مقیاس من برای شهری که مال من باشد چیست؟ اینکه در آن آشپزی کرده باشم.
این چیزهاست که انگار به آدم اهلیت می دهد. شهر را در دید آدم می آورد.
.
پشت دیوار حیاط خلوت، خانه باغ بزرگی ست با درخت های خوج و ازگیل
.
در مدرسه نمی گفتند به پدرتان بگویید بیاید مدرسه. خانه ها خانه ی مادرهای مان بود. خانه را پدرها می خریدند و چیزهای تویش را. اما خانه ها خانه ی مادرم بود. چون پدرم نمی توانست هیچ چیز را در زندگی نگه دارد حتی یک خانه را که می شد در آن جشن تولد گرفت.
.
پیرمرد و دریا- کودک و رودخانه ی پسیخان
.
آدم هایی که یاور بوده اند و برنج همسایه شان را درو کرده اند و ساقه های برنج نرمه ی دست هایشان را برده.
آدم هایی که چای را می ریزند توی نعلبکی و فوت می کنند، یک حب تریاک را با نوک انگشت می گردانند و بعد انگشتشان را می لیسند.
.
پیش از انقلاب پدربزرگم زنانه دوز اسم و رسم داری بوده با دیپلم از پاریس. به قول خودش مزونش اعیانی بود. اما بعد از انقلاب می نشست در مزونش و سیگار می کشید و یا دوستانش تخته نرد بازی می کرد و از جیب می خورد. مردانه دوزی برایش شگون نداشت و عارش می آمد خرده کاری کند و همینجوری مرد. در شکوهی از گذشته و اطوارهایی بدون دلیل.
.
عمویم سال شصت و سه مرد- سهراب دیروز مرد شاهرخ مسکوب...
به قول پدرم به شیشکی جوری که هیچ افتخاری در آن نبود. در سال هایی که جوان ها یا چپ بودند و در خیابان و زندان تیر می خوردند و می مردند و فخر خانواده بودند با حزب اللهی بودند و در جبهه تیر می خوردند و شهید می شدند و اعتبار محله و پدر مادرشان می شدند عموی من وسط زمین فوتبال باغ محتشم مرد. در یک شادی بعد از گل چند نفر آویزان گردنش شدند و گردنش را شکستند و همانجا وسط زمین کچل افتاد و مرد. بدون هیچ افتخاری.
.
در بشکه های دویست لیتری خیارشور و باقلا و زیتون می آورد و رومی سینی های رویی پنیر سیامیزگی و سیرترشی و اشپل شور می گذاشت.
.
خانم جان از ان زن هایی بود که می توانست با فصاحت یک شاعر و یا ظرافت یک مرصع کار و با پشتکار کسی که از دهانه ی آتشفشان گوگرد پایین می اورد فحش بدهد.
ساندویچ های مارتادلا با نان آریا درست می کرد و رویش زیتون و پنیر می گذاشت.
.
کافه مکس بیکن دودی داشت و نان کنجدی و پنیر چدار و گوجه فرنگی.
.
سیب زمینی های ریز. کدوهای کج و معوج. لبوهای بیل خورده. همه را پوست می کنم و آبپز. گاهی هم برعکس...
سبزیجات نیم پز را با کره تفت می دهم. بهشان کمی معجزه اضافه می کنم زعفران و دارچین و گل سرخ. بعد همه چیز را در یک قابلمه می ریزم و یک تکه آب مرغ و آب قلم.
.
دور میدان آزادی چرخیدم. مسافرهای رشت منتظر اتوبوس شب رو بودند. یک ماشین پلیس و یک ماشین راهنما رانندگی پشت هم ایستاده بودند. یک چرخ طوافی لبو می فروخت و یک دکه سیگارفروشی بود که چند چراغ گاز دورش روشن بود و چند نفری خودشان را با حرارتش گرم می کردند.
(از خانه ها و خیابان ها و ادم ها نوشتن... جزییات رشت و عطر و بوی غذاها...)
.
پوست می اندازم و این خانه برای پوست انداختن کوچک است. به جایی بزرگتر نیاز دارم. همین است که باغ ژاپنی پارک لاله را پیدا کرده ام.
.
لهجه دارد. لهجه ی دست نخورده ی رشتی.
.
می گویند قصد سفر انگیزه ها و دلایل و زخم هاشان را پنهان می کنند. من این چیزها را راحت می فهمم چون خودم همیشه دروغ می گویم.
.
روی اجاق برقی نمی شود غذای ایرانی پخت که اصلش بر آتش ملایم و جاافتادن غذاست.
باقالی قاتوق و ماهی دودی و میرزاقاسمی و ماست بورانی را در ظرف های دولیتری میکشم. ماهی سفید دودی تکه ای پنج لیر بود و شربت سنکنجبین و نعنا لیوانی
.
درواقع کافه گری سعی می کند آخرین تصویر قبل از جنگ دمشق را با چنگ و دندان بگه دارد. تصویر آدم هایی که سواتی اعتقادات و مرام شان می توانستند کنار هم بنشینند. رویایی که حالا فقط در این کافه محقق می شود. دور یک میز دخترهایی که دکولته پوشیده اند با دخترهایی که حجاب کامل دارند و سرآستین انداخته اند.
.
مادرم یک همچین زنی ست. زنی که ضعف هایش را می شناسد اما به آن ها توجهی ندارد و با آن ها زندگی می کند. مادرم یادم داد مهم نیست کجا زندگی کنی. کافی ست آدم های آن شهر را وادار کنی نقص های تو را، عیب های تو را هر روز ببنند و به آن عادت کنند.
.