بعد از یک سال سوار اتوبوس شوم و رفتم در دل شهر نور و سراب. دلم برای شهر پشت پنجره لک زده بود.
ویروس بود و بعد هم که رفت یکی دو ماه پیش ‌ مردم واکسن زدن من نبودم. دوجان بودم و بعد هم که یک جان شدم گیج بودم و بی قرار و گنگ... بعد از ۱۸ روز که از خواب زده گی درآمدم و درد بخیه ها و دوپاره گی ها بهتر شد دیروز یک بلیط از ح گرفتم و در هوای تب دار و داغ اواخر تیر ماه و میانه ی جولای سوار اتوبوس شدم. تنها جایی که هنوز ماسک زدن اجباری ست. کولر روشن بود داخل اتوبوس و آدم های خسته سوار شدند. شلوع نبود. حس غریبی داشت. یک سال گذشته بود. سالی که در آن نمی دانستم چه اتفاق هایی می افتد.

 سال گذشته وقتی با ح سوار اتوبوس شده بودم یک پیراهن سفید گلدار خنک پوشیده بودم. با هم رفته بودیم به سمت رستوران هندی که دوستش داریم و در آن گلاب جان می دهند.-یک دسر شبیه باقلوا در گلاب شیرین-
رستوران را بسته بودند و شهر ارواح بودند. کارگرها با لباس های زرد و بی خانمان های روی آسفالت سرد در هوای گرم دراز کشیده بودند. هیچ دختر و زنی در خیابان های شهر دیده نمی شد. خبری از توریست ها نبود و هیچ کس عجله نداشت و نمی دوید... شهر مرده و خاموش و فرسوده بود. غذا نخوردیم. برگشتیم خانه و رفتیم رومبای کوبایی.
پارسال در تمام آن لحظه ها هرگز فکر نمی کردم یک سال و نیم با این ویروس در خانه خواهیم بود و من به درونی ترین و عمیق ترین سفر زندگی ام خواهم رفت؛سفری به هزارتوهای تن و حفره ی هستی. به جای رفتن به بیرون به درون رفتم؛ به ژرفای درون. در تنم یک تن دیگر را مهمان کردم. بدنم دیگر بدن سل گذشته نبود. همان لباس ها را پوشیده بودم. بعد از دو هفته که گذشته بود لباس ها و سایزها آن اندازه ام شده بودند. شکمم تو رفته بود. خراش های بنفشی روی پا و شکمم نشسته بود. پوستم کمی افتاده بود و نافم بزرگ شده بود. یک دایره ی بزرگ... بدنم دوپاره شده بود و نخ ها گواهی می دادند از بیرون آمدن آدمی که دو هفته در این جهان زندگی می کرد.

سفرهای بی اندازه طولانی را گذرانده بودم. مرگ های بسیار دیده بودم. با نگرانی و اضطراب و هراس و افسردگی دست و پنجه نرم کرده بودم. به انتهای حوضچه ی رقیق اکنون رفته بودم و در مردابی لزج گیر کرده بودم. افسردگی را برای اولین بار در زندگی، در ماه سوم بارداری در آن پاییز و زمستان همیشه ابری و سرد با چشم های درشت و مژه های بلندش دیده بودم. چشم هایی که خشک بوند و باز و وق زده... افسردگی امده بود و خانه کرده بود. هورمون ها و بی پناهی و تنهایی و غربت و ویروسی که جان می گرفت و دیده نمی شد

حالا انگار یک تن دیگر بودم وقتی در شهر راه می رفتم.؛همان اندازه و همان سایز و همان لباس... با خطوط کهنه ی بی رنگی روی تن. با تجربه ی زایش و درک از حفره ای که به سخت جانی اش این همه گمان نبود... در شهر قدم می زدم آهسته تر از قبل. هنوز به تن چست و چابک قبلی ام بازنگشته بودم و جای بخیه ها می سوخت وقتی تند تند راه می رفتم. شهر شلوغ تر بود اما هنوز آن شهر همیشگی و افسارگسیخته نبود. رفتم اج اند ام. خلوت بود و تک و توک آدم ها در طبقه های بالا و پایین راه می رفتند. خنک بود و طبقه ی سوم رفتم قسمت بچه ها، قسمت پسربچه های نوزاد...

بعد هم رفتن سمت زارا. شلوغ بود و پر از دخترهای زیبا. زیبایی و آدم ها و دیدن دخترها در شهر. دیدن و مشاهده کردن یکی از ماهیت های فراموش شده که شهر به آدم هدیه می دهد. در تمام این یک سال خانه نشینی فراموش کرده بودم "دیدن" را. از زارا سه لباس بلند برداشتم؛ یک لباس سبز بلند حریر.  سبز پررنگ. یک لباس سبز کمرنگ و یک لباس سفید گل دار... پیراهن های خنک و تابستانی

آرام و خسته قدم زدم و برگشتم. یک یخ در بهشت لیمونادی هم گرفتم. گرم بود و در پورت و ایستگاه اتوبوس ها توی صف ایستادم. طولانی و خسته و بی حوصله.
آنقدر که فکر می کردم شهر زیبا و باشکوه و حیرت انگیز نبود. تنها بودم و انگار هیج خاطره ای نداشتم از شهری که در آن قدم می زدم. تنهایی پررنگ تر از همیشه بود و من خودم را به یاد می آوردم که یکی دیگر بود. که نمی دانست یک سال بعد، در نقش تازه و با اضافه کردن یک دیگری به این جهان قدم می زدم.ز

.

"من سال های سال مردم تا اینکه یک دم زندگی کردم. تو می توانی یک ذره، یک مثقال مثل من بمیری؟"

شعری از قیصر امین پور

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید