جان فانته برای من از یک پارارگراف شروع شد که در وبلاگ گلوله ای برای ژنرال خواندم. که من دیگر نویسنده با خدا قرار مداری می گذارد که نویسنده شوم و... از غبار بپرس برایم غریب بود اولش اما کمکم با نویسنده ی کتاب یکی شدم و حالت ها وپیچیدگی های زندگی اش و عشقش که دیگری را دوست داشت و دیگری از او متنفر بود.آوارگی نویسنده در دوره هایی و پولدار شدنش بعد از منتشر شدن کتاب ش. احساساتی که به یگانگی نویسنده و حالت هایش می رسد. فوق العاده ست.

.

بوکوفسکی می گوید جان فانته خدای من است. " بالاخره مردی اینجا بود که از نشون دادن احساساتش ترسی نداشت."

.

باندینیی، نایب شخصیت جان فانته در چهار رمان معروف است. مثل فردینان سلین. شخصیت هایی که همگی من نویسنده هستند.

درون مایه ی کارهای او تکراری از فقر و مذهب و خانواده و هویت ایتالیایی- آمریکایی ست.

.

نبرد نویسنده ی کتاب با نوشتن در دوره ی بلاک شدن.

روزهای بی باری اراده. کلمه ش همین بود. اراده. باندینی دو روز پشت سر هم می شینه جلو ماشین تجریرش با این اراده موفق بشه. ولی فایده ندارد. طولانی ترین محاصره ی ازاده ی راسخ و سریع توی زندگی ش رو تجربه می کنه و بعد از دو روز فقط همین دو کلمه رو می تونه بنویسه. درخت نخل درخت نخل... درخت نخل بعد از دو روز مبارزه برنده می شه.

.

" وقتی بچه بودم برای داشتن یه خودنویس به درگاه ترزای مقدس دعا کرده بودم. حالا دوباره به درگاه ترزای مقدس دعا می کنم خواهش می کمنم ای قدیس مهربان ودوست داشتنی بهم یه ایده بده."

.

کار بامزه ای که می کنه نسخه های داستانش رو روی مبل ها و کتابخونه های مختلف میذراه تا بقیه توجهشون جلب بشه و بخونن داستان ش رو.

 فضای اینکه فکرمی کند نویسنده ای نابغه و مشهور خواهد شد و رابطه ی پیچیده اش با دختری که در رستوران کار می کند و رابطه ی مهر و کین اش با او.

.

" چجوری متوجه اینها نشده بودم. ولی یادم اومد اتفاقا همون روز پودرها و چروک ها روهم دیده بودم و توی دو روز خیال پردازی و رویابافی درباره ش این هارو قایم کرده بودم تا اینکه الان اینجا بودم و فهمیدم نباید می اومدم."

.

" ما اصلا زنده نبودیم. به زنده بودن نزدیک می شدیم ولی بهش دست پیدا نمی کردیم."

.

" یک ایده اومد. یک ایده ی که خود به خود می رفت و مثل خون جاری می شد."

.

نامه ی پر از خشمی که به سمی می نویسند که درگذشت تو اقبالی ست که به همه ی ما روی آورده. من از طرف تمام انسان های عاقل و متمدن از تو می خواهم این کپه ی کود ادبی را بسوزانی و از این به بعد از قلم وجوهر فاصله بگیری." 😊 😊 و در ادامه پپشیمان می شود از فرستادن و پست کردن.

کاملیا دختری که مواد می کشد و در آستانه ی فروپاشی ست به خاطر اینکه عاشق فردی ست که از او متنفر است و دارد می میرد و نویسنده اما کاملیا را دوست داردو از او مراقبت می کند. رابطه شان خیلی خوب است.

.

  • لحظه ای که دختر او را بغل می کند و دوستش دارد و بعد در یک لحظه به او مشت و لگد می کوبد و جیغ و فریاد راه می اندازد که تو اون نیستی و... چقدر تکان دهنده بود.

اون می خواست آرتورو باندینی رو دوست داشته باشه ولی نمی توسنت.

.

لحظه ای که بدون دستپاچگی بغلش کردم و لمسش کردم در اوج گریه که برام بگی سمی از تو متنفره و تو تا صحرا روندی تا اون با مشت و لگد سیاه و کبودت کننه.

گفتم : خب جرا می ری دیدنش؟

"چون عاشقشم."

.

به سمی ودست نوشته های کریه ش فکر کردم. به اینکه اون باید تورو بزنه. اون حتی نقطه گذاری هم بلد نیست.

.

" اگه تو فقط اون بودی... تو چرا نمی تونی اون باشی؟ ای خدای من چرا نمی تونی؟"

.

" براش پنجاه دلار فرستادم. چون فکرکردم احتمالا داره بی پول پرسه می زنه و زیر بارون گیر کرده. گفتم برای خودش لباس بخره و زیر بارون هم واینسته."

.

" ولی صبح روز بعد از خونه متنفر شدم. بدون کاملیا اونجا فقط یه خونه بود. با اون اونجا بخشی از یه رویا بود."

.

پایانش فوق العاده بود فقدان دختر و رفتن ش و کتابی که نوشته بود را به سمت صحرا پرت می کند تا شاید به دست کاملیا برسد روزی

.

.

 داستان در لس آنجلس می گذرد اما ربطی به هالیوود ندارد و داستان دختر مکزیکی که در بستر زندگی مدرن نمی گنجد و به ماری جوانا روی اورده است. عقلش را از دست داده و با یک سگ کوچک زندگی می کند.

.

بوکوفسکی شعری گفته برای جان فانته

" وارد شدی به کتاب های ابدی

درست اونجا کنار داستایوفسکی، تولستوی و رفیقت شروود اندروسن

بهت گفتم که

و تو گفتی " تو که سر به سر یه پیرمرد کور نمیذاری؟"

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید