آدمی چیست جز ملغمه ای از رازهای مگو و رازهای فاش شده... رازهایی تکه تکه از خلال حافظه ای که نازک.

و این آینه، راز است. رازی برای فاش شدن. آینه ای در ساعت سه صبح که من را با یک چمدان در دست دیده است. آینه ای که من را در جست وجوی جغرافیای تنی، نشان می دهد از هم گسسته، تنی با سایه ای کمرنگ از بخیه ها در اعماق. آینه می گوید چهل و پنج روز پیش، یک تن از تمامِ تو عبور کرده است: زایش... چهل و پنج روز در مرداب لزج هورمون ها با شکاف ها ی عمیق و رد خاطره های نُه ماه زیستنِ دیگری روی پوست پا و ران و شکم و.. چهل و پنج روز متلاطم و آونگ وار میان خوشی های عظیم و پرتگاه های مهیب...

شب است و دو خط نور بلند به سوی آسمانِ شهر کشیده شده است. آدم ها را کشته اند در این شهر و من چمدان به دست به سوی اشعه ی نورها می روم تا از تاریکی مهیبِ این روزها فرار کنم.

فقط فرار از فراز و نشیب هورمون ها نیست. همدستیِ دلسوزان و دلواپسان عالم هم هست. همراهیِ نیشدار"بایدها": باید صبور باشی. باید تحمل کنی. باید خویشتن دار باشی. باید تاب بیاری و... "باید" هایی که تن مادر را رنجورتر می خواهند و روانش را تنهاتر و غمش را عمیق تر...

 تجمع قدرتمند بایدها و هورمون های صعب العبور، همه ی جانم را مملو از رفتن کرده است. سه ساعت با چمدان و آینه، میان رفتن های منقطع... تا آفتاب برآمد. آفتاب از راه رسید و اندوه چسبناکم را ذوب کرد. صبح شد و از میان حافظه ی لیزم، آسمان بی امان و ممتدی ذره ذره جان گرفت. ته مانده های حافظه ای که همراه با بچه و جفت و بندناف به جهان بیرون پرتاب شده بود، لبخندهای بی دندان او را در ذهنم روشن می کرد. چشم های کوچک و درخشانش را به وقت کشف های هرروزه، تماشای طولانی انگشت های دست، جست و جوی صداهای ترُد گلوگاه، آرام آرام باز کردن سلول های مچاله تن و گشوده شدن گوشه کنارِ تن به جانب دنیا..

آن روز آینه گفت بازی خطرناکی را شروع کرده ام و چمدانم منقضی شده و دیگر جایی را ندارد که برود زیرا که همه ی جاده ها درمجاورت او بودند، زنجیریِ دست های کوچکش، متصل به مژه های بلندش...ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید