خانه ی ادریسی ها یک کتاب با فضاسازی فوق العاده. دیالوگ هایی که هر کدام به تنهایی زیبا و نشان دهنده ی دایره ی لغات غنی نویسنده است اما به غیر از فضاسازی و زیبایی کلمات چیز دیگری در این کتاب نیافتم برای لذت بردن. به نوعی زیبایی نثر باعت کشش و ادامه دادن می شود و از طرفی نداشتن خط سیر داستانی و شخصیت های بسیار زیاد که همه شان با قصه های کوتاه و کلیشه ای بیشتر شبیه به تیپ هستند.
.
" وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد" این جماعت به نهایت غربتم می رسانند. یونس تبسمی کرد" پرتگاه انتها ندارد. در گریختن رستگاری نیست. یمان و چیزی از خودت بساز که نشکند."
بگو رستگاری کجاست. دنبالش نگرد او را تو را پیدا می کند.م
.
" وهاب هنوز خواب بود. مه به شیشه ها می ساید.
جمله های کوتاه و زیبا.
خ واندن همین جمله ها امیدوارکننده است برای یافتن داستانی خواندنی که در کار نیست.
.
شخصیت های فراوان کتاب. وهاب که جوانی سی ساله و دلمرده است و گوهر و لقا و اصلان و قهرمان شوکت و صابر و فیروزه و رحیلا و رکسانا یشویلی و خانوم ادریسی پیر که خاندان اصل و نسب دار خانه ی بزرگ با او می چرخد و..
.
از بهترین نقدهایی که خواندم نوشته ی نیکزاد نورپناه بود
مالکین قبلی یا بایستی فرار کنند و یا بمانند و ذره ذره در نظام جدید -که دشمنشان است- نابود شوند. این قرائت ساده و سادهلوحانهایست از هر انقلابی. کتاب اول خانهی ادریسیها هم چیزی نیست جز همین داستان ساده. در عشقآباد عمارتی هست مال خاندان ادریسی. از اشراف یا شاید نجبای شهر. بهرحال از طبقات مرفه. انقلابی کمونیستی میشود و فاتحین که به همدیگر «قهرمان» میگویند خانهی ادریسیها را غصب میکنند. آنها بو میدهند. لباسهایشان بد دوخت است با پارچههای زمخت.
لقا پیردختر خانواده است. وسواسیست. چندین و چند جا بخاطر مواجهه با قهرمانها و رفتار زمختشان پشتش از نفرت تیر میکشد. بعد میرود سراغ پیانواش، مونتهوردی و مندلسون مینوازد. مادرش (خانم ادریسی پیر) بگی نگی پشیمان است که چرا بعد از انقلاب زحمتکشان مهاجرت نکرده: «با رگ و ریشه به درخت بید، باغ و خانه چسبیده بود. ادعا میکرد وطنش را به هیچ جا نمیفروشد. حالا پی میبرد وطن او چند شعلهی خرد آتش روی کوهساری دور بوده … خاکسترش مانده بود … ویرانهی بنایی پوک و موریانه خورده. در برابر لقا و وهاب خود را گناهکار میدانست …»
عشقآباد میتوانست تبریز باشد یا تهران. یا هر شهر دیگری در ایران بعد از انقلاب.
وهاب نوهی سی سالهی خانوادهی ادریسی مردیست کتابخوانده. طبعاً افسرده است، به همان روالی که در این کتاب همه چیز همان طوریست که انتظارش را داریم. افسردگیاش از همان نوع بهخصوصیست که محصول رفاه و بیکاریست. با قرص میخوابد و با پردههای ضخیم در برابر نور از خودش دفاع میکند. عطر عنبر به خودش میزند، عطری که کسی قریحهی درکش را ندارد. غاصبینِ خانه با وهاب و لقا و خانم ادریسیِ پیر بدرفتاری میکنند. قالیهای ظریف را لگدمال و کتابخانهشان را آتش میزنند. دنبال تساوی و عدالت و کشاورزی مکانیزه هستند. کتاب اول که ۳۰۰ص هست داستان همین همزیستی و زوال ادریسیهاست. درشت و زمخت، لطیف و نرم را نابود میکند. شخصیتها دقیقاً همینقدر متعارفند و قالبی. روایت هم همینقدر تکراری و قابل پیشبینی. افسوسی در کل کتاب جاریست. غصه بابت سرنوشت تلخ ادریسیها، بابت اینکه با ترمههای ارزشمندشان شلوار کردی دوختند. بابتِ «هنر خوار شد جادویی ارجمند». همانهایی که با غبطه منوتو و صدای آمریکا تماشا میکنند و بابت نابودی «فرهنگ و هنر» آه میکشند و «این آخوندا» را ناله و نفرین میکنند، احتمالاً بیان داستانی اعتقادات سرراستشان را در خانهی ادریسیها پیدا میکنند.
دیالوگها همه طنازانهاند. داستان را پیش نمیبرند، هدفشان صرفاً استفاده از عباراتیست که باحالند و گاهی چالهمیدانی. سردستهی فاتحین، «قهرمانْ شوکت» که زنیست بددهن و هار با موهای وزوزی (بله، زحمتکشان عمدتا زشتند) در کل کتاب مشغول حاضرجوابی و یکی به دو با وهاب است؛ «فکّت را پیاده میکنم! از سگ بدترم اگر همه چیز تو را به باد ندهم!» پاسخ وهاب چیزیست همینقدر صداسیمایی: «داری بچّه میترسانی؟ از امثال تو اگر بخورم، قُرم دنگم! بفرما، بگرد تا بگردیم!»
اصرار بر زیبانویسی باعث شده نویسنده فقط چیزهای بخصوصی را ببیند که برایشان کلمهی فارسی زیبا و هوشمندانه دارد. دنیای کتاب و توصیفاتش محدود به همینهاست و تکرارشان حوصله سربر. چایی از شُرنه قوری سرازیر شد توی فنجان. اصرار به استفاده از شُرنه باعث میشود چندین و چند جا هی چاییها از شُرنهها جاری شوند. یا مثلاً هیزمسوز جایگزینیست عالی برای شومینه. مرحبا. ولی چندبار باید در مورد هیزمسوز خواند؟ قهرمانْ قباد که پایش را در مبارزات از دست داده عصا ندارد. عصا مال عوام است. غزاله علیزاده «چوبپا» میزند زیر بغل قباد و گمانم اقلاً پنجاه بار از این کلمه استفاده میکند. آخر کتاب چیز زیادی از قباد نمیدانیم، او صرفاً «تیپ» است، اما از چوبپا چرا. وضعیت نورها هم به همین منوالند. تمامی نورهای کتاب -که زیاد هم هستند- یا نرمتابند و یا کجتاب. اما عمدتاً نرمتاب. اگر سرشماری ملاک مناسبی باشد میشود گفت غزاله علیزاده نرمتاب را به کجتاب ترجیح میداده. محصول جانبی رمان طبعا سطرهاییست که به تنهایی زیبا هستند، میشود نقلشان کرد و تشویق شد. اما همه میدانیم که رمان فرق دارد با کتابی قطور که لابلایش را با سطور زیبا ادویهپاشی کرده باشند.
نسخهای هم که برای ترکیب ناسازگار این دو طبقه میپیچد هنر والاست. زبان مشترکی که شاید باعث تفاهم این دو وصلهی ناجور شود. فکر بکر نویسنده. قهرمان شوکت در حیاط مشغول طناببازیست: «کف پاها را بالا میگرفت و نشان میداد، شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند.» در همین حال لقا میرود پشت سازش: «صدای پیانو بلند شد. همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت، از دریچههای تالار در باغ پخش میشد؛ والسی از شوپن بود … شور شوکت فزونی گرفت، موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند.»
نوهی ننر خانواده، وهاب، قابلیتهای دیگری هم دارد. در یکی از همین روزهایی که قهرمانها در باغ مشغول مسابقهی پرتاب چاقو هستند، قهرمان شوکت دوباره به او پیله میکند. میخواهد او هم شرکت کند. همانند عالیترین مثالهای اساطیری، وهاب بدون اینکه بداند، تواناییهایی دارد که خودش هم از آنها بیخبر است. او که مشغول کانت و هگل بود حالا به زور مجبور میشود چاقویی پرتاب کند و یاللعجب، چاقو میخورد به قلب هدف. همه دهانشان باز میماند. توضیح بیشتری داده نمیشود. نمیشود هم چیزی گفت. احتمالاً شاهد بروزی ناب از «فر ایزدی» بودهایم. سیاوشی که نمیدانسته می تواند از آتش رد شود. زیگفریدی که نمیدانسته فقط اوست که میتواند از شمشیر جادویی استفاده کند. وهاب هم یکی از همینهاست. این مایه البته جالب است و مهیج. اینکه رسالت زندگی و «خویشکاری» وهاب در طول رمان به فعلیت برسد. اما چنین اتفاقی نمیافتد. صحنهی کاردپرانی در همان حد اشاره با فر ایزدی نوهی ادریسیها باقی میماند. مابقی داستان، وهاب به همان زیست بیمعنی و پراندن جملات گلدرشت خودش ادامه میدهد و گاهی هم قوطی عطر عنبرش را بو میکشد.
کتاب دوم هم مسیرش مشابه است. خلاصهاش میشود «انقلاب فرزندان خودش را میخورد». چیزی بیشتر از این هم نیست. انقلابیون دیروز و قهرمان شوکت خودشان مورد غضب دولت مرکزی قرار میگیرند. تارو مار میشوند. تکهی خندهدار کتاب دوم اواخرش است. نویسنده انگار که فهمیده بعد از اینهمه صفحه هنوز هیچ چیزی از آدمهای قصهاش نگفته (چون مشغول توصیف هیزمسوز و شُرنه و گلهای قالی و پرهیب لای درختان بوده) ناگهان شروع میکند شلاق زدن اسبهایش. سریع و فشرده گذشتهی آدمهای متعدد قصهاش را میگوید. با داستانکهایی که یکی از یکی کلیشهایترند. دختر فلج و فقیری که «بیسیرت» شده. خودکشی میکند. برادر نوجوانش از خشم خانه را آتش میزند و متواری میشود. مردهایی که مست و پاتیل میآیند خانه، زنشان را کتک میزنند، بعد کپهی مرگشان را میگذارند. و قصههای مشابه دیگر که همه از حفظیم. شاید هم این قسمت کتاب بد نبود چون چندین بار به خنده افتادم، شدید و پرصدا جوری که البته کمی نگران شدم شاید منشا عصبی داشته باشند. با اینحال کتاب تمام شد. خوبها از اول تا آخر خوب بودند و بدها هم همینطور. ساز و کار انقلاب و زیر و زبر شدن طبقات جامعه توضیح داده شد. گمانم بعد از خواندنش با خیال راحتتری میشود برای نابودی ایران و چندهزار سال تمدنش تاسف خورد. من البته کمی هم به حال وقت و اعصابی که از خودم تلف کردم افسوس خوردم. احتمالاً اگر کلمهای به نام «حرصخوانی» داشته باشیم میشود توصیف مختصر برخورد من با خانهی ادریسیها.
دیدگاهها
این که آدم از درک اثری عاجزه، همون طور که ایشون هست دلیل بر بدی اون اثر نیست. اگر ایشون با الهیات مسیحی، انجیل و نقد ادبی و همچنین مسئلهای کلیدی مثل دو سویه بودن انقلاب (که اتفاقا غزاله علیزاده به دقت و ظرافت اونو نشون داده) آشنا نیستن، بهتره بیشتر بخونن، سرچ کنن و زحمت بکشن. اتفاقا همه چیز در این کتاب صلاخی میشه برای این که چیز دیگری ازش زاده بشه.
واقعا دود از سر آدم بلند میشه! اینایی که گفتید به اشراق درخت گوجه سبز میچسبه نه خانهی ادریسیها.