرسد سلام بچه ها؟ چه خبر؟آب چطوره؟

یکی به دیگری نگاهی می اندازد که چی میگه؟ آب دیگه چه کوفتیه؟

اما در اینجا من نمی خواهم نقش ان ماهی پیر دانا را بازی کنم. فقط می خواهم بگویم خیلی وقت ها واقعیت های بدیهی و در دسترس و مهم معمولا همان هایی هستند که دیدن و حرف زدن درباره شان از بقیه سخت تر است.

.

چنین کاری بی نهایت سخت است. آگاه و زنده ماندن. هر روز و هر شب

.

فهرست. یک نما از خانه ی خانوم تامسپون: کشور نفرت انگیز این زن های بی گناه

  1. به لابستر نگاه کن. پرسش های سخت اخلاقی زیر پوست غذا
  2. فدرر. هم تن و هم نه. تجربه ی تماشای بلوغ

.

 در هر یک از ناداستان ها به دقت و با ظرافت تمام جزییات گفته شده است. جزییات دقیق و لحظه به لحظه که در بسیاری موارد پوچ و عبث و مطول می شود واقعا.

.

فدرر قهرمان تنیس.

.

مجموعه جستارها به لحاظ موضوعی و حتی فرمی برایم چندان جذابیتی نداشت. بدین جهت که بیشتر خاطره وار و همراه با اطاله بود و نمی توانست من مخاطب را با خودش همراه کند.

از میان همه ی حستارهای اطراف که همه شان را خوانده ام" فقط روزهایی که می نویسم." رتبه ی یک را دارد.

 

 

.

دوستی گیل گمش و انکیدوی نیمه وحشی و میل به زندگی جاودان

اولین قصه ی پیدا شده ی بشر در سومر و تمدن بین النهرین. در این قضصه موضوعات قابل توجه این است که جهان دیگری وجود ندارد برای روح اگرچه خواب و رویا نقش مهمی در این فصه دارد.

.

گیل گمش بخش خدایی وجود از نیمه ی مادر و بخش زمینی اش از نیمه ی پدر- در واقع فناپذیری را از او گرفته است.

.

انکیدو که وحشی بود و گیل گمش او را به کمک شکارچی اهلی کرد و پس از نبردی کوتاه با او دوست شد- جنگ اول به از صلح اخر-

گیل گمش و انکیدو با هم گاو آسمانی را می کشتند و انکیدو ران گاو را درید و به سمت ایشتار پرت کرد. ایشتار او را نفرین کرده و او تب می کند و بعد هم می میرد.

.

گیل گمش بعد از مرگ انکیدو به شدت غمگین می شود و سفری دور و دراز را طی می کند تا به اوتناپیشتیم برسد و از او زندگی جاودان طلب کند اما او می گوید که مرگ تقدیر ناگریز انسان است. و سهم او در زندگی این است که به خوشی های گذرا دل خوش کند و فکر حیات جاوید را از سر بیرون کند. در عین حال به عنوان هدیه به گیل گمش نشانی گیاه جوانی را می دهد تا بخورد و پیر نشود. که هنگام آب تنی در دریاچه در میانه ی راه ماری ان گیاه را می خورد.

.

  • خدایان از آنجا که نامیرا هستند نمی توانند تراژیک باشند. اگر گیل گمش نخستین قهرمان انسانی نباشد نخستین قهرمان تراژیکی ست که ما تا کنون شناخته ایم. – به نوعی تراژدی در ذات زندگی ست از اولین قصه ها این حزن که سهرودی در فی حقیقه العشق می گوید وجود دارد.- تراژدی عبارت است از تعارض میان خواست خدایان و تقدیر انسان
  • .

یک انگلیسی جوان در سفرش این الواج سنگی قصه ها را پیدا می کند و سال ها در این سرزمین توقف می کند و بعد از سال ها به دلیل گرسنگی و بیماری در سن سی و شش سالگی می میرد.

.

لوح ها هر کدام نامی دارند. گیل گمش و سرزمین زندگی. گیل گمش و گاو آسمان. گیل گمش و انکیدو  جهان زیرین. رویا و مرگ انکیدو

.

در حماسه ی گیل گمش او – ان لیل- اغلب با چهره ی ویرانگر نمایان می شود و در کنارش انو موجود گمنامی ست که بسیار دور از افلاک آن سوی دروازه ی آسمان می زیست.

.

شمش- خدای خورشید- موجودی همه چیز دان و همه چیز بین

.

عه آ خدای خرد جوهر اصلی ائ آب های شیرین بود و زندگی را به زمین رهنمون بخشید و خانه اش در کنار خلیج فارس قرار داشت.

.

داستان

گیل گمش به دلیل نیرو و شور بسیار- مردم آزرده خاطر می شوند و دست به دامان خدایان می شوند که رفیق و رقیبی برای او فراهم آورند که انکیدو وحشی آفریده می شود. او توسط روسپی از شهر اغوا می شود و اهلی می شود.

آن ها می خواهند با هم با هوم ببا – غدل جنگل رو در رو شوند.

.

گیل گمش به سفری می رود در کوهستان سدر- شبیه جنگل سیاه و کوهستان و غاری که دانته توصیف می کند.

. به گذرگاه هایی در کوهستان می رسد شیرهایی که زیر نور ماه با هنم بازی می کردند.

.

سامیان فکر می کردند که خورشید سوار بر کشتی از زیرزمین و بر فراز آب های جهان زیرزمینی می گذرد تا به کوه های مشرق برسد. هدف نهایی گیل گمش رسیدن به باغ خورشید در سواحل اقیانوس است.

.

او به راه خود ادامه می دهد به خانه ی زنی به نام سیدروی ملک باغ های انگور در کنار دریا می رسد. او دختر خورشید است و خانه اش به سان جزیره ای در دریا واقع شده است. جایی که شرق و غرب با هم یکی می شوند و گیاهان جادویی سبز می شوند.

.

سرزمین دیلمون- که همیشه هوا خوب است و اقیانوس و نسیم و زمانی که جهان جوان بود و کار خلقت هنوز در مراحل آغازین بود دیلمون مکانی بود که در آن غار غار کلاغ ها شنیده نمی شد. نوای مرگی نوبد. گرگ بره را پاره نمی کرد. فاخته سوگورا نبود و بیوه ای و.چود نداشت و بیماری و پیری و عزا نبود."  شبیه تصویری که مارکز از ماکوندو می سازه

.

جمله ی پایانی کتاب-

گیل گمش به سفری دراز رفت. فرسود و از فرط مشقت از پا درآمد و در هنگام بازگشت روی لوحی تمام داستان را نگاشت."

  • اینکه تمام داستان را نوشت من را یاد جمله ای از سقراط می اندازد- زندگی زیسته نشده تجربه نشده ارزش زیستن ندارد. زندگی به نگارش درنیامده.
  • .

در یادداشت هنگام خواندن کتاب نوشته ام گیل گمش به مثابه ی تز است و انکیدو مانند آنتی تز و در نهایت عملکردشان با یکدیگر و به جنگ هوم ببا رفتن در جنگل سنتز ان هاست با یکدیگر

.

نزدیک شدن زن به انکیدو و عشق بازی و در نهایت اهلی کردن او شبیه صحنه ی گیم آو ترونز که کلیسی با مرد وحشی می خوابد و به نوعی او را اهلی و عاشق خودش می کند.

.

بعد از هم امیزی با زن- " انکیدو شروع به دویدن کرد. چالاکی او از میان رفته بود و اندیشه ی یک انسان در دلش بود."

.

در این داستان چند جا زاویه ی دید عوض می شود و مثلا روسپی حرف می زند. خیلی درخشان است. خیلی

.

فصل دوم. سفر جنگل

.

جنگ با هوم ببا.

دروازه ی جنگل هفت کوه را پشت سر گذاشتند.

.

وقتی ان ها به جنگل رسیدند گیل گمش درخت سدری را از جا برید و هوم ببا ناله ی شکستن آن را از راه دور شنید- در این جا حتی هوم ببا هم دلش از شکستن درخت ریش ریش می شود.-

.

انکیدو باید بمیرد و با اشک می گوید. من هرگز مادر و پدری را به یاد ندارم که مرا پرورانده باشد. من از کوه زاده شده ام و او مرا پرورانده.

.

  1. ایشتار- گیل گمش و مرگ انکیدو

در راه بازگشت از جنگل ایشتار عاشق گیل گمش می شود و از او می خواهد که نطفه ی جسمش را به او عطا کند. و گیل گمش برایش از خاطره ی عشق های گذشته ی ایشتار می گوید که با معشوق ها چه کرده

تموز عاشق روزگار جوانی تو بود. که برایش سال های سال ماتم گرفتی. عاشق پرنده ای رنگارنگ بودی و او را نیز آزردی و بالش را شکستی. عاشق باغبان تخسلتان پدرت و..

.

ایشتار خشمگین می شود و از دیوار بلند اوروک بالا می رود و می گوید وای به حال گیل گمش. چون او با کشتن گاو آسمان به من اهانت کرده است.

.

گیل گمش در رویا می بیند که خدایان به شور نشسته اند که ان ها هوم ببا و گاو آسمانی را کشته اند پس یکی از ان ها باید بیمرد و بگذار او کسی باشد که درختان سدر کوهستان را رید- دعوای خدایان و بحث بر سر کدام یک-

.

" رویا را باید گرامی بداریم هرچند دهشت باشد چون رویا آن بدبختی را که سرانجام بر مردی سالم عارض می شود می نمایاند. سرانجام زندگی غم است."

.

  1. جست و جوی زندگی جاوید

گیل گمش باید نزد اوتناپیشتم می رفت. کسی او را دورافتاده می نامند. او کسی ست که خدایان گذاشتند تا او در سرزمین دیلمون باغ خورشید زندگی کند و در میان انسان ها تنها او به زندگی جاوید دست یافت.

.

سرانجام گیل گمش به ان کوهستان بزرگی که نامش ماشو بود رسید. کوه بزرگی که نگهبان خورشید طلوع و غربو است.

اینجا زاویه دید عوض می شود و از نظرگاه عقربی می شود که گیل گمش به سمت ان ها حرکت می کند. عقرب می گوید: اینکه دارد نزد ما می آید اکسیر خدایان است. همسر مرد عقرب جواب می دهد: دوسوم او از خدایان است و یک سوم او از انسان"

.

شمش، گیل گمش را غمگین دید و با او به سخن نشست که هیچ گاه این زندگی که در جست و جویش هستی را نمی بایی.

گیل گمش می گوید: این همعه راه در بیابان سرگشته و غمگین امده ام. آیا شایسته است بخوابم و بگذارم خاک مرا تا ابد در خود جای دهد. هرچند حال و روزی بهتر از مردگان ندارم لیکن بگذار تا نور خورشیسد را ببینم.

.

اوتناپیشتیم گفت: زندگی جاویدی در میان نیست. ایا خانه می سازیم تا همیشه در آن زندگی کنیم؟ آیا میراث مان را تا همیشه نزد خود خواهیم داشت؟ آیا طوفان رودخانه پابرجای می ماند؟ نماد زندگی، تنها سنجاقک ماده ای ست که تخم می پراکند و نظاره گر خورشید پرشکوه است. از روزگاران کهن تا کنون زندگی جاوید نبوده است.

.

  1. داستان طوفان

. ماجرای شبیه طوفان نوح و کشتی

بعد از ماجرای طوفان خدای ان لیل پیشانی او را لمس می کمند و می گوید از این پس او و همسرش می توانند در دوردست ها در دهانه ی رودها زندگی کنند.

.

  1. بازگشت

اوتناپیشتم به او پیشنهاد می دهد که شش روز و هفت روز در برابر خواب مقاومت کن تا به آرزوی جاودانگی برسی.

او نمی تواند و بعد راز گیاه جوانی و بعد هم از دست دادنش توسط خورده شدن مار

. انتهای داستان

گیل گمش پادشاهی بود که همه ی کشورهای جهان را می شناخت. خردمند بود. رازهای بسیاری را کشف کرد و نکته های پنهانی را شناخت. برای ما داستانی از روزگار پیش از طوفان به همراه آورد. او به سفری دراز رفت. زار و خسته شد. از شدت دشواری فرسود و در هنگام بازگشت تمام داستان خود را بر لوحی نگاشت.

.

مرگ گیل گمش

او بر شر غلبه کرد. هرگز بازنخواهد گشت.

 او خردمند بود و چجهره ای دلپذیر داشت. هرگز بازنخواهد گشت.

او به کوهستان رفته هرگز بانخواهد گشت.

او بر بستر سرنوشت آرمیده هرگز بازنخواهد گشت.

از تخت رنگارنگ خود هرگز بازنخواهد گشت.ز

 

.

گونه گونه احمدرضا احمدی

تغییر چهره ی هیتلر از عکس کودکی معصوم و تبدیل شدنش به دیکتاتور بزرگ

.

تغییر دوستی های جوانی به پیری- آیدین آغداشلو و مسعود کیمیایی

.

بسکتبالیست- سروش صحت

انسان با قضاوت دیگران تغییر نمی کند. برگزیده نمی شود. داوری همیشه هستف این ماییم که جهت حرف ها و فرض ها را به اعماق درون مان راه می دهیم. می توانیم از خودمان به واهمه بیفتیم یا به نقش تجارب مان در آینده مومن باشیم.

.

داستان پیروزی و شکست و تغییر شکل مفاهمی.

خیلی مواقع" خواستن توانستن نیست." و شکست مقدمه ی پیروزی نیست. بیشتر مواقع شکست مقدمه ی هیچ چیز نیست. شاید فقط مقدمه ی شکست بعدی باشد.

  • الگوی دایی بودن و مرگ دایی که خیلی از مفاهیم را در ذهنش تغییر داد.
  • " فهمیدم در دنیا جمله هایی مصل من مال تو ام و ما مال همیم و .. احساس لحظه ای ست فهمیدم هیچ کس مال هیچ کس نیست و عشق یک دروغ بزرگ است و تصمیم گرفتم دیگر عاشق نشوم. سال بعد دوباره عاشق شدم.

.

ارفرنگ برگشته. ایزاک باشویس سنگر ترجمه ی مزده دقیقی

تغییر در میانه ماندن و بازگشت به عشقی قدیمی. مردی که برای فروش الماس از کشور مهاجرت می کند.

.

یک کلمه ی تنها

سالارعبدو

.

تغییر بعد از مرگ عزیزان. داستان برادرش را نوشته که در سی و دو سالگی می یمرد. اعجوبه ی تئاتر و... ماجرای نمایشنامه نوشتن شان با یکدیگر

.

اینکه برادرها باید همه جا می گفتند مادرشان ایتالیایی ست. این استعداد ناب هنری از خون خالص اروپایی فقط می تواند بیرون بزند. نزادپرستی در آمرکیا و کلیشه های رایج و قالب نبدی های ذهنی

.

  • غزل شاکری از تغییر شخصیت ها در هر فیلم و نمایشنامه و تئاتر گفته است.

.

شبیه غروب خورشید. کلی ساندبرگ ترجمه ی ایمیلی امرایی

یکی از بهترین داستان های تاثیرگذار که من دو سه بار خوانده ام. تغییر یک عشق به نفرت. تغییر یک عاشقانه ی آرام به دعوا و کتک کاری. تغییر چهره ی یک خانه

. سیر داستان به خوبی و جزییات دقیق به شیوه ای که شخصیت شوهر اصلا سیاه نیست بکه در بسیاری از مواقع می توان او را دوست هم داشت. مثل ادم های واقعی زندگی..

It will look like a sunset

.

تغییر شخصیت های قدیمی.

برای امرزویان تغییر امری تکراری و همیشگی ست. تا به چیزی خو می کنی چیزی نوتر طهور پیدا می کند و اینطور عمر دلبستگی ها کوتاه و کوتاه تر می شود. اما برای انسان دیروز تغییر نشستن بر لبه ی خوفناکی بود. برای ان ها تغییر حادثه ای نادر بود.

ابن مقفع و مرگ به شدت تلخ و مثله کردنش بر آتش به خاطر تغییر آیین به زردتشی و او را به اتش می اندازند زنده زنده. فصاحت و بلاغت عربی. گزازشش از خدای نامه مبنایی می شود بر نوشتن کلیله و دمنه پهلوی به عربی

.

برزویه ی طبیب

نخستین باب کلیله و دمنه را نوشته است. او کلیله و دمنه را از هندوستان به ایران و دربار انوشیروان می اورد و در ازای این کار دخواست می کند که نامش و قصه اش بر کلیله و دمنه باشد به یادگار که جاودان بماند.

.

او طبیب بزرگ و از خانواده ی مرفه زرتشی ست و بعد از مدتی از این کار متنفر می شود و می رود به دنیال دانش اندوزی و درک دین های گوناگون و در نهایت به اسنان اخلاقی بودن روی می اورد چون در دین ها چیزی نمی یابد که کدامشان بهتر است و ...

در همین ایام روزبه ی دیگری هم در اصفهان بوده که بعدها می شود سلمان فارسی

.

امام محد غزالی

استاد می شود و در سی سالگی به همه ی دانش و علوم زمان خود اگاه بوده است اما ده سال به بیابان گردی می پردازید و بی خیال کسب داشن و مدرسه و .. می شود. غزالی در آستانه ی 50 سالگی رساله ی رهیده ی از گمراهی که به نوعی اعتراف نامه ی زندگی اوست

.

ناصر خسرو و خواب در چهل سالگی دیدن و کنار گذاشتن شراب و شروع سفرهادی طولانی

او. در مقدمه س فرنامه اش نوشته است : دبیرپیشه بودم و مشغول کارهای دیوانی و شهرت و ثروتی اندوخته بودم و پیوسته شراب می نوشیدم و سرخوش از جاه و جلالم بودم. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چندخواهی خوردن شراب که خرد را زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا را کم کند. جواب داد که در بی خودی و بیهوشی راحتی نباشد."

پس از سفرها وقتی بازمی گردد دیگر ان ادم سایق نیست و...

.

.

لرزش های خوب

داستانی بسیار طولانی که کمی می توان به آن ایراد گرفت اما ایده ی درخشان لرزاننده و به سخره کشیدن جامع ی فرورفته در فراموشی را دارد که کاری در راستای تغییر انجام نمی دهد.

.

معمای مریم. بهت=ناز علی پور کسگری

یک داستان خوب. داستان رابطه ی دو دوست و پیچیدگی های یک دوست و باز کردن گره ها در مسیر.

.

محض تفنن. داستان تغییر جنسیت از مردی که سی و پنج سال مرد بوده و بعد به دنیای زنانه وارد می شود.

.

پیاده روی بزرگ محمد طلوعی

تغییر در آستانه ی چهل سالگی با رفتن به شهر زادگاه. با سن و در مقابل دوست قرا گرفتن و کتاب های استادان ذن و کتاب تکرار کی یر کگور

.

" چه چیزهایی زندگی ما رار می سازد یا تغییر می دهد. گاهی آنقدر نقطه ها ناپیداست که نمی شود نشانش بدهیم و گاهی چنان روشن و هویداست که زندگی مان را به قبل و بعد از خودش تقسیم می کند. نقاطی شفاف و روشن و قابل تعریف کردن برای دیگران"

.

" رشت برای من شهری ست که در ان جلسه شعرش را به هم زده ام. روی میزهای کافه هایش مشت کوبیده ام. کنار رودخانه هایش راه رفته ام. زیر کتابخان ی ملی اش ساعت ها منتظر دوستانم ایستاده ام. در قبرستان هایش مرده هایم را دفن کرده ام و در خیابان هایش زمان را کشته ام. زمانی که آینده را تکرار می کرد."

.

" چهل سالکی مرز نیست. نقطه ای برای تغییر دادن زندگی نیست. یعنی دقیقا از یک روز و یک تاریخ شروع نمی شود. یک جایی ست که به پشت سر نگاه می کنی و دست آورد های زندگی ات را می بینی. تحخصلایت. شان اجتماعی. فرزندان. چیزهایی که می شود به دیگران نشان داد. خانه. ویلا. باغ و.. چیزهایی که نمی شود حتی در خلوت گفت. ناآرامی ها، تاملات، خلجان ها و ان گوشه های روح که بی گذرنده و بی تماشاچی ست، ان بخش های خاک گرفته. میل به پیدا کردن خوشی های عمیق تر، پایدارتر. چهل سالگی می تواند درست در چهل سالگی نباشد. آن نقطه ای که جسم آدم کاهیدگی را شروع می کند  مغز ادم بلوغ را. این تعارض درونی را می توان بزنگاه چهل سالگی داسنت.

.

خلاصه ی این کتاب تکرار این بود" هیچ چیز را نمی توانیم دوباره تکرار کنیم. هیچ موقعیتی تکرارپذیر نیست.دوباره به روزهایی که می گذرانیم برنمی گردیم و بهتر است هر تجربه ای را همان جور تکرارناپذیر درک کنیم.

. لازمه ی زندگی این تغییر است.

" شاید اگر او را ببینم فاصله ام را با چیزی که هست بدانم که از تغییر چه می خواهم. او می توانست معیار باشد..

استادان ذن که تغییری در عین سکون مدنظران بود.  زمان تغییرات زندگی ما را می بلعد. و اهمیت استادان بر کارهای نیمه کاره. زیرا اگر ناتمام بمانیم تغییر را می فهمیم.

" نیاز به تغییر فقط یک ضرورت نام گذاری در زندگی ست. لحظه ی نمرگ، لحظه ی جدایی، لحظه ی رهایی. هیچ کدام از اینها اصالت ندارند. اینها یکباره و لحظه ای نیست. قبل و بعد دارد. مقدمه و موخره دارد. اما ما دوست داریم یک مرز داشته باشیم. جایی قبل و بعد از چهل سالگی. دوست داریم برای اینها اسم های  دهن پرکن بگذاریم. و این ضرورتی ست که آدمیزاد از خداگونگی اش دارد. نیاز به تخاطب با چیزها و وضعیت ها.  و همین ضرورت است که گاهی ما را به تکاپو می اندازد در راستای چیزی که نیست. برای یک نیستی ما را به تکاپو می اندازد. می خواهیم روی نیسی اسم بگذاریم و با دیدن این اسم خیالمان جمع شود.

.

.

داستان سفر حامد حبیبی

یک داستان عالی

در یک نقاشی و رفتن به جزیره ای که شغل زنانش نگرانی ست و شغل مردانش دلتنگی

.

.

داستان کفش مردانه بپوش. نفیسه نصیرانپ

دختری که لباس مردانه می پوشد. رابطه با خواهر و مادری که اسکیزوفرنی دارد و در خیابان به دنیال موش های مرده و...

.

.

ویرگول کوچکم الرنا اونر

یک تغییر در راستای مادر شدن و دانشجو بودن توامان. یک ناداستان خیلی خوب

.

.

شصت و پنج سالگی. امیلی فاکسی گوردن

پیری و توجه به ویژگی های ظاهری چهره و قبافه  

 ز

صد سال تنهایی خواب بود. رویا بود. همه ی جهان های موازی و غیرموزای بود. صد سال تنهایی همه ی عصاره ی روح بود. نشست در من. در تمام جان و تنم. در استخوانم. در مویرگ هایم. در خاطره ی سلول هایم به اندازه ی هزاران سال تنهایی به اندازه ی هزارارن سال محنت و جان دادن و دوباره جان گرفتن. آدم دوباره یادش می آید ادبیات را اینگونه می خواستم. ادبیات اینچنین در اوج و در شکوه آدم را بی نیاز می کند. تمام و کمال. جامع و مانع... دوباره آدم می افتد توی خودش. گیر می کند در هزراتویش. صدسال تنهایی را آنقدر خط کشیدم. انقدر گوشه گوشه اش را رنگ زدم که نمی توانم همه اش را بنویسم. باید با لحظه های گذر کرده و رد شده از جان و تن همه را نوشت. می شود؟ نمی شود مسلما. سیر نمی شدم و رفتم سراغ " زنده ام تا روایت کنم" قکر می کردم 400 صفحه است و هی می خواندم و می گفتم مانده حالا حالاها تمام نمی شود. اما به صفحه ی 300 که رسیدم تمام شده بود. من مانده بودم و پس و پشت صد سال تنهایی. زنده ام تا رویات کنم همه ی زندگی اوست به همان اندازه که ما خیال می کنیم جادوست اما ناب واقعیت زندگی اوست در کلمبیا. همه ش حتی دیدن جن و پری و روح و همه ی تخیل ش واقعی ست. همه در زندگی اش رخ داده و آدم در حبرت و حسرت می ماند. می گوید چرا من روج نمی بینم اینتقدر پرنگ.

ماکاندو برای من میانده بود. شخصیت های شبیه، زندگی های شبیه. همه را در خودم داشتم در ان روستای دور... دوست دارم تا ابد از صد سال تنهایی بنویسم. دلم قنج می رود. دلم شور می شود.

شب است و فردا مهمان دارم. فردا دوباره صبح قبل از آمدن میهمانم از این کتاب از این جادو از این معجزه خواهم نوشت.

.

دوست دارم از روی صد سال تنهایی بنویسم. دقیقا از روی خط ها و کلمه ها. – ذوق زدگی- نسیم از ذوق دگی گفت و من به حرفش فکر کردم. حرفش کاملا درست و منطقی ست مخصوصا در نوشتن نقد و نظر و بررسی و تحلیل عقلی باید این ویژگی را گرفت. این ذوق را این پرنده ی کوچک آبی را که بوکوفسکی می گوید در گلویتان گیر می کند و نباید به کسی نشان بدهدی چون می میرد دیر یا زود. چون نشان دادن همانا و کشتنش ذره ذهر در طول سال ها و زمان های گوناگون توسط آدم ها همان. ادم ها پرنده ی کوچک آبی تان را می کشند زیرا دنیا خشن است و زبر. جایی برای این سانتی مانتال بازی ها نیست. بوکوفسکی هم دقیقا همینطور می گوید که این پرنده ی کوچک آبی را نشان نمی دهم بیرون نمی ریزمش زیرا همه ی کارهار را خراب خواهد کرد اگر بیاید بیرون. اشتباه من این است که پرنده را از قفس آزاد می کنم. به خطا. به بی قیدی. به یکباره و ... بعد پشیمان می شوم. بارها و بارها پرنده ی کوچکم من را شرمگین کرده و من به خودم قول داده ام هوایش را دفعه ی بعدی داشته باشم. حواسم باشد که در گلویم نگاهش دارم اما باز هم زیر قولم زده ام و وقتی بیرونشان کرده ام پرنده ی آبی با بال های زخمی و قرمز به داخل آشیانه بازگشته است و ان موقع هم دیگر از دست من کاری ساخته نیست. او را از دست داده ام به خاطر سهل انگاری خودم.

نسیم می گفت هر چیزی که می خوانی از خون خورده و برج سکوت هی می نویسی شاهکار بی بدیل. راست می گفت. حرفش را واقعا قبول دارم. اینها همان جاهایی که پرنده ی کوچک آبی خودش را می زند بیرون و از دست من هم کاری ساخته نیست.  باید مراقبت کنم. باید همیشه یادم باشد. باید مواظبش باشم. هر وقت در معرض خطر بود بسپارمش به اسب تندرویم از من بسیار جوان تر است. بگویم این پرنده را هر چه سریع تر از اینجا دور کن. اینجا جای او نیست.

.

 صد سال تنهایی را اما با پرنده ی کوچک آبی ام می نویسم. اینجا آزادش می کنم. می گذارم بچرخد در حال و هوای ماکاندو که آرمان شهری بود و با امدن جنگ و قدرت و سیاست ان هم به نابودی رفت. پرنده ی کوچک آبی ام باید در این شهر و آسمانش بچرخد و کیف کند.

.

" سال های سال بعد زمانی که سربازان جوخه ی آتش برای اجرای حکم در مقابل سرعنگ آئوریا بوئندیا صف کشیده بودند وی بعداظهری را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ همراه خود برده بود. در آن زمان، دهکده ی ماکاندو تنها بیست خانه ی خشتی و گلی داشت که در کناره ی رودخانه بنا شده بود.

.

" بسیاری از اشیا هنوز نامی نداشتند و برای نشان دادن آنها، باید به آن ها اشاره می شد. نزدیک ماه مارس، گروهی ژنده پوش در نزدیکی دهکده چادرهای خود را برپا می کردند و با سر و صدای زیادی که از سازهای خود در می آوردند اهالی دهکده را از جدیدترین اختراعات روز آگاه می کردند. "  کولی قوی و درشت هیکل ملکیادس- حضور مهم این کولی و رمزگشایی تا پایان.

ملکیادس می گفت: اشیا هم جان دارند فقط باید بیدارشان کرد.

ملکیادس می گفت: علم فاصله ها را از میان برداشته. به زودی بشر می تواند در خانه اش لم بدهد و هر آنچه را در هر نقطه ای از جهان در حال وقع است مشاهده کند."

( شیرین می گفت وقتی برای دو ماه به ایران آمده بود با دوربین گربه اش را نگاه می کرد. ملکیادس این روزها را پیش بینی کرده بود.... من آنقدر در حال و هوای این کتا بودم و تا مدت ها نمی توانستم بیرون بیایم که خیلی سریع پشت سرش کتاب " زنده ام که روایت کنم" را خواندم و جالب اینکه همه ی اتفاق های عجیب غریب و غیرواقعی و سوررئال در خانواده و در زندگی مارکز به وقوع پیوسته. مثلا به صورت خیلی هر روزه ای آن ها روحی را می دیدند که در خانه شان سرگردان در حال پیاده روی بوده است. همه ی اعضا... )

.

" خوزه آرکادیو ماه های طولانی فصل باران را در اتاقی می گذراند که در پشت خانه اش ساخته بود تا زمانی که مشغول آرمایش هایش است کسی مزاحمش نشود. شب های پی در پی در حیاط به مطالعه ی ستارگان می پرداخت. می خواست سرزمین های دورافتاده را سیاحت کند و با موجودات افسانه ای ارتباط برقرار کند. در این زمان بود که عادت کرد با خود حرف بزند."

.

من عاشق و شیفته ی خوزه آرکادیا شدم. دیوانه بازی هایش من را یاد بابا می اندازد. کارهای بی سرانجامشف این شوقش به یادگیری و کنجکاوی هایش.

.

" ولی ناگهان نوعی حالت جاذبه جایگزین فعالیت تب آلودش شد و چندین روز مانند فردی افسون شده حدسیات خود را زیر لب زمزمه کرد بی آنکه کسی چیزی از ان سر دربیاورد. سرانجام در یکی از روزهای سه شنیه ی ماه دسامبر هنگام نهار ناگهان تمام سنگینی بار عذاب وجدان خود را بیرون ریخت. فرزندانش تا آخر عمر این لحظه را که پدرشان با وقاری خاص و ظاهری باشکوه لرزان از شب زنده داری و خظم ناگهانی از تخیلاتش بر سر میز نیشت و کشف جدید خود را اعلام کرد: زمین مثل یک پرتقال گرد است.".

.

" ملکیادس یک آزمایشگاه کیماگری می زند برای دهکده ی ماکاندو

ملکیادس معقتد بود مرگ هرگز نخواسته ضربه ی آخر را به او بزند. او موجود آواره ای بود که به هر بیماری و مصیبتی که بر بشر نازل می شود دچار شده بود. پلاگر در خاورمیانه، اسکوربورت در شبه جزیره ی مالزی، جذام در اسکندریه و...

.

" طی فرانید ناایمد کننده ی تقطیر، ارثیه ی گرانبهای اورسلا در اثر ذوب شدن همراه با هفت فلز سیاره ای و سپس جوشاندن در پیه خوک به جای روغن گیاهی تبدیل به مشتی تفاله ی سوخته شد که به ته دیگ چسبیده بود."

.

" وقتی کولی ها برگشتند اورسلا تمامی اهالی دهکده را علیه آن ها شورانده بود ولی میزان کنجکاوی اهالی بیشتر از ترس شان بود."

( اورسلا دقیقا ویژگی های شخصیتی مادر مارکز را دارد و اتفاقات جنسی که در طول کتاب می افتاد هم همه و همه برای مارکز و برادرش به عینه رخ داده است. همه چیز واقعی ست و در کتاب همه چیز پیدا می شود. از واژینیسموس اورسلا تا جادو و روح و درخت ها و...)

.

" وحشت ان ها زمانی افزایش یافت که ملکیادس دندنش را از روی لثه ها برداشت و چند لحظه به همه نشان داد. "

." این شی چنان برایش ساده و در عین حال شگفت انگیز بود که هنوز شب نشده همه ی مطالعات و دانش کیمیاگری اش در نظرش بی ارزش جلوه کرد. دوباره دچار بحران بدخلقی تازه ای گشت و نظم و ترتیب غذا خوردنش مختل شد. تمام روز در خانه راه می رفت و با خود حرف می زد."

 دقیقا مثل لوجان می مونه این کارهای ملکیادس. دقیقا.

.

" خوره آرکادیا بوئندیا از همان آغاز پیدایش دهکده به کار ساخت تله و قفس پرداخته و در مدت کوتاهی نه تنها خانه ی خود بلکه تمام خانه های دهکده را از قناری و مزغ و سینه سرخ پر کرده بود. اولین باری که قبیله ی ملکیادس به دهکده آمدند و گوی های شیشه ای مسکن سردرد را در آنجا به فروش گذاشتند اهالی سخت حیرت کرده بودند که آن ها چگونه در ان سوی مرداب ها و باتلاق ها این دهکده ی دورافتاده را پیدا کرده بودند و کولی ها اعتراف کرده بودند که آواز پرندگان دهکده راهنمای آن ها بوده است."

.
دیوانگی خوزه ارکادیا بوئندیا در واقع باعث ساختن دهکده ی ماکوندو شده بود. روزهای راه افتادن و زدن به دل کوه و جاده ها برای ساختن این دهکده. روزهای اول که آسان بود و بعد روزهای سخت در ادامه.

.

" مانند انسان های خوابگرد در جهانی سرشار از غم و اندوه پیش رفتند. جهانی که تنها روشنایی اش بازتاب درخشش کرم های ابریشم شب تاب بود."

توصیفات جزیی و دقیق. توصیف هایی با نگاه کردن بیش از اندازه دقیق

.

" بر اساس نقشه ای که خوزه آرکادیا با خود داشت تا مدت ها همه فکر می کردند ماکوندو یک شبه جزیره است."

.

" وی غرغرکنان به اورسلا می گفت: ما هیچ گاه به جایی نمی رسیم. تا آخر عمر بی آنگه از فواید علم و دانش بهره مند شویم در اینجا خو اهیم پوسید." اطمینانی که در اتاقک آزمایشگاه به دست اورد از میان رفت و این امر او را به فکر انداخت که دهکده ی ماکوندو را به محل مناسب تری منتقل کند."

.

اورسلا با خونسردی تمام گفت: ما از اینجا نخواهیم رفت. ما همینجا می مانیم. زیرا ما در اینجا فرزندانی به دنیا آورده ایم." خوزه آرکادیا بوئندیا گفت: اما هنوز کسی در اینجا نمرده است. وقتی کسی مرده ای در جایی ندارد به آنجا تعلق ندارد." اروسلا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر لازم باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند خواهم مرد.

خوزه آرکادیا که تا به حال چنین عزم و اراده ای را در همسرش ندیده بود سعی کرد با وعده های خیالی خود راجع به دنیای شگفت انگیز که در انتجا کافی ست چند قطره ی جادویی را روی زمین بریزی تا درختان میوه دهند و در انجا انواع داروهای مسکن را با بهایی اندک می فروشند او را فریب دهد. ولی این چرندیان در اورسلا اثری نداشتند. او می گفت بهتر است به جای اینکه مدام به فکر کشفیات تازه و عجیب باشی کمی هم به پسرانت فکر کنی. نگاهشان کن. درست مثل دو تا یابو همین اطراف ول هستند."

.

فصل دوم

جد اروسلا و خوزه آرکادیا بوندیا. یکی جنگ دریایی و دیگری که جدش تنباکو می کاشت.

" نبیره ی تنباکو کار با نبیره ی تاجر آراگونی ازدواج کرد. به همین سبب هرگاه اروسلا از کارهای احمقانه ی شوهرش به ستوه می آمد سیصد سال به عقب بازمی گشت و به ان روزی که فرانسیس دریک به ریوچا جمله برده بود لعنت می فرستاد."

( اینقدر طبیعی و اینقدر خود زندگی ست که من به راحتی می توانم پدربزرگ مادربزرگ خودم را در میانده ببینم. در همین میان کتاب پرد حضاتنی دیدیده ون کورلات را خواندم اصلا دوست نداشتم خیلی فرانسوی و مرتب و احساساتی. اما این مدل روستایی شلخته وار را بی اندازه می توانستم ارتباط برقرار کنم.)

.

" اورسلا به همراه مادرش گلدوزی می کرد و شب ها ساعت ها با هم درگیر می شدند و این زورآزمایی ها به گونه ای جای عشق بازی آنان را گرفته بود."

.

خوزه آرکادیوا بوئنیدا به روح گفت: از اینجا برو/. اگر دوباره به اینجا بازگردی باز هم تو را خواهم کشت."

.خوزه آرکادیا قبل از عزیمت نیزه اش را در حیاط خانه دفن کرد و برای آرامش روح پردونسیو آگیلار تمامی خروس جنگی های زیبایش را خفه کرد."

ماجرای واژینیسموس اورسلا و کشته شدن فردی در روستا و رفتن به ماکاندو

.

" حاضر بودند از پیری بمیرند ولی موفق شوند. آن شب خوزه آرکادیا بوئندیا خواب دید که در آنجا شهر پرسر و صدایی به وجود امده که دیوار خانه هایش همه از آینه است. او در خواب پرسیده بود نام این شهر چیست. در پاسخ وی اسمی که هرگز به گوشش نخورده بود اسمی بی معنا که انعکاسی از ماوراطبیعه داشت شنید. ماکوندو

خوزه آرکادیو تا آن روزی که یخ را کشف کرد معنی خانه هایی با دیوارهای آیینه مانند را نفهمیده بود. با کشف یخ او پی برد به معنای خوابش.

.

پسری که با پیلانتار فاحشه ی محل خوابید. پسر بزرگ که... اورسلا می گفت این بچه ها انگار دیوانه شده اند. برادر همه چیز را برای برادر خود در رابطه با سکس تعریف می کند. 13 ساله اند حدودا در نوجوانی. برادر کوچکتر پرسید: ادم چه حسی پیدا می کند. جواب داد: مثل زلزله است.

.( نکته ی خیلی جالب اینکه برادرها با هم از سکس حرف می زنند. در کمتر فرهنگی این نوع از برادرانگی و معاشرت را دیده ام. خیلی خاص و دوست داشتنی)

.

آرکادیو و پیلانتر در وضع شلوغ دهکده که با امدن گروه کولیان جدید که فقط به نمایش و بازی می پرداختند و مثل گروه ملکیادس مبلغان آینده نبودند، با هم عشق بازی می کردند و دریافتند عشق حسی ست عمیق تر از شادمانی زودگذر حاصل از ملاقات های پنهانی شبانه

.

پسر همراه با کولی های می رود بعد  از اینکه متوجه می شود پیلانتار از او حامله است. یک شب غیبش می زند و اورسلا هم به دنیال او می رود و 5 ماه غیبت می کند برای یافتن پسرش.

" ناگاه اورسلا بعد از پنج ماه غیبت بازگشت. اما جوان تر از قبل با هیجانی بسیار ملبس به لباس هایی وارد شد که کسی در دهکده تا به حال ان پارچه ها را ندیده بود."

.

 

فصل سوم.

فرزند تازه تولد یافته ی پیلانتار دو هفته پس از تولدش به حانه ی پدربزرگ مادربزرگش آمد.( در واقعیت هم پدر مادر مارکز همین کار را می کردند. یعنی مادر مارکز فرزندان پدرش را از زنان دیگر می پذیرفته و ان ها با هم زندگی می کردند. همه چیز عین حقیقت است.)

بر همین اساس وارد شدن ربکا به مزرعه که دختر عجیبی بود و سرنوشت غریبی داشت.- دقیقا مثل سرنوشت یکی از خواهرهای مارکز یا خاله اش که در پیری در تنهایی و در خانه ای بزرگ رو به قبرستان زندگی می کرد شبیه خانه ی میانده) ربکا به خوردن خاک و گچ هایی که با ناخن از دیوار می کند علاقمند بود و همیشه انگشتش را می مکید.

.

" در ـن زمان ماکاندو قبرستانی نداشت زیرا هنوز کسی در آنجا نمرده بود.

.

  • در روستا طاعون بی خوابی می افتد برای مدتی " چه بهتر که نتوانیم بخوابیم چون در این صورت از زندگی بهره ی بیشتری خواهیم برد."
  • " اورسلا در ان حالت عجیب بیداری نه تنها خواب های خود بلکه خواب های دیگران را نیز مشاهده می کرد."
  • " در ان زمان کسی از بی خوابی ناراحت نشد چون انقدر کار در دهکده ی ماکوندو زیاد بود که همیشه برای انجام دادن شان وقت کم می آوردند. سرانجام همه آنقدر کار کردند تا تمامی کارها تمام شد. و همین طور مدام شب های طولانی تکرار می شد."
  • .
  • و بعد هم فراموشی و نوشتن نام اشیا بر هر یک و نوشتن کاربرد هر کدام شان. " دهکده در دریای فراموشی فرو رفته بود و در این اوضاع یک روز ملکیادس دوباره باز می گردد.
  • " به خاطر علاقه اش به زندگی همه ی نیروهای ماورالطبیع ی خود را از دست داده بود و به آن گوشه ی دنیا که هنوز مرگ به آنجا قدم نگذاشته بود آمده بود تا وقتش را صرف عکاسی کند."

.

" آئورلیا لباسی از مخمل سیاه بر تن داشت و میان آمارانتا و ربکا ایستاده بود. نگاهش عمیق و خمار بود. درست به همان گونه که سالیان سال بعد در برابر جوخه ی اعدام می نگریست. " این بازگشت های رفت و برگشتنی صحنه های مهم در زمان های عقب و جلو و تکرارشان در تمام نسل های کوچک و بزرگ. این به یاد ماندن ها و به نوعی تذکر دادن ها فوق العاده ست.

.

" چند ماه بعد فرانسیسکو به دهکده بازگشت او مردی سالخورده بود که حدود دویست سال از عمرش می گذشت." خیلی از پیرها مثل اروسلا هم 100 سال دویست سال عمر می کنند دقیقا مثل اتفاقات زنده ام که روایت کنم و ماده خام واقعیت.

.

عکاسی کار جدید خ وزه آرکادیا بود. برای شواهدی برای اثبات وجود خدا. و فکر می کرد دیر یا زود خواهد توانست عکسی از خدا بگیرد و صابت کند خدایی هست و برای همیشه به شک و تردیدها درمورد وجود و عدم خدا پایان دهد.

.

آمدن پاسبان و دستور رنگ کردن خانه ها به آبی و شروع اتفاق های شهری کم کم.

" اگر مایلید همانند دیگر اهالی اینجا زندگی کنید قدمتان روی چشم. ولی اگر آمده اید که اوضاع را به هم بریزید و مردم را وادارید تا خانه هایشان را رنگ ابی کنند بهتر است جل و پلاستان را جمع کنید زیرا رنگ خانه ی من باید مثل پر کبوتران سفد باشد."

.

فصل چهارم.

آرکادیو نزد پیلانتار که می رفت و با او می خوابید گریه کرد. پیلانتار پرسید: او کیست که برایش گریه می کنی؟

آکاردیو – پسر درواقع همون سرهنگ که عاشق دختر کوچک پاسبان محل شده بود.- بعد از جواب- پیلانتار قهقه ای زد. قهقهه ای که زمانی کبورتران را از جا می پراند.

.

کملکیادس خواسته بود وقتی که مرد سه روز در اتاقش جیوه بسوزانند. ملکادس هم با ان ها در خانه زندگی می کرد. هر کسی از راه می رسد در خانه شان زندگی می کرد. دقیقا عین زندگی واقعی شان. اورسلا در زمان پیری گفته بود همین است راز زنده ماندن خانه و خانواده اما کسی به حرف هایش توجه نکرده بود. اورسلا صد ساله سد. صد سال تنهای..

.

کینه ی آمارانتا و ربکا دو خواهر که گلدوزی می کردند و در نهایت ربکا با نامزد او می رود و در تنهایی زندگی می کند.

.

هر کدام شان شخصیت خاص و یگانه دارند. پیلانتار فال می گیرد و در زندگی شان به نوعی ادامه پیدا می کند با بچه هایی که زا پسرها می اورد. ربکا و خصوصیات اخلاقی اش. خواهرانگی . عشق . رمدیوس خوشگله که پرواز می کند جلوی چشک همگان و بی قیدی اش.

همه ی زندگی و همه ی فلسفه و همه ی زمان به شیوه ی دایره ای اشو. همه ی نسل ها و وراثت و تکرارها و جنگ و ماجرای 88 حتی. ماجرای سرهنگ و.... می لرزم هنگام نوشتن از این همه زندگی- ذوق زدگیو جوگیری. جوانی...ناپختگی ست نوشتن این خط می دانم. اما باید باشد. تلاشی نمی کنم در راستای تغییرش. همین الان یک ایده و یک خاطره از سوزاندن دفترچه خاطرات یادم امد بنویس...)

  • عاقبت خوزه آرکادیو پدر. که دیوانه و مجنون شده بود. به طرز غیرطبیعی و وحشیانه تمام وسایل آزمایشگاه و دوربین عکاسی اش را خورد کرد و درست همانند کسی که شیطان به جلدس رفته باشد به زیانی عجیب و نامفهوم فریاد می زند. ده مرد او را گرفتند و چهارده مرد او را نگه داشتند و بیست مرد او را به حیاط بردند و به درخت بلوط بستند.

.

 

  • فصل پنجم

رمدیوس که بچه بود به هقد سرهنگ در امد دقیقا بعد از پریود شدنش. در این یک ماه فرصت یافتند به او یاد بدهند چگونه به تنهایی خود را نظافت کند و کارهای خانه را انجام بدهد و دیگر شب ادراری نکند و با مشقت بسیار به او قبولاندند که نباید اسرار زناشویی را برای کسی فاش کند.

.

" آئورلیا برای دامادی اش کت شلوار مشکی و چکمه های سگک دار پوشیده بود همان چکمه هایی که سال ها بعد در برابر جوخه ی اعدام به پا داشت."

.

آمدن دار و دسته ی کشیش ها به ماکوندو که مردم چندان استقبالی هم نکردند. چقدر تیزهوشانه ست. بدون دین و جکومت زندیگ مردم در سادگی و به راحتی و بسیار خوشبخت بود تا اینکه این ها وارد روستا می شوند.

.

رمدیوس بسیار زود مرد. دوقلوهایش در شکمش خفه شدند و او مرد و عکسش تا سال های طولانی روی طاقچه ماند.

دوقلوها و نسل بعد

.

فصل ششم.

شروع سرهنگ شدن خوزه آرکادیو بوئندیا

فصل ششم

.

سرهنگ آئورلیا بوئندیا سی و دوبار قیام کرد و در تمامی آن ها شکست خورد. ( تمام زندگی سرهنگ در هر جمله بیان می شود. یکی از شگفتی های داستان این موجز بودنش است. یک جمله هم نمی شود که حذف شود.)

حقوق بازنشستگی که برایش در نظر گرفته بودند را ن\ذیرفت و تا آخر عمر به ساختن ماهی های کوچک طلایی ادامه داد. ( این ماهی ها را طوری می ساخت که گاهی از نو آبشان می کرد و دوباره از اول آنها را می ساخت. یک جور فقط کار کردن اهمیت داشت و به شدت سیزبف وار بود و اصلا \ول و سود ناشی از ساخت شان مهم نبود.)

.

بعد از کتک زدن آرکادیو با شلاق- اورسلا او را زد چون می خواست آن هم محلی قدیمی شان را اعدام کند. شهر به دست اورسلا افتاد. دوباره مراسم روزهای یکشبنه را برقرار کرد. بازوبندهای سرخ رنگ را از بازوان \یرمردها گشود و تمام فرمان های آرکادیو را لغد کرد. او با وجود قدرتی که داشت باز از سرنوشتش گریان بود و آنچنان احساس تنهایی می کرد که به هم صحبتی با شوهر فراموش شده اند زیر درخت بلوط روی آورد. ( در اینجا واقعا نمی دانیم آرکادیو زنده است یا فقط اروسلا او را می بیند. مرز میان خیال و واقعیت به شیوه ای به شدت ملموس)

.

آمارنتا به کروسپی گفت اینقدر ساده لوح نباش و بیشتر از این وقتت را تلف نکن و اگر من را دوست داری دیگر به این خانه نیا. – بعد از نامزدی طولانی مدت- اورسلا داشت از خجالت دیوانه می شد.

.

در مجموعه داستان های کوتاه و در کتاب زنده ام که روایت کنم تکه تکه هر کدام از این داستان ها را به صورت مستقل آورده است و به نوعی صد سال تنهایی عصاره و چکیده ی بی نقص و اعجازآور همه ی داستان ها و کتاب های اوست.

.

  • در نهایت پیتر کروسپی پشت دیوار مغازه رگ دستش را زده بود و دستانش را در ظرفی پر از بنزین فرو برده بود.
  • اورسلا سعی می کرد با بدنش آرکادیو را در برابر جوخه ی اعدام پوشش بدهد و او را از اصابت گلوله مصون دارد.
  • ربکا بر حسب اتفاق نگاهش را به سمت دیوار گردانید و از دیدن آرکادیو خشکش زد. دستش را به جانب او تکان داد. در آن زمان از لوله ی تفنگ های نشانه گیری شده به سمتش دود بلند شد. در ان لحظه که مرگ به سراغش آمده بود نوشته هایی که ملکیادس برایش خوانده بود آشکارا شنید و در بینی اش همان احساس سرمایی را کرد که در بینی جسد رمدیوس کرده بود. سوران دستور شلیک داده بود و آرکادیو تنها فرصت کرده بود سینه اش را صاف کند و سرش را بالا بگیرد وسپس بی آنکه بفهمد مایع سوزانی ران هایش را می سوزاند از کجا بدنش سرازیر شده فریاد زد" ای حرامزاده ها زنده باد حزب
    آزادیخواه
  • .

فصل هفتم:

اورسلا برای دیدن سرهنگ آئورلیا هیچ آشنایی پیدا نمی کند( سیستم روستا و دست انداختن به آشنایان قدیمی و اهالی روستا برای دیدن پسرش جواب نمی دهد.) در نهایت چیزهایی را که می خواست ببرد در بقچه ای پیچد و نگهبانان راهش را بستند اما اورسلا به انان هشدار داد " من به هر حال داخل می شوم پس اگر دستور داردی که شلیک کنید بی معطلی این کار را انجام دهید."

بدین تریتب این ملاقات که هر دو در انتظارش بودند و سوالاتی از قبل آماده کرده بودند تبدیل به گفتگوی عادی روزانه شد.

.

 در آخرین لحظه سرهنگ می گوید: از من حداحافظی نکنید به خاطر من خودتان را کوچک نکنید و به کسی التماس نکنید. فکر کنید من سال هاست مرده ام و من را تیرباران کرده اند.

.

" سربازان به سمت او نشانه گیری کردند و در این هنگام بود که او پدرش را به باد آورد که در یک بعدازظهر زیبا او را برای دیدن یخ به چادر کولی ها می برد." جمله ی اول در فصل هفتم به ان می رسد.

.

ربکا مردش را به قتل می رساند و تا آخر در تنهایی در آن خانه ی رو به قبرستان زندگی می کند. – حسادت خواهرش آمارنتا هم تا آخر عمر همراه اوست. هر شخصتی قصه ی دنباله دار خودش را دارد به همراه روابط خانوادگی اش.-

.
- فال قهوه و ورق پیلانتار که همیشه به درستی جواب می داد.

.

  • خوزه آرکادیوا پدر می میرد. همه از پنجره دیدند که از آسمان گل های زرد کوچکی می بارید. باران گل در طول شب همچون طوفانی ادامه داشت. گل ها بام خانه ها را پوشانده و جلوی درها را مسدود کرده بودند. آنقدر از آسمان گل بارید که صبح هنگام تمام خیابان با گل فرش بود و مردم مجبور بودند با پارو گل ها را کنار بزنند تا خیابان برای مراسم تشیع جنازه باز باشد.

.

فصل هشتم

.

بازگشت بچه های آئورلیانو سرهنگ که در مسیر جنگی با زن ها بچه های زیادی ساخته بود و بعد هم همه شان را گردن می زنند.

.

شلیک گلوله ها و وضعیت حزب در روستا و آزادی خواهی و...

.

رو به سرهنگ: من به این دلیل نگرانم که می بنیم تو با ان همه نفرتی که از نظامیان داشتی و با آن همه مبارزه ای که علیه آن ها کردی و ان همه اندیشه درباره ی آن ها سرانجام خودت شبیه آن ها شده ای. هیچ هدفی در زندگی ارزش این همه خفت و خاری را ندارد."

.

فصل نهم.

سرهنگ خریدنلدو مارکز بیش از همه متوجه بیهودگی جنگ شد. و او هر روز پیش آمارانتا می رفت و در گلدوزی و چرخاندن دسته ی چرخ خیاطی او را کمک می کرد. آمارانتا اگرچه نتوانسته بود عاشق او بشود اما زندگی بدون او نیز برایش امکان پذیر نبود.

.

سرهنگ مارکز از راه درو وقتی تلگرافی با سرهنگ آنورلیا بودندیا حرفنی زذ نگاهی به خیابان های حلوت و به قطرات درخشان آبی که از روی درختان بادام فرو می چکید انداخت و احساس کرد که در تنهایی غوطه می خورد. غمگین و افسرده کلیدهای دستگاه تلگراف را فشرد و گفت: آئورلیا در ماکاندو باران می بارد."پ

( یعنی این همه هنرمندانه و ظریف و عمیق این احساس لحظه ای باریدن باران و غم و رنجی که آدمی کیه می تواند در همههمه ی جنگ ها و شلوغی به عنوان انسان حس کند. چقدر بی نظیر بود. یعنی همه ی ذره های زندگی را این کتاب دارد.. صفحه ی 88.

.

  • سرمایی که تا آخر عمر در تن سرهنگ باقی می ماند و خسته و تنها به ماکوندو پناه برد تا در خاطرات گذشته گرم شود. و در قلب سرهنگ که هیچ چیز نبود. سعی کرد چیزی را به یاد بیاورد که ذره ای دلش را به رحم آورد. سعی کرد چیزی را پیدا کند در دلش جایی را که هنوز سنگ نشده باشد.

.

خودکشی ناموفق سرهنگ و ایده ی بامزه ی پرشک 😊

.

فصل دهم.

ملکیادس در میان نوری که از پنجره می تابید در حالی که دستانش را بر زانوان خود نهاده بود نشسته بود. تقریبا چهل ساله به نظر می رسید. همان جلیقه ی کهنه را پوشیده و کلاهی را که به بال های کلاغ می ماند بر سر گذاشته بود. درست قیافه اش شبیه همان زمانی بود که آئورلیای دوم و خوزه آرکایدو در کودکی شان او را دیده بودند. آئورلیای دوم گفت: سلام

ملکیادس پاسخ داد: سلام جوان

اگرچه او دوست داشت دانش کهنش را به او بیاموزد اما نپذیرفت و گفت: تا کسی صد ساله نشود نباید به معنای آن ها دست یابد."

.

اورسلا به نوه که با ملکیادس حرف می زد گفت: پدربزرگت هم همینطور بود. او هم عادت داشت با خودش حرف بزند.

.

" او در مدت کوتاهی بی انکه خیلی زحمت بکشد تنها به دلیل تولید مثل زیاد حیواناتش و به دلیل خوش شانسی یکی از ثروتمندترین شد. مرغ هایش روزی دوبار تخم می گذاشتند و مادیانش دوقلو می زاییدند."

.

وسط یکی از مهیمانی های شلوغ و لارجش آئورلیای دوم می گوید: گاوها کنار بروید، زندگی زودگذر است."

.

طنز نهفته و زیرکانه ی مارکز من را دیوانه می کند.

" در این زمان اورسلا بی آنکه بداند به جای قدیسین مشغول پرستش دویست کیلو طلای ناب جلو مجسمه شمع روشن کرده و در مقابلش زانو می زد و دعا می خواند."

.

" سرهنگ آئورلیا بوئندیا پیر شده بود. او خودش را در کارگاه حبس کرده بود و تنها ارتباطش با دنیای خارج همان فروش ماهی های طلایی بود."

.

اورسلا درک نمی کرد سرهنگ چه نفعی از فروش ماهی های طلایی می بردو. او ماهی ها را با سکه ها معاوضه می کرد و دوباره سکه های طلا را آب می کرد و ان ها را به ماهی تبدیل می کرد. درواقع آنچه او بدان علاقه داشت کار بود نه ثروت.   برای طرح دادن به قطعات بریده شده ی طلا و کار گذاشتن یاقوت های ریز به جای چشم ماهیان و بردین طلا برای باله های ماهیان، به چنان تمرکزی نیازمند بود که دیگر فرصتی برای اندیشدن به جنگ برایش باقی نمی ماند.".

.

پتراکوس و ماجرایش با آئورلیای دوم که چگونه او را تبدیل به مرد کرده بود و تا آخر عمر هم با او ماند.

( یه چیز خیلی جالب که می خوندم در کتاب زنده ام که روایت کنم مارکز دقیقا در زندگی شون همین اتفاق ها افتاده و همیشه زنی بود که این ها از بچگی باهاش می خوابیدند هم خودش و هم برادرش. یعنی تماما واقعی)

.

آئورلیای دوم با فرناندا که اشراف زاده ی فرانسوی بود ازدواج کرده بود و او در نهایت از او نامه ای گرفت که مهم نبود با پرتاکوس باشد اما هرگز حق ندارد در خانه ی او بمیرد.

.

پایان فصل بارندگی.

دقیقا با والنسیا و ویویا که حرف می زدم دوستان کلمبایی م به همین وضعیت بی آفتاب و همیشه باران اشاره می کردند هر دو که تماما باران می بارد.

.

فصل دوزادهم

رمدئوس خوشگله به آسمان می رود.

سهل انگار و زیبا و در صف کارناوال و جشن

.

فصل سیزدهم

اورسلا با خود فکر می کرد که دیگر گذشت روزها و سال ها مثل قدیم نیست و با خود می اندیشید که در گذشته چقدر طول می کشید تا بچه ها بزرگ شوند.

.

در این فصل چشم های اورسلا خیلی ضعیف می شود و دیگر فقط از طریق صدا می تواند رفت و امدها را تشخیص دهد.

خیلی غمگین می شم در اینت فصل. طاقت پیر شدن و تا این حد ناتوانی اورلسا را ندارم.

.

سرهنگ که به هیچکس دیگر احساسی نداشت. به زن های زیادی که با ان ها خوابیده بود. به رمدیوس  همسرش. به پسرانش. و اورسلا به این فکر کرد که پسر یکه حاضر بود جان خود را فدای او کند مردی ست که مطلقا قادر به دوست داشتن نیست.

.

فصل چهاردهم

آمارانتا که خودش کفنش را می دوزد.

این اتفاق در واقعیت زندگکی مارکز برای خاله اش افتاده است. همه ی مجیک و جادو در زندگی خودش رخ داده است. خشت به خشت و لحظه و به لحظه

.

اورسلا بعد از نه شبانه روز عزاداری برای آمارانتا دیکر نتوانست از جا برخیرد. سانتا سوفیا دلاپیداد از او چپرستاری می کرد.

.

ممه و دیدن عشقش در حمام و مرگ عشقش با گلوله و بعد هم فرستادن ممه به یکی از شهرهای دور برای تعلیمات دینی

.

اوسلا گفت : درست مثل آئورلیا. انگار تاریخ دوباره تکرار شده است.

.

فرناندا پاسخ داد: مردم داستان انجیل را باور کرده اند. پس دلیلی ندارد داتسان من را باور نکنند.

بچه ی دخترش را می گیرد و دخترش را می فرستد به کلیسا تا راهبه شود.

.

ماجرای موز و اینکه فقط یک بچه انقلاب و آشوب و شلیک های خیایانی را به یاد داشته است. این دقیقا مثل ماجرای 88 ایران می ماند. این کتاب خداست. این کتاب همه ی زندگی ست. همه ی زندیگ.

.

فصل شانزدهم.

چهار سال و پانزده ماه و دو روز باران بارید.

باران، رفته رفته در همه چیز نفوذ می کرد.

سیل و جسد حیوانات و از بین رفتن بزرگترین ثروت ماکاندو

.

بچه ها اما دوران بارندگی را به عنوان یکی از خوش ترین اتفاق های زندگی شان ه یاد می آورند که در گودال های پر از آب، مارمول ها را کالبدشکافی می کردند با یتغ

.

" سرزمین جادویی که خوزه آرکادیئو بوئندیا هنگام تاسیسش به جستجوی شهرها رفته بود و بعد کشتزارهای موز در انجا ایجاد شده بود اکنون چیزی جز باتلاق مملو از ریشه های پوسیده نوبد.

فصل هفدهم

.

ا.رسلا دیگر بیش از اندازه پیر و فرتوت شده بود تا بتواند معجزه ی آب نبات هایش را تکرار کند. و مهمان هایی که از قطار پیاده می شوند را در خانه راه بدهد. هیچ کدام از اعضای خانواده هم این توایایی او را به ارث نبرده بودند.

.

از دنیایی حرف می زد که سال ها قبل از تولد هر دوی آن ها وجود داشت. هر دو کشف کردند کمه در آن دنیا هخمیشه ماه، ماه مارس و همیشه روز، روز دوشنیه است.

.

فصل هیجدهم

آئورلیانو تا مدت ها از اتاق ملکیادش خارج نمی شد و حالا او افسانه های دل انگیز کتب قدیمی، نوشته های هرمان لنگ، نوشته های مربوط به علم شیطان شناسی و فلاسفه و... را از فظ داشت. شرایط وی به گونه یا بود که وقتی به نوجوانی رسد از علوم زمان خودش چیزی نمی دانست اما در عوض دانش ابتدایی دوره ی قرون وسطی را بلد بود.

آئورلیانو هر روز به زبان سانسکریت بیشتر واقف می شد و بیشتر یاد می گیرفت و حضور نامرئی ملکیادس در خانه پررنگ می شد. یک بار هم زمزمه کنان گفت: من بر اثر تب در سواحل سنگاپور جان دادم."

.

خوزه آرکادیو که حالا تنها باقی مانده ی خانه است و همه مرده اند. از اورسلا و سرهنگ و فرناندا. او فقط خودش را حبس می کند در اتاق ملکیادس و می خواند و زبان سانسکریت یاد می گیرد و دو ماهی طلایی سرهنگ را برمی دارد و برای فروش و به دست اوردن دو کتاب به کتابفروشی مرد دانشمند اسپانیایی می رود.

.

فصل نوزدهم

به فصل نوزدهم رسیده ایم و خانه در حال فروپاشی ست

" بنا گفت خانه پر از اشباح شده است."

.

واقعا مارکز چطور این همه قصه دارد برای یک یک شخصیت ها؟

ماکاندو از بین رفته است و خانه به مخروبه ای تشکیل شده که دو عاشق فقط در ان زیست می کند. یکی در اتاق ملکیادس مشغول خواندن و کشفغ دستشونه های او و دیگری که با شوهر خارجی اش ار خارج می آید.

.

" تا آن روز هرگز به این مسئله نیندیشیده بود که ادبیات بهرتین بازیچه ای ست که توسط بشر اختراع شده است که مردم را مسخره کند و دست بیندازد."

.

آئورلیا و دوستانی که در کتابفروشی پیدا کرده بود. این قسمت رد زندگی خود مارکز رخ می دهد. کافه نشینی ها و فقر و دوستی با کتابخوان های روانی

.

فصل بیستم

پیلانترا در صد و چهل و پنج سالگی در یکی از شب های جشن در حالیکه روی صندلی راحتی چوب بید نشسته بود و از بهشتش پاسداری می کرد درگذشت.پ

" اگر روزی برسد که انسان در کوپه ی درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن حمل بار، آن روز روز آخر دنیاست.

.

" گذشته چیزی جز توهم و خیال نیست و خاطرات بازگشت ندارند و هر بهاری که می گذرد بازنمی گردد و حتی شدیدترین و پرحرارت ترین عشق ها هم ناپایدارند.

.

" در ماکاندو جایی که حتی پرندگان هم ان را از یاد برده بودند، جایی که گرد و غبار آقنرد شدید بود که نمیشد در آن نفس کشید، در خانه ای که از سر و صدای مورچه ها ی قرمز نمی شد در ان خوابید، آئورلیا و آمارانتا اوئرسلا در تنهایی در عشق و عشق بازی بودند. تنها موجودات خوشبخت انجا بودند. شاید بتوان گفت تنها موجودات خوشبخت روی زمین.

.

" او. دیگر از خانه بیرون نمی رفت و به نامه های دانشمند اسپانیایی پاسخ نمی داد. حقیقت را از دست دادند و زمان و عادت روزانه شان را زا یاد بردند.  دوباره درها و پنجره ی خانه ها را بستند تا همانطور که رمدیوس خوشگله دوست داشت در خلانه بگردد در خانه بگردند و در خاک و خیاط و گل بغلتند.

.

" کارگاه زرگریف اتاق ملکیادس و قلمرو اغازین و ساکت سانتاسوفیالا چنان در اعماق جنگل فرورقت که دیگر کسی را یایاری بیرون کشیدن از انجا نبود.

.

" روی صندلی راحتی نشیت. همان صندلی که روزگاری ربکا به روی آن می نشست و به دختران گلدوزی درس می داد. همان صندلی که آمارانتا بر روی ان می نشست و با سرهنگ خرنلدو مارکز تخته نرد بازی می کرد.  همان صندلیی که امارانتا اورسلا بر روی ان نشسته بود و برای فرزندانش لباس دوخته بود.

.

نوشته ها داستان خانواده ی بود که ملکیادس با شرح و بسط کامل و جزییات تمام صد سال قبل از آنکه اتفاق بیفتد آن ها را پیش بینی کرده بود. ان را به زبان سانسکریتف زبان مادری اش نوشته بود.

آنچنان غرق در مطالعه شده بود که متوجه حمله ی ویرانگر باد نشد که خانه را از جا کند تا اینکه به صفحه آخر دست نوشته ها رسید. که انگار خود را در یک آینه ی سخنگو می دید. " زیرا نسل های محکوم به صد سال تنهایی هرگز فرصت دوباره زیستن بر روی زمین را نخواهند یافت."

 

.

  

 

 

بسیار مشتاق خواندن این کتاب بود و در اولین روزی که روی طاقچه آمدم گرفتمش . کتاب به عنوان مجموعه داستان معرفی می شود اما مجموعه داستان به هم پیوسته است با شخصیت واحد شاپور صبری.

داستان های اول کتاب. بخش قابل توجه کتاب- به معرفی ویژگی شخصیت می پردازد مثل خست و پرخوری و... به نوعی در ابتدای نمایشنامه ها که شخصیت را با دقت معرفی می کنند.- نجمه می گفت سبک کتاب از روی یکی از داستان های کوتاه داستایوفسکی به اسم مرد مسخره برداشته شده است.- داستان های ابتدایی به دلیل طرح واره گی و اصرار زیاد بر یک ویژگی خاص چندان کشش و جذابیت نداشتند. 18  داستان که همه شان با شخصیت شاپور صبری به هم گره می خورند. هر داستان- طرح- یادداشت- دو صفحه است.

.

داستان امیتازها.

نکته های ظریف از رده بندی آدم ها بر اساس دانشگاه و ماشین و طلاق و بچه داشتن و قعر جدول امتیازهای انسانی و...

.

پیک نیک در چالوس- ظرافت های دوستی و انسانی برخورد دو دوست یا شبه دوست در این داستان به نظرم تیزهوشانه و بسیار جذاب بود. لایه برداری شخصیت ها

 پایان بندی داستان با بررسی درام. آشتی ناپذیری و کشمکش شخصیت ها

.

" مهندس ها و ریاضی دان ها همیشه به هنر و علوم انسانی به چشم تفنن نگاه کرده اند. با وقاحت فکر کرده اند وقتی زندگی شان تامین شد سری هم به آن طرف بازار بزنند.:

.

راجو. شخصیت راجو در دانشگاه که دقیقا یکی را در دانشگاه هنر تهران داشتیم س ش. دقیقا رفتارهای راجو. کاملا. این شخصیت در ذهنم خواهد ماند.

.

شرط بندی روی اسب مسابقه را. یک داستان بسیار طولانی در برابر سایر داستان های کتاب. یک بار خواندم و به نظرها رجوع کردم ببینم سایرین چه درکی دارند. برای همه پیچیده و گنگ بود این داستان. بخشی از داستان به عنوان طرح جلد کتاب انتخاب شده است. ستارگان و اسب.  من فکر می کنم در هم تنیدگی آدم های هنری بیرون و اتفاق های داخل طرح نقاشی در این داستان به هم گره می خورد.  پسر چاق هنری- در چند داستان دیگر این شخصیت چاق به اشکال دیگر حضور دارد.

شروع با فضای شعبده باز. ماجرای اسب و شهرستان و شرط بستن و فضای آموزشگاه هنری و پسر چاق و...

 

 c

داستایوفسکی در برادران کاراموزوف همه چیز است. نویسنده، روانکاو، فیلسوف، واعظ اخلاقی و...

اثر به شیوه ای کاملا کلاسیک و اوج و فرودهای فراوان دارد. در لحظه حدس و گمان را عوض می کند. هر شخصیت زمانی که حرف می زند دل مخاطب آرام می گیرد و به راحتی حق را به او می دهد. ایوان، آلیوشا،  دیمیتری

.

" اگر دانه ی گندمی روی زمین افتاده نمیرد، تنها می ماند. ولی اگر بمیرد محصول فراوانی خواهد داد."

.

شروع داستان به شدت مدرن است. داستایوفسکی وارد صحبت با خواننده می شود و در بسیاری مواقع از متن داستان بیرون می زند. مثلا شروع " این آلکسی فئودوریچ شما چه ویژگی برجسته ای دارد که او را به عنوان قهرمان برگزیدید؟ چرا من خواننده برای مطالعه موقعیت های گوناگون باید وقتم را تلف کنم؟"

.

داستایوفسکی در جایگاه نویسنده از ابتدا هشدار می دهد که اگر حوصله ندارید و وقت نیست ببنیدید کتاب را و هیچ کس مجبور نیست."

.

بخش سالک زوسیما و حرف های او و کلا سخنرانی های در دادگاه و ایده هیا ایوان در بحث با آلیوشا در باب وجود و عدم وجود خدا بسیار بسیار طولانی می شود. در کل کتاب می توانست بسیار کوتاه تر باشد.

.

در مورد پدر بخش اول را شروع می کند. رفتارهای حرص و آزگونه ی او در پیری من را به شدت یاد "شیم لس " می اندازد. دقیقا فرانک در شیم لس.

.

در ابتدای داستان به یکباره می گوید" ولی فعلا به این قضیه کاری ندارم. خیلی چیزهاست که باید در باره این کودک بگویم. فعلا اما به گفتن اطلاعات ضروری اکتفا می کنم که بدون ان ها نمی توانم داستان را پیش ببرم."

.

شخصیت پردازی ها به دقت و بی دلیل موشکافی می شوند و به شکل عجیبی از لحاظ روان شناسی ادم هستند. با همه ی پستی بلندی ها و سوراخ های احساسی و فکری.

در زن ها و دوست داشتن شان در موقعیت زندان در وضعیت عاشقی که بسیار ظریف عمل می کنند.

.

 ایوان به سالک می گوید: اگر فناناپذیری وجود نداشته باشد تقوا و پرهیزکاری هم وجود نخواهد داشت."

.

گروچنکا – پسر خدمتکار خانه و به عبارتی پسر پدر و بچه ی پدر و برادر ناتنی شان- عاشق و شیفته ی ایده های ایوان است. در نهایت خودکشی می کند و در حرف هایی که با ایوان می زند به او می گوید او پدرشان را کشته اما به نوعی با دستور ایوان. حرف های او ایوان را به تب مغزی دچار می کند و او شروع می کند به هذیان گفتن.

.

" اگر روح جاودانی نباشد پس تقوایی هم وجود نخواهد داشت و انجام هر کاری مجاز است."

الیوشا با دختر فلجی در نوجوانی دیت می گذارد.

" ولی عاشق شدن معنی اش دوست داشتن نیست. آدم می تواند عاشق کسی شود و در عین حال از او متنفر باشد. این حرف را به خاطر داشته باش."

.

اسمردیاکوف- بیان توصیفات شخصیت ها با جزیات" بسیار عبوس و مردم گریز بود نه اینکه از م وضوعی خشمگین باشد و بلکه بسیار به خود مغروز بود و دیگران را از بالا نگاه می کرد. مانند حیوانی وحشی که نشسته در گوشه ای و همه را می پاید. – این هیولای بدذات هیچ کس را دوست ندارد." او صرع هم داشت مثل آلیوشا که از مادرش گرفته بود و دیمیتری

.

پدرکشی و برادری از یک طرف در خانواده ی ثروتمند و اسم و رسم دار و از طرف دیگر پسر می میرد و پدر اشک می ریزد در انتهای کتاب و همه به تشییع جنازه ی او می روند.- شاگرد مدرسه ای و رفتار پدر که مرا یاد یک صحنه ی درخت گلابی وحشی فیلم ترکیه ای نوری بیلگه جیلان انداخت. پسری که به هواداری از پدر آلیوشا را با سنگ می زند. در حالبکه برادرش ریش پدر را گرفته و با تحقیر در سراسر شهر چرخانده. آلیوشا نزد او می رود و خانه را در فقر و بیماری پسر می بیند و پیشنهاد پول می دهد. پدر اول استقبال می کند و بعد پرخاش می کند.

.

تحلیل آلیوشا از این صحنه واقعا عالی ست. تحلیل لایه لایه و زیرین رواکاوانه ی مرد.

" تازه سر دلش باز شده بود.م روحش را بر من عریان کرد و در لحظه شرمنده شد و خشمگن و اسکناس ها را زیر پا را له کرد تا غرورش حفظ شود. عزت نفس ش خورد شده بود  و وقتی با مهربانی و اشک من را در آغوش کشید اول با دیدن پول ها در همان لحظه من اشتباه تاریخی کردم و گفتم اگر برای رفتن از این شهر پول بیشتر می خواهد من حاضرم به او ببخشم.- دقیقا این صحنه در فیلم درخت گلابی وحشی وقتی زن پولدار به خانه ی مرد می رود. مرد هم بچه ای دارد و زن به او پیشنهاد پول می دهد او پول را آتش می زند. – نه فیلم خواب زمستانی بود.

.دعوای پدر و پسر بر سر گروچنگا که کدام یک را انتخاب می کند.

.

سالک می میرد و وارد زندگی اش می شویم که سرباز جنگی بوده و بعد سالک می شود و اتفاق عجیب اینکه جسدش بوی بسیار بدی می داده و این در تمام شهر می پیچد.

.

نصیحت هیا سالک: مرد جوان دعا را از یاد نبر. اگر دعایت صادقانه باشد هر بار احساس جدیدی در آن پیدا خواهد شد.

.

" دوستان از خداوند سبک بالی بخواهید. همچون بچه ها شاد باشید و مانند پرندگان سرخوش و بانشاط. خیلی چیزها رد این دینا برای ما ناشناخته است در عوض احساس محرمانه ی پیوند برقرا کردن با دنیای دیگر به ما داده شده است. با دنیای فراسو.

.

آلیوشا به درخواست سالک از صومعه بیرون می رود و به دنیای ادم های معمو لی می رود تا ان ها را نجات دهد.

.

داستایفکسی در بسیاری از جاها خودش را اصلاح می کند به عنوان نویسنده مثلا توپوق می زند و می گویید ببخشید منظورم این بود. این خیلی ویژگی مدرن و جالبی ست.

.

شروع کتاب دوم- مرگ پدر- زندانی شدن برادر دیمتیری و بعد ایوان و دیوانگی اش. بازگشت ایوان از مسکو به شهر

.

دیمتیری به جشن می رود و با گروچنکا مشغول عشق بازی می شود. ان ها به هم می رسند که خبر مرگ پدر می آید. و ماموران به دنبال او می آیند.

.

بخش چهارم بخش پسربچه ها و شخصیت کولیا کراسوتکین
که تنها به آلیوشا ارادت دارد. بچه پروی مدرسه است و برای خودش گنگ جمع کرده.

در انتهای فصل معرفی کولیا " راستی یادم رفت ذکر کنم که کولیا کراسوتکین همان پسری ست که با چاقوی پسر سروان استگربف که بر خواننده معلوم است از ناحیه ی ران زخمی شده و.." نوع بیان و نثر برایم جالب بود.

.

"
اه نه آدم های احساسی اند که به نحوی خرد شده اند."

کولیا حرف ادم گنده ها را می زند و ادا درمی آورد. از این نوجوان های روی اعصاب است من را یاد عسل می اندازد که چقدر دوست داشت در همه چیز نظر بدهد. واای خدای من

کولیا می گوید: اه من با خدا مخالفتی ندارم. اگر خدا هم وجود نداشته باشد باید اختراع شود."

.

" ای اورشلیم اگر از یادت ببرم." یعنی اگر انچه برایم عزیز است را از یاد ببرم و بگذارم چیز دیگری جایش را بگیرد.

.

ماجرای شایعه در روزنامه ها و پیچیدن خبر بامزه است. در یکی از روزنامه ها امده است " او بر اثر وحشت از برادر به صومعه رفته و راهبه شده است."

.

" اینجا وقت آن نیست تا از عشق ایوان به کارتینا که برای یک عمر داغش را بر دل او گذاشت سخن بگویم. این موضوعی ست برای رمانی دیگر که شاید هیچ گاه نونشتمش."

.

دقیقا جایی که مطمئن می شویم قتل پدر کار دیمیتری ست ایوان و اسمریادکوف را می شود مظنون دانست. نقطه های عطف و فراز و فورد

.

" پول را هم نمی خواهم دیگر قربان. خیال داشتم با آن برای خودم زندگی تازه ای را شروع کنم عمدتا بر این اساس که همه چیز مجاز است."

 در واقع داستایوفسکی سعی می کند تبعات عقیده داشتن به همه چیز مجاز است و بدون خدا زیستن را در زندگی واقعی و در یک فاجعه نشان دهد. آلیوشا به نحوی پسر راستین اوست و ایوان شکست خورده است با هذیان هایش

.

بخش دادگاه و صحبت های وکیل ها بسیار بسیار طولانی ست. اما بعد از تمام شدن دادگاه دیدگاه مردم عادی و حرف هایشان راجع به او به شدت باورپذیر و عالی ست.

 زیادی تو خط علم النفس رفت.

مبهم هم بود.

همه را جمع بندی کرد.

خیلی شتابزده بود.

ما می خندیم اما متهم چه حالی دارد

زنه آش دهن سوزی هم نیست.

.

وکیل دیگر در رد اینکه پیرمرد نمی تواند پدر باشد حرف می زند. اولی می گوید هرچه باشد باز ا و پرد است و...

.

نقشه ای برای نجات دیمیتری که آلوشا هم با ان موافق است فرار او از زندان است که به نوعی پایان باز تمام می شود.

کاتیا که با ایوان زندگی می کرد در لحظه ی آخر به دیدن میتا امد در زندان و عاشاقانه از احساس ش به او گفت. آلیوشا حیرت کرده بود. – ظرافت های آدمی-

" میتا عشق بین ما تمام شده اما گذشته برایم عزیز است. بدان که همیشه اینطور خواهد بود. تو زنی دیگر را دو.ست می داری و من هم مردی دیگر را با این حال تا ابد دوستت خواهم داشت و تو هم این را می دانی. تا آخر عمر چنین خواهد بود. همیشه چنین خواهد بود."

.

پدری مرده و کشته شده و پسری مرده. رابطه ی عاشقانه ی پدر و پسر در فقر و رابطه ی خصمانه ی پدر و پسر و برادری در ثروت.

.

قهرمان این رمان در حقیقت " برادری" ست. موضوع کتاب " پدرکشی " ست درحالیکه هیچ یک از سه برادر پدر را نکشته اند.

عامل بسیار مهم برای رستگاری پیوند یافتن و یگانه شدن با زمین است.

یادداشت مترجم در انتهای کتاب بسیار روشنگ است. نام الکسی- آلوشا در روسی به معنای مددکار است.

600 صفحه فقط کتاب دوم :0

 

یکی از کتاب هایی که نیازش داشتم و در امر نوشتن مثل یک سفر درونی بود. کتاب را کسی معرفی نکرده بود و هیج جایی هم نقد و نظری رویش نخوانده بودم. همین که در طاقچه مثل یک کشف یافتمش یکی دیگر از لذت های درخشان این کتاب بود. تمرین های دوستی و آشنایی با بدنش را بسیار دوست داشتم. کلا به تمام چیزهایی که به بدن مربوط می شود به شدت علاقمند شده ام. دوستی با بدن جدی ست و باید جدی تر هم برگزار شود.
.
" یکی از چیزهایی که برای نوشتن عمیق نیاز داریم آشنایی با بدن است."
.
" باید یاد بگیریم داستان مان را با نوشتن پیکربندی کنیم. برای این کار باید اول در بدن خودمان حاضر باشیم. ذهنمان را ساکت کنیم تا نوشتن شروع به کار کند و داستان درونمان شورع شود."
.
به این کتاب به عنوان منبع می شود می شود نگاه کرد. کتابی برای دوباره و. چندباره مراجعه کردن.- تمرین های بدنی و آگاهی برای نوشتن.
.
" نوشتن عمیق از فضای بین دم و بازدم می آید."
.
" نوشتن هم مثل خیلی از کارهای دیگر فرصتی ست برای فکر کردن. با نوشتن فکرها و نظرهایمان را کشف می کنیم و می توانیم با نوشتن همان فکرها و نظرها را تخریب کنیم و واضح و سبک و متمرکز کنیم."
.
کتاب راهنمای تولید یک اثر نیست بلکه راهنمای طی کردن چگونگی یک فرایند است."
.
" نوشتن مثل تمام زندگی نوعی کشف است."
.
تمرین استراحت بدن که ذهن و دو نیمکره ی راست و چی را در حالت تعادل قرار می دهد. با نفس کشیدن یکی در میان از حفره های راست و چپ بینی. حس آرام زندگی را در اسنان بیدار می کند.
.
ریسک- خطر کردن برای نوشتن چیز عجیب و غریبی به نظر می آید. ما که کوهنوردی نمی کنیم یا قایق سواری حرفه ای نمی کنیم. اما نوشتن یک خطر درونی دارد. با شهامت به اعماق وجودمان سر می زنیم و آن اعماق را به سطح می رسانیم تا دنیا را تفسیر کند و در مورد ان نظر بدهد که این کار مهم و ترسناک و بزرگی ست.
نفوذ به اعماق برای بعضی از نویسندگان آنقدر سخت است که ترجیح می دهند هر کاری کنند ولی گریزی نیست. هر نویسنده ای باید این کا را بکند. سختی ان هم در این است که نمی دانی در آن اعماق چه چیزی در انتظار توست.
.
رسیدن در این سفر درونی بی معناست. همیشه سطحی زیرتر از آنچه فکرش را می کنیم هم وجود دارد. این نوشتار شماست که نشان می دهد چه ها آنجاست و معمولا خود فرد نمی تواند به روشنی محتوای آن سطح را ببیند.
.
استراحت بدن- حالت تمرین درازکش. این حالت تخیل را تحریک می کند. چون به پشت دراز کشیده اید و دریچه ی قلبتان باز است و اجازه می دهد هم تسلیم و هم آسیب پذیری را تجربه کنید.
.
سوالات اینکه چرا در آن شهر اتفاق افتاده داستان؟ چرا در روز بعد و شهر دیگری اتفاق نیفتاد؟ اگر توانستید از هرجای دیگری وارد داستانتان شوید یعنی نقاط تمرکز را فکر کرده اید.
.
در مورد هر کدام 15 دقیقه بنویسید.
- من وقتی به چهاراره می رسم...
- تغییر یعنی...
- ریسک یعنی...
- ترس یعنی....
.
.
" اگاهی" اغلب نویسنده ها در سرشان زندگی می کنند و بدنشان وسیله ای ست که سر را حمل می کند. مغز. قرار نیست همه ی کارهارا فکر و مغز ما انجام دهد. ذهن ما پردازنده ی عظیمی ست اما خلاقیت از محیط و بدن و یگانگی و این آگاهی همه جانبه به دست می آید.
.
تلاش برنامه ی تحصیلی ما در این راستا موفق بو ده که عمیق ننویسم. به ما یاد داده اند چیزهایی بنویسیم که اغلب معلم هایمان دوست دارند بخوانند یا صاحبان قدرت دوست دارند بشنوند. مثل طوطی تکرار می کنیم و این صدای درونمان را خاموش می کند. می ترسیم رمان یا داستانی بنویسیم که پدر مادر و دوست هایمان فکر کنند شخصیت اصلی رمان خود ما هستیم که داریم این کارها را انجام می دهیم.
.
به قدری به خودتان اعتماد کنید که همه چیزتان را ریسک کنید تا به صدایتان دست پیدا کنید. با خودتان بردبار باشید. شما می خواهید با خودتان ارتباطی معتبر ایجاد کنید.
.
فروتنی
مرحله ی بعد فروتنی ست. یاد گرفتن از هر کسی و هر محیطی. معلم ها می توانند شاگرد شوند و شاگردها می توانند معلم شوند.
.
کنجکاوی
.
نویسنده های واقعی و جدی هیچ وقت جواب سوال های ساده و بدیهی کودکی را بی جواب رها نمی کنند. نوبیسنده دوست دارد واقعا بداند چرا سام با مادرش نمی تواند خوب باشد.
اگر از اول بدانید به کجا می روید ذهنتان اجازه نمی دهد احتمالی از بیرود وارد بازی شود و فقط به مقصد از پیش تعیین شده فکر می کنید. به احتمال زیاد به مقصدتان هم می رسید اما سفرتان گردش و راه فرعی و اتفاقات هم زمان را نخواهد داشت.
.
اگر شما کنجکاو نباشید خواننده تان کنجکاو نمی شود و به همین دلیل کتابتان را رها می کندت و تلیویزیون را روشن می کند. کنجکاوی و سوال پرسیدن کار شماست.
.
بخشی از مار شما قبل از نوشتن این است که نسبت به کارتان کنجکاو باشید و بمانید. کارتان به کجا می رود؟ می تواند برود؟ اگر به شخصیت اصلی ام گوش بدهم مرا به کجا می برد؟ با هر سوال بی واسطه ای سراغ سوال بعدی می روید.
پیش از نوشتن سوالاتی را کشف و روشن می کنید که کارتان را تعریف می کند. دنیال سوالاتی باشید که شما را باز می کند . کش می دهد و از آرامش همیشگی دانستن بیرون تان می کند. نترسید و بگذارید نوشتن شگفت زده تان کند.
.
گاهی لازم است بر یک شی تمرکز کنیم و در مورد آن فکر کینم و...
گاهی یک شی را بردارید و به دقت لمس کنید و ببین د آن شی شما را کجا می برد؟ همینطور پیش بروید از شی ای به شی دیگر.
.
جست و جوی خودتان را شروع کنید و بروید قدم بزنید و از تمام گیاهانی که در مسیر است بنویسید. همه شان را دیده بودید و می شناختید قبلا. ساختمان رو به رو را چطور؟ گربه هایش را چطور؟ دیده بودید؟...
.
هم حسی.
ادامه دارد
هم حسی.
دلیل نیاورید. متهم نکنید. بحث نکنید. بلکه سعی کنید بفهمید. اگر بفهمید و نشان دهید که می فهمید می توانید دوست داشته باشید و موقعیت تغییر می کند اینچنین.
.
اگر من به عنوان نویسنده چیزی از خودم را در آن شخصیت قرار ندهم به حتم خواننده هم چینن کاری نمی کند.
.
" معنای هم حسی این نیست که ایرادی ندارد انسان ها همدیگر را بکشند بلکه به این معنی ست که از کردار انسان ها بگذریم تا به خودشان برسیم و کشف کنیم که انسان با ان جنایتی که مرتکب شده می خواست چه نیازی را برآورده کند. ان نیاز را بشناسیم. نه اینکه موافق و مخالف باشیم.
.
سنگ محک این قسمت تمرین شود. فهرستی از صحنه ی عشق بازی از نظرگاه جنس مخالف تان بنویسید و خواستان باشد کسی را به این خلوت راه ندهید.
.
پذیرش
به راستی وقتی باران می بارد بهترین کاری که می توانی بکنی این است که بگذاری ببارد.
.
" خودتان را بسیازید اما هرچقدر هم که تلاش می کنید انسان ها کامل نیستند و در این ناکامل بودن کامل اند.
.
" بخشی از پذیرش اینکه شما چه کسی هستید این است که بپذیرید شما یک نویسنده اید."
.
" به نظر اسپراگ باید بیشتر زندگی کرد و کمتر به نویسنده بودن فکر کرد. نویسنده بودن راهی برای دیدن دنیاست. وقتی به دلایلی مثل اینکه نویسندگی راه سختی ست و به سبب ترس و.. نوشتن را ترک می کنید نتیجه ی این سرکوب را در جای دیگری می بینید. شاید معتاد چیز دیگری شوید یا تلخ زبان و خودکم بین شوید.
.
" هر روز که بنویسید با روز قبلی فرق می کند. شما انسان تازه ای می شوید. تحریک های تازه ای در مسیرتان قرار می گیرد. خاطرات تازه ای را به یاد می آورید. خاطرات تازه ای در تن تان بیدار می شود. اگر بی حوصله باشید و در همان اول دیدن چیزها را رها کنید چیزی دستتان را نمی گیرد. وقتی می پذیرید که بعضی روزها انعطاف کمتری دارند و جملات کمتری می نویسید و پریشانید بیناد روزهایی را می گذارید که انعطاف بیشتری دارند و می توانید مفاهیم و عبارت های شگفت انگیزی خلق کنید و نوشته ی متمرکزتری داشته باشید. نوشتن تان را بخشی از زندگی تان بدانید و به این ترتیب زیر و بم ارتباطی که با آن دارید برایتان معمولی خواهد شد."
.
ارتباط7.
.
نوشتن زیاد منتظر نمی شود که افراد بروند سراغش . باید با آن ارتباط داشت. هر نویسنده ای با نوشتارش ارتباط منحصربه فردی می تواند داشته باشد و خطرها و مشکلات زندگی نویسنده در زیر و بم این است. هر بار که پا در راه نویسندگی می گذارید تصور کنید ارتباط تان از نوعی ست که بین دو دست نزدیک با والدین و فرزاندتانت است. اگر این کار را رها کنید و این ارتباط را آن وقت عصبی خواهید شد.
.
اینطور نباشد که برای روز مبادا بگذارید نوشتن را.
هر وقت بچه هایم بزرگ شدند. هر وقت بازنشت شدم. هر وقت بخت آزمایی بردم.
یان جمله ها یعنی وقت گل نی.
.
رمان بندی و اینکه احساس می کنیم از گذشته زمان کمتری داریم. این درست نیست. بیشتر وقتمان را با کارهای بیشتری پر می کنیم که ما را از آنچه واقعا به آن ها عاشق هستیم دور و دورتر می کند.
.
زمانتان را چقدر آگاهانه می گذرانید؟ هیچ معلوم نیست هرگز به آن وقت" بهشتی" دست پیدا کنید. اصلا معلوم نیست فردا زنده باشیم.
تنها زمانی که برایتان وجود دارد همین زمان حال است. همین الان.
.
بسیاری از نویسندگانی که به این مرحله می رسند فکر می کنند تحصیلات یک راه حل است. ولی گرفتن درجه ی کارشناسی ارشد در نوشتن خلاق هیچ معنایی ندارد. جر اینکه دو سال درس خواندع ای و ابزراهای بیشتری پیدا کرده اید و این نشان دهنده ب تعهد شماست ولی به یک کلید نویسندگی برای تحقق همه ی تعهدات نوشتاری دست پیدا نکرده اید. هیچ کلیدی وجود ندراد.
.
من واقعا اصرار دارم نوشتن تان را یک ارتباط در نظر بگیرید. سعی کنید ایاد ارتباط کنید. مثل روابط انسانی تان برایش ایجاد محدودیت کنید. نگذارید زندگی تان در این نوشته انقدر مستغرق شود که کل زندگی تان با ضرباهنگ آن تنظیم شود. دنیای بزرگی ست باید آن را به میزانی تجربه کنید که وقتی برمی گردید سر میزتان چیزی برای نوشتن داشته باشید.
.
به نوشتن تان شخصیت بدهید و بگذارید در زندگی تان شخصیتی باشد. کار ارزنده ای ست و کمک می کند با آن در ارتباط قرار بگیرید. حتی لازم باشد گاهی ننویسید و از هم فاصله ای بگیرید. خلیل جبران می گوید" بگذارید در با هم بودن تان خللی هم ایجاد شود."
.
بخش دوم. فرایند عمیق نوشتن
.
1. اگاهی از خود
مرحله ی قبل از نوشتن را پرسش و پاسخ و حباب سازی و کشف نامیده اند. در این مرحله سان که دست به کشف می زنیم و کاملا آزادانه می نویسم. محدیودتی نداریم و بیرون از کنترل اگویمان قرار داریم. هیچ لازم نیست به مسایل آزاردهنده ای چون دستور و نحو و زبان توجه کنیم. لازم نیست پاراگراف بندی کنیم. در این مرحله هرچه بنویسیم پله ای می تواند باشد برای مرحله ی بعدی. در این مرحله دنیا گلگون و پر از شگفتی ست. این جاست که گاهی باوه می گوییم و شروع های ناردستی داریم. می فهمیم شخصیت هایمان شگفت زده مان می کنند. در این مرجله حالت دریافت کننده ای داریم. گوش می دهیم و به عقل می ایسیتم.
و مرحله ی بعدی که مرحله ی بازنویسی ست.
.
به ندای درونی مان توجه کردن و سر کلاس های نویسندگی حاضر شدن اما فقط ندای درون نیست و تمرین و انگیزه و جنگ است. مغز انسان موجود حیله گری ست. و سوالات بدی می پرسد. خرج زندگی ات را از چه راهی به دست می آوری؟ چه چیز ارزشمندی برای گفتن داری؟ دنیا اهمیتی به تو نمی دهد. دیگر از کسی کتابی چاپ نممی کنند. برای اینکه نوشتن عمیق شروع شود باید اول با این شیطان ها جنگید. به تک تک ان ها نگاه کنید. اگر به هر کدام بها بدهید دیگر قدرت چندانی ندارید برای نوشتن.
نوشتن فقط برداشتن خودکار نیست. گرچه در نقطه ای از جریان نوشتن به اینجا هم می رسیم.
.
2. فرایند در برابر محصول
هر چه بیشتر نوشتن خلاقانه درس می دهم اهمیت فرایند برایم پررنگ تر می شود. به همین ترتیب می بینم که برای نویسده های تازه کار محصول نهایی مهم تر است. آن ها سوالات را بازیابی می کنند که کجا و کدام بازار و نشریه و ... پیش پرداخت و مصاحبه ها و.. توجه شان را بیشتر جلب می کند.
.
اگر چاپ اثر را نقطه ی نهایی موفقیت خودتان به عنوان نویسنده ببینید قدرتتان را از دست دادیه اید. به طور مسلیم همه ی ما که می نویسیم دوست داریم اثرمان را چاپ کنیم و با مخاطب ارتباط برقرار کنیم اما این بخش از کنترل ما خارج است. ویراستارها عوض می شوند و مجله های تازه شروع و تمام می شوند و هیچ ضمانتی در کار نیست و حتی وقتی اثرمان را چاپ می کنیم هم هیچ اتفاق بزرگی در زندگی مان نمی افتند. فقط با صفحه ی سفید ارتباط داریم.
درواقع معیار را نیابد بر چیزی که از کنترل ما خارج است بگذاریم.
من برای این می نویسم که نمی توانم ننویسم. من ارتباط برقرار کردن را دوست دارم و می خواهم کاری را که به آن عشق می ورزم را انجام بدهم تا جایی در این دنیا برای خودنم داشته باشم. حتی اگر نتولانم مقاله و کتابم را جایی چاپ کنم باز هم می نویسم. نوشتن ماندگارتر از یک شغل و یک دوست خانوادگی و ... نوشتن تکانه ی اصلی زندگی ماست. نوشتن وظیفه ای نیست که ما باید انجام بدهیم. بلکه باید در تمام زندگی مان نوشتن را تقویت و تغذیه کینم.
دقت کنید من نمی گویم چاپ نکنید. بلکه می گویم بنویسید. هر وقت می توانید بنویسید. هر وقت خسته اید که نمی توانید بنویسید باز هم بنویسید.
.
هدف گذاری یا نه؟ شخصیت هایی در سه گروه برای نوشتن.
تا چه حد عادت ها و الگوهایتان را می شناسید؟ اگر تحت فشار باشید عملکردتان چطور می شود؟ از آن فشار برای رسیدن به چه چیزی در زندگی تان استفاده می کنید؟ چقدر متمرکز بر موفقیت هستید؟ برای پاسخ به این سوال ها در سه دسته جای می گیرید.
1. یا اهداف متعددی برای خودتان تعیین می کنید و پر از انگیزه هستید تا ان ها را به دست بیاورید و به محض اینکه به آن ها رسیدید اهداف دیگری برای خودتان معین می کنید و همیشه در حال رسیدیند.
2. اهداف بسیاری برای خودتان مشخص می کنید و به ان ها نمی رسیدید و از ان ها جا می مانید و احساس درماندگی می کنید و حس می کنید هیچ وقت نمی توانید موفق شوید.
3. در دسته ی سوم اصلا هیچ هدفی تعیین نمی کنید و می گذارید هرچه می خواهد بشود. به این ترتیب کلی پروژه دارید که شروع کرده اید و تمام نکرده اید
نوشتن هم مثل هر کار دیگری ست. باید سر ان حاضر شوید. به ما یاد داده اند هدف گذاری کنیم و برای خودمان برنامه ی زمانی داشته باشیم تا بالاخره ان کار خاص را بکنیم. این کار خوب است ولی بالاخره خو دتان را فریب می دهید که انگیزه انجام ان کار را دارید. به اعتقاد من وقتی راهی پیدا کنید که بی تعیین هدف کارتان را بکنید می بیند راه نوشتن بر رویتان باز شده است.
.
" اگر با اندیشه ی وزن کم کردن و انعطاف بدن وارد کلاس یوگا شدید ایرادی ندارد ولی وقتی وارد کلاس شدید آن را دم در رها کنید. انعطاف و کاهش وزن به مرور زمان به این دلیل رخ می دهد که شما آن کار را انجام می دهید. نوشتن هم همینطور است. همینطور سر کار حاضر شوید. شما را به جاهایی می برد که فکرش را هم نمی کنید.
.
10. تن به عنوان منبع
به همین دلیل به کلاس یوگا رفتم. یوگا کند است و مبتنی بر تفکر و کمک می کند به صدای تنمان گوش کنیم.
. سر ما در مقایسه با سایر قسمت های بدن مان کوچک است و این همزمانی مهم است در بدن. برای نوشتن عمیقی باید تمام بدن مان حاضر باشد. هر حس و محدودیتی که به شما داد باید این کار را بکنید و به درون بدن تان بروید تا وارد نوشته تان بشوید.
.
شخصیت های کتابتان در چه تی زندگی می کنند؟ جای زخم هایشان کجاست؟ کجای زانویشان پوست کنده شده اسات؟ کدام استخوان شان شکسته است و از بیماری خاصی رنج می برند؟ شخصیت های داستان لازم است که کارهای معلمولی و روزانه را انجام دهند. آیا آن ها هم خارش می گیرند؟ زیربغل شان بوی عرق می گیرد؟ یا موهای مزخرف زیر چانه شان بیرون می زند؟
.
تمرین
در تن تان جای سختی را پیدا کنید و سعی کنید با تمرکز بر تنفس به آنجا نفوذ پیدا کنید. آیا می دانید این سختی از کجا می آید؟ می توانید از این تنش بنویسید؟
ما روزی از تن مان بیرون می رویم. یک نامه ی خداخافظی با تن تان بنویسید.
به درونتان نگاه کنید و درون خودتان را تصور کنید. حتی اگر لازم است یک کتاب آناتومی در رابطه با بدن تان بخوانید.
.
11. اجداد به عنوان منبع
حس کردم فریاد هر انسانی که در طول تاریخ سختی کشیده است در فضاست و برای ابد در همان فضا پژواک دارد. به این فکر می کردم که هر انسانی چه مقدار از زندگی را با خود دارد. نه زندگی خویش. بلکه از تمام زندگی هایی که زمین شاهد آن بوده است. به داستان های گذشتکانی فکر کرده ام که داشته اند و حالا در سکوت زیر خاک خوابیده اند.
.
نوشتن یعنی دنبال کردن نشانه ها. نمی دانیم که دقیقا نشانه ها چه می گویند اما به دنبالشان می رویم تا معنایشان را پیدا کنیم.
. همین نشانه ها را می توانیم در تن مان پیدا کینم. من شبیه فنلاندی ها هستم اما هیچ ارتباطی از درون با آن ها پیدا نمی کنم. صداها و داستان های فنلاندی ها را نمی شنوم و البته تردیدی نیست که خودن آن ها در من است. به عنوان نویسنده می توانیم شبکه ای از اجدادمان را تشکیل دهیم و قرار نیست فقط از زنان سفیدپوست طبقه ی متوسط بنویسیم.
بین داستان های ناگفته دنبال داستان هایی باشید که پرانرژی اند. دنیال لحظه های خاص و ان دار
.
تمرین گوش کردن با چشم های بسته و اعتماد کردن به صداهایی که کم کم ظاهر می شوند.
.
12. زمین به عنوان منبع
در جایی از زمین که شما زندگی می کنید صحبت از چیست؟ چه داستان هایی در ان خانه ها و خیابان های خاکی و صندوق پست های زنگ زده وجود دارد/ لازم نیست دور دنیا را بگردید تا منظره ای که می خواهید را پیدا کنید. اگر در ساحل رشد کرده اید برنامه ی دقیق موج ها و جزر و مد را می دانید.
.
ما به عنوان نویسیده باید گوش بدهیم نه فقط به انسان ها و قصه هایشان به درخت ها و کلاغ ها و گیاهان و رودها... با گذر زمان می فهمی که فلان شخصیت داستانی نمی تواند در آفریقای جنوبی رشد کند و باید در پورتلند زندگی کند و یا سوال بپرسیم که اگر او را به جای دیگری منتقل کنم چه اتفاقی می افتد؟
.
سنگ محک
ریشه هایتان کجاست؟ مردن را هر طور که دوست دارید توصیف کنید.
4. درخت ها جلوه ای عالی از ریشه دار بودند. رسیدن و اثبات و کشش. آن ها هم زمان به بالا و پایین کشیده می شوند. رسیدن و ریشه داشتن هر دو با هم درخت را می سازند. داستانی را بر اساس تاریخ دوستی تان با درخت ها و ارتباطتان را با یک درخت خاص بنویسید.
.
دنیای بیرون و درون
سنگ محک
یکی از نوشته هایتان را بردارید و دل آن را تعیین کنید. از خودتان بپرسید آیا ساختار- خط بیرونی- با محتوای آن سازگار است یا نه؟ آیا آن محتوا در این ظرف می گنجد و متناسب است؟ چرا کمتر یا بیشتر از ان برداشتید؟ دوباره بررسی کنید.
.
14. مبارزه با سایه
این سایه- سایه های فردی و سایه های اجتماعی- دانش بزرگی از خودمان را در اختیار دارد. ما به عنوان نویسینده مایلیم بدون خودفریبی و خود اغفالی زندگی کنیم. می خواهیم اسرار جهان را کشف کنیم. می خواهیم از هرج و مرجی که ما را در برگرفته است داستان بسازیم. با آنچه در گوشت و پوستتان است دشمنی نکنید و از ان نترسید. با آگاهی می توانید با آن کار کنید. طوری که خودتان و دیگران را نرجانید وقتی به آگاهی برمی گردید تزس بسته می شود.
.
15. مشاهده
اگر هر لحظه حواسمان پرت باشد چطور می توانیم زندگی کنیم؟ زندگی خودمان منهای اضافه بار حسی ای که از محیط می گیریم. مجبوریم برای شنیدن صدای خودمان کلی تلاش کنیم. شنیدن به شدت کار سختی ست. و به این دلیل سخت است که برای هر کس به شیوه ای جلوه گر می شود. نه اینکه سحرآمیز باشد و عمیق.
پرهیز از احساسات دیگر کمک می کند تجربه ی یک چیز کوچک را برای خودمان عمیق کنیم. مثال گربه. گربه و پرنده که به شدت غرق نگاه کردن و تماشای پرنده می شود.
باید یاد بگیریم توجه مان را از همه چیز به یک چیز معطوف کنیم. برای توصیف مادربزرگ دوست داشتنتی تان از واژه های عشق و مهربان و خاص بپرهیزید و برای نشان دادن آن تجربه از کل به جز عشق بروید.
اگر نویسنده زیادی تلاش بریا بیرون داد نشان دادن و گفتن بکند مخاطب نمی تواند خودش بو بکشد و ببیند و بشنود. ولی وقتی نویسنده فقط بخش های کلیدی هر صحنه را می گوید می تواند به طور عمیق وارد شخصیت ها و کشمکش ها شود. با انتخاب، با حذف و تایید است که معنای واقعی هر چیز را می فهمیم.
.
حالا بیایید احساسات را توصیف کنید. از واژه های شاد و شعف بپرهیزید و از این ها استفاده نکنید.
.
16.
آگاهی و تصویرپردازی با تمرکز
وقتی به سرعت زمان مان را استفاده می کنیم از آگاهی متمرکز استفاده نمی کنیم. در نوشتن هم وقتی به سرعت زمان مان را استفاده می کنیم نتیجه همین می شود که با اتوبونس از پمپتی سفر کردم و ناهار تور اسپاگتی بود و نیمه شب به رم بازگشتیم. داستانی در این نتوشته دیده نمی شود. هیچ بافتی ندارد. هیچ کدام از جزییات و تصاویر در این نوشته پیدا نمی شود که خواندنش بتواند کسی را در این سفر با من همراه کند.
.
5 جمله بنویسید که شخصیت چه می بنید. چه می شنود. برای هر حس 5 جمله بنویسید بعد خودتان می فهمید که داستان چه راهی را باید برود.
17. شخصیت پردازی. پرسش عمیق
نوشتن معتبر قبل ار هرچیز سفر به درون است.
جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم هر کاری می کند با وسوسه و برنامه های مختلف که ما را از این سفر درونی دور کند.
شغل و رنگ چشمی که به شخصیت تان می دهید زندگی او را نمی سازد. نترسید دل چشم تان را باز کنید و ببینید چه دنیاهایی درون شماست.
.
یک روز با لباس یکی از شخصیت هایتان بیرون بروید و خودتان را جای او بگذارید. به حرکت فکر کنید به وضعیت های او. به فرم جنبش او
18. دیدگاه. من من نیستم.
18 دیدگاه من من نیستم
امکان انتخب بین زایوه دیدهای مختلف خیلی زیاد است. انعطاف پذیر باشید و دست به تجربه بزنید و سعی نکنید همیشه یکی از آن ها را به داستانتان تحمیل کنید. آرام باشید و گوش بسپرید.
.
19. تغییر
برای من زندگی کردن در فونیکس باعث شده بود از ظرافت های درونی فاصله بگیرم. هر روز مثل روزهای دیگر بود و هرچه بیشتر انجا زندگی می کردم آگاهی ام نسبت به خودم کمتر می شد.به شمال که رفتم تغییر ا احاس کردم و این تغییر در تنم هم رخ داد. تن را صمیمی تر حس می کردم و اگر دقیق نگاه کنیم در تن انسان بعضی چیزهاست که امروز و دیروز و فردایش یکسان نیست ولی اگر دقیق نگاه نکینم روزها و سال ها می گذرد و این سوال مرگ آور به سراغ اسنان می آید که کجاست ان روزها؟
نویسنده باید با ظرافت های این تغییرات هماهنگ باشد وگرنه همیشه داستان هایش راجع به چیزها و اتفاقات خیلی بزرگ و مهیب خواهد بود. و نمی توان تمام داستان ها را پر از اتفاقات موقعیت قرمز کرد.
.
یک دفتر برای بدن تان داشته باشد. هر روز احساسات تن تان را یادداشت کنید. خیلی دقیق بنویسید و فقط تمرکزتان را به مراکز درد محدود نکنید. زیرا ما معمولا وقتی متوجه تن مان می شویم که درد داشته باشد و الا توجهی به آن نمی کنیم.به بخش هایی از تن که درد ندارند و کارشان را به خوبی انجام می دهند.
.
20. رنج
به خوبی می دانید که فقط یک جادو، یک قدرت وجود دارد. یک راه نجات و آن عشق است. پس رنج هایتان را دوست بدارید. در مقابل ان مقاومت نکنید و از ان ها نگریزید. بیزاری شماست که ناراحت کننده ست نه چیز دیگر.
.
این بازی بازی ای نیست که ما در آن برنده باشیم. احساسات شادی زودگذر و گذار. هرچه زودتر بتوانیم هر چیز را همانگونه که هست بپذیریم زودتر به صدای عمیق مان دست پیدا می کنیم.
در باب رنج نوشتن.
ما رنج می بریم چون وابسته به بازده و نتیجه هستیم.

 

سنگ محک

شروع کنید به آزادانه نوشتن- رنج کشیدن یعنی...

از ایده هایی که در آزادنویسی تان دارید مجموعه ای واژه تهیه کنید مثل چسبیده و نقاب و یخ زدن و... و حالا در باره ی هر کدام از این واژه ها آزادانه بنوسید.

  1. پشتکار

استخوان هایتان به شما می گویند کاری که می کنید اشتباه است و باید رهایش کنید و سراغ کار هیجان انگیزتر و تازه تر بروید. ولی نوشتتن مثل هر رابطه ی شخصی با انسان دیگر می ماند و برای حفظ کردنش باید حضور و وقت دائم گذاشت برایش.

دانشجویان بسیاری داشته ام که همیشه آغازگر بوده اند. ایده های عالی و در مورد پروژه هایشان با هیجان حرف می زنند و با اولین مانع متوقف می شوند و ایده ی عالی دیگری به سرشان می زند

.

نوشتن خوب نوشتن دقیق و ملموس است نه پر از اخلاقیات و قضاوت و ... و این ملموس بودن با پشتکار و زمان بسیار به دست می آید. هیچ میانبری نیست. شاید هزار کار بکنید و تمام شان حواستان را پرت کنند. باور کنید من این را تجربه کرده ام. راهی نیست جز اینکه قدم به قدم کارتان را پیش ببرید. کار باید انجام شود و این شمایید که باید حلقش کنید و انجام دهید. چیزی که شما در ذهن دارید را فرد دیگری نمی تواند بنویسد. روزی سه ساعت کار کنید  و سعی کنید سی روزه کارتان را تمام کنید مثل ورزش و رژیم و زمان فشرده برای لاغری.

.

بخش سوم. پذیرفتن اینکه چه و کجا هستید.

.

  1. ناپایداری

زندگی ای که در حال مردن است الان اینجاست و این عالی ست. هر لحظه به سوی مرگ و نیستی بیشتر رفتن است زندگی پس فکر لحظه ی دیگر و روز دیگر و کارهای انجام داده و پیری و چک پرپول و حساب بانکی و بازنشستگی و اینها را نکنید. مثال پیرمرد و فردا مردن.

پس بنویسید. آزاد کنید. بنویسید. آزاد کنید مثل نفس کشیدن.

  1. تحول

مرحله ی بازبینی بهترین راه برای کنار آمدن با انرژی هیا درونتان است. نباید از این مرحله طفره رفت.  فرصتی ست برا یاینکه دوباره فکر کیند. دوباره تصور کنید و دوباره در موقعیت رویاپردازی قرار بگیرید. مرحله ای که نویسنده باید از خودش یاد بگیرد و در وضعیت آموزش مهارت و هنر باشد. در وضعیت صیقل زدن

.

  1. تسلیم.

اگو می خواهد امن و پیادار بماند ولی نوشته شما چیز دیگری می خواهد. می خواهد آزادتتان کند. نمی خواهد شما را در مناطق محافظت شده نگه دارد. م یخواهد شما را به عنوام نویسنده دمحو کند و فقط نوشته باقی بماند.

.

  1. انسجام

هر بار که پروژه ای به پایان می رسد دوره ای را باید صرف تغذیه مجدد کرد. امادگی برای به دست آوردن این دم" کمی شبیه بیکاری ست و شاید مشتاقیم آن را زودتر بگذرانیم. ولی این بخش بخش مهمی از روند نوشتن است. چون که زمان و مکان لازم برای شکوفایی چیزی را فراهم می کند که هنوز در دسترس فهم ما نیست.

  1. تنهایی

برای تنهایی باید فضایی را اماده کنید که لازم نیست همه را از خودتان دور کنید و به قله های مه پوشیده ی 400 مایل دورتر بروید و... موقعیتی که همیشه منتظرش بودیم یک آخر هفته ی عالی و فضای مناسب و بعد هم ننوشتن و...

همانطور که با مردم و نوشته مان رابطه می گیریم باید با تنهایی مان هم رابطه بگیریم. حنی در یک کافه میان مردم و در مترو شلوغ هم می توانید تنهایی را تجربه کنید.

برای پایان کار مراسمی درخور در نظر بگیرید. خودکارتان را زمین بگذارید و نفس تان چندبار درون و بیرون دهید و پر بودن تن تان را احساس کنید.

داستان برای داستان نویس دوستی ست که تا پایان عمر باقی می ماند. ما داستان ها را هدایت نمی کنیم بلکه ان ها ما را وارد فاز دیگر زندگی می کنند.

  1. سکون

همانطور که انسان لباس های کهنه را دور می ریزد و لباس های تازه می خرد روح هم که ساکن تن است، تن های پیشن را دور می اندازد و وارد تن های تازه می شود.

. خرد باستانی تنها چیزی ست که می توانم ارائه کنم. وقتی می نویسید فقط بنویسید. وقتی بازی می کنید فقط بازی کنید. وقتی عشق می ورزید فقط عشق بورزید. هر بخش از مسیرتان را کامل تجربه کنید و بدین تربیت می توانید قدم در لحظه بگذارید به طور دائم. زندگی همین استو. جای دیگر زندگی بهتری در کار نیست. زندگی همین است. همین الان. همین حالا و همین لحظه. نگذارید میل به آینده و گذشته ان را از نظرتان خارج کند.

.

تمام شد و باید بارها و بارها به این کتاب در شرایط گوناگون بازیگردم. می دانم. یادم باشد.

کتاب را در یک روز آفتابی در مترو شروع کردم- گرم است اما نه به اندازه ی تهران که 45 درجه هم رسیده. اینجا اما گرمی اش شرجی دارد. تن و بدن ادمی به هم می چسبد و عین شمال است. سی درجه ی شرجی- کتاب هم بیشتر فضایش در شرجی اهواز می گذشت. شرج اهواز و شرجی نیویورک در هم تنیده. کتاب را در یک روز آفتابی در مترو شروع کردم و در یک روز بارانی در اتوبوس به پایان رساندم. داستان اول آنقدر خوب و عمیق شروع شده بود که همه ی  کتاب را در یک دو روز خواندم. نقطه ی قوت داستان ها به عمق رفتن شان بود. کاویدن ر وح و روان شخصیت ها.

.

.داستان اول- شما صدویازده هستید.

ماجرای حرف زدن با مشاور از یک عشق ممنوعه.

.

  • این دیگر تز خورشید بود که می گفت اگر ازدواج کنیم همه چیز نابود می شود. می رویم توی مود تعهد و زندگی خانوادگی. همه چیزمان می شواد کلیشه
  • خورشید می گفت شروع ازدواج پایان رفاقت مان استو می گفت همدیگر را می بندیم. روزمرگی بیچاره مان می کند. از صبح تا شب باید جان بکنیم و شب هم پشت به پشت هم بخوابیم.

.

" لطفا مال من باش و هیچ وقت با من قهر نکن."

.

" هر دوی شما وسیله ای هستید که حس آزادی کند. او همه چیز را با هم می خواهد. یک جور حس خداگونگی. او می خواهد همه را یک جا و کامل داشته باشد بی آنکه خودش را متعلق به کسی بداند.

. در داستان اول ریزه کاری های شخصت خورشید و رابطه ی دوگانه به خوبی پرداخت شده بود. کششش درونی شخصیت ها عامل درونی حرکت داستان

داستان دوم- لطفا اجازه بده هواپیماها پرواز کنند.

 این داستان را کمتر از بقیه دوست داشتم. قسما اول ماجرای مرگ نزدیک مادر به سختی به سایر قسمت های داستانی مرتبط بود و کاملا جای حذف داشت.

" تیر هوایی انداخیتم. اینجا رسمه. ادم بزرگه اینجاست. نمی شه همینطوری خاکش کنیم. تا سه روز باید عذاداری کنیم و تیر اندازی کنیم."

 یکی از این تیرها به هواپیمای مسافربری خورده بود.

.

تو فقط گرازها را بکش.  داستان سوم. پر از هوای تازه ی داستان بود. انتهای داستان فضاسازی عالی و پر از ترس و دلهره که به خوبی منتقل می شود به مخاطب. صحنه ی حمله ی دسته جمعی وحشیانه ی سگ ها به گرازها و کشتن شان.

.

قسمت اول داستان فضای اداری به شدت بی معنی و مفهوم در اداره ی کشاورزی به خوبی به تصویر کشیده شده است. کارهای تهی شده از مفهوم. مثل صحنه ای که فرد باید برای ریاکاری مدت طولانی به نماز بایستد ان هم از قصد در اتاق شیشه ای که دیگران به راحتی بتوانند او را ببینند.

.

ناراحتی های زنش و غرهای به جایش از زندگی نداشته ی خانوادگی شان و صرفه جویی های فراوان و گوشت نخوردن. دقیقا در روزی که قرار بوده بعد از مدت ها بچه شان را به شهر بازی ببرند و شام پیتزا بخورند رییس از او می خواهد که به کشتن گرازها برود و هر دم گرازی که می برند 15 هزار تومان گیرشان می آید.

.

" شب های تابستان صدای قد کشیدن نی ها را به وضوح می شنود."

.

داستان آخر برو ولگردی کن رفیق. یکی از داستان های به شدت شخصیت پردازی شده و روانکاوی شده. داستانی که می توان چند بار خواند. می شود حذف کرد و اطاله دارد اما خواندنی ست و دقیق.

.

" امروز دقیقا بیست و هفت روز است که از آیدا جدا شده ام. از زنی که قرار بود کنارش بمانم. با هم سفر برویم. کار کنیم. بچه های قشنگی بسازیم. پیر شویم. دست در دست هم بمیریم. فردا می شود بیست و هشت روز."

 شروع عالی و تکان دهنده.

تی های زنش و غرهای به جایش از زندگی نداشته ی خانوادگی شان و صرفه جویی های فراوان و گوشت نخوردن. دقیقا در روزی که قرار بوده بعد از مدت ها بچه شان را به شهر بازی ببرند و شام پیتزا بخورند رییس از او می خواهد که به کشتن گرازها برود و هر دم گرازی که می برند 15 هزار تومان گیرشان می آید.

.

" شب های تابستان صدای قد کشیدن نی ها را به وضوح می شنود."

.

داستان آخر برو ولگردی کن رفیق. یکی از داستان های به شدت شخصیت پردازی شده و روانکاوی شده. داستانی که می توان چند بار خواند. می شود حذف کرد و اطاله دارد اما خواندنی ست و دقیق.

.

" امروز دقیقا بیست و هفت روز است که از آیدا جدا شده ام. از زنی که قرار بود کنارش بمانم. با هم سفر برویم. کار کنیم. بچه های قشنگی بسازیم. پیر شویم. دست در دست هم بمیریم. فردا می شود بیست و هشت روز."

 شروع عالی و تکان دهنده.

و فلش بک خوردن به زندگی خودش در خانواده و کنکور قبول شدن و فضای دانشگاه و دوست های هم دانشگاهی و ازدواج شان و ...

.

" من توی دنیا از چی خوشم می اومد؟ از چی واقعا لذت می بردم؟"

.

 اشاره به متوسط بودن همه چیز از سطح خانوادگی و تحصیلات و قیافه و خوددرگیری که پدر با خودش داشت. با متوسط بودن.

.

" مسایقه شروع شده بود و من داشتم عقب می افتادم. مسابقه ی موفقیت. مسایقه ی ازدواج. مسایقه ی اشتغال."

.

" از بوی تنش خوشت میاد؟ از بوی غرقش چی؟ تا حالا تو لباس راحتی دیدیش؟ راه رفتنشو دوست داری؟ از فرم لب هاش خوشت میاد؟ وقتی غذا می خوره دوست داری نگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت می اد؟ راستی شونه های آیدا چجوری ان؟ از سکوتی که موقع با هم بودن دارین خوشت میاد؟ می توتی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ می تونی راحت جلوش فحش بدی؟

.

در داستان ها یک نخ نامرنی به هم پیوسته هم وجود دارد. مثلا در این داستان هم یکی از توسعه ی نیشکر بیرون می زند. یکی از دوستانش. انگار از داستان قبلی بیرون زده باشد.

.

" از او متنفر نیستم. هیچ دلیل محکمی هم برای جدا شدن از او ندارم. اما هیچ دلیل هم ندارم که با او ادامه بدهم. می خواهم بروم. بدون اینکه مجبور باشم توضیحی بدهم."

 

خون خورده بی نظیر بود. جان دار و خون دار و پر قصه. نمی توانم بگویم چقدر لذت بردم از خواندنش. از تک تک قصه ها. از گم شدن در تاریخ. از صلاح الدیم ایوبی. از سرزمین بیت المقدس. از کلیساها. از فضاهایی که بی اندازه نزدیک بودند و دیدنی. از دانشجوی دانشگاه تهرانی که در این کتاب نیز وجود دارد- کیف می دهد دانشکده ی ادبیات را ببینی. دانشگاه تهران را ببین. شانزده آذر را ببینی. میله های سبز دانشگاه را لمس کنی.- دو روح و دیالوگ هایشان که شیفته ی رابطه شان بودم وقتی باهم از مرگ شان از تن شان و از قبرشان حرف می زدند. عجب طنزی داشت. می خندیدم بلند بلند میان حرف های دو روح. بی اندازه این کتاب عالی بود. عالی واقعی
.
اولش خون بود...
.
شروع با خونی شدن کفشی که به خون گربه ای در خیابان می گیرد.
" در صبح پاییزی به تماشای خونی مشغول بود که کل ترک های آسفالت را پر کرده بود و کم کم فرو می رفت در زمین...
.
" روح خبیث خالدار بی خوصله سر چرخاند و روبه روح شاعر آزادی خواه گفت."
.
" و روح شاعر آزادی خواه هنوز ته امیدی داشت که قبرش در ابن بابویه تخریب نشود و نیفتد در اتوبان در دست تعریض."
.
کنار محسن مفتاح نوشته ام- این شخصیت های عزیز دل دانشگاه تهرانی جان دل ها- محسن مفتاح دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهران در رشته ی زبان و ادبیات عرب باید وقتش را تنظیم می کرد تا به همه ی قبرها برسد.
.
" ارواح نشسته کنار صلیب تا ناپدید شدن کامل محسن مفتاح در اعمقا ایستگاه مترو، رد کفش هایش را نگاه کردند و دوباره سر چرخاندند طرف خیابان خون گرفته."
.
" تاریخ پر است از دانشجویانی که ادبیات و تاریخ و سیاست خوانده اند و مجبورند برای پول در آوردن کار گل بکنند و رویا پروار کنند تا مگر روزی همین لحظات شان بشود سرمشق دیگرانی که سر کلاس هایشان خواهند نشست و محوشان خواهند شد. " به صیغه ی مستقبل نزدیک..." این چند کلمه ی اخری را محسن بلندتر گفت...
.
" پدرش همیشه می گفت کلمه ادم زنده رو سبک می کنه چه برسه مرده رو."
.
" با رویای بیروت سوار شد در شلوغی قطاری که می رفت به سمت گورستان تهران."
جزییات دقیق سوار شدن در مترو و ادای کلمه ها " محسن حروف را درست دقیق ادا می کرد پدرش شخصا نظارت داشت بر کارش و نشد هیچ وقت حمد و السوره و الضالین را بدون مد بگوید
.
قسمت های اضافه ی شده ی – تو دو لیست- عالیه. خط کشی های برنامه ی روزانه ی کاری و عکس های مستند از در و دیوار و روزنامه ها که به کتاب اضافه شده واقعا د کیوتست وان
.
" هر وقت نزدیک ایستگاه بهشت زهرا می شد رویاها جان می گرفتند. انگار مرده ها رویایش را داغ می کردند. تا وارد گورستان بزرگ شود سرش پر شده بود از خلیج بیروت و کافه هایی که می گفتند تا صبح می شود تویشان درس خواند با سفارش یک فنجان چای فقط."
.
" محسن مفتاح عاشق فلافل بود و محمود درویش و غاده السمان را بهتر از خیلی ها می خواند و با کلمات شان می گریست و زور می زد کسی را پیدا کند تا عاشقش شود."
.
قسمت های صلاح الدین ایوبی فوق العاده ست. فاتح اورشلیم. قدس زیرپایش بود. از فراز گنبد مسجد القصی خیره بود به صلاح الدین.
لقبش را گذاشته بود " ذوالدم" صاحب خون. سرها را می انداخت و دست ها را می کند از جا. به عشق جنگ خود را رسانده بود به صلاح الدین. یک بار سلطان ه او گفته بود در تو ایمان نمی بینم. بیشتر عطش کشتن است. و او این را به حساب تعریف گذاشته بود.
" وقتی خودش را رساند بالای قبه الصخره سر برگرداند و دید رد خونی قدم هایش خشک شده اند زیر آفتاب.".
.
" روح شاعر آزادی خواه گفت": دلت برای تنت تنگ نمی شه اصلا؟ بالاخره تو هم یه جایی چال شدی دیگه. ادم اینقدر بی عاطفه." 😊 و روح خبیث خالدار گفت " سوسول فضول." و به کارش ادامه داد و کسی نفهمید که ناگهان در سرش تنش پدیدار شده است زیر آفتاب دروازه ی شرقی قدس. بی سر و تنها. غصه اش گرفت.
قبر اول ناصر سوخته.
برادر اول. ناصر سوخته.
من در سال 1360 مردم. ناصر سوخته هساتم. متولد 1332 در تهران. محله ی پامنار. بزرگ شده ی نارمک. من گم شده ام. مرا به یاد آرید. من گم شده ام.
.
اتاقش رو به خیابان بود. رو به کلیسا.
.
حضور ادم های واقعی و تاریخ سازی مثل مهندس موسوی و سمین دانشور در خلال کتاب و خیل آدم های زنده و مرده چنین در هم تنیده.
.
" دود ویسنتون خاصیت عجیبی دارد. آبی ست. تیز است. مثل شمشیر. کام عمیق ناصر."
.
پدر حجله می خرد و کنار مغازه ی نفت می فروشد. پشت وانت آبی پدر، حجله ها را در محله های اطراف می چرخانند.
.
ناصر سوخته باستان شناسی می خواهد و با شایگان و سمین دانشور برای بورسیه ی خارج از ایران حرف می زند.
.
" میکاییل و شمایل چهار بال. باورش نمی شد کلیسای بی برج و باروی بغل خانه شان چنین شمایل جان داری داشته باشد و دیوارهای طروبت زده و بخاری نفتی و بدنه ی زنگ زده و حوضچه ی غسل تعمید." – از لحاظ فضاسازی و دقت در جزییات
.
" راسته ی انقلاب خلوت بود. پیچید سمت 16 آذر. دانشگاه بی روح بود و پارچه های تسلیت شهادت رجایی و تیریک ریاست جمهوری مهدوی کنی. نشان های مجاهدین را پاک کرده بودند."
.
ویسنتون به فیلتر رسیده بود و خنکی آب دوش لرز می انداخت بر تن ناصر. سردی آب زاینده رود مستقیم وصل می شد به جایی دور در تاریخ. به آخرین سرباز صفوی شاید که قبل از کشته شدن صورتش را در آن آب شسته بود یا فرمانده ی افغان ترس خورده از نادر که کسی به زور در ساحل خفه اش کرده بود و چشم هایش ثابت مانده بود زیر آب."
.
" صلاح الدین ایوبی، فاتح اورشلیم، خداترسف رام کننده ی کفار و حافظ قرآن."
.مرد درشت اندام بالای قبه الصخره صلیب دو نیم شده را پرت کرد پایین و رو به صلاح الدین فریاد زد " اودخلو بسلام امین."
.
" زنی یهودی در دمشق گفته بود هر کس صاحب اورشلیم شود امپراتور جهان خواهد شد."
.
" اسیر بی سر می خواست بلند شود. سرش آن سوتر با چشمانی مبهوت داشت تن را نگاه می کرد. صلاح الدین چشم های سر را تا لحظه ای که قران را روی سینه اش گذاشتند و اعلام کردند او از دنیا رفته است از یاد نبرد."
.
تکه هایی که از سرخ و سفید رمان قبلی به این رمان کشیده شده است. انگار تکه پاره های جامانده از داستان های ادامه دار آدم هایی دور و نزدیک و آشنا.
" در نهایت به گم شدنش در بخار خشک شویی خیابان شانزده آذر" یا نگاه کردن مردی که سیگار می فروخت از داخل دکه اش که در کتاب قبلی آمده بود.
.
" می گویند حوالی قبر خواجه فردوس، سنگ قبر عجیبی وجود دارد."
.
" در یکی از کلیساهای ایران شی متبرکی وجود دارد که بعد از سقوط اصفهان به دست ارامنه خارج می شود و یک افغان سواددار آن ها را با خود می برد."
.
" گورها را می شکافند تا تن گم شده ی تاریخ را بیرون بکشند. برهم زننده ی خواب مردگان."
.
قسمت های رفتن و رسیدن به تاریخ- فضای فوق العاده ی برخورد با تاریخ و قبری کهنه و تاریکی و ترس و هیحان و رازآلودی. کیف بی اندازه
.
" روح شاعر آزادی خواه پرسید: خوابیدن هم کیف خودش رو داره ها. تو چند سال می شه که نخوابیدی؟
روح خبیث خال دار گفت: خیلی سال
یعنی چند سال؟
هزار سال
و هر دو سردرگریبان با بال های بسته نگاه دوختند به موی دختر که از پایینش موخوره ها راه می گرفتند به بالا.
.
" گورگرفتگی. چیزی مثل دریاگرفتگی. هوایی کهنه وارد رگ ها می شد و خون را می خورد و پیش می رفت. باید زود از آنجا می زد بیرون."
..
" سر بریده به صلاح الدین خیره بود. جرج. بزرگ شده ی اورشلیم. نوزده ساله. دکان دار. کم تجربه. سر جرج بدن را نمی دید اما همانطور که خون باقی مانده ی گردنش خالی می شد توی خاک می شنید که سردار مسلمان فریاد می زند و بعد دیگر چیزی نشیند."
.
هذا راس یحیی بن زکریا
سری که بریده شد در تشت شد و سه بار آواز داد. سر یحیای تعمید دهنده.
.
سری که در دمشق مدفون شده بود. یحیایی که در شمایل عیسی را تعمید می داد در رود اردن."
.
در خاورمیانه یک باستان شناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانه ای را جدی بگیرد.
.
" این خاک خواهان زیاد داره.هزار بار تا به حال فاتحانش رو کشته . باید رامش کرد با خو ن."
.
پدرش همیشه می گفت باید پشت به باد بنشیند وگرنه مدام می چاید و نمی تواند نان دربیارود و محسن همیشه پشت به باد بود. اما باد این شنبه ی آذار فقط سوز داشت.
.
برادر دومی
من بی خون شدم. من هیچ جا نیستم. تنم گم شده تنم نیست. کسی می داند کجاست؟
.
مسعود پسر کریم سوخته از بچگی خواب ارواح می دید که گاهی برایش دست تکان می دادند😊 اون دوتا روح خنگو می گه احتمالا 😊
.
ارض ملکوت. قتلگاه عیسی. دیوار معبد سلمیان آن سو و معراجگاه رسول.
این زمین مقدسه. خون می خواد. تو خونش ندی یکی دیگه می ده و این بار خون ما خواهد بود. به خدا که خون می خواد و باید گردن همشون رو بزنی. ما فاتحیم. ما حق داریم."

.
.
عجب خاکی. قبل از اینکه سوار اسب شودف خم شد و مشتی خاک برداشت و بو کرد. همه نگاهش می کردند. او صلاح الدین بود. نباید می ترسید اما ترسیده بود.
.
" عقب تر دمشق بود. خنک، آرام. دلش خواست به جامع اموی فکر کند و گور یحیی. گوری که قبل از حرکت به سوی قدس از نو ساخته بودش. اما نه صلاح الدین نباید خیال زده می شد.."
.
حالا خلوت است. اوست و خاک. خاکی که فتحش کرده. او سیف الاسلام، ملک ناصر، اویی که دعایش کرده اند با شهدای بدر محشور شود. .
" دلش می خواهد زمین دهان باز کند و او در دل اورشلیم بخوابد. برای همیشه تا ابد. تا ته تاریخ. آرام.
.
حضور ایران درودی در بخش هایی از کتاب" وقتی ایران درودی را دیده بود از او شنیده بود که هیچ شهری نمی تواند جلوی نقاش شدن ش را بگیرد، صدچندان شده بود انگیزه اش."
.
" سوال به قدمت ابدیت. تاریخ پر است از خاک کردن برادر به دست برادر. برادر مرده ی جوان."
.
" زیاد هم پاپی نشد. تازه بعد از انفلاب فهمید که انداخته اندش در دریاچه ی نمک قم. با چند نفر دیگرو"
.
- تلفیق فضاها شهرها آدم های زنده و مرده و روح ها و از همه مهم تر تاریخ که انگار راوی اصلی داستان است. تاریخ که انگار زنده است و نفس می کشد در تک تک صفحه های این کتاب.
" سیاوش که به تهران بازگشت افتاد پی تن نمک خورده ی سهراب.
.
آشنایی زدایی از همه ی فضاهای جنگ. از تن و اندام های جنسی. از سینه و پستان که زیر پای سیاوش لیز می خورد. چربی مشبک بود.
.
" گاهی اوقات مردن بهترین اتفاق عالم است. به خصوص در جنگ. با گلوله. خون پاشان و جوان"
.
" ابوالحسن خود را رساند به ساحل. دستی کشید بر ریشش و نه به پسرش فکر کرد و نه به صنم و نه به شکسپیر و نه به مشهد.
.
" رد دودآلود منجنیق در هوای اورشلیم باقی مانده بود."
.
" و تاریخ پر است از پسران رهاشده در شهرهای جنگ زده که کم حرف اند و به جای دور خیره.."
.
" قلیش تیر کشید. قلب جوان که ماه ها بود با ضربان بالا کار می کرد و غرق نیکوتیم آرام کننده بود نفهمید چرا ایستاد. مسعود پسر کریم سوخته نشسته سکته کرد."
.
" پدری که روی تنش کلمات شریعتی را خالکوبی کرده است."
.
سومی" من منصور سوخته سال هاست که در بیروت سرگردانم. کسی مرا دیده است؟"
.
" بوی دود تا اخر دنیا باقی می مونه رفیق؟پ
چرا؟
چون می ره تو جرز خاک. توی دل دلش. پاک نمی شه هیچ وقت."
.
" بهشت عکاس هاست الان. هرچی بخوای هست. جنگ، برادرکشی،اسراییل، مسیحی، سرباز، شیعه های جهادی، یهودیف خرابه، هرچیو تازه مدیترانه هم هست."
.
" تاریخ پر است از لرزه های تنانه. از مردها و زن هایی که در بستری خنک به هم فکر می کنند. ارزشان می گیرد و نمی دانند چه اتفاقی قرار است برایشان رقم بخورد."
.
" رافاییل فرشته ی بازدارند بود. فرشته ی از رمق افتاده هایی مثل او."
.
" گفته بودند نظرکرده است. گفته بودند این بیماری پوستی نیست. روح مسیح است. رنج اوست. رنج برگزیده بودن. پوزخند زد."
.
فضاسازی بی نظیر- " روح خبیث خالدار بر تارج روی سر مریم مقدس نشسته بود و به مدیترانه خیره مانده بود."
.
" ماریا از راه خشکی به اورشلیم رفت. به شهری مقدس. و گم شد. منصور پسر کریم سوخته آرام در خاک بیروت حل شد."
.
" ابن بابویه را برای همین دوست داشت که روی قبرها دلیل مردن را می نوشتند و او نفسش چاق می شد بعد دانستن."
.
" محمود سوخته ساده ترین بنده ی خداوند بود." عاشق تهمینه کهن جان بود. " بره ی آرام خداوند بود انگار."
.
محمود سوخته دید که یار دارد می رود.
." و جهان برای پسر جوان تنهایی که به در شلوغی یک انقلاب بزرگ گیر افتاده جای راحتی نیست."
.
" بعد از خواندن رمان زمین نوآباد متوجه مشابهت های جدی میان دختر قهرمان رمان با عشق دایی یونس شده بود. به روی خودش نیاورده بود و به خودش گفته بود لابد عشق در بهشت سوسیالیسم همین شکلی ست وگرنه به مفت نمی ارزید."
.
" محمود را دوست داشت؟ نمی دانست."
.
تهمینه که خودش تصمیم می گیرد بکارت را از دست بدهد. " تهمینه شکایتی نداشت. خودش می خواست این قدم بزرگ را به سوی سوسیالیسم بردارد و از تعلقی آزاد شود که هیچ انسان خودساخهته ای از آن به عنوان امتیاز گرفتن استاده نمی کند. از ته دل از این خون که نشان تصویه وجودی اش بود راضی بود. شجاعتی که هر زنی چون او باید می داشت."
.
از نظرگاه استالین روی دیوار. نگاه و لبخند گیج و محو او و حرف زدن او از بخشی از تاریخ
.
" من را عشق کاترینا کشت. کشت. اما من انتقام می گیرم. من عکس نیستم و حتی اگر هم باشم باز هم استالینم. فورلادم. فولاد ناب روسی."
.
" و خوشحال بود که دو روح مرموز از او حساب می برند و خوشحال بود که زنان زیبا عاشقش هستند."
.
" همان ورزها بود که روح شاعر آزادی خواه گمان کرد استالین شابلونی چیزی می گوید. شسعی می کرد به چشم هایش نگاه نکند. می ترسید. رنگش مدام پریده تر می شد."
.
" من می گم ما تاریخ رو تماشا می کنیم. خودت هم قاتیشی. مگه می تونی منکرش بشی؟"
" من که می گم گور پدر تاریخ. گور پدر جدش. یعنی این همه خرتوخر دیدی هنوز آدم نشدی؟"
" توچی ؟ تویی که معلوم نیست مال کدوم عهد بوقی، شدی؟ واقعا تو کی هستی؟"
- اینجا خیلی خیلی بلند بلند خندیدم. عالی بود یعنی.
.
" صلاح الدین نفهمیذد چه مرگی به او هدیه داده است. او پرواز می کرد بر فراز بیت المقدس. مثل مسیح. روی ارض موعود. احساس کرد بال دارد. بال هایی که بعد پرتابش باز خواهند شد و او را به عرش می برند. شروع کرد به خواندن شهادتین."
.
" فرصت ترسیدن نبود. در چهل سالگی کاری را انجام داده بود که برایش متولد شده بود. حالا سبکبار بازمی گشت به خراسان. بال هایش او را می برند. او قهرامان واقعی و اصلی خواهد بود."
.
" هیچ ایده ی سیاسی خاصی نداشت. چندان هم کتاب نخوانده بود/. عاشق سیم بود و لامپ زرد گازی. می لنگید اما چندان برایش مهم نبود. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت همین دختر زیبای مشهدی بود که مدام سیگار می کشید و مدام او را رها می کرد و می رفت پی شعارنویسی و دیدارهای مهم."
.
" از دیشب فکر کرده بود مارکسیم اگر همین تهمیه باشد حتما چیز جذابی ست. هم خوش رنگ است و هم کلی اتفاق جذاب دارد.".
.
" زنش می شد؟ می توانست کنارش در شوروی درس بخواند. عاشقش بود؟ نه... از همین ناراحت بود. دوستش نداشت و فقط می خواست کنارش باشد که برسند تا مرز و بعدش.. بعدش.
محمود دوستش داشت. همین حرصش می داد. محمود...محمود با هیچ حرف او مخالفت نمی کرد.
.
" تاریخ پر است از دخترانی که تصمیم می گیرند حقیقت را به پسرها بگویند. بگویند چندان دوستشان ندارند. کسالت بارند. اصلا گاهی بود و نبودشان برایشان فرقی ندارد و اینکه ان ها باید بروند دنبال زنی برگردند که موی بافته ی بلند دارند و باکره است. چشمش به در باشد و وقتی بچه ی اولشا سقط شد یواشکی گریه کند و بلافاصله خودش را جمع کند تا مردش افسرده نشود. اما دختران در این شرایط چیز دیگری می گویند."
.
" انتهای این فصل. جمله ی دوستت دارم را سیگارفروش می شنود. از رمان سرخ و سفید به اینجا امده است و چقدر با دقت و ظریف و بی نهایت کیف دارد فهمیدن این نکته ها.پ
.
" پسر خراسان در ارض موعود بیت المقدس را از بالا خواهد دید. از آسمان. جایی که فقط پیامبران دیده اند. لبخندی زد و از نو چشمانش را بست."
.
" نمک دشمن رنگ است. جان دادن مسیح شور است ساید. همه نگاهش می کنند از پایین و مجمود ار بالا. فرشتگان پوشیده و شوری ای که نشست بر تن مرد مصلوب."
.
توجه شدید به جزییات در حین تعمیر و تمیز کردن فرشته های کلیسا. عالیه و فوق العاده
.
" کم کم می فهمید فاتح اورشلیم چه کرده با او. ادم تا خونش نرود نمی میرد. باید کاری کرد اما تکان نخورد. آرام ماند در سبد فلزی منجنیق. جمع شده بود در خودش. جنینی بود که می خواست پرتاب شود روی دنیای تازه. به وعده ی خدا فکر کرد. این که حی لایموت است.
.
" مهیای دردی شد که قررا بود بر تنش وارد شود. بدون درد که معنایی نداشت. درد همه چیز است. و مرد خراسانی بعه خوبی می دانست که در چگونه جان را شاد می کند."
.
" در حالیکه ترس وجودش را پر کرده بود بی فکر و آنی پلاستیک بزرگ را کنار زد و خودش را چپاند در قبر دهان باز کرده. تابوت پوسیده زیر وزنش از هم شکافت."
.
" محمود سوخته را اطرفا حرم همنه می شناسند. مردی ست دوست داشتنی. اسمش را گذراشته اند صمد. حرف نمی زند. کسی از هویت اش چیزی نمی داند. روزی سر و کله اش پیدا شد و انقدر ماند تا همه عادت کردند. عقیق های سرخ دوست دارد. کارش فرورفتن در قفبرهای تازه ی سرداب حرم و خواباندن جنازه های تازه."
.223. – ادامه دارد.
.
" پدرش از شریعتی تقل قول آورده بود که چقدر سفارش کرده به سر زدن به گورستان و بعدها که این را گوگل کرد چیزی نیافت و فکر کرد پدر این حرف را به نام شریعتی زده تا حال خودش خوش باشد."
.
" و تاریخ پر است از رویاپردازانی که کسی جدی شان نمی گیرد و بعد آن هایند که دیگران را جدی نخواهند گرفت."
.
" می گفتند زن میانسال بعد از مرگ چهار پسرش در عین شگفتی این پسر را به دنیا آورده و بعد کلا بی حس شده و ساکت."
.
" او ادمی را کشته که اسیر بوده. اگر رسول الله را زیارت کرد در روز حشر چه بگوید؟ بگوید قول او را زیر پا گذاشته و دلش لرزیده.. می خواست هر چه زودتر قدس را بگذارد و برود دمشق.
پارچه ی سرخ از دورش رها شد و او باز بالاتر رفت. فریاد کشید. همه جا نور بود و آفتاب و بعد دیگر سبکی.. قلب تاب نیاورد... مرد سقوطش را تجربه نکرد و صد تکه شدن و دفن شدنش را در اطراف دروازه ی شرقی ندید. آنقدر سبک شد که احساس کرد روح است. یک روح خبیث خالدار..
.
" مثل جدش که در تنور نانوایی اش به آتش کشیده شده بود به دست اعضای کمیته ی مجازات و جوری سوخته بود که ده سال آخر عمر را گوشه ی خانه تکان نمی خورد. زیر لب ذکر می گفت و حلالیت می طلبید از هر که می دید. وقتی داشت می میرد دیدند شعر هم می نوشته و سوخته تخلص می کرده."
.
" کل کتاب مقدس پر بود از خون های ریخته ی قدیسین. خون سر یحیی، خون مسیح، خون متی... جانی که بی خون برود کمی مشکوک است."
.
دو روح خنگول عزیز دل و دیالوگ هایشان
- سیگار خیلی کیف داره؟
- زیاد زیاد. آروم می کنه. دود خفه ت می کنه تا نفست به شماره بیفته و حظ کنی از اینکه زنده ای."
.
" جوان تاریخ خوانده زیر لحدهایش است و سیاه پوش ها در راه تهران"
.
" ان قطعه ی نفرین شده... چیزی در محسن مفتاح فرو ریخت. قطعه ی اعدامی ها با سنگ های شکسته. پوشیده از علف. پوست خشک شده ی نارنگی. کم تر گذارش به آن سمت افتاده بود و کلی قصه شنیده بود. محسن از سیاست می ترسید."
.
" بیتی از عنتره که تهش را با لذت می خواند وقتی شاهان ایران را تهدید می کرد. او تا بن استخوان به رهبر وفادار بود. رهبر برایش همه چیز بود. با هر کلامش از خود ب یخود می شد و با هر نگاهش قصه ای به خاطراتش افزوده می شد. جهان با صدام حسین زیبا شده بود. حالا او می خواست ابابیل خود را بر سر سپاهان غاصب ایران بفرستد.
" روح شاعر آزادی خواه ناآرام بود و روح خبیث پی صلاح الدین می گشت. هر دو عصبی. روح خبیث گمان کرده بود فاتح بیت المقدس را شاید بعد از هزار سال اینجا بیابد... و صلاح الدین آن جا هم نبود. وقتی به او گفتند اعدام انجام شده و سرباز خراسانی پرتاب زیر لب شروع کرد به خواندن دعا، به اناالیه گفتن و نفس عمیق کشیدن. نه تنها آرام نشده بود که بازش سنگین تر هم شده بود. از حالا داشت نفرین شهر را حس می کرد."
." صلاح الدین در همه کار ناتمامی. در همه کار. اصلا شبانه برو به جایی دور. برو به شام و کشاورزی کن. برو استغفار کن..." اعوذبالله من الشیطان رجیم... نباید این شک را می دید.
.
صفحه ی 262
.

" مردی در حال حفاری کنار قبه الصخره، کشف استخوان های کهن موقع خاک برداری اطراف دروزاده ی شرقی باستانی، بسته بندی استخوان ها برای ارسال به دانشکده ی مردم شناسی تل آویو. سر یحیی در کارتون کهنه. بایگانی کلانتری در اصفهان و انتقالش به زیرزمینی حادار نزدیک زاینده رود خشک. ترمیم گوری در مشهد که هر چند سال یکبار فرو می رود. خاک سست. کلیسای تعطیل شده ی مسروپ و دختر جوان راهنمای تور. زنی که به خاطر سردرد در خواجه ربیع دفن شده است.
.
و دیالوگ پایانی و بی نظیر دو روح که عاشق و واله و شیفته شان هستم.
. روح خبیث خالدار که داشت به محسن مفتاح نگاه کرد، بی هیچ مقدمه ای رو کرد به روح شاعر آزادی خواه و گفت: " من سرباز صلاح الدین بودم. من فاتح قبه الصخره ام. حالیته؟"
رو ح دیگر که یکهو از عوالمشس بیرون آمده بود جوا داد" فاتح چی؟"
" قبه الصخره. توی قدس."
" دمت گرم. خودت تنهایی فتح اش کردی؟"
" پس بذار یه خبری بهت بدم. چندماه دیگه گورت می افته وسط اتوبان و کلا نیست می شی."
" من بازم یه گوری داشتم. تو چی؟"
و روح خبیث خالدار سرش را خاراند و گفت: " من چرا توی کمونیست خدانشناس حرف می زنم اصلا؟"
" چون مجبوری. چون کسی رو نداری. راستی می دونی سیگار فیلتردار خیلی حالش از سیگار دستی بیشتره؟"
" جدی ؟ چجوریه؟"
و قدم زنان در بابا سیگار گپ زدند و بال های شان را روی سنگ قبرهای بلند و کوتاه کشیده می شدند. دور شدند و دور دور...
.
" گل های پوسیده. پوسته های کیک یزدی. بطری های خالی از آب معدنی و اعلامیه ها. دفن دانشجوی تاریخ قطعه را کثیف تر از همیشه کرده بود. جارو را شدیدتر حرکت داد و ناگهان دید دارد خیس می شود. ابرها به تهران رسیده بودند. آب روان شد میان قبور. آدم ها پناه گرفتند. جوی ها پر شدند."
.
" باران قطع شد. از دهان ادم ها بخار بیرون می زد. ناگهان سرما آمده بود ان پایین. در گور طاهر سوخته که باید کنارش سیمان می شد. همه چیز خیس بود. خیس خیس. آخرش آب بود..."پ
.
به نظرم چهار عنصر اصلی را به شیوه ی فیلسوفانه در این سیر رمان ها در حال ادامه دادن است نویسنده. خون و آب و بخار و .. اولش.. آخرش...
شاهکار بی بدیل و لذت بی اندازه

بازی های ساختاری کتاب را دوست داشتم. در مرز میان خیال و واقعیت قدم زدن. رابطه ی عاشقانه ای که کشش ایجاد می کند برای ادامه ی خواندن. بازی ها ساختاری برای اولین بار نیستند البته و به شدت من را یاد فرم کتاب رضا قاسمی- ارکستر شبانه ی چوب ها- می انداخت. کتاب به لحاظ فرم و محتوا برای من تلفیقی توامان از روزها و رویاها پیام یزدانجو و ارکستر شبانه بود.

فکر می کنم بخش عمده ی جذابیت برای نویسندگان باشد. یعنی ان هایی که با بازی های فرمی پست مدرن آشنا هستند و جلد سوم کتاب داستان های کوتاه دکتر حسبن پاینده را خوانده اند.

.

" فرق نویسندگان با مردم عادی این است که هیچ وقت نمی میرند. انگار خداوند تکه ای از وجود نامیرایش را به ودیعه گذاشته باشد در جان نویسنده و از گل تخلیش آن ها را خلق کرده باشد."

.

" معتقدم راه خود من بهترین است. معتقدم دین دارانه ترین شیوه هم هست. چرا که من با نوشتن اولین جمله آغاز می کنم و برای دومین جمله به قادر متعال متوکل می شوم."

.

بعد از پایان فصل سوم نوشته ام جمع و جور. پیش رونده. بدون اطاله ی کلام و باز یهای اضافی فضاسازی.

.

" مگر می شود نویسنده در هر شرایطی بنویسد؟ مگر می شود نجار توی جوب، میز و صندلی اش را بسازد؟. مگر می شود قصاب توی جوب گاو و گوسفند را بکشد؟..."

.

" در خیابان شاعری یخ زد و مرد." یاد قصه ی غلامحسین ساعدی و عاشق زنی که سرخ پوش بود.

.

حضور عشقی و عشقی که دختر شاعر به او دارد و عاشقش است چندان جان دار نشده. شاید باید نقب بیشتری می زده در رابطه و خواب ها و جزییات. دقیقا نمی دانم چطور و چگونه اما مثالش- نمونه ی خیلی خوب این دست از تلفیق های تاریخی در خون خورده ی مهدی یزدانی خرم.-

.

" سید رضا و حالا حس مبهمی که از انگشت هایش مانده. انگشت های ظریف و کشیده ای داشت." – یاد دست ها که در آثار مصطفی مستور مهم اند و همیشگی.

.

" دل لیلا هوای آوازی را کرد که به یاد میرزاده ی عشقی خوانده بود."

.

از قسمتی که قاتل رمان را از روی میز برمی دارد کمی پیچیده می شود.

.

همچنین بازی با راوی های داستان که کدام مرده است کدام زنده است.

.

تسلط بر فضای مطبوعاتی و اینکه هر روزنامه نگاه جناحی خود را دارد.

.

" نوشت تمام سرمایه ی ملویل که تجربه ی سال های دریانوردی اش بود صرف موبی دیک شد و ته کشید. نوشت تعجبی ندارد که ملویل بعد از آن دو سه کتاب فقط چندتا داستان پیش پاافتاده نوشته و بعد هم تخته کرده. او که ملویل بود انطور گفته اند درباره اش. من که منم، یک نویسنده ی کتابی."

.

 

اسب ها در خواب، شاعران را سواری می دهند.

.

در خواب و بیداری به یاد دختری افتادم که شب های پاییز

برای آپ.لون

شال گردن می بافت."

.

" نیمه شب

اسبی به خوابم آمد.

خسته بود. خوابید.

من تمام شب شعر می نوشتم.

در تاریک روشن صبح بیدار شد و شیهه زد.

اسب ها در خوابف شاعران را سواری می دهند."

.

" زیباترین شهر دنیا با سفرهای تو تغییر می کند.

زیباترین شهر دنیا

همان گوشه ای ست

که اکنون

نشسته ای و این سطرها را می خوانی."

.

سانت هایی برای تینا محشر بود.

از جان می آمد و بر جان می نشست. در سوگ خواهر

من بسیار گریستم با این مجموعه شعر

.

" استشمام سلول هایت بعد از دو روز."

.

" برگرد و پایان نامه ات را تمام کن تینا."

.

" جیغ بزن دختر و

به دنیا بیاور

کودکی را که می توانستی داشته باشی."

.

" و مزارت

میان رگ هایم

پوشیده از آفتاب گردان های صورتی ست.

.

" و سپس خودت را به در و پنجره ها کوبیدی.

تشنج آخرت لرزش به جان جهان نینداخت.

خدا سکوت کرد.

 در ردیف نوازندگان کر نشسته بود."

.

 

چنین گفت فردین- فردین نظری

.

شعرهای من از رگ هایم امده نه از ونیز

از روده هایم نه از آتن

از درد زانوها و سنگینی مخچه ام

کار من تشریح خودم بوده و کالبدشکافی ام

.

" همه چیز برای تو

همه چیز

تنها کفش هایم را باقی بگذار

می خواهم بروم."

.

" پالتوهایتان را دربیاورید.

شعرهای من شما را گرم خواهد کرد."

.

" زیاد سر به سر این خیابان نگذارید

خسته است و تلخ و روزگار بدی را پشت سر گذاشته است.

از دستش نمی آید کوچ کند.

و متسفانه عوض کردن اسمش هم هیچ چیز را عوض نمی کند."

.

 

در وضعیت کوانتوم- بهزاد خواجات

.

" لج کرده با یکی از الهاگان المپ"

.

" من رفته بودم از آبادان اندکی رنج بیاورم."

.

" سیمرغی که از تن کفتار می خورد سیمرغ ما نیست."

.

" فرض کنیم که اهواز چشم های تو باشد."

.

کلمات تنم را کبود کرده اند.

.

" اما هنوز

جای صدایت درون گوشم درد می کند.

جهان دست به توطئه زده است و

هیچ خیابانی

مسیر رفتنت را لو نمی دهد.

مغزم

هفت طبقه تا رهایی از تو فاصله دارد."

.

" حریف ماهی های چشم هایم نمی شوم

آن قدر لیزند که ممکن است از کاسه ی چشم هایم

به درون قلب عابری بلغزند."

.

" باید برگردی

تا حلزونی که در درونم ساکن شده

انگیزه ی کافی برای حرکت کردن به بیروت داشته باشد."

.

این مجموعه داستان را به پیشنهاد ابوذر قاسمیان خواندم. سه داستان کوتاه درخشان در این مجموعه وجود داشت. یک تکه کاج- همه ی کت های آقای شریفی و زخم های زاینده رود. ایده های خوب و تازه در این سه داستان.

.

داستان اول- پل معلق

" اخرین بار یازده سال پیش بود که از من خواست دیگر خبری از من نباشد. با آن لحن هایی که ظاهرش امری ست و درونش پر از خواهش. حال ده سال است که خبری از من نشده. ده سال است که ترسیده ام برگردم. ترسیدم برگردم و رد اشک هایش توی فرودگاه مانده باشد."

.

داستان فوق العاده ی یک تکه کاج که برنده ی جایزه ی بهرام صادقی هم شده است.

" خیابان پر از آدم هایی با تن های سالم. حالا نه سالم سالم. در این حد که مرگ توی دست و پایشان نپیچد. دوست دارم بنشینم کنار خیابان و گدایی تن کنم. اگر کسی تن اضافه ای دارد به من بدهد."

.

" دکتر هاشمی گفته بود هیچ کاری نمی شود کرد. کاش می شد حرفش را می پذیرفتند و می توانستم از همین چندوقت لذت ببرم. اشتباه می گوید که امید چیز خوبی ست لااقل نه همیشه. احساس می کنم چند ماه آخر زندگی ام را امید دارد تباه می کند.

.

" توی پنجره یک تکه کاج پیداست."

.

" دیگر بدتر ادم سالم را روی لپ بوس می کنند و مرده را روی پیشانی. کار را تمام شده دیده اند."

.

نگاهم به لپ تاپ است اما فکرم جای دیگری ست. امروز عصر طوبا امد تو ازش پرسیدم می آی با هم روی لپ تاپم فیلم بردمن را ببینم؟ گفت نه وقت این کارهارو ندار. پس فقط دارد کارش را با مهربانی انجام می دهد. فردا محلش نمی گذارم. هنوز ده دقیقه از فیلم نگذشته که در لپ تاپ رت به روی صدای مایکل کیتون می بندم."

.

آخر داستان عالی تمام می شود با تدبیر مینی سریال هانتیگ د هیل هوس. در لحظه ی انگار مردن و انگار دوباره زنده شدن از کودکی تا آن روز تولد که از بیمارستان به خانه اورده اند او را.

.

داستان گلادیتور خیلی برایم آشنا بود. داستان یک دانه سیب جای پرداخت بیشتری داشت و شبیه یک خاطره ی کوتاه بود.

.

طرز تهیه خوراک فرشته که داستان دو خواهر دوقلو است.

.

داستان زانیده رود زنی که منتظر بوده سال ها برای شوهرش که زا زندان بازگردد و حالا دیگر نمی داند برای چه چیزی باید منتظر باشد.

" ده سال دور تن جوانم پیله بستم. پروانه نشد که هیج بلکه سال به سال شکسته تر شد. روحم اگر معیار است روح پرواز می کند به هرکجا بخواهد.  راستش حالا که انتظار تمام شده و حالا که صبر کردن معنی اش را از  دست داده شک دارم بخواهم با تو بمانم

داستان هایی که بیشتر از همه طعم داستان داشتند- هور خشک و پرسه زن و مردی از فولاد که داستان سورئال با فضای خاص و شخصیت های عجیب بود.-.

داستان اول برای من تلفیقی از داستان نسیم مرعشی – اسمش را یادم نمی آید. آقای کشاورز برایم فرستاده بود و داستانی دیگر از نویسنده ای جنوبی که در ان هم خودسوزی شوهر و سگی رخ می دهند در اثر انفجار پالایشگاه. اسم ان داستان را یادم نمی آید از ول. اما نویسنده اش را مدت ها در وبلاگش دنیال می کردم. باور کنید اسم نویسنده را هم یادم نیست اما داستان و فضای داغ و شرجی و غم نشسته اش را کاملا به یاد دارم. داستان درخشانی بود و نویسنده در وبلاگش از زندگی می نوشت و انگار ادبیات و نوشتن را هم بی خیال شد. بعد از مدت ها دوباره به وبلاگش که سر زدم آپدیت نکرده بود و کلا اسمش را هرچقدر سرچ کردم جایی نبود.

.

 داستان اول هورت خشک را می گفتم که به نظر شخصیت اول داستان که نقش راوی را بر عهده گرفته است می خواسته لحنی سبینی داشته باشد اما جسارت ش در اواسط داستان برای داشتن چنین لحن و شخصیتی از دست رفته است و صرفا به گفتن مسخره اکتفا کرده است.

  • فضای داستان اول شبیه به کارهای پیمان اسماعیلی و همچنین مجموعه ی فوق العاده ی خودرنی-داوود آتش بیگ هم نزدیک است.

فضاسازی گاها در داستان اول غالب می شود بر اتفاق ها و خط داستانی را به کلی محو می کند. – اسکلت پرنده های کوچک اینجا و آنجا. جوی های پای نخل همه خشک و پر آشغال. یک بچه گراز را ار پاها بسته بودند و روی یک چوب بلند با خود می بردند.

انتهای داستان در لحظه ای که پدر  و مادر می آیند. بچه اش می آید. توی همان وان سرش را بلند می کند و دستش را می گذارد لب وان- واقعا بی نظیر و خوب است.

این داستان را دوباره بخوانم.

.

داستان دوم- جایی که مرده ها می خوابند به شدت اطاله فضاسازی دارد. و بدطینتی شخصیت ها فیک است نمی شود با آن ها همدردی کرد. برای چنین بدطینی هایی باید راوی برج سکوت را یافت. برج سکوت بخوانید تا بدانید تلخی ها را چگونه باید نشان داد. با گذر از کودکی و محله و دوستی ها و... در این داستان سعی شده فضایی شبیه به هیچ آباد برج سکوت ساخته شود اما در داستان کوتاه مجال ان جهان پیچ در پیچ نیست.   برای دریافت فضای ناب خراب آبادها برج سکوت بخوانید.

.

پرسه زن- شروع درخشان

من یک روح پرسه زنم. عزراییل پیرمرد و پیرزنی که در این خانه زندگی می کنند.

  • به جز اتاق دربسته ی پسرشان- قسمتی که در این داستان آمده است در فیلم اتاق پسر نانی مورتی و کتاب روزحلزون زهرا عبدی داریم.
  • در نهایت این داستان آمدن مرگ و فضای خوب و کاراکترهای تازه در داستان-
  • این داستان را دوباره بخوانم.

.

داستان آهان هنری و کتاب زمان بیشتر شبیه به خاطره بودند.

داستان مردی از فولاد داستانی خاص و تازه بود.

.

داستان دو به دو را اصلا دوست نداشتم. قرار بود در فضایی بکت و استراگون ولادیمیر باشد اما خوب پرداخت نشده بود.پ

داستان ویلون زن هم به شدت با احساسات امیخته می شود به یکباره.

.

داستان دوم شخص قاتل یک اسم فوق العاده که بیشتر داستان به خواب و خیال می گذشت.

داستان آخر – فوت- را هنوز نخوانده ام.

 

.

زنی که همسر جانباز می شود به دلیل عشقی در گذشته. زن بازیگر است. تیپ امروزی دارد. سیگار می کشد و به خاطر احترام به همسر شهیدش در تلویزیون دیگر بازی نمی کند. فضای خاطره و قدیم. مادری که آلزایمر دارد و گم می شود. پدری که در کانادا می میرد. خواهری که در کانادا نمی داند با جسد پدر چه باید بکند- ایران بفرستد یا در همان کانادا خاک کنند.- خواهر زندگی کاملا خارجی دارد. شوهر کانادایی و بچه و به ایران سر نمی زند.

به وقت بی نامی

.

زنی که همسر جانباز می شود به دلیل عشقی در گذشته. زن بازیگر است. تیپ امروزی دارد. سیگار می کشد و به خاطر احترام به همسر شهیدش در تلویزیون دیگر بازی نمی کند. فضای خاطره و قدیم. مادری که آلزایمر دارد و گم می شود. پدری که در کانادا می میرد. خواهری که در کانادا نمی داند با جسد پدر چه باید بکند- ایران بفرستد یا در همان کانادا خاک کنند.- خواهر زندگی کاملا خارجی دارد. شوهر کانادایی و بچه و به ایران سر نمی زند.

خواهری دیگر که سال هاست خانواده از او خبر ندارد- مشخص می شود در انتهای کتاب که با همسر اول راوی- موگه- در اصفهان زندگی می کند.

دوستی به اسم ستاره که جانباز- همسر دوم و عشق قدیمی موگه عاشق او بوده ونامه ای به او به عنوان دوستش داده است که به دست ستاره برساند و او این کار را نکرده است.

ایده های جذاب.

.

پدر در حالت کما روایت می کند. روایت ها از طریق پدر و من بیان می شوند.

.

احساس نزدیکی فضای سه دختر و مادرشان/ این تیکه دقیقا ماییم.

" سه تا دختر بزرگ کردم و خودم باید برم صف نون وایستم. یه وقت از جاتون بلند نشین چایی دم کنین. یه سفرهای بندازین."

.

موگه. گل مریم مقدس است. گل ملی مردم یوگوسلاوی است.

.

امن ترین جای دنیا برای من سجاده ی مادر است.

.

شغل پدر من اینه که تو جنگ می چنگه.

.

فضای کتاب در لویزان و اتوبان بابایی ست.

.

 

به وقت بی نامی

.

زنی که همسر جانباز می شود به دلیل عشقی در گذشته. زن بازیگر است. تیپ امروزی دارد. سیگار می کشد و به خاطر احترام به همسر شهیدش در تلویزیون دیگر بازی نمی کند. فضای خاطره و قدیم. مادری که آلزایمر دارد و گم می شود. پدری که در کانادا می میرد. خواهری که در کانادا نمی داند با جسد پدر چه باید بکند- ایران بفرستد یا در همان کانادا خاک کنند.- خواهر زندگی کاملا خارجی دارد. شوهر کانادایی و بچه و به ایران سر نمی زند.

خواهری دیگر که سال هاست خانواده از او خبر ندارد- مشخص می شود در انتهای کتاب که با همسر اول راوی- موگه- در اصفهان زندگی می کند.

دوستی به اسم ستاره که جانباز- همسر دوم و عشق قدیمی موگه عاشق او بوده ونامه ای به او به عنوان دوستش داده است که به دست ستاره برساند و او این کار را نکرده است.

ایده های جذاب.

.

پدر در حالت کما روایت می کند. روایت ها از طریق پدر و من بیان می شوند.

.

احساس نزدیکی فضای سه دختر و مادرشان/ این تیکه دقیقا ماییم.

" سه تا دختر بزرگ کردم و خودم باید برم صف نون وایستم. یه وقت از جاتون بلند نشین چایی دم کنین. یه سفرهای بندازین."

.

موگه. گل مریم مقدس است. گل ملی مردم یوگوسلاوی است.

.

امن ترین جای دنیا برای من سجاده ی مادر است.

.

شغل پدر من اینه که تو جنگ می چنگه.

.

فضای کتاب در لویزان و اتوبان بابایی ست.

.

 

خواهری دیگر که سال هاست خانواده از او خبر ندارد- مشخص می شود در انتهای کتاب که با همسر اول راوی- موگه- در اصفهان زندگی می کند.

دوستی به اسم ستاره که جانباز- همسر دوم و عشق قدیمی موگه عاشق او بوده ونامه ای به او به عنوان دوستش داده است که به دست ستاره برساند و او این کار را نکرده است.

ایده های جذاب.

.

پدر در حالت کما روایت می کند. روایت ها از طریق پدر و من بیان می شوند.

.

احساس نزدیکی فضای سه دختر و مادرشان/ این تیکه دقیقا ماییم.

" سه تا دختر بزرگ کردم و خودم باید برم صف نون وایستم. یه وقت از جاتون بلند نشین چایی دم کنین. یه سفرهای بندازین."

.

موگه. گل مریم مقدس است. گل ملی مردم یوگوسلاوی است.

.

امن ترین جای دنیا برای من سجاده ی مادر است.

.

شغل پدر من اینه که تو جنگ می چنگه.

.

فضای کتاب در لویزان و اتوبان بابایی ست.

.

 

فصل دهم. شخصیت و خود در روایتنویسنده ی نهفته
.
" شعوری که مخاطب می تواند با تکیه بر آن روایت را تفسیر کند. نویسنده ی نهفته است."
می گویند جایگاه نویسندگان در مقام تفسیرگر ضعیف ترین جایگاه است. او نه می تواند ادعا کند مانند منتقدان از متن فاصله دارد ونه می تواند وانمود کند همان کسی ست که هنگامنوشتن بوده."
نویسنده ی نهفته همان شعوری ست که روایت را توجیه می کند.
.
کم خوانی و بیش خوانی
کاملا طبیعی ست که جز به جز نوشته های یک رمان خوانده نشود و دچار کم خوانی شود.. یکی از شکل های جالب کم خوانی اثر تقدمی ست که معمولا در ذهن مان الویت را به نخستین برداشت می دهیم.
.
بیش خوانی. ما خوانندگانی با پیش زمینه ها و تداعی های مختلف و ترس ها و امیال گوناگون هستیم.
.
کم خوانی وبیش خوانی در راستای پر کردن شکاف های موجود روایت گام برمی دارند. و به همین دلیل تفسیرهای چندگان به وجود می آید.
.
سه خوانش
.
خوانش قصدگرا- نویسنده ی نهفته که در راستای همین خوانش است. در تناسب با نویسنده ی نهفته
.
خوانش نشان یاب.
معمولا با اطلاعات پیرامتنی همراه است.
.
" روایت راهی برای شناخت خودمان است. فقط به واسطه ی روایت است که ما خود را به مثابه موجوات فعالی در بستر زمان می شناسیم.

.
روایت راهی ست برای شناخت خودمان. فقط به واسطه ی روایت است که ما خود را به مثابه موجودانی فعال در بستر زمان می شناسیم. حتی دانشمندان که ما را بررسی می کنند فرم روایی می پندارند ما را.
.
شخصیت و سیر وقایع جدایی ناپذیرند. هنری جیمز می گوید یاد گیری هنر رمان به این صورت نیست که ابتدا شخصیت را خلق کنیم و بعد سر وقایع را طرح ریزی کنیم. شخصیت ها و سیر وقایع در نهایت تمیزناپذیرند و هر دم در یکدیگر می امیزند.
.
شخصیت ها در ذهن نویسنده حیاتی قدرتمند دشانه اند ومیتوانند در خلال نوشتن نویسنده را غافلگیر کنند. – ایده-
.
خودزندگی نامه نوشت و روایت های معطوف به خود- روسو و اعترافات آگوتسین و سارتر و...
مهم این است که هدف چیست.
رابرت شیلدرز اهل ایلت تنسی. کشیش که در سن 91 سالگی از دنیا رفت. او دفترخاطراتی از خود به جا گذاشت که 37 میلیون واژه داشت در 91 جعبه و تک تک ارهای خود را در هر لحظه و بیدار شدن ثبت کرده بود.
.
.
فصل داستان و ناداستان
.
روایت های غیرداستانی جاذبه ای دارند که داستان ندارد. بر پایه ی واقعیت اند. روایت های واقعی پرطرفدارند و مخاطبان در آن ها ضعف های هنری را نادیده می گیرند.
.
به نظر می رسد یا روایت داستانی داریم یا غیر داستانی.روایت میانه ای وجود ندارد. به همین دلیل ارجاع به واقعیت در ناداستان نخستین قانون داستان را می توان نادیده گرفت- اینکه نمی شود نویسنده را با راوی یکی دانست.
.
تفاوت داستان و ناداستان در کارکرد اجتماعی ان هاست. ما از ناداستان انتظار داریم به بهترین شکل ممکن حقیقت رخدادهای واقعی را منتفل کند. به علاوه ناداستان نمی تواند همه ی شگردهای ادبی را استفاده کند.
.
حقیقت داستانی بیش از هر گزاری نوعی انتزاع فلسفی ست. حقیقت داستانی لزوما حقیقت ندارد. حقیقت داستان را در ناداستان هم می توان پیدا کرد.
به بیان دیگر هر روایت داستانی ایده هایی درباره ی جهان دارد که چندان هم از درون جهان نیامده اند.
.
در کلمه ی هیستوری استوری هم نفهته است. به عبارتی تاریخ و قصه از یک کلمه استفاده کرده اند. شاید بتوان گفت تاریخ واقعا در گذشته رخ نمی دهد. بلکه باید منتظر ماند تا کسی گذشته را روایت پردازی کند.
.
.
روایت به یک معنا هنر آفرینش و درک یک دنیاست. تشکیل شده از فضای زمانی و مکانی و احوال درونی شخصیت."
.
گاهی دنیای راوی و دنیای داستان در هم آمیزد و روایت پریشی ایجاد می شود.
.
پیکار روایی- مثل فیلم راشامون کوروساوا
.
خواندن روایت به معنای پر کردن شکاف ها و جاهای خالی ست.
.
قصه ی اودیپ وبرداشت های مختلف- خود اسطوره و داستان پر از جذابیت است.
اودیپ به معنای پای متورم است. زیرا وقتی فرزند پادشاه به دنیا می آید به پای او میله ای آهنین فرو میکنند و او را به چوپانی می سپارند تا کودک را در کوهستان رها کند وچوپان دلش نمی آید و...
.
جدال این قصه را اغلب کشمکش بین اودیپ و سرنوشت ش می دانند.
.
نکاه ارسطویی کارکرد قصه را تراتژدی در راستای برانگیختن حس ترحم و ترس با هدف پالایش احساسات و کاتارسیس می داند.
.
فروید- از جهت کشتن پدر و خواستن مادر قصه را دارای اهمیت می داند.
.
پراپ کشمکش تاریخی را می داند. تکلیف پادشاهی که بر اساس نسب مادی معین می شود و نظام جدید...
.
لوی استراوس- انسان شناس معروف. خوانش ساختارری و هم زمانی قصه به جای خوانش اساطیری آن . قصه ی اساطیری را مکان مند کرد تا به تفکر موحود در ان دست یابد.
.
ادامه دارد هنوز
راوی را نباید با نویسنده ی نهفته اشتباه گرفت. راوی ابزاری ست در دست نویسنده که با استفاده از آن قصه اش را روایت می کند. راوی های ناموثق هم داریم.

رود راوی را با شوق فراوان آغاز کردم. کلمه های باشکوه ابوتراب خسروی در دستم بود و بی اندازه سرمست بودم اما میانه ی راه چیزی بیشتر از کلمه نبود و پلات و ساختار داستانی وجودنداشت و مثل این بود که کلمه های فوق العاده معلق در هوا هستند.

.

قسمت اول کتاب که پسر جوان برای اموزش به هند می رود و رویاهایش بسیار زیبا و رویایی ست. فضاسازی خاص کارهای ابوتراب را دارد اما در ادامه رها می شود انگار.

.

“ اشاره ی عمو به پرسه های گاه و بی گاهم کنار رود روای عجیب بود."

.

" در واقع ادمی مثل من به دنبال کشف ماهیت درد در کلاف سردرگمی از بو و رنگ و غرابت تن ادمی گم می شد. و رد درد جا به جای نسوج جسد مانده ولیکن عین درد هیچ جا نبود. درد که تنها در نسوج ادمی پرسه نمی زند. گاهی هم سراغ اشیا می رود. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که ادمی رنجش را در کلمه مستحیل می کند و بر صفحات کاغذ می نویسد تا درد را از خود دور کند و در کلمات محبوس."

.

" واقعا نمی دانم به تخته بند گفتم یا گایتری که فرزند مرا در تنت بپذیر. ببین که چطور تنم می خواهد به خود بپیچد."

.

" نمی دانم بادی از زخم ها بپرسی. بار اولشان نیست که پشت کسی باز می شوند تا ماموریت انجام دهند. گایتری زبان زخم ها را می دانست. از ان ها درباره ی علت حضورشان در آن حوالی می پرسید. اولش چیزی نمی گفتند. فقط همهمه می کردند. بالاخره همهمه شان فروکش کرد و یکی شان که حتما ارشد زخم ها بود گفت آن ها از ماموران حضرت مفتاح هستند و اختیارشان دست خودشان نیست.

.

" وقایع هرگز واقع نشده اند. با نوشتن است که وقایع حیات می یابند."

.

" امکان وقوع هیچ واقعه ای نیست. نوشتن است که باعث حیات آن واقعه می گردد."

.

" ودستش همچون شاخه ی نوری در تاریکی درخشید."

.

" ان ها می گویند با وجود این زخم ها احساس تنهایی نمی کنند و یکی از سرگرمی هایشان مصاحبت با زخم هاست. زخم شانه ی مرد پروانه ای ست که گاهی که مرد برهنه است می پرد و در هوای سرداب پرسه می زند. مرد گفته گاهی ان ها زخم های تن شان را با یکدیگر عوض می کنند."

.

  • فضای سورئال دارالشفا شبیه فیلم فیلمساز یونانی لابستر است."

.

حضور گایتری زنی مرموز و اهل لاهور که در تنش قرار است بذری کاشته شود. این مفاهیم زن و تن و بذر و حامل بودن و خاک و.... در اسفار و در کتاب ویران و در مجموعه داستان دیوان سومنات

.

" حقیقت عین خواب هایی ست که می بینیم ولی در هیچ جا ثبت نمی شود."

.

.

فضاهایی که می سازد درباره ی گربه ها و گریه کردن و سورئال شان بسیار بسیار بسیار بهتر از موراکامی و اینچنین فضاهای اوست.

.

.

 درکل با اسفار کاتبان ودیوان سومنات و کتاب ویران برایم فاصله ی بسیار داشت اما کماکان ابوتراب، جان من است.ز