کتابخانه ی بابل را شب ها می خواندم. نیمه های صبح در بی خوابی ها و در اتوبوس و در فضای به پاییز رسیده ی شهر که بوی باران و جیش را در متروها بالا می اورد.پ

بورخس و داستان هایش ثابت می کنند که همه ی کتابخوان ها و کرم کتاب های عزیز می توانند خ ودشان را به جد بزرگ شان بورخش متصل بدانند. او انقدر خوانده بود که به کوری تدریجی مبتلا شده بود. رییس کتابخانه ملی آرژانتین هم بوده و...

 از دانش بی اندازه گسترده اش، از قصه هاش که عالم ناسوت و لاهوت را دربرمی گیرد و این همه به جهان اسلام و دانشمندان عالم شرق و قصه هایشان واقف است رشک برانگیز است این دانایی جامع الطراف بورخس..

 اما داستان های این کتاب- داستان های پست مدرن یا شاید ناداستان و جستار و آمیخته هایی از خاطره- دقیقا داستان نبودند برای من. به شدت وهم و فضای سوریئال و عددهای فراوان بالای اسم ها و استفاده ی فراوان از اساطیر و نقل خاطره و اطلاعات زیاد از این ور و آن ور-  این همه برای قصه گویی و به دنیال کشیدن و کشش داستانی ناکارآمد بود برای سلیقه ی من.

متن های ارجاعی و عددهای زیاد در متن من را آزار می داند. در داستان ها این هنمه ارجاع را تاب نمی آورم. شاید اگر ناداستان بود و از تجریه ی زیسته ی خویش می گفت برایم جذاب تر بود تا خاطره ای که مثلا از کسمن شرمسارم که نتوانستم با کتابخانه ی بابل و داستان هایش انطور که باید و شاید ارتباط برقرار کنم.

.

" در ماه اکتبر شاهدخت از یک مسافر کشتی زئوس شنید که کارتافیلوس در بازگشت به ازمیر مرده است و او را در جزیره ی اوس به خاک سپرده اند."

.

 در همه ی داستان شاه و خنجر و دعوای شخصی و اسطوره ها نقش اساسی داردند."

.

" فکر کردم ان ها را شناخته ام. متعلق به نسل حیوانی غارنشین ها بودند که ساحل خلیج فارس و غارهای حبشه را اشغال کردند."

.

شهر جاودانگان در حالی بنا شد که مرحله ای را نشان می دهد که چون شامل بیهودگی تمام کارها بو.د در ان مرحله تصمیم گرفتند در تفکر زندگی کنند. در تامل ناب."

.

" جاودانه بودن بی معنی ست. به غیر از انسان مو.جود دیگری نیست که جاودانه نباشد. زیرا همه از مرگ بی خبرند."

.

" من هومر بودم. به زودی هیچ کس نخواهم بود مانند اولیس. به زودی همه کس خواهم بود."

.

داستان جست و جوی ابن رشد. یکی از داستان های خوب. گرم و درک کردنی. زیرا حوالی فلسفه می چرخد.

" از انتهای این محیط آرام صدای گرفته ی کبوترهای عاشق می آمد/"

.

" در اخرین صفحه فهمیدم داستانم زمانی که می نوشتم ش نمادی بوده از انسانی که ساخته بودم. و برای نوشتن این داستان باید به آن انسان تبدیل می شدم و برای تبدیل شدن به او باید این داستان را می نوشتم و همینطور تا آخر."

( این حجم از خودآگاهی نسبت به نوشته ها خیلی جذابه. هر لحظه دخودآگاهی. هم جذاب و هم پس ززنده البته. تیغ دو لبه است به نوعی."

.

داستان ها من را یاد فضای داستان های ابوتراب خسروی هم می اندازد. به همان اندازه سوریئال و در جهان های موازی و گاها بازی های فوق العاده شیرین زبانی.

"فکر کردم خدا فقط یک کلمه بگوید و ان کلمه شامل تمامیت شود. هیچ کلامی نمی تواند بگوید که پایین تر از جهان و ناکامل تر از مجموع زمان باشد."

کتاب شنی را مثال می زند. من را یاد اخرین داستان ابوتراب در کتاب – دیوان سومنات می اندازد. دقیقا اسم داستان هم همین بود. شعری که کلمه نداشته باشد.  اسم این داستان بورخس- نوشته ی خداوند است. کتاب شن کتابی بی نهایت است. زمان بی نهایت است و ما در هر نقطه ی ممکن زمان هستیم. من به ورق زدن کتاب بی نهایت ادامه می دهم.

.

در داستان کتابخانه  ی بابل از شروع به عشق بازی با کتابخانه می پردازد. به به

.

" این داستان را نوشتم تا تبدیل به قصه شود. تا فراموشش کنم و بدین ترتیب عقلم را از دست ندهم و شاید با گذشت زمان برای من هم به قصه تبدیل شود."

با سبک شلوغ و پاشان خوانده های بورخس به شدت احساس یگانگی می کنم. با ماجراهای ذهنی در هم تنیده و واقعی اش.

.

" مشخص ترین علامت روح من کنجکاوی ست که گاهی مرا به زندگی با زنانی کشانده که هیچ چیز مشترکی با ان ها نداشته ام. فقط به این دلیل که بدانم چگونه است و بدانم کیست."

از کنجکاوی و عشق و عاشقی و رابطه ی به شدت به هم پیوسته شون می شه بسیار نوشت.

.

" درخشان ترین فتوحات را اگر در قالب مفرغ کلمات نریزیم جلوه ی خود را از دست خواهند دادک.

.

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                                                                                   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید