خون خورده بی نظیر بود. جان دار و خون دار و پر قصه. نمی توانم بگویم چقدر لذت بردم از خواندنش. از تک تک قصه ها. از گم شدن در تاریخ. از صلاح الدیم ایوبی. از سرزمین بیت المقدس. از کلیساها. از فضاهایی که بی اندازه نزدیک بودند و دیدنی. از دانشجوی دانشگاه تهرانی که در این کتاب نیز وجود دارد- کیف می دهد دانشکده ی ادبیات را ببینی. دانشگاه تهران را ببین. شانزده آذر را ببینی. میله های سبز دانشگاه را لمس کنی.- دو روح و دیالوگ هایشان که شیفته ی رابطه شان بودم وقتی باهم از مرگ شان از تن شان و از قبرشان حرف می زدند. عجب طنزی داشت. می خندیدم بلند بلند میان حرف های دو روح. بی اندازه این کتاب عالی بود. عالی واقعی
.
اولش خون بود...
.
شروع با خونی شدن کفشی که به خون گربه ای در خیابان می گیرد.
" در صبح پاییزی به تماشای خونی مشغول بود که کل ترک های آسفالت را پر کرده بود و کم کم فرو می رفت در زمین...
.
" روح خبیث خالدار بی خوصله سر چرخاند و روبه روح شاعر آزادی خواه گفت."
.
" و روح شاعر آزادی خواه هنوز ته امیدی داشت که قبرش در ابن بابویه تخریب نشود و نیفتد در اتوبان در دست تعریض."
.
کنار محسن مفتاح نوشته ام- این شخصیت های عزیز دل دانشگاه تهرانی جان دل ها- محسن مفتاح دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهران در رشته ی زبان و ادبیات عرب باید وقتش را تنظیم می کرد تا به همه ی قبرها برسد.
.
" ارواح نشسته کنار صلیب تا ناپدید شدن کامل محسن مفتاح در اعمقا ایستگاه مترو، رد کفش هایش را نگاه کردند و دوباره سر چرخاندند طرف خیابان خون گرفته."
.
" تاریخ پر است از دانشجویانی که ادبیات و تاریخ و سیاست خوانده اند و مجبورند برای پول در آوردن کار گل بکنند و رویا پروار کنند تا مگر روزی همین لحظات شان بشود سرمشق دیگرانی که سر کلاس هایشان خواهند نشست و محوشان خواهند شد. " به صیغه ی مستقبل نزدیک..." این چند کلمه ی اخری را محسن بلندتر گفت...
.
" پدرش همیشه می گفت کلمه ادم زنده رو سبک می کنه چه برسه مرده رو."
.
" با رویای بیروت سوار شد در شلوغی قطاری که می رفت به سمت گورستان تهران."
جزییات دقیق سوار شدن در مترو و ادای کلمه ها " محسن حروف را درست دقیق ادا می کرد پدرش شخصا نظارت داشت بر کارش و نشد هیچ وقت حمد و السوره و الضالین را بدون مد بگوید
.
قسمت های اضافه ی شده ی – تو دو لیست- عالیه. خط کشی های برنامه ی روزانه ی کاری و عکس های مستند از در و دیوار و روزنامه ها که به کتاب اضافه شده واقعا د کیوتست وان
.
" هر وقت نزدیک ایستگاه بهشت زهرا می شد رویاها جان می گرفتند. انگار مرده ها رویایش را داغ می کردند. تا وارد گورستان بزرگ شود سرش پر شده بود از خلیج بیروت و کافه هایی که می گفتند تا صبح می شود تویشان درس خواند با سفارش یک فنجان چای فقط."
.
" محسن مفتاح عاشق فلافل بود و محمود درویش و غاده السمان را بهتر از خیلی ها می خواند و با کلمات شان می گریست و زور می زد کسی را پیدا کند تا عاشقش شود."
.
قسمت های صلاح الدین ایوبی فوق العاده ست. فاتح اورشلیم. قدس زیرپایش بود. از فراز گنبد مسجد القصی خیره بود به صلاح الدین.
لقبش را گذاشته بود " ذوالدم" صاحب خون. سرها را می انداخت و دست ها را می کند از جا. به عشق جنگ خود را رسانده بود به صلاح الدین. یک بار سلطان ه او گفته بود در تو ایمان نمی بینم. بیشتر عطش کشتن است. و او این را به حساب تعریف گذاشته بود.
" وقتی خودش را رساند بالای قبه الصخره سر برگرداند و دید رد خونی قدم هایش خشک شده اند زیر آفتاب.".
.
" روح شاعر آزادی خواه گفت": دلت برای تنت تنگ نمی شه اصلا؟ بالاخره تو هم یه جایی چال شدی دیگه. ادم اینقدر بی عاطفه." 😊 و روح خبیث خالدار گفت " سوسول فضول." و به کارش ادامه داد و کسی نفهمید که ناگهان در سرش تنش پدیدار شده است زیر آفتاب دروازه ی شرقی قدس. بی سر و تنها. غصه اش گرفت.
قبر اول ناصر سوخته.
برادر اول. ناصر سوخته.
من در سال 1360 مردم. ناصر سوخته هساتم. متولد 1332 در تهران. محله ی پامنار. بزرگ شده ی نارمک. من گم شده ام. مرا به یاد آرید. من گم شده ام.
.
اتاقش رو به خیابان بود. رو به کلیسا.
.
حضور ادم های واقعی و تاریخ سازی مثل مهندس موسوی و سمین دانشور در خلال کتاب و خیل آدم های زنده و مرده چنین در هم تنیده.
.
" دود ویسنتون خاصیت عجیبی دارد. آبی ست. تیز است. مثل شمشیر. کام عمیق ناصر."
.
پدر حجله می خرد و کنار مغازه ی نفت می فروشد. پشت وانت آبی پدر، حجله ها را در محله های اطراف می چرخانند.
.
ناصر سوخته باستان شناسی می خواهد و با شایگان و سمین دانشور برای بورسیه ی خارج از ایران حرف می زند.
.
" میکاییل و شمایل چهار بال. باورش نمی شد کلیسای بی برج و باروی بغل خانه شان چنین شمایل جان داری داشته باشد و دیوارهای طروبت زده و بخاری نفتی و بدنه ی زنگ زده و حوضچه ی غسل تعمید." – از لحاظ فضاسازی و دقت در جزییات
.
" راسته ی انقلاب خلوت بود. پیچید سمت 16 آذر. دانشگاه بی روح بود و پارچه های تسلیت شهادت رجایی و تیریک ریاست جمهوری مهدوی کنی. نشان های مجاهدین را پاک کرده بودند."
.
ویسنتون به فیلتر رسیده بود و خنکی آب دوش لرز می انداخت بر تن ناصر. سردی آب زاینده رود مستقیم وصل می شد به جایی دور در تاریخ. به آخرین سرباز صفوی شاید که قبل از کشته شدن صورتش را در آن آب شسته بود یا فرمانده ی افغان ترس خورده از نادر که کسی به زور در ساحل خفه اش کرده بود و چشم هایش ثابت مانده بود زیر آب."
.
" صلاح الدین ایوبی، فاتح اورشلیم، خداترسف رام کننده ی کفار و حافظ قرآن."
.مرد درشت اندام بالای قبه الصخره صلیب دو نیم شده را پرت کرد پایین و رو به صلاح الدین فریاد زد " اودخلو بسلام امین."
.
" زنی یهودی در دمشق گفته بود هر کس صاحب اورشلیم شود امپراتور جهان خواهد شد."
.
" اسیر بی سر می خواست بلند شود. سرش آن سوتر با چشمانی مبهوت داشت تن را نگاه می کرد. صلاح الدین چشم های سر را تا لحظه ای که قران را روی سینه اش گذاشتند و اعلام کردند او از دنیا رفته است از یاد نبرد."
.
تکه هایی که از سرخ و سفید رمان قبلی به این رمان کشیده شده است. انگار تکه پاره های جامانده از داستان های ادامه دار آدم هایی دور و نزدیک و آشنا.
" در نهایت به گم شدنش در بخار خشک شویی خیابان شانزده آذر" یا نگاه کردن مردی که سیگار می فروخت از داخل دکه اش که در کتاب قبلی آمده بود.
.
" می گویند حوالی قبر خواجه فردوس، سنگ قبر عجیبی وجود دارد."
.
" در یکی از کلیساهای ایران شی متبرکی وجود دارد که بعد از سقوط اصفهان به دست ارامنه خارج می شود و یک افغان سواددار آن ها را با خود می برد."
.
" گورها را می شکافند تا تن گم شده ی تاریخ را بیرون بکشند. برهم زننده ی خواب مردگان."
.
قسمت های رفتن و رسیدن به تاریخ- فضای فوق العاده ی برخورد با تاریخ و قبری کهنه و تاریکی و ترس و هیحان و رازآلودی. کیف بی اندازه
.
" روح شاعر آزادی خواه پرسید: خوابیدن هم کیف خودش رو داره ها. تو چند سال می شه که نخوابیدی؟
روح خبیث خال دار گفت: خیلی سال
یعنی چند سال؟
هزار سال
و هر دو سردرگریبان با بال های بسته نگاه دوختند به موی دختر که از پایینش موخوره ها راه می گرفتند به بالا.
.
" گورگرفتگی. چیزی مثل دریاگرفتگی. هوایی کهنه وارد رگ ها می شد و خون را می خورد و پیش می رفت. باید زود از آنجا می زد بیرون."
..
" سر بریده به صلاح الدین خیره بود. جرج. بزرگ شده ی اورشلیم. نوزده ساله. دکان دار. کم تجربه. سر جرج بدن را نمی دید اما همانطور که خون باقی مانده ی گردنش خالی می شد توی خاک می شنید که سردار مسلمان فریاد می زند و بعد دیگر چیزی نشیند."
.
هذا راس یحیی بن زکریا
سری که بریده شد در تشت شد و سه بار آواز داد. سر یحیای تعمید دهنده.
.
سری که در دمشق مدفون شده بود. یحیایی که در شمایل عیسی را تعمید می داد در رود اردن."
.
در خاورمیانه یک باستان شناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانه ای را جدی بگیرد.
.
" این خاک خواهان زیاد داره.هزار بار تا به حال فاتحانش رو کشته . باید رامش کرد با خو ن."
.
پدرش همیشه می گفت باید پشت به باد بنشیند وگرنه مدام می چاید و نمی تواند نان دربیارود و محسن همیشه پشت به باد بود. اما باد این شنبه ی آذار فقط سوز داشت.
.
برادر دومی
من بی خون شدم. من هیچ جا نیستم. تنم گم شده تنم نیست. کسی می داند کجاست؟
.
مسعود پسر کریم سوخته از بچگی خواب ارواح می دید که گاهی برایش دست تکان می دادند😊 اون دوتا روح خنگو می گه احتمالا 😊
.
ارض ملکوت. قتلگاه عیسی. دیوار معبد سلمیان آن سو و معراجگاه رسول.
این زمین مقدسه. خون می خواد. تو خونش ندی یکی دیگه می ده و این بار خون ما خواهد بود. به خدا که خون می خواد و باید گردن همشون رو بزنی. ما فاتحیم. ما حق داریم."

.
.
عجب خاکی. قبل از اینکه سوار اسب شودف خم شد و مشتی خاک برداشت و بو کرد. همه نگاهش می کردند. او صلاح الدین بود. نباید می ترسید اما ترسیده بود.
.
" عقب تر دمشق بود. خنک، آرام. دلش خواست به جامع اموی فکر کند و گور یحیی. گوری که قبل از حرکت به سوی قدس از نو ساخته بودش. اما نه صلاح الدین نباید خیال زده می شد.."
.
حالا خلوت است. اوست و خاک. خاکی که فتحش کرده. او سیف الاسلام، ملک ناصر، اویی که دعایش کرده اند با شهدای بدر محشور شود. .
" دلش می خواهد زمین دهان باز کند و او در دل اورشلیم بخوابد. برای همیشه تا ابد. تا ته تاریخ. آرام.
.
حضور ایران درودی در بخش هایی از کتاب" وقتی ایران درودی را دیده بود از او شنیده بود که هیچ شهری نمی تواند جلوی نقاش شدن ش را بگیرد، صدچندان شده بود انگیزه اش."
.
" سوال به قدمت ابدیت. تاریخ پر است از خاک کردن برادر به دست برادر. برادر مرده ی جوان."
.
" زیاد هم پاپی نشد. تازه بعد از انفلاب فهمید که انداخته اندش در دریاچه ی نمک قم. با چند نفر دیگرو"
.
- تلفیق فضاها شهرها آدم های زنده و مرده و روح ها و از همه مهم تر تاریخ که انگار راوی اصلی داستان است. تاریخ که انگار زنده است و نفس می کشد در تک تک صفحه های این کتاب.
" سیاوش که به تهران بازگشت افتاد پی تن نمک خورده ی سهراب.
.
آشنایی زدایی از همه ی فضاهای جنگ. از تن و اندام های جنسی. از سینه و پستان که زیر پای سیاوش لیز می خورد. چربی مشبک بود.
.
" گاهی اوقات مردن بهترین اتفاق عالم است. به خصوص در جنگ. با گلوله. خون پاشان و جوان"
.
" ابوالحسن خود را رساند به ساحل. دستی کشید بر ریشش و نه به پسرش فکر کرد و نه به صنم و نه به شکسپیر و نه به مشهد.
.
" رد دودآلود منجنیق در هوای اورشلیم باقی مانده بود."
.
" و تاریخ پر است از پسران رهاشده در شهرهای جنگ زده که کم حرف اند و به جای دور خیره.."
.
" قلیش تیر کشید. قلب جوان که ماه ها بود با ضربان بالا کار می کرد و غرق نیکوتیم آرام کننده بود نفهمید چرا ایستاد. مسعود پسر کریم سوخته نشسته سکته کرد."
.
" پدری که روی تنش کلمات شریعتی را خالکوبی کرده است."
.
سومی" من منصور سوخته سال هاست که در بیروت سرگردانم. کسی مرا دیده است؟"
.
" بوی دود تا اخر دنیا باقی می مونه رفیق؟پ
چرا؟
چون می ره تو جرز خاک. توی دل دلش. پاک نمی شه هیچ وقت."
.
" بهشت عکاس هاست الان. هرچی بخوای هست. جنگ، برادرکشی،اسراییل، مسیحی، سرباز، شیعه های جهادی، یهودیف خرابه، هرچیو تازه مدیترانه هم هست."
.
" تاریخ پر است از لرزه های تنانه. از مردها و زن هایی که در بستری خنک به هم فکر می کنند. ارزشان می گیرد و نمی دانند چه اتفاقی قرار است برایشان رقم بخورد."
.
" رافاییل فرشته ی بازدارند بود. فرشته ی از رمق افتاده هایی مثل او."
.
" گفته بودند نظرکرده است. گفته بودند این بیماری پوستی نیست. روح مسیح است. رنج اوست. رنج برگزیده بودن. پوزخند زد."
.
فضاسازی بی نظیر- " روح خبیث خالدار بر تارج روی سر مریم مقدس نشسته بود و به مدیترانه خیره مانده بود."
.
" ماریا از راه خشکی به اورشلیم رفت. به شهری مقدس. و گم شد. منصور پسر کریم سوخته آرام در خاک بیروت حل شد."
.
" ابن بابویه را برای همین دوست داشت که روی قبرها دلیل مردن را می نوشتند و او نفسش چاق می شد بعد دانستن."
.
" محمود سوخته ساده ترین بنده ی خداوند بود." عاشق تهمینه کهن جان بود. " بره ی آرام خداوند بود انگار."
.
محمود سوخته دید که یار دارد می رود.
." و جهان برای پسر جوان تنهایی که به در شلوغی یک انقلاب بزرگ گیر افتاده جای راحتی نیست."
.
" بعد از خواندن رمان زمین نوآباد متوجه مشابهت های جدی میان دختر قهرمان رمان با عشق دایی یونس شده بود. به روی خودش نیاورده بود و به خودش گفته بود لابد عشق در بهشت سوسیالیسم همین شکلی ست وگرنه به مفت نمی ارزید."
.
" محمود را دوست داشت؟ نمی دانست."
.
تهمینه که خودش تصمیم می گیرد بکارت را از دست بدهد. " تهمینه شکایتی نداشت. خودش می خواست این قدم بزرگ را به سوی سوسیالیسم بردارد و از تعلقی آزاد شود که هیچ انسان خودساخهته ای از آن به عنوان امتیاز گرفتن استاده نمی کند. از ته دل از این خون که نشان تصویه وجودی اش بود راضی بود. شجاعتی که هر زنی چون او باید می داشت."
.
از نظرگاه استالین روی دیوار. نگاه و لبخند گیج و محو او و حرف زدن او از بخشی از تاریخ
.
" من را عشق کاترینا کشت. کشت. اما من انتقام می گیرم. من عکس نیستم و حتی اگر هم باشم باز هم استالینم. فورلادم. فولاد ناب روسی."
.
" و خوشحال بود که دو روح مرموز از او حساب می برند و خوشحال بود که زنان زیبا عاشقش هستند."
.
" همان ورزها بود که روح شاعر آزادی خواه گمان کرد استالین شابلونی چیزی می گوید. شسعی می کرد به چشم هایش نگاه نکند. می ترسید. رنگش مدام پریده تر می شد."
.
" من می گم ما تاریخ رو تماشا می کنیم. خودت هم قاتیشی. مگه می تونی منکرش بشی؟"
" من که می گم گور پدر تاریخ. گور پدر جدش. یعنی این همه خرتوخر دیدی هنوز آدم نشدی؟"
" توچی ؟ تویی که معلوم نیست مال کدوم عهد بوقی، شدی؟ واقعا تو کی هستی؟"
- اینجا خیلی خیلی بلند بلند خندیدم. عالی بود یعنی.
.
" صلاح الدین نفهمیذد چه مرگی به او هدیه داده است. او پرواز می کرد بر فراز بیت المقدس. مثل مسیح. روی ارض موعود. احساس کرد بال دارد. بال هایی که بعد پرتابش باز خواهند شد و او را به عرش می برند. شروع کرد به خواندن شهادتین."
.
" فرصت ترسیدن نبود. در چهل سالگی کاری را انجام داده بود که برایش متولد شده بود. حالا سبکبار بازمی گشت به خراسان. بال هایش او را می برند. او قهرامان واقعی و اصلی خواهد بود."
.
" هیچ ایده ی سیاسی خاصی نداشت. چندان هم کتاب نخوانده بود/. عاشق سیم بود و لامپ زرد گازی. می لنگید اما چندان برایش مهم نبود. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت همین دختر زیبای مشهدی بود که مدام سیگار می کشید و مدام او را رها می کرد و می رفت پی شعارنویسی و دیدارهای مهم."
.
" از دیشب فکر کرده بود مارکسیم اگر همین تهمیه باشد حتما چیز جذابی ست. هم خوش رنگ است و هم کلی اتفاق جذاب دارد.".
.
" زنش می شد؟ می توانست کنارش در شوروی درس بخواند. عاشقش بود؟ نه... از همین ناراحت بود. دوستش نداشت و فقط می خواست کنارش باشد که برسند تا مرز و بعدش.. بعدش.
محمود دوستش داشت. همین حرصش می داد. محمود...محمود با هیچ حرف او مخالفت نمی کرد.
.
" تاریخ پر است از دخترانی که تصمیم می گیرند حقیقت را به پسرها بگویند. بگویند چندان دوستشان ندارند. کسالت بارند. اصلا گاهی بود و نبودشان برایشان فرقی ندارد و اینکه ان ها باید بروند دنبال زنی برگردند که موی بافته ی بلند دارند و باکره است. چشمش به در باشد و وقتی بچه ی اولشا سقط شد یواشکی گریه کند و بلافاصله خودش را جمع کند تا مردش افسرده نشود. اما دختران در این شرایط چیز دیگری می گویند."
.
" انتهای این فصل. جمله ی دوستت دارم را سیگارفروش می شنود. از رمان سرخ و سفید به اینجا امده است و چقدر با دقت و ظریف و بی نهایت کیف دارد فهمیدن این نکته ها.پ
.
" پسر خراسان در ارض موعود بیت المقدس را از بالا خواهد دید. از آسمان. جایی که فقط پیامبران دیده اند. لبخندی زد و از نو چشمانش را بست."
.
" نمک دشمن رنگ است. جان دادن مسیح شور است ساید. همه نگاهش می کنند از پایین و مجمود ار بالا. فرشتگان پوشیده و شوری ای که نشست بر تن مرد مصلوب."
.
توجه شدید به جزییات در حین تعمیر و تمیز کردن فرشته های کلیسا. عالیه و فوق العاده
.
" کم کم می فهمید فاتح اورشلیم چه کرده با او. ادم تا خونش نرود نمی میرد. باید کاری کرد اما تکان نخورد. آرام ماند در سبد فلزی منجنیق. جمع شده بود در خودش. جنینی بود که می خواست پرتاب شود روی دنیای تازه. به وعده ی خدا فکر کرد. این که حی لایموت است.
.
" مهیای دردی شد که قررا بود بر تنش وارد شود. بدون درد که معنایی نداشت. درد همه چیز است. و مرد خراسانی بعه خوبی می دانست که در چگونه جان را شاد می کند."
.
" در حالیکه ترس وجودش را پر کرده بود بی فکر و آنی پلاستیک بزرگ را کنار زد و خودش را چپاند در قبر دهان باز کرده. تابوت پوسیده زیر وزنش از هم شکافت."
.
" محمود سوخته را اطرفا حرم همنه می شناسند. مردی ست دوست داشتنی. اسمش را گذراشته اند صمد. حرف نمی زند. کسی از هویت اش چیزی نمی داند. روزی سر و کله اش پیدا شد و انقدر ماند تا همه عادت کردند. عقیق های سرخ دوست دارد. کارش فرورفتن در قفبرهای تازه ی سرداب حرم و خواباندن جنازه های تازه."
.223. – ادامه دارد.
.
" پدرش از شریعتی تقل قول آورده بود که چقدر سفارش کرده به سر زدن به گورستان و بعدها که این را گوگل کرد چیزی نیافت و فکر کرد پدر این حرف را به نام شریعتی زده تا حال خودش خوش باشد."
.
" و تاریخ پر است از رویاپردازانی که کسی جدی شان نمی گیرد و بعد آن هایند که دیگران را جدی نخواهند گرفت."
.
" می گفتند زن میانسال بعد از مرگ چهار پسرش در عین شگفتی این پسر را به دنیا آورده و بعد کلا بی حس شده و ساکت."
.
" او ادمی را کشته که اسیر بوده. اگر رسول الله را زیارت کرد در روز حشر چه بگوید؟ بگوید قول او را زیر پا گذاشته و دلش لرزیده.. می خواست هر چه زودتر قدس را بگذارد و برود دمشق.
پارچه ی سرخ از دورش رها شد و او باز بالاتر رفت. فریاد کشید. همه جا نور بود و آفتاب و بعد دیگر سبکی.. قلب تاب نیاورد... مرد سقوطش را تجربه نکرد و صد تکه شدن و دفن شدنش را در اطراف دروازه ی شرقی ندید. آنقدر سبک شد که احساس کرد روح است. یک روح خبیث خالدار..
.
" مثل جدش که در تنور نانوایی اش به آتش کشیده شده بود به دست اعضای کمیته ی مجازات و جوری سوخته بود که ده سال آخر عمر را گوشه ی خانه تکان نمی خورد. زیر لب ذکر می گفت و حلالیت می طلبید از هر که می دید. وقتی داشت می میرد دیدند شعر هم می نوشته و سوخته تخلص می کرده."
.
" کل کتاب مقدس پر بود از خون های ریخته ی قدیسین. خون سر یحیی، خون مسیح، خون متی... جانی که بی خون برود کمی مشکوک است."
.
دو روح خنگول عزیز دل و دیالوگ هایشان
- سیگار خیلی کیف داره؟
- زیاد زیاد. آروم می کنه. دود خفه ت می کنه تا نفست به شماره بیفته و حظ کنی از اینکه زنده ای."
.
" جوان تاریخ خوانده زیر لحدهایش است و سیاه پوش ها در راه تهران"
.
" ان قطعه ی نفرین شده... چیزی در محسن مفتاح فرو ریخت. قطعه ی اعدامی ها با سنگ های شکسته. پوشیده از علف. پوست خشک شده ی نارنگی. کم تر گذارش به آن سمت افتاده بود و کلی قصه شنیده بود. محسن از سیاست می ترسید."
.
" بیتی از عنتره که تهش را با لذت می خواند وقتی شاهان ایران را تهدید می کرد. او تا بن استخوان به رهبر وفادار بود. رهبر برایش همه چیز بود. با هر کلامش از خود ب یخود می شد و با هر نگاهش قصه ای به خاطراتش افزوده می شد. جهان با صدام حسین زیبا شده بود. حالا او می خواست ابابیل خود را بر سر سپاهان غاصب ایران بفرستد.
" روح شاعر آزادی خواه ناآرام بود و روح خبیث پی صلاح الدین می گشت. هر دو عصبی. روح خبیث گمان کرده بود فاتح بیت المقدس را شاید بعد از هزار سال اینجا بیابد... و صلاح الدین آن جا هم نبود. وقتی به او گفتند اعدام انجام شده و سرباز خراسانی پرتاب زیر لب شروع کرد به خواندن دعا، به اناالیه گفتن و نفس عمیق کشیدن. نه تنها آرام نشده بود که بازش سنگین تر هم شده بود. از حالا داشت نفرین شهر را حس می کرد."
." صلاح الدین در همه کار ناتمامی. در همه کار. اصلا شبانه برو به جایی دور. برو به شام و کشاورزی کن. برو استغفار کن..." اعوذبالله من الشیطان رجیم... نباید این شک را می دید.
.
صفحه ی 262
.

" مردی در حال حفاری کنار قبه الصخره، کشف استخوان های کهن موقع خاک برداری اطراف دروزاده ی شرقی باستانی، بسته بندی استخوان ها برای ارسال به دانشکده ی مردم شناسی تل آویو. سر یحیی در کارتون کهنه. بایگانی کلانتری در اصفهان و انتقالش به زیرزمینی حادار نزدیک زاینده رود خشک. ترمیم گوری در مشهد که هر چند سال یکبار فرو می رود. خاک سست. کلیسای تعطیل شده ی مسروپ و دختر جوان راهنمای تور. زنی که به خاطر سردرد در خواجه ربیع دفن شده است.
.
و دیالوگ پایانی و بی نظیر دو روح که عاشق و واله و شیفته شان هستم.
. روح خبیث خالدار که داشت به محسن مفتاح نگاه کرد، بی هیچ مقدمه ای رو کرد به روح شاعر آزادی خواه و گفت: " من سرباز صلاح الدین بودم. من فاتح قبه الصخره ام. حالیته؟"
رو ح دیگر که یکهو از عوالمشس بیرون آمده بود جوا داد" فاتح چی؟"
" قبه الصخره. توی قدس."
" دمت گرم. خودت تنهایی فتح اش کردی؟"
" پس بذار یه خبری بهت بدم. چندماه دیگه گورت می افته وسط اتوبان و کلا نیست می شی."
" من بازم یه گوری داشتم. تو چی؟"
و روح خبیث خالدار سرش را خاراند و گفت: " من چرا توی کمونیست خدانشناس حرف می زنم اصلا؟"
" چون مجبوری. چون کسی رو نداری. راستی می دونی سیگار فیلتردار خیلی حالش از سیگار دستی بیشتره؟"
" جدی ؟ چجوریه؟"
و قدم زنان در بابا سیگار گپ زدند و بال های شان را روی سنگ قبرهای بلند و کوتاه کشیده می شدند. دور شدند و دور دور...
.
" گل های پوسیده. پوسته های کیک یزدی. بطری های خالی از آب معدنی و اعلامیه ها. دفن دانشجوی تاریخ قطعه را کثیف تر از همیشه کرده بود. جارو را شدیدتر حرکت داد و ناگهان دید دارد خیس می شود. ابرها به تهران رسیده بودند. آب روان شد میان قبور. آدم ها پناه گرفتند. جوی ها پر شدند."
.
" باران قطع شد. از دهان ادم ها بخار بیرون می زد. ناگهان سرما آمده بود ان پایین. در گور طاهر سوخته که باید کنارش سیمان می شد. همه چیز خیس بود. خیس خیس. آخرش آب بود..."پ
.
به نظرم چهار عنصر اصلی را به شیوه ی فیلسوفانه در این سیر رمان ها در حال ادامه دادن است نویسنده. خون و آب و بخار و .. اولش.. آخرش...
شاهکار بی بدیل و لذت بی اندازه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید