دکترم و هر کسی که من را می ببنید کمی گوی: یو آلماست در «در»جایی ست که من و تو از هم جدا می شویم. من تو را با قدرت تمام، با هر چه در تن دارم پرت می کنم در جهان بیرون؛ وانهاده و بی پناه و تنها.. من و پدرت و آدم‌ های دیگر گرچه قرار است در کنارت باشیم اما آدمی هیمشه تنهاست همانطور که من باید تنهای تنها تو را از خودم بکنم و تو باید تنها تنها به این جهان نگاه کنی... تا به حال که هیچ نشانه ای از علاقه به دنیای بیرون بروز نداده ای. همانجا هستی و هر وقت یخ و گیلاس و کیم می خورم از خوشحالی بالا پایین می پری و آن دریاچه ی قندی و شیرین انگار برایت کافی ست. من هم چندان عجله ای ندارم که تو را از خودم جدا کنم. به عادت مالوف خودم که از حضور چیزها وحشت می کنم و به سمت شان نمی روم و وقتی در موقعیت قرار می گیرم دیگر دل نمی کنم حالا هم همینطور شده ام- به این وضعیت در زبان انگلیسی می گوید اینرشیا. چه واژه ی خوبی. در فارسی می گویند کرختی و ساکن و ثابت شدن در یک حالت باقی...  حالا هم علاقه ای ندارم تو را از خودم جدا کنم. انگار از همین حالا دلتننگ تو شده ام. دلتنگ شکمی که خیلی از مادرها از آن حالت می گفتند و من نمی فهمیدم که این گوشت و چربی برآمده چه رنجی دارند نبودن و ندیدنش... اما حالا که هفته های آخر زندگی مشترک و بیش از اندازه نزدیک و درهم تنیده ی من و توست از همین حالا دلتنگ این شکم برآمده هستم. این اولین خانه ی تو، این خانه ای که من با پوست و رگ و گوشت خودم ساختم برای تو و با هم نه ماه با آن زندگی کردیم. حالا دلتنگ شده ام  و نمی خواهم این خانه را از دست بدهم. سرپناهی ست گرم و لزج که به جاده ای مه آلود ختم می شود. اولین جاده و مسیر صعب العبوری که باید طی کنی تا پا بگذاری به آن سوی کوه ها.. به دشتی دیگر.. به مرزی جدید... به همین خاطر تا مدت ها اشک می ریزی هوم سیک هستی. دلتنگی برای خانه.. نوستالژیا را بدون اینکه بدانی چیست به خاطر می آوری و گریه می کنی. نوستالژی، دلتنگی برای خانه است و تو دل بسته ی آن خانه ی گرم و نرم و لزج بودی.. حالا آسمان است بالای سرت و زمینی که سفت است. خبری از آبی و غذای آماده نیست... جهان سرشت دیگری دارد که تو هنوز با آن غریبه ای... به همین خاطر خواب و بیدار میان چشم های نیمه باز ادامه می دهی تا ذره ذره آن را کشف کنی، جت لگی و پرواززده. پرواز کرده ای و از آب به خشکی رسیده ای و پرت شده ای به دنیایی که بی شباهت است با آن تاریکی گرم و خیس که در آن، ماه ها زندگی کرده ای... 

حالا که این مسیر به انتهای خود نزدیک شده می خواهم باشی و بمانی. زهدانم را نگه دارم و محکم در دست بگیرم و با هم زندگی کنیم. تو انجا و من هم اینجا... چند هفته یکبار هم با دستگاه های برقی ببینمت... (باید برایت از تجربه های دیدار بگویم. از اینکه هر بار دیدنت و جلسه ی سونوگرافی ی چه جشنی ست. مثل رفتن به مهمانی ست. فکر می کنم باید آماده شوم و خودم را به خانه ی یک دوست برسانم. خانه ای درون خودم. برای دیدنت و مهمان خانه ات شدن همیشه سعی می گکنم یک لباس نو بپوشم. موهایم را شانه کنم و عطری بزنم که فقط برای مهمانی ها و دورهمی ها استفاده می کنم. دور یک میز نمی نشینیم و چای نمی نوشیم و خبری از کیک و شیرینی و حرف و ماجرا نیست. دراز می کشم و دست می‌گذارم زیر گردنم و چشم هایم را باز می‌کنم و تو گاهی تکان می خوری. گاهی دست می‌کنی در دهانت. گاهی پاهایت را بالای گردنت می‌چرخانی و گاهی از چپ به راست می روی و این می شود مهمانی و معاشرت ما.. چیزی حدود 5 دقیقه و ده دقیقه و بعد هم سکوت... سکوت و چراغ های خاموش در جهان تو... 

 

دلتنگی من از حالا شروع شده و نوستالژی تو و تلاشت برای یافتن آخر این جاده ای که در مه گم شده است کم کم آغاز می شود. این است آنچه قرار است در این چند هفته میان من و تو بگذرد... 

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید