- وقتی روی کیبورد می زنم بچه در دلم تکان می خورد. خودش را کش و قوس می دهد. یک نشانه که بگوید من هستم و می فهمم که کلمه ها جهان را می سازند. بارها برایش از راز کلمه ها گفته ام. وقتی با هم زیر دوش آب گرم بودیم و قطره های آب از روی شکم بزرگ و سفیدم لیز می خوردند و من نمی توانستم انتهای مسیرشان را ببینم. شکمم انقدر جلو بود که چیزهای دیگر مثل پاها و انگشت ها هم دیده نمی شدند چه برسد به قطره های آب...
شب ها آرام برایش از راز کلمه ها گفته ام. روزهای کم و ساعت هایی که درِ اتاق ح بسته بود و با هم تنها بودیم برایش از راز کلمه ها گفته ام. و حالا او دارد با زبان مخصوص خودش می گوید چه می نویسی؟ خودش را تکان می دهد و می گوید هرچه هست این صدا برای من آشناست. صدای انگشت های تو روی مربع های سیاه کیبورد... انگار دارد اینها را به من می گوید یا شاید می پرسد چه می نویسی؟
- دارم از نسل های گذشته ای می نویسم که این روزها می خوانم. از یک نویسنده که مثل تمام من و ما و ایرانی های آواره در به در بود. خانه در ادبیات داشت و مامن در کلمه ها اما واقعیت عریان این است که قلبش می تپید برای آن خاک خشک و بیابانی... در مسافرنامه تلخی و خستگی و غربت و ملال از سفرهای هر هفته از لندن به فرانسه و برعکس موج می زند و گاه و بی گاه می گوید کاش و کاش و ای کاش الان ایران بودم. الان فلان روستا بودم. الان زیر آسمان آن روستا بودم به جای هواپیما و فرودگاه و تمام کافه های مدرن که قهوه های بدمزه و بی کیفت...
کتاب هایش گرم اند و زنده...کتاب هایی که انگار برای همین روزها نوشته شده است. کتاب هایی که انگار از آن ها زمان عبور نکرده است. 60 70 سال می گذرد. هنوز در همان تاریخی که نوشته است هوای تهران آلوده است. هنوز ظلم و استبداد و تلخی هایی که دهان شاعر و نویسنده را می بندد. هنوز همان طناب های دار است و فرارهایی با پاهای نصفه برای آن ها که فکر می کنند و سرشان سرخ است و زبانشان سبز... همان که همان...
مسکوب می خوانم و در رفاقت ها و روزمرگی ها و سفرهایش غرق می شوم. مثل یک دوست تازه یافته است. مثل کسی ست که رو به رویت نشسته است به درددل و به گفت و گو و قلبت را خراش می دهد از اینکه قبل از تو این رنج ها بر شانه و بر تن کشیده است.ز