از وقتی مشت دستش را باز کرد تبدیل به موجود دیگری شد. زیرا که دست ها پناهگاه خوشی های کوتاه اما غلیظ دنیا هستند.یکی دو ماه گذشته بود که در خواب تماشایش می کردم. (زیرا که اولین شاهدان ظریف و باریک جهانند مادرها...)دست هایش را مثل یک صلیب نیمه شکسته باز کرده بود. انگشت هایش یکی درمیان باز و بسته بودند. انگشت هایی گشوده همراه با بیم و امید، ترس و لرز، رها شده در جهانِ بیش از اندازه بزرگِ اطرافش. از همین انگشت هایش می شد فهمید که دارد یاد می گیرد به دنیای پیرامونش اعتماد کند، ذره ذره، به تدریج، با هراس و ملایمت.. تا همین چندوقت پیش دست هایش انگشت های قفل شده ای بودند، قرص و محکم، درهم فرورفته و به یکدیگر چسبیده.. انگشت هایی بسته و در کنار هم، بی اعتماد به دنیا و هراسان از هر گشایشی رو به سوی جهان..
یکی دوماه گذشت. مشتش را باز کرد و جهان آغاز شد.ز