شهر خیس بود و باران، آدم ها را مهربان تر کرده بود و سرعتشان را کندتر... بعد از قرنطیه ی طولانی، آدم ها قول داده بودند آن همیشگی های قدیم نباشند. باران می بارید و من از تماشای رقص های سفید و پر نور بازگشته بودم. کادوی دیرهنگام تولدم بود. اولین زایش بعد از زایش.. اولین تولد بعد از مادر شدنم.
بعد از مدت ها تنها بودم. تنهای تنها. بچه ی چهار ماهه ام در خانه بود و باید سوار اتوبوسی می شدم که از پل زیر رودخانه ی هادسون می گذشت. پل قدیمی و آجری از زیر آب می گذشت و من را به آن سوی شهر می رساند: جایی که رقص ها و تن های مایع و دست افشانی منتظرم بود. یک روز سرد پاییزی. در اتوبوس با دوستانم حرف زدم تا لینکن سنتر... در خیابان های شلوغ و جاندار منهتن قدم می زدم و دوستانم در آن سوی جهان از مهاجرت می گفتند... یکی شان در خانه اش بود. پنجره اش غروب زده بود و خانه های کوتاه و به هم چسبیده ی تهران پیدا بود. دیگری در شهر جدیدش لیسبون بود و صدای ماشین پلیس و مه که هر لحظه به خیابان نزدیک تر می شد. کنار هم بودیم و کوچ، به گوشه کنار زندگی هایمان چسبیده بود. یا کوچ کرده بودیم یا کوچ، پشت پنجره هایمان ایستاده بود به انتظار.. یکی مان امریکا بود و دیگری می خواست برود اروپا و یکی مان اروپا بود و دیگری می خواست برود آمریکا... رفتن همیشه هست در میانمان اما یک "بودن" پررنگ آنجاست." بودن" دوستانم آن سوی شهر، آن سوی کشور، آن سوی قاره، آن سوی نیمکت های چوبی سبز و بلند دانشگاه...
رسیدم و ردیف های جلو نشستم کنار دو دختر با موهای بلند و صاف بلوند و زن و شوهر پری که در تمام مدت همدیگر را در آغوش گرفته بودند سفت،دست در دست و در میان برنامه ی رقص ها مرد در موبایلش دنبال رستوران سوشی بود و زن، یک پیانو سفارش داد از آمازون.
رقص ها آنچنان پرنور و روشن و بی کران بودند که تمام سلول های چشم و مغزم را جست و جو می کردم به التماس و تمنا که ذره ای را، لحظه ای را از یاد نبرند. کمرنگ نشوند و محو... (حالا که سه ماه گذشته بسیار از یاد رفته است فقط فروغ لحظه هایی اندک دریادم مانده...) دیدن آن برف های روشن و الکلیلی و دختران سفیدپوش و درخشش پرتوهای کریسمس و...
برگشتم و دست هایم از سرما ترک برداشته بود. شهر را پرسه زنان به سوی خانه قدم زدم. چهل دقیقه پیاده روی زیر بارانی که همدلی آورده بود. به چراغ قرمز رسیدم. با آدم ها ایستاده بودیم کنار دکه ی جایروفروشی. فلافل و گوشت و کباب ترکی می فروخت. یک آقای سفید قدبلند به من نگاه کرد و لب هایش را پایین انداخت و چشم هایش را درشت کرد و بعد به دکه دار نگاه کرد و اینچنین تعجبش را با من تقسیم کرد. آقای قدبلند می خواست یک ساندویچ فلافل بخرد اما دکه دار را نشسته روی حلبی روغن با چشم های بسته یافته بود.
یک قدم به سوی دکه برداشتم. دکه دار مرد عربی بود که با چشم های بسته روی حلبی فلزی روغن نشسته بود و بخار دهانش ذکرهای حمد و سوره بود. دست هایش را روی زانوها گذاشته بود و اینچنین داشت نماز می خواند.
به آقای سفید قدبلند گفتم "هی ایز پریینگ". چراغ سبز شد و من گذر کردم. آن سوی خیابان برگشتم و دیدم که نماز مرد عرب تمام شده است و آقای سفید، فلافل در دست، پشت چراغ قرمز ایستاده است.
پیشانی نوشته، برگرفته از این شعر مولانا:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار*** رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست