دانلود و خرید کتاب تختخواب دیگران | آیدا مرادی آهنی | طاقچه

 

لحظه هایی ست که یک جور گمراهی شیرین سراغ ذهن آدم می آید. آدم های رفته، مکان های تسلی بخش،ماجراهای پرشور یا ناکام، رازهای مگو، امیال نامعمول دلفریب، دردهای شیرین عمیق.

.

بعدها در قاموس قوم خزر خواندم که خزری ها عادت دارند به دخترانشان بالشتی بدهد تا اگر شوهرشان در جنگ مرد در آن بگریند.

.

روایت اول کارامازورف- از مرگ پدربزرگ تا آرزوی مادربزرگ و روس و باکو و خزر و نیویورک

.

" یک روز در بیست سالگی فهمیدم استعداد ویولون زدن ندارم و باید رهایش کنم. پشت کوچه پس کوچه های پاسداران یکی از فضاهای سبز کوچک بود که دیدم دیگر نای رفتن ندارم. روی یکی از نیمکت ها نشیتم و شکستی را مزه مزه کردم که تعریفش می شد: همه ی رویاها ممکن نیست." یا عشق هایی هست که هیچ وقت به ان ها نخواهی رسید."

.

و بالاخره این چرخه ی خوشی زمانی کامل می شود که شب با ساندویچ هایمان مثل آدم های دیگر می نشینیم پای سینمای ساحلیو سابرینا تماشا می کنیم.

.

مثل فراخوانی به زندگی و دعوتی برای مرگ که یک دوقطبی ازلی و ابدی هستند برای کامو.

.

می دانم خاطره ها جنین های خوابیده در الکل نیستند و هر لحظه در بطن ذهن رشد می کنند.

مهاجرت یک پله از پیاده رو نیست. ادامه ی رویای نایافته ی وطن است.

.

تو آب هستی و آب تشنگی می آورد و آب سیراب می کند و آب غرق می کند."

و

این کرانه با ساختمان های بلند و برق شیشه و جلای سنگ، هریک آینه ی دیگری اند. آن سو همان تلالئیی را دارد که این سو. آن طرف همان قدر آرام است که این طرف. با این سیلان فضا من اینجا هستم. همانقدر اینجا هستم که انجا.

.

لی انجلسی که می دیدم با سرعت از جهان هاکنی یعنی "ترکیب همه ی انرژی امرکیا و هوای مدیترانه" خالی می شد. خانه هایی با معماری افقی زیر بار تنهایی، نخل های دلمره ی بلند، استخرهای آبی و دیوارهایشان، حتی فواره ی روشت چمن های سبز، سکون ثبت شده ی نقاشی های هاکنی را داشت اما چیزی غایب بود.

.

بیلی وایلدر سانست بلوار: " این شهر تو را مصرف می کند و بعد روی آب استخر ولت خواهد کرد البته مرده ات را این شهر که خودش تا مغز استخوان مصرف شده است اما هنوز هم به دنیال جادوی فریبندگی ست.

عادتی به نام " ذکر مصیبت شوکت های فروخورده"

.

عظمت مثل معنایی منتقل می شود و مثل هشداری باقی می ماند. هرچقدر هم شیفته ی روزمرگی های کوچک و ساده ی سقرهایمان باشیم وقتی از سفر برمی کردیم برای دوستانمان تعریف می کنیم آن وسعت به چنگ نیامدنی را، ان شوک های بصری را دریایی عمیق، پله های بی پایان یک قلعه، دره ای مرگ آور، پلی با بیست میلیون آجر

.

بقیه سکوت است و صدای ماشین هایی که هرازگاهی با سرعت در اتوبان دور می شوند. تا کیلومترها خبری از هیچ پیاده ای نیست و آن درخت های استوایی تا ابد در بادی ملایم به چپ و راست تکان می خورند. شبیه شهری که تازه ساکنانش آنجا را ترک کرده اند.دورنمایی برای یک اسکرین سیور.

.

از وقتی فهمید سرطان دارد تا وقتی مرد زندگی فقط برایش روزمرگی شد و از روزمرگی کشید. زندگی دیگر برایش درخت ها و آدم ها و روزمرگی شده بود. روزمرگی صبحی عادی که با صدای بچه ها و نوازندگان خیابانی بیدار شود.

.

تفاوت دو سبک زندگی اروپا و آمریکا تفاوت ماهیت رود و اقیانوس است. رود اروپا پیوستگی و اقیانوس امریکا جداافتادگی. اقیانوس همیشه نماد گسست و جدایی و دوری و ناپیوستگی بوده است.

.

 هنری میلر در جست و جوی دیک رهایی ابدی به دنیال تغییر و محقق کردن" دم را دریاب" به یونان رفته بود.

..

شهرهای جهانی اواخر قرن بیست و اولیل قرن بیست و یک همانندی عجیبی با قوطی های وارهول دارند: خالی شده از اصالت. میل افسارگسیخته ای برای نزدیک کردن مکانی و انسانی همه چیز به خود. اگر قرن بیستم عصر تولید انبوده آثار هنری بود قرن بیست و یک دوران تولید انبوه شهرهای جهانی شد.

.

جیمز وود" نقاشی مانند ادبیات، بازی زمان را پس می راند و گام پیش می نهد تا جان چیزها را از چنگ مردگان برهاند."

.

ونیز به زوالش زیباست. در حقیقت آدم ها دچار زیبایی زوال ونیز می شوند. مثل زندگی خود ما که شکلی از اضمحلال است. ما تمام زندگی در حال مردن هستیم. دلیل شیفتگی مان به زوال و تباهی شاید همین باشد.

.

 پرسه زن خودش را به شهر می سپرد. به دل کوچه ها می زند. خودش را تسلیم راه ها می کند و خیابان ها او را می برندو اما می خواهد که شهر را به چنگ آورد. همانطور که خودمان را به تنی تسلیم می کنیم که می خواهیم به دستش بیاوریم.

.

 آب هایی هستند که اگر نارسیس به آن ها خیره می شد عاقبت دیگری پیدا می کرد. پرکف و وحشی اند آب هایی که نمی توانی در آن خودت را ببینی. فقط تصویر خودشان، موج ها و کف های خودشان را منعکس و تکرار می کنند.

.

 شنا کردن در خزر هیچ ربطی به شنا کردن در کارون ندارد. در یکی آب حرکتی گرداب وار دارد و در دیگری مواج و با ضربه های متلاطم. به او گفته بودند همه ی بچه هایشان خزر می تواندد در کارون شنا کنند و معمولاا همان بار اول هم غرق می شوند. و اتفاقا بچه کارونی ها هم توی خزر دوام نمی آوردند و خزر پسشان نمی دهد.

این یک گروکشی بین دو نقطه ی طبیعت و گرونگانگیری بین دو جغرافیا نبود. هر آب بچه های خودش را تربیت می کند.

.

ملویل وقتی موبی دیک را می نوشت خانه اش را مثل یک کشتی میان اقیانوس می دید و تمام شبانه روز تخیلش آرام روی آن اقیانوس خیالی شناور بود. " اکنون که زمین سراسر پوشیده از برف است در مزرعه انگار حس دریا را دارم. صبح ها که بلند می شوم و از پنجره بیرون را می نگرم گویی از پنجره کشتی به اقیانوس اطلس چشم دوخته ام. اتاقم به کابین کشتی می ماند. شب ها که بیدار می شوم و صدای زوزه ی باد را می شنوم. خیال می کنم که بادبان های زیادی بر فراز خانه است. باید بروم و آن ها را به دودکش ببندم.

.

در لانگ بیچ سکوت فیلم های تارکوفسکی را داشت. با سکوت نماناش و با خاموشی گیاه وارش و رمیدگی حیوان های وحشی و هراس و انتظاری انسانی.

.

و بعد از پشت شیشه های سرتاسری کلبه یک ساعتی به آن انبوده ناآرام سبز خیره می شدم. گاهی دیدن یک کاپوت یا گوزن از پشت پنجره می توانست روز بهتری بسازد.

.

تعالی کوچک من بود. گریز اندک من.

.رفتن به شهرهای بزرگ رویای غم انگیزی بود که کاراکترهای چخوف به پایش پیر می شدند: اگر می خواهید یک بار درست و حسابی زندگی کنید سوار قطار شوید و به جایی سفر کنید که هوایش پر از عطر گیلاس وحشی ست."

.

 سفر نه تنها خود فرار، بلکه وسیله ی فرار است. سفر دورمان می کند. ما دور می شویم. از کار، از رنج روزانه و از عادات مسلط از معشوق جفاکار از دوست خائنف از خانواده ای که درکمان نمی کند، از شهری که ما را حبس کرده است، از هوای بی ذره ای آرامش. ما از خودمان فرار می کنیم. اصلا چرا باید همچنی چیزی به ما هیجان بدهد؟ ما در مکان های غریب و میان آدم های غریب لذت می بریم؟ ما میل عجیبی به گمشدگی داریم.

.

 در نیویورک شما همیشه این حس را دارید که گویی در جایی تصادفی رخ داده است."

 باید دنیال آن خرگوش سفید نامریی گم شد. آن وقت است که می بینی شهر آن اتفاقی ست که ذره ذره درون تو می افتد.

.

نشاط شان از جنس شادی های اغراق امیز نیست. از جنس یک موج سرخوش درونی ست. همان وجدی ست که در لوج های سومری به تریاک نسبت داده اند" گیاهی شادی بخش"

.

 آنجا در غیاب روزمرگی می نشینیم. زمان و خودمان را از چهارچوب زندگی خارج می کنیم.گویی لحظات وقت اضافه ای هستند که علاوه بر ساعات روز به ما هدیه داده شده است.

.

خیابان حتی کمی به دلشوره نزدیک می شود. انبوه کیسه زباله ها، رد باریک مایعی تیره در پیاده روهاف پسمانده ی خوشی ها و شاید ناخوشی های یک شب تعطیل.

.

ادم گجاهی پناه می برد یه بک نویسنده تا خودش را بین سطرهای او پیدا کند. در آن سطرها مثل کوچه هایی باران خورده قدم می زند. آنجا خانه می کند و آرزویش این می شود که زمانی نوشته های خود او پناهگاهی مخفی شبیه این باشند. خواننده ای بیاید و ساعت ها بنشیند میان کلماتی که او نوشته و از خیابانی بگذرد که او توصیف کرده است.

.

 قلبش در ضربان اندوهی ناشناخته بود.

.

حالا منطقه ی صفر غیابی برای نماد قبلی ست. مایکل  آراد نام پروژه اش را پژواک غیاب گذاشت . برج ها و حوضچه های او در این سال ها یکی از دراماتیک تریم طراحی های یادبود بعد از جنگ دوم بوده اند.

.

 اولین منظره هایی بودند که شهر آزادانه و بخشاینده و بدون پرده پوشی و رازداری در اختیارم می گذاشت. انعکاس خودمان. عمقی که چون همه اش را نمی بینم همین اندازه اندک و امن جلوه می کند. موجودات بی خطر و گاه معمولی و آشنا

.

مثل خواندن یک کتاب سخت، مثل شناختن یک آدم جدید هر بار افسونی دیگر در خیابان ها می یافتم. شهر پیدا می شد و ناپیدا بود. سوهو مثل رودخانه های نیویورک جاری بود. با همان جذابیت جنبش های متاخر قرن بیستمی و عظمت گالری های قرن بیست و یکم. همه ی شور منهتن در اطرافم بود اما فقط در اطرافم نه در مشتم. اتفاقا همین شور بود که نمی گذاشت به چنگش آورم. مثل وقتی که ایستاده اید به تماشای یک جمعیت شلوغ و ان وقت خود همین موج جمعیت شما را می برد. مثل یک فیلم

.

 برای همینگوی آفریقا مثل زنی بود که نمی تواسنت همه ی آن را داشته باشد و وقت ترکش گفت دوباره به آن تپه های سبز برخواهد گشت.

.

کتابفروشی استرند یک نیویورکی را اینطور تعریف می کند: کسی که سریع راه می رود و سریع حرف می زند و در  بهترین شهر روی کره ی زمین زندگی می کند."پ

.

 ما در عمق شهرهای غریب پی خودمان می گردیم. دنبال نشانه ای آشنا که به آن شهر نزدیک شویم و هم خود را بعه ان نزدیک کینم.همانقدر که شبیه نبودن تهران به قاهره براهنی را سر ذوق می آورد نیافتن پرنده های امیرآباد در نیویورک سپهرهی را سخت آزرد.

.

" سفرنامه ی عباس مسعودی: این شهر هیچ شباهتی به شهرهای دیگر عالم ندارد. شهر در آسمان است و رفت آمدش هم در آسمان بیشتر از زمین صورت می گیرد.

.

 سرزمین جدیدی نخواهی یافت. شهر جدید نخواهی یافت. این شهر از پی تو خواهد آمد.

پشت هر مکان یک راز ، یک فقدان یک عدم قطغیت وجود دارد.

محل دیدار غیاب. خیابان خالی فیلم کسوف.

شهر گمشده خود ماییم. در سفرهایمان گم می شویم. نه فقط در لایه های عمیق و پنهان شهر که در جهان زیرین و مستور خودمتن.

.

 موهیت جهان دوزیست به این نیست که می تواند هردوجا زندگی کند. به این است که می تواند هر دوجا را ترک کند. رفت و برگشت و پیوستگی و گسستگی تنها سرزمینی ست که دوزیست در آن قرار می گیرد.

.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید