قبل از اینکه تو را بفهمم یک بار وقتی می رقصیدم و آهنگ ترکی گذاشته بودم دیدمت چشم های درشت عسلی خرمایی داشتی. رنگ چشم هایت شبیه من بود و مژه هایت بلند و فرخورده ات شبیه میم. – آه میم که چشم هایت را . پشت پلک هایت را می بوسیدم و آن گوشه ی لطیف، وطن من بود- موهای پرپشت خرمایی داشتی. تو را یکبار در میانه ی رویا دیدم و اسمت را گذاشتم سپهر؛ آسمان آبی بدون لکه. آسمانی که همیشه دوست دارم و دلبسته ام به آن اما زندگی کردن در این کشور ان را هم از من کمی گیرد.- فروغ می گوید سهم من از دنیا آسمانی ست که پنجره ای آن را از من می گیرد و سهم من از دنیا نام تو است که دوست داشتم آسمان بگذارمش اما وطنی که پاره پاره است ان را از من می گیرد. وطنم آسمان های زیادی را از من گرفته است. و حالا نوبت بزرگترین آسمانی ست که توی تنم درحال حرکت است.

وطنم آسمان سیال و جاری را از من می گیرد اما من به سراغ کوه ها می روم و اسمت را می گذارم سهند. کوهی از وطنم را در تو ته نشین می کنم تا حامل قطعه ای باشی استوار از آن مرزهای خاکی... ممکن است هرگز به آنجا دلبستگی نداشته باشی یا هرگز برایت آن مرزها و آن وطن معنایی نداشته باشد. من به تو حق می دهم که هروقت چنین احساسی داشتی لحظه ای درنگ نکنی... ناراحت.. نه ناراحت نمی شوم. قرار است راه خودت را بروی و آدم خوت باشی...

شاید سهند شدی. شاید امید. شاید شهاب... حمید می گوید نوید... اما امسال نویدی را به دار زدند و اعدام کردند. همین قلبم را می خلد...

سهند باش؛ کوه باش محکم و صبور و استوار در برابر ناملایمات زندگی. کوه بودن سخت است. ادم ها ممکن است از تنت بالا روند. دامنه هایت را زخمی کنند. قله هایت را فتح کنند اما تو ایستاده ای رها از تاب و تب اطراف. در بازی ابر و آسمان و باد و باران. گاهی رودی، شکوفه ای، پرنده ای در تو خانه می کند. اما بعد از گذشت فصلی عبور می کند. تو اما ایستاده ای. عبورها را می بینی. رفتن ها را به نظاره می نشینی. آرام و پر از طمانینه- آنتچنان که فیصاغورت از تماشاگران جهان می گفت...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید