روزهای اول بعد از زایش، خسته بودم و خون از دست داده و پوستی که گسستگی اش ملموس ترین اتفاق و دغدغه ی زندگی ام بود اما در آسمان بودم. روی دراگ همراه یک سرخوشی بی نظیر... دلم لحظه لحظه برایش تنگ می شد. دوست داشتم در آغوش بگیرمش همیشه. کنارش باشم. با هم بخوابیم و با هم دراز بکشیم و نفسمان در هم گره بخورد دقیقه به دقیقه، مثل یک هفته ی پیش که در من بود.
سرخوشی معماگونه ای که برای اولین بار در زندگی تجربه اش می کردم. سرخوش از بودنش و دلتنگ از رفتنش... .
دیروز رفتم حمام و دیدم نیست. عادت داشتم زیر دوش آب گرم با او حرف می زدم و دعاها را به دستش می سپردم. دستم را روی شکم بزرگ و خیسم می گذاشتم و می گفتم بیا برای فلانی دعا کنیم و... دیروز رفتم حمام. شکمم صاف بود و نافم مثل یک پیرمرد خسته افتاده بود و دهانش- جایی زیر ناف- از تشنگی باز بود. شکمم را نگاه کردم. رفته بود از تنم. زدم زیر گریه. می دانستم درِ حمام را که باز کنم آنجاست:توی اتاق روی تخت خوابیده. اما از درون من رفته بود و من با تمام وجود دلتنگش بودم...ز
.
"حالا که تو رفته ای می فهمم دست های تو بود که نان ظعم می داد. پنیر را به سفیدی برف می کرد."
عنوان از این شعر شمس لنگرودی انتخاب شده است.