حس های بی شمار و تازه و افسارگسیخته ای که رها می شوند و برای خودم جدید هستند. انگار آدم جدید در من مهمان شده است و صاحبخانه ی همه ی حس ها. مهمان ناخوانده و مقتدر....
شادی به اندازه ی تزریق یک مخدر قوی و روی ابرها با چشم های بسته راه رفتن. راه رفتن روی طناب با دست های گشوده... غم به اندازه ی جاری شدن تمام رودخانه ها در یک لحظه و تلاششان برای پیوستن به اقیانوس های بیرون جهان... دوست داشتن به اندازه ی شمردن نفس های "او" که دوستش داری و...
اضطراب به اندازه ی شنیدن صدای قلب در بیرون از پنجره های خانه و...
همه چیز پررنگ است و از تنم بیرون می زند به لحظه ای.. همانطور که او از تنم بیرون زد به لحظه ای. لیز خورد و با صدای بلند گریه کرد. با صدای بلند گریه کردی: با هم.. بلند بلند و بی اندازه و انگار ناتمام...
.
.
عنوان یکی از شعرهای شمس لنگرودی ست.