با ماشینی که حمید اجازه کرده بود رفته بودیم. ماشین خاکستری روگ که هم کوچک بود و هم بزرگ ورانندگی حمید هم خوب بود و کمی ترسم ریخت... با هم رفتیم رستوران کره ای. کاپ کافی کمپانی که حدود دو سالی بود نرفته بودم. آخرین بار با مرجان رفتم. شاید سه چهار سالی بود که نرفته بودم. رفتیم رستوران کره ای و رو به هادسون نشستیم. در دفتر کوچک از این روز اینطور نوشته ام" آرامش آب و گرما و پیراهن بنفش گلداری که پوشیده بودم حالم را خوش کرده بود. دامپلینگ خوردیم و مرغ و سبزیجات داخل یک باکس که سس مخصوص کره ای ها را داشت. حالم خوب بود و به روزهایی فکر می‌کردم که اشتها نداشتم و فکر می‌کردم هرگز دیگر خوب نمی‌شوم و ان حال و هوای خوشی که از غذاها می گرفتم بازنمی‌گردد. فکر می کردم این بزرگترین معجزه ی زنده بودن و انسان بودن را از دست داده ام. معجزه ای بزرگ و نادیدنی. آفتاب بود و مرغ های دریایی سفید از این سو به آن سو شیرجه می‌زدند و غازهای شناور روی آب و هادسون نقره ای که زیر آفتاب گرم و مرطوب تب کرده بود و جنون وار و سرحال خودش را به سنگ ها و پایه های چوبی اسکله می کوباند. ما بالای پایه های چوبی نشسته بودیم و داشتیم غذای کره ای می خوردیم. ما و بچه ای که منتظرش بودیم. نیویورک آن طرف رودخانه در بازی نور و شیشه مرطوب بود و ما خوشبخت بودیم. از آن لحظه های کوتاهی بود که خوشبختی عرق کرده روی پیشانی زندگی و لا به لای بند بند انگشت هایمان نشسته بود و بوی خزه های اعماق هادسون را می داد. من این بو را می فهمیدم. حامله بودم و این بو را حس می کردم و نفس های عمیق می کشیدم تا بچه هم این بو را حس کند. در دنیایی که کابوس بود و اشک و درد و افسردگی و دست های خالی که در مدت این نه ماه بسیار حس کرده این عطرها هم بودند. نفس های عمقیم را کشیدم که بداند به خاطر این عطرها و بوها و ثانيه های کوتاه و لحظه های در گذر است که می تواند پا بگذارد در این جهان.... بعد هم رفتیم ژاپن کوچک و کتابفروشی کینکونیا... دیروز کره بودیم و ژاپن.. یک روز هم ترکیه بودیم و یک روز دیگر هم فلسطین و روزهای زیادی کوبا و کلمبیا و مکزیک و برزیل و ایتالیا هم که یک کشور کوچک و قرمز و تاریک است پشت خانه و یک کوچه بالاتر... این آمریکایی ست که می توان دوست داشت و به آن دل بست. به همین سادگی... 

 

.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید