اوایل نگاهت می کردن روزهای اول.  باورم نبود که همه ی تنت از من بیرون کشیده شده، که همه ی تنت در من زندگی می کرده برای نه ماه. که همه ی تنت با همه ی ریزه کاری هایش در من جا شده است. همه ی این جزئیات بی انتها. موهای بور روی گوش که در نور برق می زند. لب های کوچک من روی صورت دایره ای تو. خط چانه ات، بندهای ریز انگشت ها. ناخن های بلند و کشیده. مژه های نازک و رسیده به ابروها. بینی کوفته ای و جوش های زیرپوستی اش و... رودها و دره ها و کوه ها و دشت های این تن، همه در من بوده است. هر روز به تماشای این ذره ها می نشینم. ساعت های که در خوابی. ساعت های طولانی در خوابی زیرا که یک مسیر سخت و باریک را گذر کرده ای و خستگی در تنت نشسته است... از من هم چیزی کم شده است انگار. تو و چیزهای دیگری که روزگاری- 270 روز و شب- خانه ات بودند. جفت و کیسه آب و تمام چیزهایی که به آن ها زنده بودی... ز

.

تا دور می شوی صدای پای سکوت را می شنوم که لنگ لنگان به من نزدیک می شوند و به سوی من می آیند:لشگری از اسب ها که سوارانش از زخم اند.

شعری از شمس لنگرودی

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید