شب شمس را وسط کتاب رسیده ام. فصل سوم. نویسنده باسواد است. نثرش تمیز است. قصه ی یک خانواده ی اشرافی و طبقه ی متوسط رو به بالا را می خوانیم. برای من تا اینجای داستان کمی اطاله دارد که 50 صفحه خوانده ام و با نقطه ی عطف ماجرا یعنی تصادف کردن نامی- نوه ی خانواده رو به رو شده ام.
صفحه ی یک کتاب دقیقا دوزاده بار کلمه ی جنگ و جنگیدن تکرار می شود که زیاد است و می تواند ویرایش شود. صفحه ی 8 و 9 هم دوباره با کلمه ی جنگ و جنگیدن رو به رو هستیم.
.
" محمود عابد اگر موهای دور سرش را بلند می کرد شبیه این میدان می شد."
وصف میدانی در مشهد.
فضای داستان یک خانه ی بزرگ و اشرافی ست.
.
صفحه ی 16 را نفهمیدم. – خواهر خیلی خوبی دارد. انگار نه انگار 35 ساله ش اس. – یعنی از چه لحاظ؟ توصیف برای من ناقص و مبهم بود.
از همه بیتشر تا الان شخصیت آذر را دوست دارم.
شخصیت ها- یحیا- عارف- یوسف- نامی- آذر- شمس ها.
.
زبان بعضی اوقات بی دلیل متکلف می شود. وقعی نمی نهد. اولین انشعاب. کلمه ها می توانستند در این سیک نوشتاری و این داستان که در زمان حال می گذرد ساده تر انتخاب شوند.
" به چانه ی برآمده ی نوه ی سبکتگین خیره می شود. تمام شد. نامی رفت. زنت دوباره بزایدو. هنوز چهل و پنج ساله ت نشده باشد پدر نباشی دیگر."
صفحه ی 39 که در بیمارستان است ربط به آهنگ بوشهری و شعر عربی برایم مجهول است که دوست دارد که یک موسیقی عربی نواخته شود و در این لحظه و او بگرید با موسیقی.
فعلا تا اینجای داستان فلش بک عروسی و ماجرای خانواده ی نامی و طیقه ی اجتماعی...
باز هم برمی گردم و ادامه ی ماجرا را خواهم نوشت.