این روزها وای فای موبایلم همیشه روشن است‌ می ترسم لحظه ای خاموش شود. در صورتیکه عادت همیشگی ام خاموش کردن وای فای بود. در طول روز چند بار وای فای را روشن می کردم و وآتس آپ و جیمیل و تلگرام و استاگرام را گاه و بی گه چک می کردم و بعد هم خاموش می کردم.
یک عادت همیشگی. اما این چند روز از تسر تنها بودن و غربتی که افتاده توی تنم همیشه وای فای را روشن نگه داشته ام. مثل چراغی در تاریکی و کورسوی امید در تنهایی مطلق... که خودم را به جهان بیرون وصل کنم. که متصل باشم به دنیای اینترنت و آدم هایش. آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم. جایی که صدا هست و عکس و تصویر و زندگی های شیشه ای در جریان است. مهم نیست چقدر دروغین و فیک و نمایشی. مهم این است چیزی هست برای نترسیدن و نگاه کردن و خیال کردن و تقسیم کردن تنهایی منبسط این روزها...
کاش این حال ها را می شد جایی نوشت و دیگران هم بیایند و بگویند ما هم همینطور... تو تنها نیستی و.... بارها خوانده ام و بارها نوشته شده است و بارها دیده ام قصه های مشابه تو تنها نیستی را... از فکر اینکه ح بعد از یک سال و نیم از خانه بیرون برود به خودم می لرزم. قبل از این همیشه آرزو داشتم تنها باشم و ح از خانه بیرون رود... حالا یک آدم دیگر هستم. یک شاخه ی نازک و ترد که تکیه داده به درختی بزرگتر و می ترسد بادی عظیم بیاید و هر دویشان را از جا بکند... طاقت باد ندارم. طاقت حتی نسیمی که بوزد و کمی تندتر از معمول باشد

.

که می خواهد اسب زلالش او را بردارد و ببرد. ببرد و از باران ها و نارنجستان ها بگذرد.

شعری از شمس لنگرودی برای این روزهای هورمون های پایین آمده و بعد از زایش

.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید