شمس تبریزی با نوعی تفاخر از شهرش یاد می کند. او تبریز را دریایی می داند و خود را خاشاک که از دریا به کناری افتاده است.

" آنجا کسانی بوده اند که کمترین شان منم.

که بحر مرا برون انداخته است. همچنان که خاشاک از دریا به گوشه ای افتد. چنینم تا آنها چون باشند."

.

.

" سر پیشرفت تصوف این بود که پیران قوم حالتی خوش داشتند و کلامی نغز و دلکش. ان ها عبادت و نظافت را با استراحت و سماع و موسیقی و رقص توام کرده بودند. از همین رو مردم وپادشاهان دوستشان می داشتند."

.

" و آبی از سر عطش ننوشیدم.   که عکس خیال تو را در کاسه ی آب ندیدم."

.

" محمد خوارزمشاه که نامدارترین سلاطین عالم اسلام بود سر به نیست شده بود و کسی نمی دانست که اودر کجاست؟ گاهی می گفتند که در نزدیکی های همدان مرده و مرگش را پنهان نگاه داشته اند. گاهی گفته اند که به سوی فارس رفته و در آنجا مرده است و گاهی گفته اند به طبرستان رفته و در دریا خزر درگذشته است وسرانجام این روایت اخیر درست درآمد."

.

"امدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند."

.

" نیک مرد بود الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر... احوال عاشق را هم عاشق داند."

.

" پدر از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب. پدر از من بیگانه. دلم از او می رمید."

.

" می گویند عالم از شیخ کامل خالی نیست. من هم به هوای دیدن چنان شیخی از شهر خود بیرون امدم. اما دراین جستجو ناکام ماندم. شیخ کامل که هیج. شیخ هم ندیدم که دست کم اینقدر از خود وارسته باشد که اگر به او بگویند فلانی پشت سر تو بد می گفت برایش تفاوتی نکند ونرنجد و اگر هم می رنجد از آن گوینده برنجد که نقدا دارد بدگویی می کن. چنین شیخی هم ندیدم و حال انکه این هنوز پله ی اول است و دارنده این صفت باید صدهزار سال دیگر راه برود تا به حد کمال برسد. اما عاقبت مولانا را یافتم که این صفت را داشت وبرای خاطر همین صفت بود که او را برگزیدم واز حلب بدن جا امدم.".

.

" خود تقاضای این سودا بی قراری ست و سفر است که در ابتدا گرچه مطلوب را هیچ جای نیست."

.

" و این سیر وسفر آدمی ست در خود که باید دایم از حال به حال دگر گردد. اگر جاهل است عالم شود و اگر غمگین است شادمان گردد و اگرمنقبض است منبسط شود همچو سنگ لعل. راه رود، معنوی، بی حرکت قدم.".

.

" به فقیهی راضی مشو. گو زیادت خواهم. از صوفی ای زیادت. از عارفی زیادت. هرچه پیشت آید از آنزیادت. "

درواقع شمس در هیچ منزلی فرود نمی آید و به هیچ شرابی از پا نمی افتد."

.

" تو را از قدم عالم چه؟ تو قدم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص قدم عالم چه خرج می کنی؟ ای احمق. عمیق تویی. اگر عمیقی هست تویی.

.

" در میان عارف و معروف حجاب ها از نور است و حجب نور را نهایت نیست."

.

" این مرد اهل است. با نشستن او می آسایم وآسایش می یابم."

.

سال تولد واقعی شمس چه اهمیتی دارد. سال تولد واقعی او از زمانی ست که مولانا را دیده است.

.

" بایزید در حال خود تا جایی پیش رفت که دامن از دست داد و در برابر شکوه و عظمت او خیره ماند."

.

" اکنون تو را چه؟

چون تودر عالم تفرقه ای. صدهزاران ذره، هر ذره در عالم ها پراکنده، پژمرده و فروافسرده

او خودهست. وجود قدیم اوست.

تو را چه؟ چون تو نیستی.

او یکی ست.تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی.

تو یکتا شو. و گرنه از یکی او تو را چه؟

.

کمال در آن سوی مستی ست. یعنی در هوشیازی. شاعران از شراب مردافکن گفته اند. شمس از مرد شراب افکن می گوید.

هرچه می خورد هشیارتر. هرچند مست تر هوشیارتر. تا گلو پر شده اس همچنان هوشیار و هوشیارکننده ی جهانی و عالیم.

.

در خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی همصحبت کنیم. گفتم کجاست آن ولی؟ شب دیگر دیدم گفتند در روم است.

چون بعد از چندین مدت بدیدم. گفتند که وقت نیست هنوز الامور مرهونه باوقاتها.

.

گفتند مولانا در میان قوم، ناهموار

.

" این ذوقنون عالم که در فقه و اصول و فروع متبحر است اینها هیچ تعلق ندارد به راه خدا و راه انبیا. بل پوشاننده است او را.اول از اینها همه بیزار باید شد. اورا پیری و مریدی راست است. و راه ورای پیری ومریدی ست."

.

" تا بدانی این عمل ها را به اندرون، هیچ تعلقی نیست."

" پاره ای از انانیت کم شود راه مسلمانی بر او پیدا شود."

" انکس به صحبت من راه یافت علامتش آن است که صحبت دیگران براو سرد شود وتلخ شود. نه چنان سرد شود و همچنین صحبت می کند بلکه چنانکه نتوان با ایشان صحبت کردن."

.

" زاهد کشوری بودم صاحب منبری بودم

کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو"

.

" مولانا می فرماید با تو آشنا شدم این کتاب ها در نظرم بی ذوق شده است."

.

"نه از فراق مولانا مرا رنج    نه از وصال او مرا خوشی

خوشیمن از نهاد من رنج من از نهاد من."

.

" تشنه ای خواهم آب زلال جوید."

.

" آبی بودم

برخود می جوشیدم و می پیچدم

و بوی نا می گرفتم

تا وجود مولانا بر من زد

روان شد.

اکنون می رود خوش و تازه و خرم."

.

" یک غزل بی تو هیچ گفته نشد."

.

" شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد."

.

" هیچ عاشق نمیتواند دلیل بیاورد که چرا دل به معشوق بسته و هیچ کس نمی تواند با اقامه ی دلیل او را بر آن دارد که دل از معشوق برکند."

.

" تو آسمان منی. من زمین به حیرانی"

.

" هر که را خلق و خوی فراخ دیدی و سخن گشاده و فراخ حوصله که دعای خیر همه عالم کند که از سخن او تورا گشاددل حاصل می شود و این عالم و تنگی بر تو فراموش می شود آن فرشته است وبهشتی و آن که سخنش قبضی می بینی و تنگی و سردی آن شیطان است ودوزخی".

.

" که گفت ان زنده ی جاوید بمرد؟ که گفت آن آفتاب امید بمرد؟"

.

من بر خود نهم رنج سفر را. جهت صلاح کار شما. زیرا فراق پزنده است. البته فراق پخته می کند و مهذب می کند.

.

شمس با همه ی بزرگان زمانه ی خود نشست و برخاست داشت.

سهروردی را گویند که علمش بر عقلش می چربد.

.

فخر رازی که به خود غره بود. می گفت محمدتازی چنین گفته و محمد رازی چنین می گوید.اما هرچه هست امام فخر با آن همه دعوی و باد در آخر کار همه را فروگذاشت ونوشته های خود را عبث و موهوم خواند و گفت علم های متدوال هیچ نیست. ظاهر آنهمه را مرعوب می کند وباطن آن هیچ نیست. آری آن ازدهای هفت سر کرمی بیش نبود و این بحث ها همه مشتی قیل و قال بودند.

آورده اند که در کوچه ای نشتسه بود و می گریست. پرسیدند چرا می گری؟ گفت سی سال بر باوری بودم و امروز فهمیده اماشتباه است می ترسم همه ی باورهای من چنین باشند.

.

محی الدین عربی و ماجرای میل جسنی و در شصت سالگی مزدوج شدن با زنی نود ساله و تمایل جنسی که از هیجده سالگی از بین رفته بود و... ابن عربی را پرکارترین در میان صوفیه می دانند زیرا در دوران او علما به نوشتن رغبتی نشان نمی دادند چن معتقد بودند حقایق عالم را نمیتوان از راه نوشتن انتقال داد به دیگران

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید