آن شب غربت زده ی سه نفره که او را در آغوش کشیدم و بازگرداندن به جای قبلی اش. دقیقا گذاشتمش روی دلم،پایین شکمم جایی میان ناف و واژن و شکم. هر دو آرام گرفتیم و خوابمان برد. ماه روی هادسون افتاده بود و رگه های نورانی داشت. تنها بودیم: سه موجود تنهای تنها. یک تنهایی نازک و شکننده ی سه نفره که من می دیدمش.. زیر نور ماه ایستاده بود. من بیدار بودم و با چشم های خسته تنهایی سه نفره مان را دید می زدم. آن ها خوای بودند. هردویشان خوابیده بودند اما من و تنهایی بیدار بودیم و چشم های هردومان باز بود.

فردای زایش بود. دلم درد گرفت و هورمونها توی بدنم پیچید و پس لرزه ی انقباض ها آغاز شد. توی راهراو بیمارستان راه رفتم کمی و بالا آوردم. خانوم پرستار سیاه که اسمش ویلیامز بود شروع کرد پشت سرم بد گفتن و ناراحت شده بود و همینطور می گفت و می گفت و می گفت... توی اتاق با درد و غم به خودم می پیچیدم. ح خوابیده بود و س بیدار بود و با چشم های نیمه باز من را نگاه می کرد. بلندش کردم و آوردمش در آغوشم. گذاشتمش روی شکمم جایی که دیروز، جایی که کمتر از یک روز پیش همه ی دنیایش بود و داشت آنجا زندگی می کرد. دوباره برگرداندمش در زندانم. هر دو آرام گرفتیم. بدنم به وضعیت قبلی اش بازگشت و دردها و انقباض ها و هورمون ها همه رفتند.

آن شب یکی از تنهاترین شب های زندگی ام بود. به ح و س نگاه می کردم و می دیدم چطور در یک تنهای لیز و لزجِ سه نفره گیر کرده ایم، در شهر و کشوری که هیچ کس را نداریم و هیچ کس را نمی شناسیم. هیچ زبانی آشنا نیست و هیچ چیزی نیست. یک هیچ بزرگ... تنها ماه بود و نورهای لرزانش... خدایی بود در آن نزدیکی... نه نزدیک نبود. دور بود و غیرقابل دسترس... باید بارها و بارها از اعماق تنی که شکافته شده بود و ورم داشت و خون از آن جاری بود صدایش می زدی تا ذره ذره، شاید نزدیک می شد.

خدای تازه ای بود که انگار بعد از زایش پیدایش شده بود. بعد از اینکه تنم را سبک کرده بودم آن خدا آنجا بود خدای تمام مادران دنیا. خدایی برای تنهایی و غربت.. خدایی برای لحظه های خالی و خالص بی کسی... خدایی که من اولین بار بود او را می دیدم و او آنجا بود.خدایی با دو چشم هشیار تنهایی. یک خدای تازه که از آن روز پیدایش شد و حالا ۱۴ روز است آنجاست. بالای روخانه، پشت ماه و حواشی لرزان و نورانی آسمان...ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید