اولین بار، انگار پنج سال پیش بود که در خیابان پنجم منهتن با تو هم قدم شدم. از کنار خانه ی گرتا گاربو بازیگر سوئدی که روزگاری ستاره ی هالیوود و بزرگترین بازیگر سینمای صامت بود، رد شدیم. تو برایم این داستان را تعریف کردی: " گاربو در اوج محبوبیت و شهرت بین المللی خودش را مادام العمر در آپارتمانی در منهتن زندانی کرد که کسی زوال زیبائی اش را نبیند . نمی دانم فروزان ، ستاره زیبا و لوند سینمای ایران نیز با همین هدف خودش را تا پایان عمر از انظار پنهان کرد . یا این که با دنیا قهر کرده بود . هدف هرچه بود نتیجه مشابهی داشت و زوال زیبائی او را نیز کسی ندید."
و شعری سرودی با نام"گاربو در منهتن" که اینچنین به پایان می رسید:
آخرین دایره اما
دهان گرسنه مرگ است
و سنگ زیبا
در شکم تاریک برکه
به گِل می نشیند .
.
و امروز صبح، در این سوی کشوری که تو، در آن سویش چشم هایت را بسته بودی، در برف بیدار شدم. خنده ای در برف نبود زیرا که تو رفته بودی در آخرین دایره که گفته بودی دهان گرسنه ی مرگ است و قرار بود کبریت ها تا هیمشه خیس باشند و انارها تا ابد خون آلود...ز