ساعت ۶ صبح در هوای ابری و بارانی در تابستانی که نور و آفتاب ندارد وسط خانه نشسته ام. س درا در بغل گرفته ام؛ سفت در آغوش میان قنداق و پتوی گرم شاید دل دردش بهتر شود و اشک نریزد. آهنگ عربی گذاشته ام که از روی آهنگ دری "سرزمین من خسته خسته از جدایی" ساخته شده است. سین، آهنگ را با دقت گوش می دهد و چشم هایش را چند بار باز و بسته می کند. قی زرد گوشه ی چشم ها و لای مژه هایش باز و بسته می شود. به آهنگ گوش می کنیم هر دو و خیره به پنجره نگاه می کنیم. من گریه می کنم. اشک می ریزم و به سرزمینی که در آغوش کشیده ام فکر می کنم. به اینکه این سرزمین بزرگتر از تن و توان من است. به اینکه من برای مالک و نگهدار و محافظ این سرزمین بودن، دست های کوچکی دارم. به س نگاه می کنم. به آسمان خواب زده و پژمرده در آغوشم. به این فکر میکنم که سهم من از دنیا آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد. باید پرده ها را بکشم. باید بلند شوم و روی تن زخمی ام بایستم و پرده ها را بکشم...