امروز بی حوصله بود و پر گریه. دیشب هرچقدر ح بغلش کرد شوش ش کرد پستونک در دهانش گذاشت و هرکاری کرد آرام نمی شد. بعد نوبت من بود. بغلش کردم. کمی با هم راه رفتیم. چسباندمش به قلبم. صدای قلبش با صدای قلبم یکی شد و کمی آرام گرفت. صدای گریه اش قطع شد و نفسش تند تند می زد. قلبش داشت کنده می شد. بعد از چند دقیقه مثل یک پرنده ی خیس بی‌پناه پر از عرق و خستگی و وانهاده در تن من آرام گرفت. هر دو جنین شدیم و خوابیدیم. در هم فرو رفتیم و دوباره به روزهای قبل بازگشتیم. به بیست روز قبل که باید به کنار می خوابیدم و او هم در من آرام می گرفت. همانطور خوابیدیم و ساکت شد و...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید