برف بود که پتو را روی کالسکه اش انداختم و با هم رفتیم پیاده روی. آفتاب بلند و نمور زمستان. هوا منفی هفت درجه اما آنچه قرار بود احساس کنیم منفی چهارده درجه بود.
برگشتیم خانه. سرلاک و موز له شده را در کاسه ی کوچک هم زدم. بچه ی شش ماهه ام با دو دندان کوچکش زیر نور زمستانی که تا گل های قالی کش آمده بود داشت سرلاک می خورد. پشت پنجره برف بود و باغ بی برگی- که می گوید که زیبا نیست؟-
در قلبم یک باغچه آویشن کاشته بودند. یک نسیم خنک که عبور می کرد از لابه لای استخوان های جناق سینه...- اینچنین است بچه ی شش ماهه داشتن- برف بود. آفتاب بود. سرلاک بود. دو دندان کوچک بود اما شاعر نبود. شاعر رفته بود.
یک دست قاشق کوچک و دست دیگر، لغزان روی صفحه ی گوشی تلفن: از یک سو، مردی صلیب وار عکس چشم های دخترش را در خیابان هایی که از وطن قریب ترند بر دوش می کشد و بعد موهای پیچان و لبخندهای ثبت شده بر جریده ی عالم شاعر است در سیاهی بی انتهای عکس هایی پشت هم...
سرلاک. موز له شده و دندان ها، باغچه ی آویشنِ حوالیِ جناق سینه... همه را از یاد می برم. خودکار برمی دارم تا تاول های چرکین روی تنم را بشکافم:تاول هایی منتشرشده و همگانی. از مدت ها پیش، زیر پوست خودمان دسته جمعی داریم می پوسیم از این تلمبار غم و بیهودگی و فقدان و غیاب های هرروزه....
می چسبم به انگشت هایم.کلمه ها را جست و جو می کنم: مثل ماهی های آزاد در کویر گلویم درحال جان دادنند. چسبیده ام به دست هایم. دودستی می نویسم شاعر. اما شاعر رفته است. هواپیما رفته است و ما هنوز مسافریم درحالیکه شهرها و جاده ها و آسمان ها تمام شده اند.
نه شهری، نه آسمانی، نه جاده ای... هیچ.
فقط وصیت نامه ای که تو در آن نوشته ای "خیالی سبک بودی" که نیستی و نخواهی شد زیرا که خاطره ای سنگین در هزاتوی دالان نامتناهی ذهن باقی خواهی ماند. زیرا که حالا در انتهای آن زخم که در آسمان کشیده شده است-زخمی که دوخته نمی شود و با هزار گلایل و زنبق و مریم پر نمی شود-در انتهای آن زخم، حالا یک قطره ی سرخ تازه خونچکان است.
و از این زمستان هر بار که به آسمان نگاه کنیم چقدر خالی تر از قبل شده است.
#حفره های خونچکان آسمان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید