امروز 10 جوون و 21 خرداد است. رفتم دکتر تغذیه. مثل همیشه تیپ قشنگی زده بود. یک کت سفید و یک لباس مشکی توری و یک شلوار مشکی کوتاه و کفش پاشنه تخت و موهای فرش را ریخته بود و یک گیره ی کوچک بسته بود. برگه ی قندم را نگاه کرد و هیچ روزی از 115 بالا نرفته بودم. از یک هفته ی پیش که پیاده روی وحشیانه را شروع کردم روزی یازده کیلومتر راه می روم و 500 کالری می سوزانم. به روزهای اوجم بازگشته ام. به روزهای قبل از حاملگی که هر روز راه می رفتم زیاد. از ان روزها هم بیشتر راه می روم و ایده اش را مرضیه داد. بعد از اینکه روز اول 13 هزار را قدم رفتم و مرضیه گفت باید 15 هزرا قدم بروی... فکر کردم یعنی می شود با این شکم و با این سنگینی و با این حاملگی... فردا امتحان کردم کمی سخت بود اما شد. حالا یک روتین جدید برای خودم گذاشته ام. بعد از هر 45 دقیقه کار کردن و نشستن و خوردن و تلویزیون نگاه کردن یک ریع بلند می شوم و تند تند راه می روم. خیلی هم فشار نمی آید. اگر در روز یک بار هم کاملا بیرون بروم مثلا عصرها با حمید و ظهرهای آفتابی خودم بروم بیرون این پیاده روی کامل تر می شود و روز پربارتر...
دکتر تغذیه که اسمش جوجو است و در طبقه ی دوم کافه تریای بیمارستان مطب دارد گفت برایم وقت دوباره نمی گذارد چون هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد و گفت هر وقت زایمان کردی به من زنگ بزن تا از شما تیک کر کنیم. البته دقیقا نفهمیدم چه مدل تیک کیری. گفت اگر من هم نبودم به دان زنگ بزن. زنی خوش اخلاق و چاق و خنده رو با لباس آبی که اسمش دان بود. گفت اگر تا اخر جوون بچه به دنیا امد خودم هستم و بعدش می روم سفر...- چقدر دلم برای سفر رفتن تنگ شده.... سفر رفتن و فرار کردن از خانه و خودم و از این پنجره ی زیبا که روزگاری قلبم را آنچنان لرزاند که برای داشتنش شب و روز دعا می کردم. که از ته دل و با تمام وجود می خواستم رو به روی این پنجره نفس بکشم و زندگی کنم. پنجره ای رو به آب و سرسبزی و رو به خانه هایی با سقف های آجری شیب داری. پنجره ای زنده و آرام. ترکیبی از شلوغی و دریدگی شهر که با خیابان زیر پنجره و صدای همیشگی آژیر پلیس و آتش نشانی کامل شده بود. پنجره ای رو به شلوغ ترین شهر دنیا. رو به پرسرعت ترین شهری که با مرز یک رود آرام گرفته بود و جایش در قلب من باز کرده بود. رودی جاری که غم و شادی اش مستقیما من را سرشار و شاد و غمگین می کند.- وقتی گفت سفر، من هم دلم سفر خواست. دور شدن از خانه و از پنجره و از حیاط سرسبز بالای خانه که هر روز در آن قدم می زنیم. دور شدن از رودخانه ای که در قلبم جاری ست. سفری به دورهای محال، به درازی رسیدن به خنده های شبانه با خواهرهایم. به بوی سیب زمینی داغ و قارچ یوسف آباد. به عطر چوچاق و سبزی های معطر شمالی که در اناربیچ زن دایی معصومه می ریزند، به طعم ماکارونی ها و بیف استراگانف های دانشگاه تهران و به داغی و شیرینی زولبیا بامیه های تهران به وقت ماه رمضان... اما زود سفر را فراموش کردم. چون جوجو که نام اصلی اش جیهاد است داشت از من تعریف می کرد که من زیبا هستم و کیوت و...
یعنی این آخرین دیدارم با جوجو بود؟ به جوج گفتم یک هفته ای ست که پیاده روی سریع را شروع کرده ام و روزی 10 کیلومتر راه می روم و خندید و گفت چرا برای مارتن اماده می شوم؟ خودم هم خنده ام گرفته بود. گفتم چون به صورت طبیعی می خواهم درد بکشم و بروم روی لیبر نه با القای مصنوعی و بیل و کلنگ...
اما فکر می کنم این بچه هم مثل من است. اینرسی دارد و در وضعیت موجود گیر می کند و گرفتار حالت ایستا می شود. راضی می شود به آنچه در حال رخ دادن است و برایش سخت است تغییر. فعلا در آن استخر قند و شکر خوش است و خیال بیرون آمدن ندارد