بچه به یکباره از گریه غش کرد و جیغ کشید و پوست بدنش قرمز شد. من پریدم و بغلش کردم محکم. رفتیم توی کپد تاریک و بارها در بغلم آرام تکانش دادم گقتم مامان مامان مامان. وایت نویز تازه ی من از حاملگی تا حالا... مامان... آن کمد هم مثل رحم است. شبیه ساز رحم تاریک و گرم و تنگ و کوچک... در بغلم آرام شد و خوابش برد. خودش را چسباند به سنه ام و دستش را دور شانه ام انداخت و پاهای مم می لرزید و اشک می ریختم و ح از پشت بغلم کرده بود. یک وضعیت تنها و عجیب و شکننده و بی پناه سه نفره و به همدیگر وابسته.. توی بغلم خوابید و آرام گرفت. دکتر زد و گفت داروی ضد کولیک و گاز ریلیف و شیر خشک دیگر بگیریم که آنتی لاکتوز باشد.
.
معصوم و بی پناه کنار من خوابیده بود و دلم می خواست تا ابد کنارش باشم. در بدن من گلوله کرده بود خودش را... وضعیتی آشنا و نزدیک... وضعیت جت لگ و خسته و نوستالژی که هنوز دلتنگش است و دوست دارد به آن بازگردد . من هم همینطور. خودم را به او چسباندم و مثل یک هفته ی پیش با هم نفس کشیدیم و خوابمان برد... اما برایش گفتم از دنیاها و خانه ها و جهان هایی که وارد می شویم و بعد ترک می کنیم. گفتم که سه ماه اول در آن دنیا که اینقدر به آن وابسته و دلبسته است و آرامشش را در آن می یابد هم همین بود. تلخی بود و نپذیرفتن و مواجه شدن با کوه ها ی صعب العبور و دره های هراس انگیز... در آن سه ماه هیچ کدام از اعضا و جوارح تن  قبولش نمی کردند و نمی پذیرفتند که او بخشی از آن ها باشد. نمی خواستند جایی برای او درنظر بگیرند. اما او گوشه ای پیدا کرد زیر سایه ی درختی که شاخ و برگ های تاک وار داشت و می پیچید به دیگر رگ ها و ریشه ها... زیر سایه ی درختی به اسم ناف خودش را جا کرد و بعد از مدتی با بقیه دوست شد و آن ها با او دوست شدند و دل دادند و گرم گرفتند و... آنقدر این رفاقت و این گوشه بزرگ شد که دلت نمی خواست دل بکنی. که نمی آمدی... که حالا هم که آمدی یاد و خاطره ی آن جهان گرم و تاریک رهایت نمی کند.
از این دنیا هم به تو گفتم. همین است این ورودش و... روزهایی که برای مانیتورینگ می رفتم صدای قلبت را چک می کردند. دو دایره ی بنفش به شکمم می بستند و دستم را و خونش را چک می کردند و بیست دقیقه صدای ردپای قلب تو در اتاق می پیچید و من به این فکر می کردم تو هستی و نیستی. بودنت صدایی ست حک شده روی برگه های پزشکی. صدای قلبی از جهانی دیگر... و بعد به آدم هایی که رفته اند فکر کردم. آن ها هم بودند و نبودند. هستند و نیستند. صدایشان و بودنشان حک شده در تارهای مغز و دل و پوست آدم هایی که با آن ها در این جهان در ارتباط بودند.ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید