مسافرنامه ی شاهرخ مسکوب. 

.

سفرنامه ی مسکوب را می خوانم. یک کتاب دقیق و ساده و توجه به جزییاتش همیشه من را حیرت زده می کند. اینطور که به جهان و تمام ریزه کاری هایش نگاه می کند و توصیف می کند. نگاه کردن به  رنگ دیوار و پنجره ها و وضعیت اتاق ها و خانه و...

جملات کوتاه و گاهی شاعرانه حرف زدن و نقب زدن به تاریخ و حال و هوای ایران.

در مقایسه با نوشته های خودم چیزی که باید بیاموزم: مثلا من نوشته ام دیروز که باران گرفت و شهر را ابر سایه برداشت و من داشتم قدم می زدم. برای اولین روز بعد از مدت ها قدم شمار موبایلم را روشن کرده بودم و شورع پیاده روی های ده کیلومتری.  باران گرفت. یک دختر سفید و یک پسر سیاه شروع کردند به بوسیدن همدیگر زیر باران و زیر ابر سیاه. دقیقا صحنه ی مشابه ای را مسکوب دیده و با جزییات صورت و هیکل و لباس هایی که دختر پسر پوشیده اند توصیف کرده. این دقیق نگاه کردن حالت چهره و لباس و لب و دهان و...

.

 مسافرنامه مربوط به سفرهای هفته ای یکبار از فراسنه به لندن و برعکس است که در ان ها مسکوب برای درس دادن زبان فارسی و ادبیات و... باید سوار هواپیما می شده. پر از دلتنگی و دل گرفتگی ست.

.

 در فرودگاه لندن سقف سیاه است. خرپاها و تیرهای آهنی پیداست. سقف کاذب ندارد. کف سالن موکت شطرنجی گذاشته اند. رنگ ها قرمز و سیاه و زرد. ترکیبی که برای آزار چشم اختراع شده است.

.

در فرودگاه لندن چه ناز و نوازشی می کردند. خانوم بلند و چهارشانه و مردافکن. مرد پهن و طاس با کله ی براق مثل ماهی بی فلس. سر زن در گودی میان سینه و شانه . موهای بلند بور و بااپوش خز. زن یکپارچه پشم پوست. زیر لب چیزی می گوید و مرد نرم و نازک جوابش را می دهد. مثل دو تا مرغ عشق که حساب دخل و خرج سفرشان را در فرودگاه برسند.

.

از مسکوب باید خیلی آموخت. کتاب های شکاریم همه یکسر پیش مرگ و گفت و گو در باغ و خواب و خاموشی و سفر در خواب را هم خوانده ام که باید بنویسم.

خواب و خاموشی

.

 چقدر دقیق و قشنگ نوشته مرگ دوستش را... این کتاب سه مرگ را تشریح می کند. مرگ سه دوست و رفیق. با دقت و زیبایی سرشار از زندگی و  زنده بودن

.

 دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. درباره ی مرگ دوست چه می توان گفت. گرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم های گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان می کند. یکی را هدف می گیرد و بر او می تابد و ذوب می کند و کنارمان خالی می شود. مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده است و یکوقت دهن باز می کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می رود. تاخت و تازش را از زیر پوست می شد حس کرد. چه جولایی می داد. بعضی وقت ها زندگی کردن ناممکن است. می گفت همیشه از آ دم هایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود.

مرگ سهراب غافبگیرکننده نبود مثل یک حلزون تنبل و سمج کم کم از لاک خود سرک می کشید و شاخه ی نازک تن این شاعر و نقاش کنار کویر را می جوید.

سهراب اهل کاشان بود اما کاشان سهراب چیز دیگری بود. حسرت آب از کویر به شعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین به ارث برده بود. طبیعت در تابلوهای او دیدنی اما دست نیافتی بود. در دسترش اما به دست نیامدنی مثل نور جریانی گذرا بود و حاضر در سبکی و انیساط بی انتهای آن که می شد پرواز کرد.

.

 او آنچنان می زیست که گاه با خود مرگ و زندگی هم پیاله می شد. انگار نوشداروی جهان را می نوشید. مثل آن شب تابستان که از خدا نترسیدیم. جوان بودیم و می دانستیم که دوستمان دارد. شب خنک بود. روی ایوان نشسته بودیم. آب زلال و آسمان دم دستمان بود. درخت های بلند باغ بیدار بودند و شب بی تابانه در دل ما موج می زد.

.

دیروز شنیدم که هشنگ دو ماه پیش مرد. سال های سال یاد او با کوه و دره و سنگ و آب توام است. دره ی لتیان و بهار افجه.

.

جای یک کف، آب خنک و یک دم سکوت خالی ست. من سکوت را دیده انم. یک سال طرف های عصر از اردستان می رفتیم نایین. تا چشم کار می کرد کویر بود و دامنه ی کوه. جاده در حاشیه ی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرنده ها از سرما به زمین های دور فرار کرده بودند. خورشید، گوشه ی آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود. وسط دامنه روی زمین برهنه کنار سکوی کوتاهی یک چهارچوب خالی ایستاده بود. سکوت زلال و شفاف روی سکو نشسته بود. من گفتم ما اعل حرف و هیاهوی بسیار برای هیچیم. باید حرمت سکوت را مگه داریم.

.

علی پور با دست هایش خودش پسرش را گرفت و شست و کفن کرد توی حیاط باغچه، پای درخت، زیر باران. علی پور مازندرانی ست. توی یکی از شهرهای شمال زندگی می کند. پسرش را همانجا کشتند و خودش هم همانجا مردنی ست. زنش سال ها پیش مرده است. حالا خودش مانده و دست هایی که از فرط سنگینی او را فرومی کشند به داخل حیاط، وسط باغچه، پای درخت...

.

رو به روی همدیگریم در فاصله ی دو متری. گذرنامه ام را ورق می زند. با دقت نگاه می کنم. می خواهم بی اعتنا باشم و سرسری به خودم می گویم که ناراحتی ندارد. تشریفات گمرکی ست ولی توی ترس پلکیده ام مثل ماهی توی آکواریوم.

.

 چقدر خسته ام. به اندازه ی کوه. به اندازه ی درختی دور. صدساله. دویست ساله. ملال مرگ توی سینه ام باز می شود. از این سرنوشت گریه ام گرفته است. به قول آن استاد" بر ایرانیان زار گریان شدم."

.

 " پشت فرمان نشسته بود و می راند. در طبیعت که برانی حرکت را حس می کنی. وقت که تغییر می کند جا که عوض می شود. زمان و مکان که در جهت جا به جا می شوند. مثل راه رفتن در بدنه ی کوه."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید