روزهای آخری ست که تو در منی.. از دلتنگی این روزها... که نمی دانم چه حسی ست؛یک لجبازی بی دلیل برای بودن تو،برای پس ندادنت،برای نگه داشتنت چند روز چند هفته بیشتر. امروز 17 خرداد سال 1400 است و هفت جوون سال 2021... وقتی به روزهای آخر و این به چسبندگی فکر می کنم که بیرون می آیی دلم می گیرد. رفتیم با پدرت سونوگرافی. برای اولین بار و شاید آخرین بار تو را می دید. تا به حال او را راه نمی داند داخل به خاطر آن ویروس و آن بیماری همه گیزرمن باید تنها همه جا را می رفتم. همه ی اتاق ها و دکتر و سونوگرافی و دکتر تغذیه و... 

 

این بار او را راه دادند. بیش از نیمی از شهر واکسن زده اند و ویروس در این کشور تمام شده است. هنوز اما در ایران باید واکسن بزنند. انجا هنوز ادامه دارد و هیچ کس به هیچ جایش نیست. هیچ کدام از این مترسک های سیرک که دارند رییس جمهور می شوند و کاندیدای ریاست جمهوری هستند. مسخره بازی مسلم. گوه اندر گوه.. کثافتی که تمام نمی شود و غلیظ تر می شود. افسردگی که در انتهای جان و سلول های هر که در آن کشور زیست می کند ته نشین شده است. حق دارند. دیگر به کدام افق و نور نازک و بی رمق می شود دل بست.... 

 

از روزهای آخر می گفتم. از ح که همراه من داخل بيمارستان  شد و به طبقه ی دوم آمد. تمام راه می ترسید و معذب بود یکی پیدا شود- نگهبانی، دکتری، یکی که به او مشکوک شود و بیخودی گیر بدهد و بیندازتش بیرون. معذب بود و پشت سر من راه می رفت و وقتی کمی از او فاصله می گرفتم و قدم هایم را تند می‌کردم می‌ترسید مثل بچه ای که به مادرش وابسته است و مسیر را نمی شناسد و... حتی یک جاهایی خودش می ایستاد و می گفت داخل نمی شود. از ترس، از خجالت، از اخلاق مداری... هرچه بود برایش جدید بود. رفتیم سونوگرافی. به دستم یک پلاستیک وصل کرد که اسم و فامیلم را رویش نوشته بود. همان سوال های همیشگی که تب دارم یا به کوید مبتلا شده ام یا سفر خارج از ایالت داشته ام. 

 

بعد هم منتظر نشستیم و تلویزیون اتاق را دوتایی تماشا کردیم که اخبار فاکس نیوز بود. همان اخبار و چیزهای مزخرفی که در تلویزیون ج. الف پخش می شود. همان شست و شوهای مغزی که خانوم سفیدپوش آمد و اسمم را خواند. راضی... 

 

پلاستیک روی دستم را نگاه کرد که به اسم خودم باشد و پرسیدم که همسرم می تواند همراهم بیاید و او گفت حتما و ح با فاصله پشت سر من و خانوم سونوگرافی که موهای زرد نازکی دارد و همیشه از بالا گوجه ای می بندد راه افتاد. 

 

وارد اتاق پر از مانتیوری شدیم و ح یک صندلی پیدا کرد و نشست. راحت تر شده بود. با فضا دوست شده بود و به مانیتور خیره شد. لباسم را بالا زدم. یک پیراهن بلند و خنک مشکی پوشیده بودم که مجبور شدم از پایین تا بالای شکم را کنار بزنم. ژل سرد روی شکمم ریخته شد و آن دستگاه شروع کرد به نشان دادن بچه.. . بچه بزرگ شده بود و دیگر قیافه اش مشخص بود. خانوم سونوگرافی گفت سرش پایین است. یک نشانه ی خوب که آماده است برای ورود به این جهان- با اینکه دکترم روز قبلش من را ترسانده بود که بچه های مادرهای دیابتی دیر می آیند و شاید کار به القای مصنوعی برسد و... احساس می کردم بچه ام مثل روح شماره ی بیست و دو است. هر لحظه ممانعت می کند و تا لبه ی مرز می آید اما عناد می ورزد از پرت شدن در این جهان. از این جاده ی خیس و لزج دور می شود و می رود کنج دنج خودش... روح شماره ی بیست و دو اما آماده بود:سر پایین و دست زیر چانه- خانوم سونوگرافی چندبار دیگر ژل ریخت و رو صورت بچه زوم کرد. با اینکه مدت ها ترس این را داشتم که نکند به اندازه ی کافی دوستش نداشته باشم یا رنج ناشی از دو پاره شدن تن و گسستن پوست باعث شود تا مدت ها از او کینه به دل بگیرم جرقه ای توی قفسه ی سینه ام روشن شد. چشم ها و بینی و لب هایش مشخص بود و دستش را زیر چانه گذاشته بود. خوابیده بود و خبرش نبود دنیا را... جرقه ی روشن و سبزی بود که وقتی از اتاق بیرون آمدیم ح گفت بچه مون خیلی خوشگله و من مسخره اش کردم و خندیدم که همه ی بچه ها در این عکس های سونوگرافی عین هم هستند و چیزی معلوم نبود و... نگفتم برایش که چیزی در من روشن شد. پنهانش کردم. مثل شمعی که نوری کوتاه و نازک دارد و دوست داری همه ی نور را تا آخر برای خود در جایی مخفی کند... ح خوشحال بود به طرز حیرت انگیزی ذوق می کند و بی خیال، همه را بیرون می ریزد و نشان می داد، چیزی که هرگز از او انتظار نداشتم. این به یکباره پدر شدن مهربانی و دلسوزی و مراقبت از یک موجود کوچک را... والدش همیشه بزرگ بود. این را می دانستم اما آنقدر بی خیال شگفتی ها و زیبایی های بچه ها بود که فکر می کردم احتمالا برای بچه ی خودش هم فقط والد باقی بماند بدون درک این ظرافت های گذرکرده از شاین دنیا... از اینکه صدای قلب بچه را شنیده بود، از اینکه ستون فقراتش را دیده بود.،از اینکه وزنش را به پوند و کیلوگرم حساب کرده بود- سه کیلو و سیصد که کمی بزرگ است و نگران شدم... از همه ی اینها خوشحال بود و عکس سیاه سفید بچه را با دقت در دست گرفته بود و می خواست همه ی این لحظات را ببلعد. 

 

بعد با عکس های سیاه سفیدی که از بچه در دست داشتیم رفتیم طبقه ی دوم. – قرار بعدی سونوگرافی شد هفته ی 39 و گفتند اگر تا ان موقع به به دنیا آمد که دیگر نیازی نیست.- یعنی به اندازه ی یکی دو هفته وقت داریم با هم باشیم: چسبیده به هم و دو جان و دو قلب در یک تن... 

 

اولین بار که طیقه ی دوم می رفتم. برای مانیتورینگ و چک کردن ضربان قلب و تعداد کیک های بچه... به خاطر دیابت باید هر هفته چک می شدم. وارد طبقه ی دوم شدیم و یکی از دکترها با دیدن شکمم بدون اینکه از او درخواست کمک کرده باشیم راهنمایی م کرد که باید به انتهای سالن بروم.- یکی از شگفتی هایی که در این نه ماه در فضای بیمارستان با ان رو به رو شدم این کمک کردن بی دریغ و ناتمام دکترها و پرستارها و.. بود. همه دست به دست هم که مرا به اتاق مخصوص برسانند. از امریکایی های نیویورک واقعا بعید بود اما بیماستان انگار شرق گرم بود. انگار وزگاری که پردمادرها و نسل قبل از دوران جنگ و دلگرمی و زندگی های اشتراکی شان می گفتند. روزگاری که همه با هم غذا می خوردند و سر یک سفره می نشستند و شب و رور با هم می گذرانند و خیالشان نبود جنگ و ویرانی را... بیمارستان برایم تعریف ان روزگاری بود که هرگز ندیده بودم و فقط شنیده بودم. 

 

به انتهای سالن رفتیم. در بزرگی بود که هرچقدر با ح فشار دادیم بسته بود. نوشته بود زنگ بزنید تا وارد بشوید. زنگ زدیم و داخل رفتم. بخش زایمان بود. ترس برم داشته بود که قرار است در مانتیورینگ چه اتفاقی بیفتند. انقدر ترسیده بودم که وقتی وارد اتاق شدم پرسیدم اینجا که بخش زایمان نیست. آنیتا که بعدا اسمش را به ما گفت خندید و گفت نه فقط چک می کنیم و... ح پشت در ایستاده بود منتظر اجازه و باز شدن در. آنیتا که امریکایی اسپنیش بود با کارتش در را باز کرد و با هم وارد اتاقی شدیم که دو تخت داشت و یک پرده ی آبی با گل های ریز آنها را از هم جدا می کرد. ترسیده بودم. نکند اتاق زایمان هم چیزی شبیه این است. احتمالا اتاقی ست که در آن درد می کشند و بعد هم وارد اتاق بعدی دلیوری روم می شوند. پرسیدم همین حالا زنی هست در حال زایمان. گفت دونفر.. گفتم پس چرا جیغ و داد نمی کنند؟ گفت ر.ی اپیدورال اند و... آنیتا شوخ طبع بود و پرخنده.. ماسکش را گاه و بی گاه برمی داشت و از دیابت من پرسید و گفت خودش هم محکوم است و پدر مادرش دیابت دارند. یک ارث شوم که باید دهانت را در برابر زیبایی های زندگی و معنابخشی های جهان بگیری... 

 

حرف می زد و رویم ژل سرد می ریخت. گفت اینها شبیه سازی زمان زایمان است. یک کش که به دو دایره ی آبی وصل بود دور کمرم بست: روی ژل ها. شکمم را بالا زد و دستگاهی کوچک را به انگشت هایم وصل کرد. فشار خونم را گرفت و بعد یک دکمه دستم داد که تعداد کیک های بچه را با دکمه حساب کنم. ح در تمام مدت خوشحال بود و کنار من نشسته بود. روی صندلی نششته بود و آنیتا وقتی بیرون رفت کنترل تلویزیون را دستش داد. نیم ساعت باید مانیتورینگ می شدم. با ح حرف می زدیم و یادم رفته بود که شب قبل چقدر ناراخت بود. تمام غصه های عالم در من بود. اولین معاینه ی و چک آپی که نه ماه از آن ترسیده بودم با درد و خونریزی و دیابت و قند خونی که لب مرز بود و ایانا- دکترم- گفته بود شاید انسلین لازم باشد و کالری های زیادی که به دست اورده بودم و وزنم که بالا رفته بود و همه چیز تلخ بود و تمام عصر را خوابیده بود. اما آن صبح روی تخت سفید بیمارستان روز دیگری بود. آفتاب بود و ح داشت از اولین تجربه اش لذت می برد و من هم برای اولین بار در فضای سفید بیمارستان تنها نبودم. 

 

ح یک فیلم گرفت. با بچه حرف زدیم و ح برایش از اولین تجربه ی حضور گفت. در این فیلم به او گفتیم که اسمش سپهر است. در فیلم دیگری او را سهند خوانده بودیم و یک فیلم دیگر گرفته بودیم زیر درخت های بهاری که به او گفته بودم اسمش دامون است. دیوانه هایی بودیم که هر بار او را به یک نام خوانده بودیم و می ترسیدیم زندگی اش در آمرکیا سخت شود و... با هم به این نتیجه رسیده بودیم مخفف سپهر می شود سپ- که مخفف جوزف است در زبان عبری و هلندی و آلمانی. جوزف هم که می شود یوسف. 

 

ساعت ده صبح بود که به خانه برگشتیم و ح ذوقش را تقسیم می کرد و با هر بار تقسیم ذوق ها پررنگ تر می شدند و در هوا پراکنده... عکس سیاه سفید سونوگرفی برای علی داداش و مرضیه و ریحانه فرستاد. 

 

حرف زدیم با مامان و مرضیه و ریحانه و بابا که موهایش آشفته و سفید شده بود. از تجربه ی دیروز برای مامان و بچه ها گفتم. دو دستی که تا انتهای وجودم رفته بود و خون ریخته بود روی تخت و همان شب تمام شده بود. 

 

حرف می زدیم و مامان انگار هر روز برای خودش گریه می گند که چرا نیست و چرا من تنها هستم و... از روی عکسی که مثل عکس تمام بچه هاست مامان می گفت بچه عین توست. ریخانه و مرضیه می گفتند لب هایش شبیه من است و بینی اش شبیه ح و... 

 

روز خوبی بود. ظهر رفتم زیر آفتاب و پیاده روی ده کیلومتری را برای روز اول شورع کردم. 10 هزار قدم برای روز اول و 15 هزار قدم برای روز دوم و 16 هزار قدم برای روز سوم. عصر باران زد وحشی و بی قاعده. نسرین امده بود خانه مان و با ح درس می خواندند که من به خانه رگشتم. کلاس مولانا شرکت کردیم هر دو آنلاین و قصه ی نساخی که حدیث های پیامبر را می نوشت و بعد از مدتی توهم زده بود که اینها فضل و کمالا خودش است. عصر با نغمه و نسرین و پریسا و سعید رفتیم یک رستوران ترکی که گرم بود و خانوادگی و مهمان نواز.  یک اتاق خانه شان را انگار کرده بودند رستوران: جایی برای دوستی و جشنی برای زندگی بعد از کرونا. 

 

بعد هم ماشن پارک شده ی سعید را از پارکینگ کنار کلیسا برداشتیم. پنجره ی ماشین باز بود و بوی برگ خهای باران خورده و شاخه ی عرق کرده ی درخت ها توی خیابان پیچیده بود.نفس هیا عمیق می کشیدم. نفس های مرطوب سنگین از بوی برگ و درخت و ریشه و نهال های تازه جوانه زده زیر باران. عطرهای درهم آغشته ای که هوای شب نیویورک را پر کرده بود: عطری که آن جرقه ی کوتاه و روشن توی قفسه ی سینه ام را تازه و نونوار می کرد. 

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید