بوی زهم رودخانه می آید. من این بو را دوست دارم. راه درازی ست برای این بو که خودش را برساند تا پنجره ی ما. اما مطمئنم بوی هادسون است که دارد از لا به لای درخت های دم کرده و صدای گنجشک ها وارد خانه می شود.

. خانه ساکت است و صدای خیابان کم شده است. صدای شب است و بوی هادسون، محو شده است. صبح های زود وقتی جهان خلوت است هادسون بو دارد. در بی صدایی و سکوت جهان و خیابان ها، هادسون بوی خودش را پخش می کند. عطری که پرنده ها از از سکوت بیرون می آورد و. شروع می کنند به حرف زدن با یکدیگر.

 من اینقدر این رودخانه را زندگی کرده ام که دوست داشتم اسم تو را – که روزهای آخر است با هم زندگی می کنیم- بگذارم هادسون. اسم پیرمردهای این شهر است. اسم های قشنگ از مد افتاده مثل اسم هوشنگ و ایرج در شاهنامه...

صبح است و خانه با بوی هادسون و صدای پرنده ها پرشده است. در کتاب رازهای سرزمین من بود که براهنی می گفت پرنده ها با هم به زبان ترکی حرف کی زنند. البته به فضای ان کتاب نمی خورد. کی می گفت این را؟ شاید یک شاعر می گفت.. یادم نیست...

.

19 می است. 28 اردیبهشت. برای اولین بار در شب، پنجره ها را باز گذاشتیم و هوا 28 درجه و خنک است. در هال نشسته ام و همه ی پنجره های رو به رو باز است. خانه ای که دوستش داشتم و دارم و تا دیدمش قلبم را تصاحب کرد. خانه ای که با پنجره هایش همه ی دهلیزهای قلبم را پر کرد. اولین بار وقتی وارد این خانه شدیم هیچ عکسی نداشت. مطمین بودیم که در این ساختمان نمی خواهیم هیچ خانه ای داشته باشیم و مطمئن بودیم این خانه را فقط برای قولی که داده بودیم می بینیم و همین شد د وان. اولین و آخرین... جای همه ی خانه ها را گرفت...

این روزها خانه های زیادی دیده ایم. برای دیدن خانه که رفته بودیم یکی از خانه ها طیقه ی چهل بود نزدیک به آسمان و رو به روی ساختمان های خیلی بلند نیویورک.... هیچ صدایی نبود. صدای همهمه ای دور از زندگی کوچک مردم شهر و خانه های نقلی  فقط شنیده می شد. همه چیز خیلی بلند و بالا بود و همین مرا می ترساند.

 

خانه کجاست؟ جایی که دوستان و خانواده ات چند وقت بکیابر به ان جان بدهند وگرنه که دیوار است و اسباب اثاثیه...

شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر می نویسند:

همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت ان می نشست و بریا ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته بود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید