جاده را به پیشنهاد و قربان صدقه های فراوان وبلاگ " گلوله ای برای ژنرال" خواندم. اما نتواسنتم با آن ارتباط برقرار کنم. فضای آخرالزمانی پدر و پسری که در سرزمینی به سوی ناکجا حرکت می کردند. کتابی ایرانی که خیلی بهتر و بی قرارانه تر در این فضای پدر پسری آخرالزمانی خوانده ام کتابی ست به اسم نگهبان نوشته ی پیمان اسماعیلی که به نظرم کم قدر دیده است. بی نظیر است این کتاب. سوز سرمای کتاب از لابه لای کلمه و جمله ها منتقل می شود.
.
" با خود فکر کرد اگر بسیار عمر کند دنیا آرام آرام گم خواهد شد. مثل آدم هایی که تازه نابینا شده اند و پس از مدتی جهان را به کلی از یاد خواهند برد."
.
" این لحظه را در ذهنت حک کن و ان وقت تاریکی و سرما را فرابخوان."
.
" کاری برای انجام دادن نیست. فقط روز است و بس. بعدی وجود ندارد. امروز همان بعد است."
.
" چطوری زندگی می کنی؟
هیچی فقط به رفتن ادامه می دم."
.
" همه چیز از انسان کهنسال تر بود و زمزمه ای زمزآلود داشت."